هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۷

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
هری با تاسف از پنجره به بیرون خیره شد . روز آفتابی زیبایی بود و هوا برای قدم زدن جان می داد . اگر زمان امتحانات سمج نبود....
-متاسفم جینی ، باید به امتحان تاریخ جادوگری برسم . شاید بتونیم بعد از امتحان یه سر بریم بیرون .
جینی سرش را پایین انداخت و صورتش گلگون شد.
- اوه! ببخشید...اصلا حواسم نبود...پس ...شاید...بعد امتحان...من...خب...منتظرت می مونم .
هری به اجبار لبخندی زد . در دل دعا کرد که سر رون به جایی گرم باشد و آن ها را با هم نبیند . به آرامی دست جینی را گرفت.
-اشکالی نداره جینی،خجالت نکش . سریع امتحانم رو تموم می کنم و میام . برای کارآگاه شدن به تاریخ شروع جنگ جن ها نیازی ندارم!
جینی با شرمندگی خندید و سرش را بالا آورد.صدای رسایی در راهروی خالی پیچید.
-می بینم که دوست جدید پیدا کردی، پاتر!
هری دست جینی را رها کرد و سرش را به سمت صدا بر گرداند . خودش بود..دراکو مالفوی .
جینی از فرق سر تا نوک پا قرمز شد و به سرعت آنجا را ترک کرد .
-بعد می بینمت هری.
این را چنان آرام گفت که هری به سختی شنید . تمام حواسش متوجه مالفوی بود که پوزخند می زد و پیروز مندانه با نگاه تحقیر آمیزش جینی را بدرقه می کرد و حتی متوجه نشد که آن قدر دیر کرده که رون و هرمیون دنبالش آمده اند .
رون به سمت هری دوید و فریاد زد:
-چی کار می کنی؟ امتحان ده دقیقه دیگـ....
هر دو با دیدن مالفوی که همچنان پوزخند می زد و هری که با خشم به او خیره شده بود همانجا خشکشان زد . مالفوی ، انگار که تازه متوجه حضور آن دو شده باشد با شادی فریاد زد:
-بالاخره اومدی،ویزل ؟! نبودی ببینی پاتر و خواهر کوچولوت چطوری با هم گرم گرفته بودن !
رون با ناباوری به هری زل زد:
-این چی می گه،هری؟ ..هری نه!
هری که طاقتش صاق شده بود به سمت مالفوی خیز برداشت . چشم های خاکستری مالفوی از شادی می درخشیدند . او زبانش را در آورد و بعد پشتش را به آن ها کرد تا به سالن امتحانات برود .
-ولم کنین بذارین حقشو کف دستش بزارم...


پایان باز

دوست عزیز سعی کن از عکس، تصورات دیگه ای داشته باشی نه اون چیزی که در نگاه اول بنظر میاد. تایید شد. موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۴ ۱۸:۱۱:۴۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۲۶ یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۷

