در نزدیکی زندان مخوف آزکابان، دریایی بود که خیلی سیاه بود. در آن دریا تعداد زیادی مولکول آب وجود داشت که از قضا آنها هم خیلی سیاه بودند. مولکول های سیاه، با خوشحالی در هم میلولیدند و زندگی شاد و تکراریشان را میگذراندند. هر روز، با دلی سرشار از امید از خواب برمیخاستند و هر شب، به خواب شیرینشان فرو میرفتند.
خلاصه که زندگی برای مولکول های آب بسیار خرسندکننده بود و همه خوشحال و خندان بودند و لپ هم را میکشیدند و هِی با یکدیگر پیوند میساختند و تولیدمثل میکردند. تا اینکه یک روز، یکی از مولکولهای کوچک که خیلی سردماغ و پرجنب و جوش بود، اشتباهی پاشید و قاطی یک موج خیلی بلند شد. مولکول کوچک همراه با موج رفت و رفت و رفت تا اینکه بالاخره به یک صخره خورد و پاشید در هوا. هوا هم او را برد و کوباند به یکی از پنجره های زندان آزکابان.
از قضا، پنجره ای که مولکول کوچک به آن خورده بود مربوط به بخش
شناسه های بسته شده بود؛ بخشی مخوف و ترسناک که در آن، یک مشت عنتونین و باری ادوارد رایان و اسکاور و آیلین پرنس و مالکوم و مایکل کرنر به در و دیوار بسته شده بودند. و از قضاتر، آن روز، چهار نفر از سران مملکتِ جادویی جلسه گذاشته بودند و به ریش مردم میخندیدند؛
یک وزیر روستایی و گاومیشش به همراه مشاور و سگ مشاورش.-ههههههههههههه هوهوهوهوهوهوهوهو.
-هوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها.
-واق واق واق واق.
بله! سگی که تا چندی پیش در انواع و اقسام محافل آب دهان پراکنی، به صاحب و صاحبِ صاحبش میپرید، اکنون با آنها سر یک میز نشسته و به واق واق مشغول بود. طبیعی بود که مولکول هم متعجب شد و با شوق بیشتری به پنجره چسبید تا سر از کار سران مملکت در بیاورد.
باروفیو لیوانش را بالا برد و گفت:
-توی دِه روستاییا، این نوشیدنیها ره میگن
شیر کرهای. روستایی هم همیشه سخاوتمنده ره بوده. بخاطر همین تصمیمه ره گرفتم که اینه ره براتون بیارم تا با اینا افطاره ره بکنیم. شیر خودتونَه، بخورین.
-شیر دشمن کیکِ ماست.
-هاپ هاپ.
همینطور که سه نفر با هم افطار میکردند و شیر کرهای میخوردند، فنگ یاد خاطرات گذشته کرد، از سر میز بلند شد و به سمت افرادی رفت که به دیوار بسته شده بودند. پس از مدتی گشت و گذار میان عنتونین ها و مایکل ها، بالاخره سوژه موردنظر را یافت و پاچهاش را گرفت.
کلهای که متعلق به پاچه مذکور بود، جلو آمد و شروع کرد به داد و فریاد کردن.
-ای شیر گراز دهنتون. چندبار بگم مصاحبه من باید بدون سانسور باشه؟ شیر توی اون ویزنگاموت و جادوگرای تخم مرغیش.
هاگرید با خوشحالی آغوشش را باز کرد.
-به به! این مالکومه که! چه خبر از شیرپخش کنِ من؟
-ننه سیریوسا اگه مصاحبه منو سانسور کنین، مصاحبه تونو سانسور میکنم.
باروفیو از هاگرید پرسید:
-این یارو چی هسته قضیش؟
-این یارو
بِیبی پرولاکتین معروفه. همونی که یه مدت با فنگ شیربازی میکرد.
بعد از مدتی فحش خوردن و یادآوری نوستالژی ها، فنگ پاچه مالکوم را ول کرد و به سر میز برگشت تا دوباره همه با یکدیگر به ریش نداشته مردم بخندند و دسیسه بچینند.
