همه به آنیتا نگاهی کردند و :
-
-چیه خب بریم دیگه..!
-مامانی من گشنمه..!
دنگ..دیش..مالی قابلمه رو با یه حرکت استثنایی به سوی رون پرتاب میکنه و اون هم با نهایت زیبایی به سر اون برخورد میکنه...هرمیون دوان دوان به سوی رون رفت و گفت:
-شوهرمو کشتن..هی هی....جاش کدو گذاشتن...هی هی
و شروع کرد به ضجه زدن..
--هرمیون جون طوری نیست..بابا بلند شو..بگذار ببینم چشه!!!
استرجس به سوی رون میره و نگاهی به رون میکنه...
-رون..رون...خوبی بابا!!!!
-من گشنمه...
-خب چیزیش نیست...سالمه...
هرمیون جیغی کشید و گفت:
-خاک بر سرت...خودت رو واسه من لوس میکنی...
حالا که اینجور شد اکسیو قابلمه...
-اه بابا بس کنین بابام ماهی شد...بریم دیگه...
-صبر کن اول بفهمیم که کوهستان تاریکی کجاست بعد راه بیافتمی..خب از کی بپرسیم؟
-بیاین همین جوری یکی یکی بپرسیم بریم جلو..بالاخره یکی میدونه دیگه...باشه..رون بلند شو برو اون پودر پرواز رو بیار ببینم...
دو روز بعد:-اه این کوهستان تاریکی ها کجاست پس!!!تا حالا از 999 نفر پرسیدیم...بچهها کسی دیگهای هست که نپرسیده باشیم؟
-نچ
-حالا یه کم فکر کنین شاید باشه ها...
ناگهان هدویگ گفت:
-صبر کنین..فکر کنم یه بار ققی یه چیزی راجع به کوهستان تاریکی گفت...
ملت:
-
و سپس:
-
پس از نیم ساعت ملت هدویگ بی پرو بال را جلوی آتش اداختند تا با ققی ارتباط قرار کند...
-از هدی به ققی..بیق بیق..
-به گوشم..جیگررررررررررر...بفرما
-شما میدونی کوهستان تاریکی کجاست؟
-اره بابا..گفه بودم بهت که...
-ااااااااا..آره یادم اومد...همون روز که راجع به دریای منگولیس صحبت میکردیم..
-آره دیگه..
-ها..مرسی..اقا کاری نداری...
-نه هدی جان...بای
ملت:
-
هدی:
-
پس از نیم ساعت:
-قد قد قد!!!قد قد قد!
-ولش کنین بدبخت به قدقد افتاد..دیگه نزین..باید بلند شه و راهو نشونمون بده...
-خیلی خب هدی بلند شو..تمرکز کن بریم دیگه...
-کجا؟
-یادت رفت؟
-نه..نه...خییلی خب همتون به من بچسبین که غیب شیم..
-یهو ملت جمیعا ریختند سر هدی و همه گرفتنش...
-بابا یواشتر!!!نمیتونم تمرکز کنم...
ترق...
همه غیب شدن و یهو در کوهستان تاریکی ظاهر شدن...
مری یهو داد زد:
-اوه اوه اینجا چقدر تاریکه...
رون داد زد:
-مامانی!!!کمک!
هرمیون در اون تاریکی بلند شد یکی بزنه تو سر رون:
-ای خاک بر سر بچهننت کنن...
یهو مالی حس مادرشوهریش گل کرد و گفت:
-بشین بابا...هوی بخوای دست رو پسرم بلند کنی میگم روابطش رو با تو بهم بزنه ها...
جسی در حالی که داشت از عصبانیت و درعین حال از ترس منفجر میشد...گفت:
-اه یه دقیقه آروم بگیرین بابا..ببینم چی کار میتونم بکنم دیگه...
هری با صدایی رمزآلود گفت:
-بچهها من یه صداهایی میشنوم...
ملت:
-اه بابا یه دقیقه آروم بگیر با این حسهات...
و انها حیران و سرگردان در تاریکی شدند تا بلکه بتوانند دامبلدور و دریاچه را بیابند...