ترنسیلوانیا
پست اول -نکش دختر جون! نکش!
ولی سو کشید.
-یعنی چی آقا؟ همه دم در منتظرن، باید بری سر تمرین.
حسن روحانی محکم تر به میلهی تخت خوابش چسبید و سعی کرد لباسش را از مشت سو بیرون بکشد.
-چرا متوجه نمیشی؟ میگم امروز جمعهست! سر صبحی اومدین میگین نوبت تمرینه؟! برو صبح شنبه بیا، من الان بازدهی ندارم.
سو درک نمیکرد. قدمی به جلو برداشت و گوشه لباس را یک بار دیگر دور دستش پیچاند؛ به یک باره عقب پرید و با پرتاب بلندی روحانی را به خارج از خوابگاه انداخت. کف دستانش را چند بار به هم زد، با آرامش از خوابگاه خارج شد و در را پشت سرش بست.
-بریم که تمرین دیر میشه.
گاندی انگشت اشاره اش را بالا آورد تا سخنرانی کوتاهی درباره تاثیر محبت، دوری از خشونت و اهمیت متانت ادا کند. اما با دیدم جمعیتی که حالا فاصله زیادی از او داشتند و به طرف زمین تمرین میرفتند، حرفش را خورد و پس از تعیین مسیر وزش باد با انگشتی که بالا گرفته بود، به راه افتاد.
هر چه گاندی به زمین تمرین نزدیک تر میشد صدای گفتگویی که در آن در جریان بود را واضح تر میشنید. تقریبا به ورزشگاه رسیده بود که متوجه شد تعدادی از آن صداها متعلق به هم تیمی هایش نیست؛ اما موضوع بحث را هنوز نفهمیده بود.
-دِ میگم مهر فدراسیون ره زدن این پایین! مگه نمیبینی؟
-تو نمیبینی که دقیقا زیر نامه ما هم مهر فدراسیون هست. تازه رئیس فدراسیون هم امضاش کرده!
-مال ما ره هم امضا کردن، ایناها ببین نوشته تام جاگسن.
اسکورپیوس سکوت کرد و با چشمانی گرد شده، نگاه معناداری به هم تیمی هایش انداخت. قدمی به جلو برداشت و نامه فدراسیون را روبروی صورت باروفیو گرفت.
-ولی برنامه تمرین ما رو سدریک دیگوری تنظیم کرده. اینم امضاش.
هماهنگی دو رئیس فدراسیون بسیار شگفت انگیز بود!
-چه انتظاری ره از اینا دارین؟ هفته دوم بازیا شروع شده هنوز نگفتن بازی های قبلی دقیقا چند چند تموم شده.
-بله درست میگید. واقعا این میزان از بینظمی شرم آوره. باید تاسف خورد به حال این فدراسیون.
گویی مقصر پیدا شده و بحث خاتمه یافته بود. اما بازیکنان و عوامل دو تیم با بیقراری به یکدیگر نگاه میکردند.
-حالا چه کار کنیم؟ روز آخره، بالاخره زمین تمرین مال کیه؟
-قابل شما رو که نداره، ولی خب به هر حال...
شگفت آور است که انسانها چگونه میتوانند به این سرعت رفتارشان را تغییر دهند! گاندی این را در دفترچه کوچکش نوشت و آن را میان ملحفه هایی که پوشیده بود، جا داد.
-جمع کن بابا! برنامه برنامه... ما زودتر اومدیم؛ هر وقت کار ما تموم شد شما برید تمرین.
-فکر کردی ما به این راحتیا تسترال میشیم؟ نــــــه خیر! زمین دیروز دست شما بوده پس امروز مال ماست. جلسه تمرین آخرتونم به ما ربطی نداره!
-اهم اهم...
هیچکس قصد کوتاه آمدن نداشت!
-اصلا از کجا معلوم این برگه تقلبی نباشه؟ ها؟! تا جایی که من یادمه برنامه استفاده تیما از زمین رو تام جاگسن آماده میکرد، نه سدریک!
-خودتون متقلب اید! معلوم نیست بازی قبلی رو چجوری بردید، اونم وقتی که هنوز نتیجه دقیق رو اعلام نکردن!
-اهم اهم...
کسی نمیشنید. یا... دست کم اینطور وانمود کردند!
-اهــــــم اهــــــم!
این بار نمیتوانستند خودشان را به نشنیدن بزنند. رنگ جیانا تقریبا بنفش شده بود!
-چطوره به جای بحث و درگیری، زمین رو تقسیم کنیم و هر تیم یه طرفش بازی کنه؟
برای دقایقی سکوت در زمین بازی برقرار شد و باعث شد همه به آن پیشنهاد فکر کنند. رضایت در نگاه اعضای دو تیم نمایان شد.
