هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سالن انتظار
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷
#14

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
- تو که هنوز اینجا وایستادی گلگو ! بوقی این چه وضعه دستشویی شستنه ! نگاه کن ، صابونِ مثلا سبز بود ، انقدر این ملت اومدن دست کثیفشونو شستن باهاش که قهوه ای شده الان من دستام تمیز نشده که ، چیکار کنم بوقی ؟


گلگومات با عصبانیت به راجر نگاه میکنه و می پرسه : مگه گلگو به تو نگفت که اون رو با اسم کوچیک صدا نکرد ؟ تو هیچی نفهمید ؟ حتما باید زد گردنت رو شکست تا حرف حالیت شد ؟


راجر :

گلگومات : ها ؟؟ نگاه داشت ؟!


راجر با عصبانیت به سمت میز کارش میره و چند تا دستمال کاغذی دور دستش میپیچه که باعث نشه کثیفی دستش سلامت بهداشتی دفتر رو از بین ببره و با دقت خاصی منوی مدیریت رو از کشوش بیرون میاره و وارد ماژول انجمن میشه و به بخش ویرایش انجمن آزکابان میره و با عصبانیت میگه : دقیقا چی گفتی ؟ یه بار دیگه بگو تا از اینجا شپلخت کنم مردکه بوقی !


گلگومات که سعی داشت به نقششون فکر کنه و بیخیال جر و بحثی با راجر بشه که اونها رو از هدفشون دور میکنه میگه : بله ! راجر درست گفت ! من میرم دستشویی رو دوباره تمیز کرد !


راجر که راضی به نظر می رسید ، در حالی که به آرامی منوی مدیریت رو در کشوی میزش جا می داد زمزمه کرد : بوقیا ! هر کسی اومده اینجا برای من جوگیر میشه ! این همه وقت برای مدیریتم میزارم ، هفته ای یه ساعت میام تو جادوگران همینطوری بیکار میچرخم که کسی جرئت کنه به من بگه بالای چشمت ابروئه ؟ چه دوره زمونه مسخره ای شده والا

و رو به لودو کرد و ادامه داد : هوی بوقی ! چرا اینطوری نشستی منو بر و بر نگاه میکنی ! مگه نمیبینی اینجا هزار تا کار داریم ، حالا که اینجا قراره زندانی باشی دلیل نمیشه بگیری بخوابی و بخوری ... اینجا ما نون اضافه نداریم به کسی بدیم .

لودو :

و راجر بی توجه ادامه داد : زود باش بپر برو به سلولا یه سر بزن ! این جا یه مشت بوقی رو جمع کردیم و کلی کار داریم . برو ببین آناکین دوباره این میله های سلولشو از گشنگی نخورده . یه سرم به اون آلبوس زرزوس بزن ، از وقتی که از وزارت کنار رفته سفارش داده یه کلاه اندازه قدش براش بدوزن ، هی هر شب میره تو اون کلاهه میخوابه ، صداش یکی دو روزه در نمیاد برو ببین تو کلاش خفه نشده باشه خبره مرگش . ضمنا یادت نره به دامبلدور سر بزنی ، تو این هفته با همه مدیرا یه جلسه خصوصی فشرده داشته ، ببین اگر کف سلولش کثیف شده بابت این قضیه تمیزش کنه .

لودو :

و باز هم راجر گفت : در ضمن ، کوییرل با من تماس گرفت که گویا همون روزی که عله با دامبلدور جلسه خصوصی داشته ، کوییرلم سر رسیده و این دو تا هم با هم یه جلسه خصوصی فشرده تر برگزار کردن ، انگار کوییرل یادش رفته عمامشو با خودش ببره ، برو پیداش کن ! امیدوارم دوباره مثل دفعه پیش تره ور توش لم نداده باشه

لودو : نمیشه من یه راست برم تو اتاق بوسه ؟

راجر که سعی داشت میز کارش رو تمیز کنه با عصبانیت گفت : مردکه بوقی چقدر از من حرف میکشی ! مگه نمیبینی من یه ساله بدلیل حجم بالای کارهای مدیریت انجمن وقت نکردم مقاله ها رو تائید کنم الان پونصد مقاله آماده تائیده و من باید اینا رو همینطوری نخونده حذف کنم و یکیشم تائید کنم که نگن این چه بی فعالیته ؟ برو کارتو بکن ، بعدش هر گوری خواستی برو