آرسنيوس جيگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۹ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۵ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
از ديگ معجون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
روز اول ژانويه در حاليكه دانش آموزاني كه براي كريسمس از هاگوارتز خارج نشده بودند ، جشن سال نو را برگزار مي كردند، هري به خاطر خوابي كه ديده بود،به سمت اتاق دامبلدور رفت.
پس از رسيدن به در كلمه رمز را(كرم بو گندو) گفت و به بالا رفت.
دامبلدور با همان چشمان آبي و گيرايش به هري نگاه كرد و گفت:
اوه!هري! سال نو مبارك! تو چراتو سالن مدرسه نيستي؟تا چند لحظه ديگر رقص بالماسكه بر پا ميشه!
- اوه! سال نو مبارك! من...من ديشب خوابي ديدم.... مي خواستم سوالاتي بپرسم...
نگاه دامبلدور گويي عميق تر شد... او با دقت به چهره هري نگاه كرد و باحالت خاصي گفت: خواب؟
- بله!
هري نمي دانست آيا بايد خوابش را بگويد يا نه مغزش پر از فكر هاي متضاد بود... احساس در ماندگي مي كرد.. خواب در مورد ولدمورت نبود ...در مورد دامبلدور بود.. خواب وحشتناكي بود ولي شايد فقط يك كابوس بوده و گفتنش مناسب نباشد...
در لحظه اي كه داشت در مورد دروغي احمقانه فكر مي كرد و كاملا منصرف شده بود، دامبلدور باز با نگاهي عميق تر پرسيد :هري! گفتي مي خواي در مورد خوابت سوالاتي بكني!نه؟
- اوه!پرو فسور معذرت مي خوام كه مزاحم وقتتون شدم...مثل اينكه جوابش رو پيدا كردم.ببخشيد مزاحم شدم.فعلا خداحافظ!
وبه سرعت خودش را به خوابگاه رساندو با در ماندگي روي تخت دراز كشيد...
***
صبح روز بعد در اتاق اجتماعات گريفيندور هري،هرميون و رون را به كناري كشيد و گفت:بايد در مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت كنم.بايد به جاي خلوتي بريم.
آنها به محل خلوتي نزديك جنگل ممنوعه رفتند.
هري شروع كرد:ديشب خوابي ديدم..
هرميون با شنيدن اين حرف پريشان شد و با عصبانيت گفت:هري!قرار بود ديگه از اين خوابها نبيني!
- هرميون!اين خواب با خوابهاي ديگه فرق داشت...در مورد ولد مورت نبود...
رون با تعجب گفت:خواب مهم ديگه اي هم هست؟
هري با حالتي عصبي گفت:مي گذاريد بگم؟
سپس دوباره شروع كرد:
داشتم تو جنگل ممنوعه قدم ميزدم هوا خفه و تاريك بود... از دور چيزي برق مي زد به سمتش رفتم..تشت خاطرات بود..ازهمونايي كه دامبلدور داره.صدايي مي گفت:ببين... نمي دونم صداي كي بود ولي در برابر اون اختياري نداشتم... سرم رو تو تشت فروكردم و خودم رو تو خاطره اي ديدم.. وسط صحرايي شني، خشك و سوزان و انبوه از خار هاي وحشتناكي كه هر لحظه شاخه هاي مار مانندي از اونها بيرون مي زد. بعد دامبلدور رو ديدم كه شمشير گريفيندور رو بدست گرفته و در حين پيشروي تو خار ها سر مارها را مي كند و به جلو مي ره .به دنبالش رفتم تا به بركه اي رسيديم كه وسط صحرا بود..دور بركه پر از گياهان عجيب و غريب بود
تو همين موقع مردي رو ديدم كه به اونجا وارد شد. مرد سرو شانه اش شبيه مار بود و از سينه به بعد انسان. مرد سرش رو برگردوند و دامبلدور رو ديدو حالت تهاجمي به خودش گرفت و دندانهاي زهر آگينش را آماده كرد. ناگهان دامبلدور شمشير رو بالا برد و با يك چرخش سريع سر مرد-مار را جداكرد...
بعد دستي منو از درون تشت بيرون كشيد و من دامبلدور روديدم كه با همون چشم هاي آبي و با متانت به من لبخند مي زنه.هنوز در جنگل ممنوعه بوديم...
هري توقف كرد و گفت:بعد بيدار شدم...
هرميون گفت:هري تو كه فكر نمي كني اين چيزي بيشتر از يك خواب بوده...
هري: شايد.. نه!
- من كه فكر نمي كنم حقيقت داشته باشه خود منم بعضي موقعها يه خوابايي ميبينم كه تو بيداري نمي تونم تصورشونو كنم..
-هرميون!مطمئنم يه روياي الكي نبود!
- حالا مي خواي چيكار كني؟
هري واقعا نمي دانست.كنجكاوي وجودش را مي سوزاند و خيلي دلش مي خواست بداند... گفت:
خواستم به دامبلدور بگم اما شايد نگه...شايد طفره بره... نمي دونم.!
رون كه تا اين لحظه هري را با تعجب نگاه مي كرد و ساكت بود رو به هرميون كرد و گفت: تو در مورد اين موجودات تو كتابهات چيزي نخوندي؟
- تا حالا كه نه!
- مي توني چيزي پيدا كني؟
- اوف!!!! من مي دونم كه همچين چيزي وجود نداره ولي يه نگاهي مي كنم..!
هرميون به طرف كتابخانه رفت و هري و رون را تنها گذاشت. رون كمي احساس راحتي كرد و به هري گفت:
گفتي پيش دامبلدور رفتي؟
-آره ولي چيزي نگفتم..
چطوره بهش بگي... اون به تو همه چيزو مي گه...
- نه رون! اون به من همه چيزو نميگه... شايد نخواد بگه..
- خوب چطوره بري تو درياي خاطراتش!
هري به او مثل يك آدم احمق نگاه كرد.. رون سرخ شد و گفت: شوخي كردم!!!
آن روز ديگر خبري از هرميون نشد. فردا صبح هنگام خوردن صبحانه همديگر را ديدند و هرميون گفت:
هري! سالازار اسليترين خون مار در رگ هايش داشته! يعني.... پدر بزرگ او مار-مرد بوده... و مادرش يك ساحره... مثل اينكه آن مار-مرد آخرين نفر از نسلشان بوده كه چون نسل خودشان منقرض شده تصميم گرفته براي بقاي نسلش ازدواج كنه اما كسي حاضر نبوده با اون ازدواج كنه.بعد مادر بزرگ اسليترين رو مي بينه و اونو مجبور به ازدواج مي كنه و پدر سالازار به دنيا مياد كه البته مار-مرد نيست....چون مادر بزرگ اسليترين از اون مار-مرد متنفر بوده و مار-مرد هم از بقاي نسلش نااميد ميشه اونارو ول ميكنه و ديگه كسي نمي بيندش...
هرميون همه اينهارا بدون لحظه اي نفس كشيدن و با هيجان گفت.
هري به فكر فرورفت و گفت:پس حقيقت داشته!
-بقيشو گوش كن: در مورد مار- انسانها گفته شده كه موجودات شرور و بد طينتي بودند.. و به مشنگ زاده ها حمله مي كرده و آنهارا مي كشته اند.. و نسل آنهارا هم گروهي از مشنگ ها و همچنين تعدادي جادوگر كشته اند به جز جد بزرگوار اسليترين كه آن موقع بچه بوده و پنهان شده!
هري با نفرت گفت: پس تنفر جناب اسليترين از مشنگ ها به خاطر خون ماري اش بوده!همچنين ولدمورت كه نواده عزيزشه!
رون گفت:تو نمي خواي از دامبلدور بپرسي؟
- فقط ميتونم خوابمو تعريف كنم و اون هم لبخند بزنه!
سپس گفت: ميرم اتاق مدير...

