همچنان که فلورانسو فریاد میزد لرد غرید:
- چطور جرئت میکنی جلوی ما فریاد بزنی؟! آوادا...
همین که لرد نیمی از طلسم را فریاد زد مرگخواری مقابل لرد آمد و فریاد زد:
- ارباب! نکنید اینکارو... اینا اسیر هستن! نباید بکشیمشون...
-
آواداکداورا! جنازه ی مرگخوار مورد نظر مقابل پای لرد بر زمین افتاد و لرد غرید:
- این است سزای کسانی که در قضاوت ما دخالت کنند... مرلین، این جمله ی گهر بار ما را به عنوان آیه ی جدید ثبت کن.
مرلین از ترس جانش جرئت نکرد مقاومت کند پس یک قدم جلو آمد و آیه ی جدید را در کتابش نوشت.
لرد که لبخند سردی بر لب داشت گفت:
- هوممم... ما فکر میکنیم نباید اسرا را کشت... میتوانیم بعدا ازشان استفاده ی بهتری به عمل بیاوریم!
روونا نگاهی به لرد انداخت و گفت:
- ارباب! ما که به هرحال قرار بود زنده نگهشون داریم! :
- درست است... فقط میخواستیم کمی وحشت برشان دارد... ما هرگز فراموش نمیکنیم که قرار است فلورانسو را نگه داریم تا سیسرون برود و پول ها را بیاورد... اکنون هم زنگ بزنید تا فست فود ها را بیاورند!
همین که فلورانسو خواست دهانش را باز کند سیسرون جلوی دهان او را گرفت و در گوش او زمزمه کرد:
- مرا ببخشید بانو! همه اش برای خاطر خودتان بودندی! :worry:
فلورانسو کمی تقلا کرد و چون نتوانست خودش را آزاد کند آرام گرفت.
کمی آنطرف تر لودو با انواع فست فود برای تمام مرگخواران وارد خانه شد و با خوشحالی فریاد زد:
- سرورم! غذا ها رسیدن! به نظرم بسیار خوشمزه هستند!
- لودو... این وظیفه ی تو نیست که در مسائل مربوط به ما مثل همین مزه ی غذا دخالت کنی... این ما هستیم که تصمیم میگیریم غذا خوشمزه باشد... که اگر خوشمزه نباشد آن را در حلق شما فرو میکنیم.
لودو با شنیدن این حرف لرد به شدت آب دهانش را فرو داد و سپس سه ظرف پیتزای خانواده را مقابل لرد گذاشت.
مرگخواران که دهانشان آب افتاده بود با چشمانی گرد شده منتظر بودند تا لرد غذا را شروع کند تا آنها نیز بتوانند به غذایشان حمله کنند.
در محفل ققنوس:آرسینوس و رودولف به طرز جالبی روی یک صندلی درست مقابل میز خالی و محقر شام نشسته بودند و به اعضای محفل لبخند های دروغین تحویل میدادند و در همان حال هزاران ویزلی ریز و درشت از سر و رویشان بالا میرفتند، بالاخره رودولف رو به آرسینوس گفت:
- قبل از اینکه با قمه بیفتم به جونشون بهم بگو راه ارتباط این ملت با بیرون از اینجا چیه؟!
آرسینوس کمی در فکر فرو رفت و سپس گفت:
- گمونم با پاترونوس بهم پیغام میفرستن.
رودولف به محض شنیدن این حرف تلاش کرد تا از جایش بلند شود ولی نتوانست از زیر وزن ویزلی های در حال بالا رفتن از سر و کولش خارج شود پس غرید:
- باید... هرچه زودتر... از زیر اینا بیایم بیرون... بعدش بریم یک طرفی و یک پاترونوس بفرستیم سمت خانه ی ریدل تا بیان نجاتمون بدن!
- با پاترونوس؟! پیغام بفرستیم به خانه ی ریدل؟! دیوونه شدی؟! ارباب پیغام پاترونوس رو نشنیده همراه با یک آوادا یا کروشیو بر میگردونن به خودمون!
- خوب پس چه غلطی بکنیم؟! میدونی من الان چند روزه با ساحره های خوشگل صحبت نکردم؟
همین که آرسینوس میخواست جواب رودولف را بدهد صدای دامبلدور به گوش رسید:
- فرزندان روشنایی... شام به زودی میرسه! همگی روی صندلی هاتون بنشینید!
به محض اینکه دامبلدور این جمله را بر زبان آورد اعضای محفل مثل قوم مغول به میز حمله کردند تا بلکه جایی برای خوشان پیدا کنند. روایت است در همین بین چندین محفلی در میان دعوا برای به دست آوردن صندلی به سختی جان باختند!
آرسینوس که مثل رودولف زیر ویزلی مدفون شده بود به سختی گفت:
- خوب شد ما زود اومدیم ها! فکر کن مثلا ما هم بین اون جمعیت بودیم!
- آره... شانس آوردیم... ولی باید هرچه زودتر پول هارو برداریم و خودمون رو از دست قبیله ی ویزلی ها نجات بدیم!