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: سالن انتظار
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷
#13

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
راجر در حالي كه دستاش رو پشتش گره كرده وارد اتاق انتظار ميشه...
يه نيگا به سرتاپاي لودو ميندازه: تو زنداني هستي؟!!! پس چرا تنها آوردنت؟!!
لودو: هوووم... من نكه بچه سربه راهي هستم. خودم با پاي خودم اومدم. در ضمن جرمم سبكه، باس تو دفتر ناظرين زنداني شم!
راجر: به حق ِ حرفاي نشنفته! يعني چي؟
لودو: من از وزارت خونه نامه دارم. بيا...
و لودو خم ميشه از تو جورابش كاغذ پوستي رول شده رو ميكشه بيرون ميده دست راجر.
راجر: مطمئني تو اين نوشته كه بايد تو دفتر من زنداني شي؟؟؟
- اره باب. من خودم نوشتمش. يعني نميدونم چي نوشتم؟
- ها؟ خودت نوشتي؟؟؟
در همين لحظه نگاه لودو به پشت سر راجر، جايي كه گلگومات ايستاده ميافته.
جايي كه گلگومات در حال چشم غره رفتن و گاز گرفتن لبشه!
ناگهان لودو به تته پته ميافته...
- هوم... چيزه... ممممم... ببين... چطوري بگم... من ننوشتم كه! گفتم من خودم خوندمش. نوشته توش!
- نه ولي گفتي خودت نوشتي.
- نه خوب ببين من منشي وزير بودم يه مدت. واس همين وزير داد خودم نوشتم.
- يعني وزير منشي خودشو فرستاد آزكابان؟
- ها؟ مگه الان وزير منشيشو فرستاده آزكابان؟
- آخخخ مگه نميگي منشي وزير بودي!
- من گفتم؟ خيلي مشكوكي ها راجر! ميخواي آدم رو متهم كني! من بايد يه تماس با وزارت خونه بگيرم. تو بايد دستگير شي... تو خيلي مشكوك و متهم هستي. تو قاتلي! ()
- يه چي ام بدهكار شديما!!! الان تو بايد تو دفتر من زنداني شي؟
- اهوم.
- اوكي. بيا بريم...


نيم ساعت بعد.
لودو روي يكي از صندلي هاي دفتر راجر چهار زانو زده و بقچشو گرفته بغلش، گلگومات دهنشو چسبونده به گوش لودو و داره پچ پچ ميكنه:
- پچ پچ پچ پچ... پچ پچ پچ پچ... (ترجمه: لودو داشتي همه چيزو خراب ميكردي! يه بار ديگه سوتي بدي از كمر دوتات ميكنم!)
لودو: چشم.
در همين لحظه راجر از دستشويي مياد بيرون.
راجر: گلگومات اونجا چيكار ميكني؟
گلگومات يهو ميخوابونه زير گوش لودو!
لودو: تصویر کوچک شده
راجر: چيكار كردي؟؟؟؟ وحشي كشتيش!!!
گلگومات: زنداني خيلي حرف زد! گلو زنداني ادب كرد.
راجر: اي واي ... ميبيني.. تو دستشويي "دو" كردم يادم رفت دستام رو دوبار صابون بزنم!
و راجر دوباره ميره تو دستشويي.
لودو لخ لخ كنان از رو زمان خودش رو جمع ميكنه. دستي روي صورتش جايي كه به رنگ سرخ ِ جيگري در اومده ميكشه، بلند ميشه و روي صندلي ميشينه.
- بوقي ِ بوق زده ي بوقستاني! اون دستاي عين ِ گرزت رو كنترل كن. پرده ي گوشم جر خورد و الان اين سمت صورتم كه زدي از شدت ضربه بي حسه! اين چه كاري بود بيناموس! تصویر کوچک شده بد بد بد.
- نبايد راجر مشكوك شد. من طبيعي كرد. نقشه فراموش نشد. بايد ما رفتار بد راجر ثبت كرد و به همه نشون داد. راجر بايد رسوا شد. من بايد ناظر شد.

راجر در حالي كه با شدت دستاش رو تكون ميده كه آبش خش شه از توالت خارج ميشه...


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: سالن انتظار
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷
#12

گلگومات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۹ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۷ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
از كنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
لودو چنگ ميزنه و قليوني رو كه كنار دستش بوده بر ميداره و با كله به جارويي كه گوشه اتاق بوده اشاره ميكنه.