هنگامي كه خوابش را تمام و كمال براي دامبلدور تعريف كرد و تمام يافته هايشان را گفت ساكت شد و منتظر دامبلدور شد.
دامبلدور لبخندي آرام زد و گفت: خوب تو تقريبا همه چيز رو پيدا كردي! اما خوب!سوالاتي هم داري!
باشه من جواب ميدم!
هري با من ومن گفت:
مي خواستم....ميخواستم بدونم كي اون اتفاق افتاده؟ ؟ چرا كشتينش؟ كجا؟...
-باشه هري !بشين پسرم..بشين...
هري نشست و به دامبلدور خيره شد.
- همونطور كه خودتون فهميدين اون پدر بزرگ سالازار اسليترين بوده..
گروهي كه مامور كشتن مار-انسانها شده بودند نتونستند اونو پيدا كنند و از پيدا كردنش نا اميد شدند و اون هم بالاخره بزرگ شد... اون سالهاي سال مخفي زندگي كرد و تصميم گرفت براي بقاي نسلش و براي اينكه انتقامش رو از مشنگ ها بگيره فرزند دار بشه و لي كدوم دختري حاظر بود يه شوهر مار-مرد داشته باشه؟
تا اينكه لرا مادر بزرگ اسليترين رو پيدا كرد... لرا دختر بسيار زيبا و باهوشي بود و البته حيوان خانگي او ماربود... يه مار خيلي بزرگ و سمي..
وقتي سيفر(همون مار-مرد) اون رو ديد فكر كرد ميتونه دلش رو بدست بياره و خودش رو به او نشون داد اما لرا به شدت ترسيد و رفتارش كاملا عكس رفتاري بود كه سيفر انتظار داشت... اما سيفر اون رو دزديد و وقتي بچشون به دنيا اومد وقتي ديد مار-انسان نيست نا اميد شد.غافل از اينكه خيلي از خصوصيات سيفر در اون بچه بود و فقط ظاهرش شبيه پدر مار-انسانش نبود.سيفر لرا و فرزندش رو ول كرد ولرا هم بچشو به يه يتيم خونه سپرد..
همون يتيم خونه اي كه ولدمورت هم دوران كودكيشو در اون گذروند.
اما سيفر به مخفيگاه اوليه خودش برگشت و هرگز از لرا و فرزندش سراغي نگرفت.سالها گذشت و اون از بيرون چيزي نمي دونست تا اينكه بالاخره فهميد كه نوه اي داره كه خصوصياتش شبيه به خودشه.
اون خودش رو به سالازار نشون داد و از اون خواست تو مدرسه اي كه بنا كرده مشنگ هارو راه نده.. وهمين نظرات باعث اختلاف بانيان مدرسه شد و اسليترين از گروهشون جداشد .
سيفر ديگه به سراغ نوش نيومد و اسليترين مرد . اما زماني كه من سيفر رو ديدم وقتي بود كه با تام ريدل قرار ملاقات گذاشته بود.من مدتي بود كه مراقب تام بودم و بالاخره يه روز سيفر رو ديدم.وجود سيفر خطرناك بود بخصوص وقتي كه باشاگرد مدرسه من ارتباط داشت. اون روز بعد از رفتن سيفر من اونو تعقيب كردم و شرش رو كم كردم.
سپس دامبلدور لبخند زد...
هري گفت: چرا من اون خوابو ديدم؟
دامبلدور خيلي آرام ومرموز سرش را جلو آورد و گفت: شايد براي اينكه مقداري از وجود سيفر درتو راه يافته وتو نبايد اجازه بدهي تسخيرت كند.
سپس چشمكي زد و گفت:خوب هري!دوستانت منتظر شنيدن ماجرا هستند..نمي خواهي به آنها بگويي؟

