هکتور مجرم شناخته شده بود...و دیوانه سازها دنبال او امده بودند..ولی هکتور نبود و به نظر میرسید که فلنگ را بسته و یا خود را مخفی کرده بود...پس دمنتور ها شروع به بازرسی از مرگخواران کردند تا هکتور را پیدا کنند...
_عذر میخوام مادموزل!
_با من هستی؟

_ بله...آیا مادموزلی غیر از شما اینجا هست؟ بقیه در مقایسه با شما کپک روی پنیر لیقوانی بیش نیستند!
_اهم...توهین نشه بهتون خانوم دیوانه ساز...ولی فکر کنم رودولف حواسش نیست که فراتر از جنسیت، شما دیوانه سازید!

_ساکت باش فنر...بذار مخم رو بزنم...بله...عرض میکردم زیباروی عزیز...کمکی از دست من برمیاد انجام بدم براتون؟

_هکتور رو لو بده!

_قسم میخورم شما که هیچ، اگه چنگیز خان هم هکتور رو از ما طلب میکرد و بابتش پول میخواست، ما دو برابر پول میدادیم و هکتور رو بهش تحویل میدادیم، لکن نمیدونیم کجاست...ولی خب...شما هر کی که مشکوک باشه رو اینقدر دقیق و با جزئیات بازرسی بدنی میکنید؟

_آره خب...
_ایول..پس به نظرم همه ساحرهها مشکوکن!

_رودولف!
_بله..مشکوکید... تازه به عنوان نیروی داوطلب میخوام به دیوانه ساز های باکمالات در امر بازرسی بدنی ساحره ها کمک کنم!

دیوانه سازها تا قبل از اینکه رودولف جملهی اخرش را بگوید، دلیلی برای سوظن داشتن نسبت به ساحره ها نمیدیدند...اما پس از جمله اخر رودولف، ساحره ها همه شروع به لرزیدن کردند...
_خب..فکر کنم حق با این مرد لخت باشه...قبل از همه ولی باید خودش رو بازرسی کنیم که مطمئن شیم نیروی کمکی ما پاک هست!

_بهتر از این نمیشه!

_بیخود..دست به رودولف بزنید، نزدین ها!

صدای بلاتریکس انگار پارچ آب سردی بود که بر سر رودولف ریخت...
_اما خانوم...
_اما بی اما...دور و ور رودولف نمیگردین، من خودم رودولف رو هر شب بازرسی میکنم..اجازه هم نمیدم رودولف به عنوان نیروی کمکی بهتون ملحق بشه....برای این کار اجازه همسر لازمه که من اجازه نمیدم!

نه رودولف و نه دیوانه سازها نمیدانستد چنین قانون و اجازهای کجای کتاب قوانین وجود داشت، اما با توجه به دست به چوب دستی شدن بلاتریکس در همان زمان، اعتراض و مخالفتی نکردند...
مرگخواران نیز با مشاهده این فعل و انفعال، خیالشان از بابت خطری که تهدیشان میکرد راحت شد و دست از لرزیدن برداشتند....به استثنای رکسان که هنوز در حال لرزش بود!
اما هکتور هنور پیدا نشده بود و دیوانهسازها باید در میان مرگخواران به دنبال او میگشتند...