_تا من دارم يه راه و چاهي پيدا ميكنم ، تو برو ظرفا رو بشور به خونه هم يه دستي بكش.
_گلگو كار نكرد ، گلگو خسته بود

لودو عروسك گلگومات رو بر ميداره و به دفعات كله شو به دسته ي صندلي ميكوبه .

دارق دارق دارق ...

لودو:چيزي نمونده كله اش كنده بشه ها!!
_لودو بود ظالم ، گلگو ظرفها رو شست ، گلگو خونه رو شست

چند ساعت بعد

_گلگو همه جا را شست ، لودو راه چاره كرد؟!
_اره گوشتو بيار جلو تا بت بگم باس چي كار كنيم.

دقايقي بعد لودو و گلگومات:

صبح روز بعد - ازكابان

خرت خرت خرت (افكت جارو كشيدن گلگومات)

راجر هم پشت ميز كارش در دفتر ديوانه سارها نشسته و مشغول حل كردن جدول روزنامه پيام امروزه.

_خب ، يك عمدي ... 5 حرفه ، حرف شيشمش دراومده ...

دررررررينگ ، درررررررينگ(زنگ تلفن)

_الو ازكابان بفرمايين.. زنداني جديده ؟! ... بفرستينش اتاق انتظار ميام به وضعيتش رسيدگي ميكنم ... اسمش چيه فقط ؟! .. ها چي صدات نمياد ! لولو گنده‌‌ !!!!! ... اهان لودو بگمن ، باشه الان ميرم بهش رسيدگي ميكنم.

راجر از پشت ميز بلند ميشه تا بره و به كارهاي زنداني جديد برسه و دور از چشم اون هم گلگومات گوشه اي نشسته و مشغول سر دادن خنده هاي شيطانيه ..

_ژوهاهاهاهاها


ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۹ ۱۵:۳۵:۲۰

اگه كسي يه بار زد توي گوش تو ، تو دو بار با چماغ بزن تو سرش.

يكي از ضرب المثلهاي غول ها

تصویر کوچک شده


Re: سالن انتظار
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷
#11

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
- هووو هووو هووو هووو .... عررر عرر عررر عررر...
- چيه؟ چته؟
- هووو هووو هوو هووو
- خوب بگو چته؟ چرا صداي گاو و گوسفند در مياري؟
- صداي گوسفند نبود! صداي جغد و الاغ بود!
- همون!
- گلگومات گريه كرد.
- ميفهمم داري گريه ميكني... ميگم چته؟ چي شده؟ عروسكتو ازت گرفتن؟ تو كوچه بچه ها بازيت ندادن؟ قيافتو مسخره كردن؟ با توپ شيشه همسايه رو شكوندن انداختن گردن تو؟ چي شده؟
- عررررررر.... عرررررررر
- خوب لااقل عين آدم گريه كن!!! تو با اين هيكلت خجالت نميكشي؟ صد بار بت نگفتم درحد هيكل تو نيست بازي با بچه هاي محل؟
- گلگومات ناراحته. گلگومات لودو دوست نداشت!
- وا... واس چي منو دوست نداري حالا؟ پاشو... پاشو بيا بريم نيمرو درست كردم دوتايي بزنيم به بدن...
گلگومات دماغش رو تو دستمال فين ميكنه و وزن دستمال حدود هشت كيلو و نيم ميشه!
- گلگومات خيلي كار كرد. گلگومات نظارت نكرد. فقط كار كرد!
- باب خرس ِ قشنگم بيشنين عين آدم... نه آدم كه نميتوني... عين يه ميمون ِ خوب تعريف كن بينيم چي شده... "پلوغغغ...." اَه! بي فرهنگ چند بار گفتم دستمالي كه توش فين ميكني رو زمين ننداز! تمام پام از اونايي شد!