دوست عزیز سعی کن خیلی کوتاه تر بنویسی. تایید شد


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۴ ۱۸:۰۶:۲۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷

تیکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۷ سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۰
از مکانی دنج
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
دانش آموزان هاگوارتز روز دیگری را مثل همیشه در سرسرای بزرگ و سر میز صبحانه آغاز کرده بودند و مشغول خوردن صبحانه لذیذی بودند که جن های خانگی برای آنان محیا کرده بودند.
قسمتی که میز اعضای گریفندور در آن چیده شده بود مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود که با ورود رون و هرمیون شلوغ تر و پرسر و صدا تر شد ؛ هر کدام از بچه های گروه به استقبال رون میامدند و پیروزی دیروز تیم کوییدیچ اشان را مقابل اسلایترین به او تبریک می گفتند.
رون و هرمیون به سختی راه خود را از میان جمعیت باز کردند و کنار جینی و دین توماس نشستند . از قرار معلوم روابط جینی و دین دوباره خوب شده و بود همین باعث شد تا رون سلام سرد و عبوسانه ای به آنان کند و با عصبانیت روی صندلی بشیند.
هرمیون مثل همیشه کمی از نان سبوس دار خورد و خواست که ظرف مربا را جلو بکشد که نگاهش که به چهره ی عبوس و اخمو رون افتاد :
- رون ! چرا اوقات خودتت رو برای موضوع به این بی اهمیتی تلخ می کنی ... توماس پسر خوبیه درسته یک کم زیادی صمیمه (!!!) ولی روی هم رفته ...
- وای بس کن هرمیون ... من به اون دو تا اهمیتی نمی دم ! امروز اصلا حال و حوصله ندارم ! حس بدی دارم ... راستی هری رو ندیدی...؟
هری که میان حلقه اعضای گروه گریفندور قرار داشت با صدای بلند و هیجان انگیزی گفت :
- من اینجام !
هری به سختی راه خودش رو از میون اعضای گروه باز کرد و سمت رون و هرمیون اومد
- وای واقعا کلافه شدم ... هر چی می گم ما این پیروزی رو مدیون رون هستیم گوش نمی دن ! واقعا خسته شدم!
انگار خلق رون نرم تر شده بود چون حریصانه به سمت صبحانه حمله برد و شروع به خوردن کرد و با دهان پر شروع به صحبت کردن با هری و هرمیون شد که اصلا واضح نبود و فقط باعث خنده هر سه نفرشون شد !
هر سه مشغول خوردن بودند و پذیرای روی باز اعضای گروه که دو تا دو تا یا گروه گروه به استقبال هری و رون میمدند.
وقتی که کمی سرشان خلوت شد و سرسرا کم کم خالی شد ، هری و رون و هرمیون می تونستند بیشتر راجع به مسائل خصوصیشون حرف بزنند...
هری نگاهی به دور و برش انداخت و نگاهش به گوشه ای از میز که سال سومی ها نشسته بودند خیره شد .
- دنیس ! برادر کالین ... راستی میدونید کالین دیگه مدرسه نمیاد و رفته توی پیام امروز کار می کنه !؟ ... به عنوان عکاس با دوربین ماگلیش خوب نظر افرادو جلب می کنه !
هرمیون با چهره ای افسرده به جایی که هری نگاه می کرد نگاهی انداخت و گفت :
- اوه به نظر من پسر خیلی خوبی بود درسته که توی درسش زیاد موفق نبود ولی نباید ولش می کرد و می رفت کنار ریتا اسکیتر ملعون کار می کرد ... به نظر من اشتباه کرد .
رون در حالی که دهانش پر از نون مربایی بود بدو اینکه نگاهش رو از رو چیزایی که می خورد برداره با صدایی نا مفهوم گفت :
- به نظر من ...خیلی هم ک...ار خوبی کرد ، حداقل یه پولی... در میاره از وضع.... من و تو که بهتره.... میشینم به مزخرفات ترلاونی... و اسپروات و ... گوش میدیم !
هری و هرمیون هنوز نگاهشان به دنیس بود که ناگهان نگاه دنیس به هر دو اشان افتاد ...
- اوه سلام هری ... تبریک می گم دیروز واقعا عالی بازی کردی ... راستی چرا آماده نشدی؟
هری که به پت پت افتاده بود خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
- ممنون خوبم ... برای چی باید آماده می شدم ؟
- همین الان مصاحبه داری با پیام امروز ؛کالین هم میاد؛ مگه نمی دونستی !!!؟
هری با نگاه حیرت زده ای پرسید :
- چی ؟ مصاحبه ؟؟
- آره ...! همین الان دارن میان ! ... ایناهاشن !
هری با عصبانیت از جاش پرید و به پشت سرش حمله ور شد که رون و هرمیون مانع از این حمله شدند :
- من مـصــاحـــبه نــمی کنــــــــــم !!!



