-عه، ارباب... چیز شد، تفاهم سوء!

لرد سیاه یک دستش را به زیر چانه اش گرفت و با صدایی خشمگین تر از پیش، گفت:
-ما را چه فرض کردی هکتورمان؟ تو بلد نیستی دست و پات رو جمع کنی!

کراب در همین حین که داشت پشت را دیدبانی می کرد، دسته ای از پلیس ها را دید که داشت به سمتشان می آمد...
-اربــــــاب! پلیسا! پلیسا!
-کراب! چرا وسط حرف اربابی به بزرگی ما می پری؟
کراب در همین حال عین خروس دمبریده به هوا می پرید و می گفت «من بی گناهم! به هیکل من می خوره چنین کارایی بکنم؟».
هکتور هنوز هم مشغول جر و بحث با لرد سیاه بود، که ناگهان صدایی همه را به خود آورد.
-ارباب!
صدایی که توجه ها را به خود جمع کرد، صدای کراب بود. کرابی که حال بدن بی جانش بر روی زمین مثل گوسفندی فربه و قربونی شده، افتاده بود و داشت توسط ۶ تن از ماموران کشیده می شد!
-ای ماگل پست فطرت! به چه حق به خادممان دست می زنی!

ماموران با تعجب به لرد سیاه زل زده بودند. باید هم تعجب می کردند، چرا که یک فرد که پوست سبز دارد و دماغ ندارد، به قطع در میانشان وجود نداشته است!
یکی از ماموران که روی لباسش ۳ ستاره حک شده بود، با دستانی لرزان و صدایی دو دل و نگران گفت:
-من... ما مجهزیما! یه قدم نزدیک تر بیای، سوراخت می کنم!
لرد سیاه اخم هایش در هم رفت و با حالتی عصبی گفت:
-این بیل بیلک چیست به سمت ما گرفتید؟
مامور هنوز تفنگش را به سمت لرد گرفته بود، که ناگهان یکی از ماموران که فقظ یک ستاره روی لباسش بود با صدایی که حالت مسخذه کردن داشت، گفت:
-بابا! از اینا می ترسین؟ از چند تا دلقک؟
ماموران این دفعه با ترس و حالتی که انگار امروز روز آخر زندگیشان است به مامور مورد نظر نگاه کردند...
-که ما دلقکیم، ملـــعـــــون!
و بعد لرد چوبدستی اش را در آورد و با صدایی خشمگین ورد «آوداکداوارا» را گفت و مامور که به لرد و مرگخواران دلقک گفته بود، جسد بی جانش بر زمین افتاد و سپس سی جسد دیگر هم پایین افتاد...
-از دست این مشنگا! این صدای آژیر دیگر چیست که مزاحم اوقات شریفمان شده است؟
و ناگهان دو ماشین پلیس با سرعت وارد کوچه شدند و به قصد تصادف داشتند به سمت لرد می آمدند، که ناگهان با صدای بشکنی همه در هوا معلق شدند...
-ارباب! شما کردید؟ الحق که لایق ارباب تاریکی بودن هستید!
لرد چانه اش را خاراند، او اینکار را نکرده بود اما در این که ارباب به حق تاریکی بود، هیچ شک و شبه ای نبود!
-پس چه فکر کردی؟ بله که هستیم!

که ناگهان صدایی پیر از بالای یکی از ساختمان ها آمد...
-سلام نتیجه!

پیرمردی که موهای نامرتب و لباس بلند و سیاهی بر تن داشت در بالای ساختمان پا هایش را تکان می داد...
لرد و هکتور سرشان را بالا گرفتند و با پیرمرد مواجه شدند، که داشت دستش را تکان می داد و به آنها لبخند می زد...
-پدر پدربزرگمان! شما اینجا چه می کنید؟ دارو های روتامیسمتان را خوردید؟ میوه های مادر را چطور؟
ویرایش شده توسط کروینوس گانت در 1400/6/3 17:01:28
ویرایش شده توسط کروینوس گانت در 1400/6/4 10:09:41
ویرایش شده توسط کروینوس گانت در 1400/6/4 11:07:16