+++ فلش بك +++

دوربين از روي تابلويي با عنوان دفتر ديوانه سازها (دفتر نظارت آزكابان) عبور ميكنه و از در وارد ميشه.
ميزي وسط اتاق قرار داره و راجر ديويس پشت ميز در حال قليون كشيدن ديده ميشه.
پشت سرش پنجره اي با ميله هاي قطور ِ زنگ زده مشرف به فضاي باز آزكابان وجود داره كه در دور نماي اون تعدادي ديوانه ساز ديده ميشن كه جمع شدن دارن بندري ميرقصن.
- گلو... گلو كجايي؟ باب ذغال بردار بيار اين قليون ذغالش داره تموم ميشه!
فرياد گلگومات از ته چاه شنيده ميشه: من اسم گلگومات هست!
- حالا همه ي حرفاش نصفه نيمس اسم خودشو باس كامل گفت! خوب حالا همون. گلگومات. بردار زغال بيار زود.
چند لحظه بعد گلگومات در حالي كه چند تكه ذغال ِ برافروخته رو كف دستش گرفته وارد ميشه...
راجر: چرا اينقدر دير آوردي؟!
گلگومات: گلو داشت دستشويي ميشست. خودت گفت گلو دستشويي بشور!
- اها... اره. خوب برو بشور. فعلآ كاري ندارم. بعدشم خودت كه الان اسمتو مخفف گفتي!!!
- خودم ايراد نداشت. تو نبايد مخفف گفت!
- درست حرف بزن! به منم نگو تو! ميدم عروسكت رو زنداني كنن ها!
گلگومات به طرز وحشيانه اي به گوشه اي از اتاق، جايي كه عروسكش روي يكي از صندلي ها قرار داره هجوم ميبره و اونو به آغوش ميكشه.
- گلو نازگل() دوست داشت. اين كار با گلو نكنيد!
- خوب... چيكار ميكني زلزه شد!! گفتم اگه به حرفم گوش نكني... الان برو تي رو بردار خوب كف رو برق بندازن... بجنب.

+++ پايان فلش بك +++


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: سالن انتظار
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
#10

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
دیگر به سمت دفتر سالن انتظارات رفت و روی ان اخرین اسم از بازدید ان روز را نوشت :

لوسیوس مالفوی

دقایقی را منتظر ماند که برایش بس طولانی بود شاید مانند یک عمر ان هم در آزکابان جایی که خوشی یک افسانه بود در هوایی سرد و دارای نا امیدی ولی بالاخره ان مرد را دید مردی با موهای نقره ای فام تا که تا شانه هایش میرسید هنوز کمی از غرور خود را داشت سوروس داشت فکر میکرد که چگونه میتواند باری دیگر جواب یک مرگخوار دیگر را بدهد

صدای جرینگ جرینگ زنجیر های متصل به پای او دل اسنیپ را میخراشید صدها بار به خودش لعنت فرستاد که چرا به ارباب خود , لرد سیاه خیانت کرده است ولی انها مشقت ها را تحمل کردند و هنوز هم در سختی هایشان به یاد لرد هستند سوروس بالاخره چشمانش را باز کرد لوسیوس بر صندلی روبروی او ایستاده بود وداشت با چشمانش به مستقیم به سوروس نگاه میکرد چه میتوانست بکند ..
- خوبی لوسیوس ؟ ( چند ثانیه بعد فهمید چه سوال ناشیانه ای پرسیده است )

لوسیوس بلند فریاد زد :
- تو لعنتی , تو لعنتی خیال میکنی ما اینجا خوبیم ؟ تو خیال میکنی ما اینه تو , تو هاگوارتز یه اتاق داریم و شام و ناهار ما براست ؟ نه سوروس تو که خیانت کار هستی اینجوریه مطمئن باش بعد از بازگشت لرد سیاه ما از این سلول های غمناک و پر از حشره کنار لوله های سرد نجات پیدا میکنیم او به ما پاداش میده و خیانت کار های مثل تو را به سزای اعمال خودش میرسونه ...

وسپس بر صورت او تف کرد.

- گوش کن لوسیوس لرد بر میگرده ولی تو باید ........

ادامه دارد ..



Re: سالن انتظار
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
#9

هپزیبا اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۴ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
از شیون آوارگان.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 62
آفلاین
کار دیگری مانده بود که باید انجام می داد ،یک نفر دیگر بود که باید پیغام لرد را به او می رساند می دانست فرصت زیادی ندارد،همین حالا هم ولدمورت از دستش عصبانی بود .

صدای خش خش پر جادوویی روی برگه های کثیف دفتر وزارت خانه در سالن تاریک می پیچید ارام ارام روی کاغذ نوشت :هپزیبا اسمیت!