قریچ !


کالین با چهره ی شادی گفت : سلام هری ... اومدم اولین عکسم رو برای پیام امروز از تو بگیرم ، این عکس تو روزنامه چاپ میشه راستی از راجر هم دوری کن خداحافظ
و سریع پا به فرار گذاشت تا دست فلیچ بهش نرسه ! فلیچ در حالی که دنبال کالین می دوید همزمان فریاد هم میزد:
- آهای پسر ... به چه اجازه ای وارد اینجا شدی ؟ ... به چه اجازه ای وسیله ی غیر درسی اوردی ؟

صبح روز بعد در سرسرا ؛ روزنامه پیام امروز با عکس روی جلدش( همین عکسی که باید در موردش مثلا بنویسم ) تیتر : هری پاتر همیشه عصبانی ! بود که توی دست همه دانش آموزای اسلایترین دیده می شد .
پ-ن : اجبار که باشه همینه


اجباری؟ خوب می تونی اینجوری فکر کنی که اینجا مثل کارگاه نمایشنامه نویسی قدیمه، یه عکس هست تو همینجوری عشقی می ری واسه اون عکس می نویسی! اونقدارم اجباری نیستا!



هممم خوب بود نسبتا (دیگه خوب و بدش رو خودت می دونی، من چرا بگم ) فقط یه چیزی، اینتر زدن بین پاراگراف ها هم چیز خوبیه! یکم فضای پست بازتر میشه ملت لذت می برن دو نفر هم اون گوشه شاد میشن! :دی


ها قریچ؟ این الان صدای دوربینه؟ چیک، چلیک، و اینا هم خوبنا! قریچ بیشتر شبیه صدای خورد شدن دوربینه!



