آیلین درست میگی خیلی دستو پامون توی طنز بسته شده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مروپ ملتمسانه به مرگخواران حاضر در اونجا نگاه میکرد،آنتونین و لوسیوس به سرعت به طرف مروپ دویدند تا کمکش کنن.
اما بلاتریکس بر سر جایش میخکوب شده بود!
صورتش قرمز شده بود،بغض گلوشو پر کرده بود و اجازه ی حرف زدن به او نمی داد.
لوسیوس و آنتونین توجهی به او نمی کردند و سعی در کمک به مروپ داشتند.
اما هیچ کس نمی توانست متوجه این نشود که لکه ی سیاهی در تاریکی هوا به صورت جنون آوری به این طرف و آن طرف حرکت میکند و مانند دیوانه ها حرکت میکند.
از آنجایی که همه میدانستند که آن لکه ارباب است متوجه همه چیز شدند.مخصوصا متوجه سکوت عمیق بلاتریکس!
ناگهان هر سه آنان فریاد کشیدند: بلاتریـــــــــــــــکس!
لوسیوس با عصبانیت فریاد کشید: بلاتریکس نگو که هورکراکس...
_درسته...ولی نمی...ی...ی دون ...ن...ن...م چر...ا...ا اینج...وری شد! شاید افتاده شاید...همین جاهاست ...
_شایدم با افتاده و با یکی از طلسم ها برخورد کرده!
ناگهان صدای لرد سیاه لرزه بر اندام مرگخواران انداخت:بس کنید! ناراحتی و گریه کردن مثل بچه ها کاری پیش نمی بره! ولی من به حساب بلاتریکس خواهم رسید.
آنتونین پوزخند تمسخر آمیزی زد که سرخی صورت بلاتریکس را بیشتر و بیشتر کرد.
_خفه شو آنتونیون!هنوز یادم نرفته تو ماموریت قبلی چه گندی زدی! اگه بازم از این پوز خندا بزنی از دنیا منهات میکنم اعضای بدنتو به قسمت های مساوی تقسیم میکنم و ضربشون میکنم حاصلتو میدم مرگ خوارا آوادا بارانش کنن
با این جمله ی لرد حال بلاتریکس بهتر شد ولی هنوز ساکت بود و حرفی نزد.
ناگهان دود هایی که کوچه را تقریبا محو کرده بود و هیچ چیز دیده نمی شد از بین رفتند و محفلی ها با دیدن چهره ی لرد ولدمورت چهره هایشان سفید شد و رنگشان پرید،لرد از این فرصت استفاده کرد و وردی را زیر لب زمزمه کرد،ناگهان تمام مرگ خواران خود را در خانه ی ریدل یافتند!
لوسیوس و آنتونین ناگهان سرجای خود از خستگی افتادند و مروپ رو به حال خودش رها کردند.
مروپی با پاهای لرزان درحال افتادن روی زمین بود که ناگهان لرد زیر بغل او رو گرفت و روی یکی از صندلی ها نشاندش.
خانه ی ریدل مثل قبل ساکت،نسبتا تاریک ، خشک و بی روح بود.حتی قیافه ی لرد هم نشون میداد که از بی روحی اینجا خسته شده و به سختگی این محیط رو تحمل میکنه ولی از خودش چیزی بروز نمی داد!
بلاتریکس هنوز سر جایش با بغض ایستاده بود،برای اینکه جو ساکت و خشک آنجا را عوض کند با حالت ملایمی گفت:ارباب،امم...چرا بانو مروپ اون جوری شدن؟!به خاطر چی بود؟
قبل از اینکه لرد دهان بگشاید مروپی گفت:من و لرد به هم متصلیم،یه جورایی اگه هورکراکسی از لرد نابود بشه منم کمی از قدرتم رو مثل اون از دست میدم.
حالا حالش بهتر شده بود ولی هنوز رنگش پریده به نظر میرسید که با مرور زمان این مشکل حل میشد.
ناگهان مرگخواران حاضر در اون مکان با صحنه ی نسبتا وحشت آوری روبرو شدند!
لرد اشک در چشمانش جمع شده بود و چند قطره اشک از گونه هایش آویزان بود!
لوسیوس با وحشت پرسید:ل...لرد چی ش...شده؟!بخاطر بانو م..روپ هست؟!
ناگهان صدای ایوان سکوت عمیقی رو ایجاد کرد: لرد هم مثل همه ی ما قلب داره!
_خب درسته ما هم قلب داریم!مادرمون در حال مرگ بودند!
_بالاخره ارباب یه بار به من کروشیو نزد
_درسته ایوان.گوش کنید این موضوع بین ما باید بمونه،کسی نباید بفهمه حتی بقیه مرگخواران که من ... خلاصه خودتون میدونید.
همه یکصدا گفتند:حتما ارباب!
ایوان بار دیگر گفت:حتما ارباب
_کروشیو ایوان.
و ایوان ویبره روان از صحنه خارج شد.
حالا دیگر خانه ی ریدل مثل قبل بی روح به نظر نمی رسید!دیگر کسی نباید این خشکی رو تحمل میکرد!
حالا دیگر همه با شور و اشتیاق خاصی به گوشه ای رفتند و فکر انتقام را دوباره در سر خود پرورش دادند که ما محفل را نابود میکنیم و انتقام ارباب و مادرشون رو میگیریم!
بلاتریکس داشت میرفت به طبقه ی پایین که مروپی اون رو صدا زد و گفت:بلا،بیا باهات کار دارم.
...