مدت زیادی را منتظر ماند .وقتی روی صندلی های سرد سالن انتظار نشسته بود می اندیشید که در اخر چه اتفاقی خواهد افتاد؟ در دل به خود لعنت می فرستاد که به ارباب خود خیانت کرده است ،لعنت می فرستاد که او هم اکنون به آلونک کوچک خود می رفت ولی مرگخواران فواداری همچون بلاتریکس لسترنج در دیواره های سرد سلول ها در ارزو ازادی فوادارانه روزگار عمر خود را بسر می کردند.قلبش درد می کرد ،فکر می کرد که چگونه باید در صورت هپزیبا نگاه کند و پاسخ گوی چشمان عسلی رنگی بی روحی باشد که سالیان قبل اشتیاق خدمت در ان موج می زد.نمی دانست باید چه کند.نمی دانست سرنوشت چه برگی را برایش ورق خواهد زد.با کار های اخرش در آزکابان امیدوار بود که لردسیاه او را ببخشد ولــــی....
چشمانش را بست و منتظر ورود کسی شد که قرار بود با شرم به چشمانش بنگرد.

صدای جیرینگ و جیرینگ زنجیر های بلندی که به دستانش اویزان بود پلک های اسنیپ را لرزاند.چشمانش را آرام آرام باز کرد به موهای خرمایی رنگی نگاه کرد که وحشیانه در اطراف صورت لاغر و رنگ پریده ای در حرکت بود .از غرور و عظمت در وجودش هیچ چیز به چشم نمی خورد ولی هنوز زیبا بود.چشمان عسلی بی حالتش را به اسنیپ دوخت و گفت :کثافت.برای چی به اینجا اومدی؟برو پیش دامبلدور نوکری اون عوضی رو بکن.
لبان اسنیپ لرزید و با وحشت به چهره ای هپزیبا خیره شد وحشتی که در ان شرم و سرخ رویی به چشم می خورد وسپس خیلی آرام گفت :خودت هم قبلا محفلی بودی نه؟
هپزیبا با اخرین توانی که در دستان بی رمقش داشت به صورت اسنیپ کوبید و با بغض گفت :احمق....اگر من محفلی بودم خیلی زود به لرد برگشتم قبل از این که بتوانم کار زیادی برای محفل انجام دهم..اما تو...همه ی مارا فروختی ..تو !توی کثیف دورگه!مطمئنم که سالازار هم راضی نیست احمقی مثله تو رئیس گروهش توی هاگوارتز باشد.
لبش را گزید و طوری که دیوانه ساز ها نشنوند زیر لب گفت :گوش کن..برام مهم نیست تو و اون بلاتریکس احمق چی در مورد من فکر می کنید.من اشتباه کردم و حالا پیغام هایی رو باید به شما برسونم که امیدوارم بخاطرشون ارباب من را ببخشد.من..
هپزیبا میان حرفش پرید و با عصبانیت گفت :تو چی؟؟چه پیغامی؟؟ مسخره..
خنده ی دیوانه واری سر داد که باعث شد دیوانه ساز ها را به سمت خود جذب کند:هی تو فکر می کنی..ارباب پیغام های مهم رو به احمق هایی مثله تو می ده؟واقعا این طوری فکر می کنی؟
اسنیپ به دیوانه ساز ها نگاهی انداخت و با هراس گفت :هپزیبا نخند.اگر اوونا بفهمن هردومون بدبخت میشیم..گوش کن ببین چی می گم..این پیغام رو قبل از خیانت به من داده بود..وقتی داشت نابود می شد
هپزیبا با درندگی و صدای دورگه که متعلق به خودش نبود گفت :چی داری می گی؟ ارباب من هیچ وقت نابود نمی شود
اگر پیغامی در کار بود ،اون رو به من یا بلاتریکس می داد نه به توی احمق خائن
_هپزیبا ارام باش...قبل از ناپدید شدن لرد سیاه من خیانت نکرده بودم...دلیلی ندارم که همه چیز رو برای ذهن سطحی تو توضیح بدم ولی فقط یک چیز را بدون،امیدوارم که به حرفام گوش بدی..ارباب تاریکی برگشته
هپزیبا با حالت عصبی به اسنیپ نگاه می کرد نمی توانست باور کند که لرد سیاه بازگشته با قه قه ای دیوانه وار فریاد زد:می دانستم که بر می گردد..مقام من و بلاتریکس از همهتون بالاتره..و تو اسنیپ مطمئن باش که یک طلسم..
_هپزیبا بزار حرفم رو تموم کنم.،بزودی همه ی شما از این سلول های سرد خارج می شید و می تونید همراه با ارباب تاریکی دنبا را از خباثت پر کنید.ولی...تو و بلاتریکس...از معدود مرگخوارانی هستید که فوادار مانده اند،حضور همه ی شما برای بازگرداندن لرد سیاه لازم است...من با بلا و بارتی صحبت کردم باید به لوسیوس هم اینو بگم می فهمی؟همه تون باید از این سلول های رطوبت دیده فرار کنید وگرنه اگر همتون نباشید لرد تاریکی نمی تونه برگرده.! خیلی وقته اینو می دونم ...خیلی وقته این پیغام رو بهم داده ولی من یک محفلی بودم یک خائن..نمی توانستم به برگردوندن اون کمک کنم می فهمی؟
با خشم و عصبانیت اسنیپ را نگاه کرد و گفت :بزودی نقشه را اعلام خواهیم کرد.
و سپس دستانش را که درمیان غل و زنجیر سرخ شده بود تکان داد که مطمئنا نشان این بود که زمان ملاقات تمام شده است.