همین.....تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۱ ۲۰:۴۹:۰۳

تصویر کوچک شده




@T!k


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷

آنجلینا جانسونold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۴۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
هری دوان دوان از قلعه خارج شد . هرمیون با لحنی التماس آمیز گفت:
-هری خواهش می کنم. خودتو به دردسر می ند... .
هری دیگر صدای هرمیون را نمی شنید. اگر هم می شنید برایش مهم نبود.هاگرید را به آزکابان می فرستادند. بقیه مسایل چه اهمیتی داشت؟
هری به هرمیون گفت:
-حتی اگه یه روزم به عمرم بلاقی مونده باشه، اونو صرف کشتن مالفوی می کنم.
رون خودش را به هری رساند. در حالی که نفس نفس می زد گفت:
-هری. صبر کن. دیگه خیلی دیر شده. مالفوی خودشو به هاگزهد رسوند و غیب شد. هاگرید هم به آزکابان فرستادند. فقط یه راه مونده.
هرمیون ادامه حرف رون را گرفت و گفت:
- اونم اینه که همه چیزو به فاج بگی.
هری ایستاد.
-فاج کجاست؟
-کلبه هاگرید. اون برای بازرسی اونجا مونده.
هری مسیرش را به سمت کلبه هاگرید کج کرد.
....
- آقای فاج.تقصیر هاگرید نیست. کار مالفوی بوده.
فاج گفت:
-آقای پاتر. چه طور...
هری که بی قرار شده بود ، ادامه داد:
- مالفوی سوزان بونز رو کشت و همه چیز رو گردن هاگرید انداخت. مالفوی داره فرار می کنه.
فاج با خونسردی گفت:
- اینم از همون خیال پردازی های احمقانه است، آقای پاتر؟
هری فریاد زد:
-من دروغ نمی گم. اینا همه نشونه های اینه که لرد ولدمورت برگشته.
- پاتر. کاری نکن که تو هم پیش دوست عزیزت بفرستم.
رون هرمیون هری را گرفته بودند که دست به کار احمقانه نزند.
در همین هنگام سپر مدافع نقره فامی به شکل سیاهگوش آمد و با صدای بم و رسای کنیگزلی گفت:
- وزارتخونه سقوط کرد. لرد سیاه به اوج قدرت خود رسید.



خوب!

از نظر کلی پست خوبی بود...منظورم طرز نوشتنت و اینا....ولی یه اشکالی که بود تو سوژه ات بود!

داستانت یه جورایی تکرار از کتاب بود....مثلا من فوری یاد کتاب سوم افتادم قسمت مربوط به کج منقار! و دیالوگ آخر هم بلافاصله کتاب هفت، آخر جشن عروسی رو یادم انداخت!

سعی کن یه چیز جدید دربیاری! اینجا درسته، ایفای نقش هری پاتره، اما خب همه چیز ما محدود به کتاب نیست! سوژه های جدید....طرح های جدید....از اینا ایفای نقش ما درست شده! یه جورایی کل هفت کتاب هری پاتر انگار فقط یه مقدمه ست برای کتاب بزرگ ایفای نقش جادوگران! سعی کن از مقدمه بیرون بیای! برو تو خود کتاب! یه صفحه رو خودت از خودت بنویس!


اشکالت همینه فقط....دور و برت پر سوژه ست! از همه جا میشه سوژه در آورد....خواستی چند تا سوژه جدید ببینی برو پست های ایفای نقش رو بخون....پست های امپراطور تاریکی رو مثلا!


منتظر سوژه های خوبت هستم!

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط لی لی اوانز. در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۱ ۱۳:۲۲:۵۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۱ ۲۰:۳۳:۲۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۱ ۲۰:۳۴:۵۶

"دایره زندگی مربعی است که سه ضلع دارد ، عشق و


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۷

فرانك  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۴۶ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 79
آفلاین
هری و رون و هرمیون ساکت در کوپه نشسته بودند که ناگهان در کوپه با شدت باز شد. طبق معمول مالفوی و نوچه هایش یعنی کراب و گویل وارد شد.
او با صدای کشدار و همیشگی اش گفت : ببین کیا اینجان ؛ پاتی(خل و چل) و ویزل (راسو) !

هری که به اندازه ی کافی از قبل عصبانی بود فورا گفت : قبلاً خل بودی، حالا کورم شدی! اگه چشاتو باز کنی میبینی ما سه نفریم.

- من گندزاده هارو داخل آدم حساب نمیکنم پاتر، گرچه شما دو تا هم نمیشه داخل آدم حساب کرد! میشه کراب؟ تو چی میگی گویل؟

کراب و گویل با هم گفتند : نه نمیشه. و بعد به شکلی مصنوعی زدند زیر خنده.