-هاپ هاپ هاپ هاپ!
-هاهاهاهاهاها.
-شیر میون خنده هاتون، حواستونه جمع بکنین که یه وقت کسی اینه ره نفهمه که هممون دستامونه گذاشتیم تو یه کاسه و میخوایم جامعه جادوگری ره سرکیسه کنیم و با هم وزیره ره بشیم. فنگ باید بیشتر به صاحبش پرشه ره بکنه و فحشه ره بده تا مردم شک ره نکنن.
و اینجا بود که مولکول آب تازه متوجه شد که سگ و صاحبش در حقیقت دست در یک کاسه دارند. آنها میخواستند با نقشه های روستایی، حکومت شیری خود را مستدام کنند و تا سال های سال بر آحاد جامعه جادوگری حکومت کنند. آنها میخواستند به حدی دسیسه کنند که ریگولوسِ دسیسه هایشان در بیاید و مالیده شود به سر و صورت مردم.
-هاپ هاپ!
هاگرید رو به باروفیو کرد و پرسید:
-چی گفت؟
باروفیو رو به گاومیشش کرد و پرسید:
-چی گفت؟
گاومیش کمی تفکر کرد. بعد بیشتر تفکر کرد. بعد برای رسیدن به جواب نهایی مقداری شیر کرهای نوشید. بعد هم رو به هاگرید کرد و جواب داد:
-ماااااااااا.
-احتمالا میگه که قطعا برد با ماست و اگه با ما نبود سایت رو مثل قدیم میبندیم و همه رو تهدید میکنیم تا به ما رای بدن. اگه باز هم رای ندادن، کلاه گروهبندیِ رباتیک رو میاریم و کاری میکنیم که واسه هر کلیکِ ملت روی جواباش، یه رای گیرمون بیاد.
-خندهه ره بکنیم به ریش این ملت!
-واق واق واق!
مولکول آب باید هر چه زودتر راهی پیدا میکرد و به بقیه خبر میداد تا همه از خواسته های شیری کاندیداهای آینده مطلع میشدند. همه باید میدانستند که راهی جز نابودی و شیرتاتوری انتظارشان را نمیکشد. همه باید میدانستند که باروفیو به هاگرید و فنگ، شیر کرهای داده است. همه باید میدانستند که شیر، همیشه سیاستمداران جادویی را به هم نزدیک میکند و باعث میشود آنها با هم به ریش آحاد جامعه جادوگری بخندند.
مولکول، آماده شد که برود و اتفاقی را که دیده بود به همه بگوید که ناگهان متوجه حقیقت تلخی شد؛
مولکول ها نمیتوانند ببینند، گوش بدهند، راه بروند و افشاسازی کنند. به طور خلاصه مولکول ها آدم نیستند و کاری هم به ماجراهای وزارتخانه های جادوگری ندارند. مولکول سرجایش ایستاد و به افراد درون اتاق خیره شد. آنقدر به آنها نگاه کرد و خیره ماند که خورشید ذره ذره وجودش را بلعید و تبخیر کرد. بله! سرنوشت تلخی در انتظار مولکول بود. مولکول با رازی که در میان اتم هایش بود، تبخیر شد و به اتمسفر پیوست. مولکولی که میتوانست سرنوشت یک دوره وزارت را عوض کند، همینطوری
پوف شد و رفت. مولکول بیچاره... مولکول جوانمرگ... مولکول سیاه بخت... مولکول... ای مادر بگرید به حال مولکول بدبخت!
و سالها بعد، بقیه مولکولها در وصف آن مولکول خواندند:
-شب... شب كه ميشه تو دریای سیاه، اتم من ميشه ستاره... من خودمو به ابرا ميدم، آسمون بارون مي باره... ميخونم: آخ كه ديگه فرنگيس، افشاگری تو داغونم كرد... به كي بگم كه بخارت، تو غصه زندونم كرد؟