اسنیپ احساس می کرد باری از احساسات خود را خالی کرده است.حس می کرد سبک شده است.می دانست صحبت کردن با لوسیوس خیلی اسانتر از صحبت کردن با بقیه مرگخواراست پس بار دیگر به سمت دفتر سالن انتظارات رفت و روی ان اخرین اسم از بازدید ان روز را نوشت :
لوسیوس مالفوی


[size=small][b][color=00CC00]شناسه ی جدید مÙ


Re: سالن انتظار
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
#8

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
بارتی گفت : گفتم بقیش چی؟ اخرش چی؟ اگر اون ها بفهمن که من بیرون رفتم چی ؟ تو منو نجات می دی؟ یا اون ارباب جدیدت دامبلدور
سوروس در حالی که سرخ شده بود گفت : بارتی دندون روی جیگر بزار. من دیگه به اون وفادار نیستم چرا نمی فهمی؟ ارباب نزدیکه اگر نتونیم اتحادمون رو محکم کنیم مطمئن باش همممون رو میکشه .این قدر شکنجمون می ده که مثله مادر و پدر لانگ باتم....

بارتی حرف سوروس را قطع کرد و گفت : شکنجمون؟ فکر کنم که اشتباه متوجه شدی اقای خوشتیپ .من اینجا توی این سلول کنار لوله های اب سرد و این همه حشره به اربابم وفادار بودم و تو چی؟ مثله یک موش از ازکابان فرار کردی و رفتی پیش اون دامبلدور احمق.! برات متاسفم سوروس .
بارتی این را گفت و تف به صورت سوروس انداخت
سوروس دستانش را مشت کرد طوری که ناخن های کج و معوجش در گوشت دستش فرو رفت و خون مردگی ایجاد کرد او استینش را بالا زد و گفت : این رو می بینی؟ این علامت وفاداری من به ارباب است .این یک داغ است هیچ مرگ خواری نمی تونه بعد از اعلام فواداری اربابش را ترک کند می فهمی؟
بارتی نگاهی به او انداخت پوزخندی زد و گفت : اوه بله..فکر کنم وقتی ان نشانه پررنگ شد یادت اومد که یک مرگخواری ! برات متاسفم سوروس
سوروس گفت : بارتی اگر یک بار دیگه این حرفو بزنی ...اگر یک بار د..اه ولش کن ما باید متحد بشیم.نه بخاطر من.به خاطر ارباب ولدومورت.همه ی شما باید به حرفم گوش کنید باور کن راست می گم تو باید از معجون مرکب استفاده کنی بارتی

بارتی گفت : چطوری پدرم رو راضی کنم ها؟من اینجا توی ازکابان چطور می تونم اون رو راضی کنم که بزاره من از چنگ قانونی که خودش حکمرانش است فرار کنم؟

سوروس گفت : شنیدم سه شنبه میخواد بیاد به دیدنت .مادرت رو میگم .خوب می تونی اون موقع باهاش صحبت کنی .مطمئن باش راضی میشه که با پدرت صحبت کنه!مواظب باش یک بهونه بتراش اگر اون ها بفهمن که لرد دراهه

ناگهان در باز شد دیوانه ساز ها وارد شدند بارتی رو گرفتند و به سوی سلولش رفتند و هوایی از دهان ان ها خارج میشد که بنظر می رسید این کلمات را زمزمه می کنند: وقت ملاقات تمام شده است

ادامه دارد


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: سالن انتظار
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
#7

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
_ گفتم به من دست نزن! ولم کن احمق!