هری که هر لحظه داشت از کوره در میرفت با خنده ی کراب و گویل دیگر خونش به جوش آمد و به سمت آن سه نفر حمله ور شد. رون و هرمیون خواستند جلوی هری را بگیرند اما هری از بین دست آن دو در رفت و با لگد¬ی محکم به چانه¬ی مالفوی دهان او را پر از خون کرد. مالفوی به مین افتاد، کراب و گویل که از حمله ی ناگهانی هری جا خورده بودند عقب عقب رفتند و چوبدستی¬شان را کشیدند اما هری زود تر از آن ها عمل کرد و فریاد زد : پتریفیکوس توتالوس

طلسم او به گویل برخورد و کراب هم از ترس پا به فرار گذاشت.
هرمیون با چشمانی پر از اشک گفت : تو دردسر افتادی هری، نباید این کارو میکردی

- حقشون بود.

رون که سرخ شده بود به در کوپه رفت و دید از همه ی کوپه ها دانش آموزان بیرون آمده اند ببیند این سر و صدا مال چیست امّا ظاهراً می ترسیدند به بدن گویل و مالفوی نزدیک شوند.

هرمیون راست میگفت : هری در دردسر بزرگی افتاده بود ...



خوب بود!!

ولی یه چیزی که هستش فکر کنم تو قطار به بچه ها واسه طلسم کردن همدیگه گیر ندن! چون اولین استادی چیزی نیست که اونجا کنترلشون کنه، دوما هم چند بار شده بچه ها همدیگه رو طلسم کنن تو قطار دیگه؟ ولی کسی چیزی بهشون نگفته! واسه همین فکر نکنم زیاد دردسر بزرگی باشه!


البته این زیاد چیز مهمی نیستش ولی یه کوچولو، یه کوچولو! منطق داستان رو زیر سوال می بره! هرچی که داستان قوی تر بشه، باعث نشه که آدم به منطق داستان مشکوک بشه، بهتره!


اما گذشته از اینها پست خوبی بود!


تایید شد! موفق باشی تو ایفای نقش!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۱ ۲۰:۱۴:۳۷

من رفتم.

خیلی زوق زده نشید چون از دستم راحت نشدید، شناسه ی جدید من : نیمفادورا تانکس.


بدون نام
پشت میز کامپیوتر نشسته بود و تایپ می کرد. حروف به هم می پیوستند و کلمات را تشکیل می دادند. کلمات به دنبال یکدیگر می دویدند و جملات را می ساختند و جملات، به زودی تبدیل به یک کتاب می شدند.

کتابی که تمام جهان در انتظارش بودند. جلد هفتم هری پاتر، پسر یتیمی که از حضیض ذلت، به اوج عزت می رسید!

و خودش چه سودی می برد؟ اوف! از تصور ثروت بیکرانی که از چاپ کتاب هفتم نصیبش می شد، لرزشی شاد تمام بدنش را فراگرفت.

چشمانش خسته شده بودند، انگشتانش نیز. دست از تایپ برداشت. کامپیوترش را خاموش کرد و به سمت اتاق دخترش رفت تا آخرین بوسه را بر گونه اش بگذارد و تا عالم خواب، همراهیش کند.

به محض اینکه به سمت در پیش رفت، صدای زمزمه خشمگینی را شنید:

- بذار برم داغونش کنم!

نه هری! ازت گنده تره. لهت می کنه!

- ولم کنین، باید برم بزنم تو دماغش. باید حالشو بگیرم. به چه حقی این آبروریزی رو واسمون راه انداخته؟

رویش را به طرف صدا گرداند. کامپیوتر خاموش بود ولی سایه هایی روی مونیتور به چشم می خورد. کمی دقیق تر به سایه ها نگاه کرد که به تدریج تصویر واضحی را شکل می دادند. پسری با موهای درهم ریخته مشکی و عینکی دایره ای و زخمی صاعقه ای شکل بر روی پیشانیش سعی داشت از مونیتور خارج شود و دختری با موهای قهوه ای و دندان های برآمده، همراه با پسری کک مکی و موقرمز نگهش داشته بودند تا نتواند از مونیتور خارج شود.