-قبوله، ولی توپ ها رو چه کار کنیم؟
-شما توپ جمع کن دارید... حتما توپ اضافه هم دارید دیگه. نه؟
لادیسلاو مشتش را بالا آورد. از آن یک حسن مصطفی آویزان بود.
-جنابمان جز ایشان چیزی به همراه نیاوردیم.
-میگه که...
جمعیت به طرف نارلک چرخیدند. نارلک هم اشک هایی که گوشه چشمش جا خوش کرده بودند را پاک کرد و از بین پرهایش چیزی بیرون آورد.
-تخم بچهمه. تیکه هاشو نگه داشتم و چسبوندم به هم. میتونید به جای کوافل ازش استفاده کنید.
لادیسلاو به طرف نارلک رفت و دستانش را باز کرد. نارلک هم لبخند زد و بالهایش را گشود؛ انتظار چنین همدردی ای از جانب لادیسلاو نداشت.
گرومپ! نباید هم چنین انتظاری میداشت!
لادیسلاو تخم را از میان بالهای نارلک بیرون کشیده و توجهی به زمین افتادن و فرو رفتن نیمی از نوک نارلک در چمنها نداشت.
-کنون به یک بازدارنده و یک گوی زرین به جهت آغاز تمارین نیازمندیم.
-شما که یه بلاجر دارین.
-فرمودیم بازدارنده ای دیگر. حسنی که مصطفی ست به تنهایی از برای تمرین کفایت نمیکند.
-راست میگه آقو. از بچگی ما رو تنهایی سر هیچ کاری نَمیذاشتن، میگفتن به درد لا جرز دیوارم نَمیخوری. ووی ووی ووی ووی. داغونم میکِردنا!
صدای قورت دادن آب دهانها به گوش رسید. همه منتظر بودند تا ببینند کدام تیم حمله به جعبه توپ ها را آغاز میکند.
-با یه بلاجر هم میشه تمرین کرد. همونجوری که اولین بار تو قرون وسطی بازی کردن.
تری سرش را از روی کتابش بلند کرد و عینکی که مشخص نبود از کجا پیدا کرده است را روی بینی اش صاف کرد.
-کی همچین چیزی گفته؟! چرا تاریخ رو تحریف میکنی؟ از اولشم دو تا بلاجر بوده و یه کوافل.
-خودت ببین، تو این کتاب تاریخ کوییدیچ نوشته دیگه.
سو با بیاعتنایی رویش را از تری که کتاب را باز کرده و جلوی صورت او گرفته بود، برگرداند و از جیب ردایش کتاب دیگری خارج کرد.
-ایناها... صفحه سی و هفت کتاب کوییدیچ در گذر زمان نوشته از اول هم دو تا بلاجر بوده.
هیچکس نفهمید چطور به آن سرعت سو و تری رفتار متمدنانه را کنار گذاشته و دست به یقه شدند و هر یک تلاش کردند کتابی که در دست داشتند را در چشم دیگری فرو کنند.
-تاریخ کوییدیچ معتبرتره!
-نخیرم! همین که گفتم، باید اون یکی بلاجر رو هم بدین به ما.
-فکرشم نکن. میتونستین زودتر بیاین.
در ابتدا جالب بود ها! آنقدر که حتی ایلان ماسک روی سو و صاحب دیاگون روی تری شرط بست و پویان مختاری هم تصاویر آنها را به صورت زنده با دنبالکنندگانش به اشتراک گذاشت. اما بالاخره حوصله همه از این وضعیت به سر آمدو ترجیح دادند آن دو را به حال خود رها کنند. نارلک کنار میگمیگ نشسته و از گرانی اجاره لانه مینالید و هرکول هم با گراوپ مچ میانداخت و هاگرید منتظر بود تا با برنده مچ بیندازد. تنها کسی که در این میان وجدانش آسوده نبود، گاندی بود.
-این رفتار شایسته شما نیست. صلح و آرامش میتونه خیلی راحت تمام مشکلات رو حل کنه.
سو و تری متوقف شدند و به طرف او برگشتند. پای تری تا زانو در گوش سو بود و مشت سو هم در چشم تری گیر کرده بود.
-یعنی چه جوری؟
-مثلا... یعنی... امممم...
گاندی دست و پایش را گم کرد. توقع نداشت آن دو به آن سرعت قانع و پذیرندهی راهکار شوند.
-فهمیدم! بهتره بریم از افراد مطمئن پرس و جو کنیم تا بفهمیم دقیقا کوییدیچ اولیه به چه شکلی بوده!
همه سکوت کردند. پیشنهادش منطقی به نظر میرسید.