صدای فریاد بارتی در میان راهروهای طویل آزکابان میپیچید و هرچه فریاد ها نزدیک تر میشدند ، ترس و نا امیدی وسرمایی وحشتناک سوروس اسنیپ را در بر میگرفت که به سوی دریای سیه رنگ اطراف آزکابان ایستاده بود.سوروس دستانش را پشتش قفل کرده بود و با نگاه بی حالتی به ماهی که روی اب دریا افتاده بود خیره مانده بود.از سرو صدای زیادی که به گوشش رسید ، متوجه حضور بارتی در کنار خودش شد . به سوی او برگشت. چشمان بارتی گود افتاده بودند و صورت لاغرش انقدر رنگ پریده بود که ماه در برابرش خاکستری به نظر میرسید. نور ماه موهای قهوه ای بارتی را کمی سفید کرده بود. دیوانه سازها به دستور سوروس کمی دورتر ایستادند. سوروس به بارتی خیره ماند ، گویی میخواست با نگاه بارتی را به حرف بیاورد.
_میدونی که نقشه چیه ، بارتی؟
_برام مهم نیست!
سوروس به او نزدیکتر شد.چهره ی بارتی ، ترسی را از اعماق وجودش نشان میداد.صدایی جز صدای اب دریا و نفس های خفه و خرپف ماننددیوانه سازها شنیده نمیشد.
_من وقت زیادی ندارم، اما .. علامت همه پررنگ ترشده بارتی!
_اینو خودم میدونم.
_پس باید بدونی که لرد داره دوباره برمیگرده و پیتر این بار کمکش میکنه! نکنه دلت میخواد پیتر بهترین خادمش باشه؟
بارتی با عصبانیت فریاد کشید. سوروس حتی قدمی عقب نگذاشت. بارتی گفت:
_نقشه ات چیه؟
سوروس مدتی منتظر ماند و سپس سرش را تکان داد و گفت:
_اوهوم! باید به پدرت بگی که معجون مرکب پیچیده ای درست کنه و موی مادرت رو توش بریزه! مطمئن هستم که مادرت اون رو مجبور به این کار میکنه، تو به مادرت تبدیل میشی واون به تو! بعد تو میتونی به هاگوارتز نفوذ کنی..!
بارتی آهی کشید. از فکر کردن به چنین نقشه ای و تجسم کردن صورت خودش در حالی که دیوانه سازی متوجه قضیه شده است؛ لرزید. با این حال ، با شجاعتی تحسین برانگیز گفت:
_ بقیه اش چی؟
و لبخند سوروس برای اولین بار روی صورتش پدیدار شد.


[b]دیگه ب


Re: سالن انتظار
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ شنبه ۳ فروردین ۱۳۸۷
#6

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
بلاتریکس بعد از گذشت سال ها در دیوار های سرد زندان می خندید صدای قه قه اش دیوانه ساز ها را به خود جذب می کرد ان ها به طرفش می رفتند تا همان مقدار شادی را که از بازگشت لرد داشت از روحش بیرون بکشند .بلاتریکس بی توجه به ان ها می خندید .دلش می خواست که فریاد بکشد.دیواره های سلول می لرزیدند گویی سالیان سال بود که هیچ کس ان طور دیوانه وار در میان ان ها قه قه نزده بود.بلاتریکس خوش حال بود چون می دانست که بزودی می تواند به مقامی برسد که حتی پیتر هم از رسیدن به اون عاجز بود .خوشحال بود که نامه بدست خودش رسیده است نه بدست لوسیوس .مالفوی دستگیر نشده بود ولی او حتی سعی نکرده بود لرد را برگرداند ولی او با تحمل سختی هایی که در زندان کشید هنوز به لرد سیاه وفادار بود در خیال خود اینچنین می پنداشت که معاون لرد سیاه خواهد شد و سیاهی را در دنیا انچنان رواج می دهد که ..و شاید لرد سیاه با او ازدواج کند و بعد از ازدواجشوون فرزندانی رو بدنیا اورد که ان ها هم سیاهی را در دنیا پخش کنند با این افکار باردیگر لبخند بر لبان خوشفرم لسترنج نشست اما این لبخند بعد از دیدن برگه ای که در دست داشت توسط دیوانه ساز ها محو شد .لبان بلاتریکس می لرزید .چشمانش سیاهی می رفت .اگر دیوانه ساز ها توانسته باشند ان برگه را بخوانند چی ؟ اگر متوجه شده باشند که لرد سیاه در راه است؟ ایا اان ها به ارباب دیرینه ی خود باز می گردند؟ یا به وزارت مسخره ی سحر و جادو وفادار می مانند؟ دیوانه ساز اولی به داخل سلول امد در حالی که هوای شادی بخش سلول بلاتریکس را استشمام می کرد به طرف دستان او رفت ان ها را گرفت می خواست برگه را بیرون بکشد صدای هو هوی هوا ی دهانش در اتاق می پیچید گویی می گوید : ان برگه را به من بده .
بلاتریکس در حالی که می لرزید دستانش را به دیواره ی سلول کشید ،تکه ای از نوشته های پی در پیی که بر دیوار می زد و در ان در خیالات با اربابش گفتگو می کرد کنده شد .ناگهان فکری به ذنش رسید برگه را دست دیوانه ساز داد و دیوانه ساز که برخورد برگه ای با دستانش را حس کرد از سلول بیرون رفت و برگه ی تقلبی را ننگاهی انداخت و چون چیزی از ان نفهمید ان را به سمت سطل پرت کرد.بلاتریکس با لبخند روی زمین نشست دستانش را بهم مالید و بار دیگر در رویا فرو رفت .در اندیشه ای شیرین.............

....................................................................
در سالن انتظار
سوروس اسنیپ خوشحال بود که توانسته بود برگه را به بلاتریکس برساند هرچند که بلاتریکس لسترنج در ان لحظه نزدیک بود درگوشش بزند و یا از طلسم های ممنوعه استفاده کند.با این حال خوشحال بود که توانسته به اربابش خدمت کند.از طرفی احساس گناه می کرد .هنوز دو دل بود ،ایا باید به سمت دامبلدور باز می گشت؟ و یا این که راه پیشینه ی ارباب خود را دنبال می کرد و به او می رسید؟ تصمیمش را گرفت :او داغ مرگ خواری داشت پس نباید به سوی دامبلدور باز می گشت .دستانش را مشت کرد باید دومین علامت را می رساند به سمت دفتر تالار انتظار رفت و روی ان چیزی نوشت :
بارتی کراوچ

ادامه دارد ...


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: سالن انتظار
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ جمعه ۲ فروردین ۱۳۸۷
#5

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
بلا چنگ زنان نامه را از دستش کشید.بداخل ردای کثیفش گذاشت.با چشمانش لحظه ای به اسنیپ خیره شد و بعد با دستانش به دیوانه سازها نشانه رفتن را داد.
__________________________
لحظه ها همچون ساعت ها سپری میشد.خدا خدا میکرد هر
چه زود تر به سلول کثیفش برسند.حتی فکرش را نمیکرد که روزی همچین آرزویی راکند.به روزهایی پیشین اندیشید.روزهایی که امید برگشت را از وی گرفته بودند. ولی حال وی در حال رفتن به همان سلول بود اما با برگی برنده.برگی برنده از لرد سیاه!!

در سلول باز سد و وی بداخل پرتاب شد.بعد از چندی تأمل نامه را باز کرد.صدای قلبش را به وضوح میشنید.انگشتانش از هیجان درحال لرزیدن بودند.

و سر انجام نا مه باز شد:

با صدای لرزان شروع به خواندن کرد:

وحال من را احضار کن!!

امیدش ناگهان در هم شکست.آیا این نامه ایست که لرد به وی داده است؟؟؟نامه ای که از یک خط نیز کم تر است؟؟نا مه ای که حتی برای وی معنایی هم ندارد؟؟؟نه همچین چیزی امکان ندارد.لرد ولدمورت بزرگترین جادوگر جهان حتما میداند که چه میکند.

بفکر فرو رفت.و حال مرا احضار کن.چطور؟؟بدون چوب بدون معجون وی چطور میتوانست؟

.و حال مرا احضار کن.

.و حال مرا احضار کن.
و حال مرا احضار کن

از شادی به هوا پرید.منظور نامه را فهمیده بود. حال دیگر مطمئن بود که لرد نتنها بهترین جادوگر،بلکه باهوش ترین جادوگر نیز بود. دستانش را بالا بر و چیزی را شروع به خواندن کرد.
لرد در راه بود


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲ ۱۸:۲۶:۵۲
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲ ۱۸:۳۰:۴۸








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.