هر سه نفر به محض اینکه دیدند، قهرمان داستان متوجه آنها شده دست از تلاش برداشتند و به اون زل زدند. از چشمان پسرک مو مشکی خشمی توصیف نشدنی به بیرون می تراوید.

قهرمان داستان به او گفت:
- از چی عصبانی هستی هری؟

هری با همان خشم پاسخ داد:
- از تو! که منو یه پسر دست و پاچلفتی معرفی کردی. از اینکه پرفسوری که با تمام وجودم بهش اعتماد داشتم یه موجود قاسد معرفی کردی. از تو که مفهوم عشق رو در پایان کتابت به لجن کشیدی. از تو متنفرم و هرجای دنیا بری گیرت میارم و نابودت می کنم... نابودت می کنم... نابودت می کنم...

جمله آخر همجنان در گوشش زنگ می زد که از جا پرید. چشمانش را مالید و به مونیتور روشنی که تصاویر screen saver روی آن می رقصیدند، چشم دوخت.

خندید: همش خواب بود!

سیستم را خاموش کرد و به رختخواب پناه برد.

آنشب، جی. کی. رولینگ، بوسه شب بخیر دخترش را فراموش کرد. همچنان که تهدید هری را جدی نگرفت.

چه کسی یک شخصیت خیالی را جدی می گیرد؟



واو...! تایید شد بی هیچ شک و تردید!


ویرایش شده توسط James_James در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۷ ۱۹:۵۲:۴۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۱ ۲۰:۰۸:۱۹


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۷

الستور مودیold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۶ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
-همیشه همین طوره؟! یانه فقط شانس منه؟!
بقیه: نه شانس توه!
اشااونی: اوکی!ولی خیلی نامردین!اخه من چی بنویسم که تا حالا نوشته نشده باشه و خاص هم باشه؟!؟!
بقیه: اگه نویسنده توانا باشه می تونه در هر موردی بنویسه...این عکس که تابلوه...هری طبق معمول احساس اعتماد به نفس گوله گیش گل کرده و میخاد دخل یکیو بیاره...دختره هم که تابلوه گرنجره..ولی در رون بودن اون یکی شک داریم! شاید معجون مرکب چیزی خورده باشه ها...می تونی رو اون مانور بدی!
اشااونی: ها اوکی راس میگید! به نظرم اون دراکوه..که معجون رون رو خورده..بین رون و دراکو لنگ در هوا مونده...اوکی اوکی!گرفتم!

------
دراکو: خوب من باید بفهمم یا نه؟
بقیه: چیو؟
دراکو:نمی دونم..بالاخره یه چیزو که اینقدر مهم باشه که من بخوام معجون مرکب بخورم..برم توی گریفیندوری ها..بعدشم احتمالا یه کتک کاری چیزی باید باشه دیگه...
بقیه: خوب، اره ..ولی بازم ما چیز خاصی که ارزش این همه ریکس رو داشته باشه به ذهنمون نمیاد...مرامی برو!
دراکو: باشه،ولی واسه اینکه این بدبخت اشااونی بتونه یه پستی بزنه، من جان فشانی می کنم این کارو میکنم...بعدشم که من معجون خوردم و اینا، شما بیاید یه فشی چیزی به هری بدید تا صحنه کامل بشه!
بقیه: اوکی، باشه هواتو داریم!
(دراکو معجون رو که به صورت اتفاقی و اینکه نمایشنامه زودتر تموم بشه، سوروس بهش کادو داده بود! میخوره و میره تو قصر و دنبال هری اینا می گرده، بقیه هم یواشکی دنبالش می کردن...هری و هرمیون هم واسه اینکه زودتر نمایشنامه تموم بشه، یه جا واستادن و دارن از هوا لذت میبرن و بازم برای اینکه نمایشنامه زودتر تموم بشه، رون اون روزی به صورت کاملا اتفاقی رفته بوده یه جای دور!)
دراکو که رون شده: هی هری...چقدر هوا خوبه و این جور چیزا نه؟
هری:هی رون!
ولی دراکو که ذاتا از جانفشانی خوشش نمیاد یهو خسته میشه و به بقیه اشاره می کنه که حمله کنن...
بقیه هم یهویی حمله ور میشن طرف هری...
هری هم که ذاتا ادمی که دنبال دردسر می گرده و دعوا ..بدون اینکه بفهمه جریان چیه، به سمت بقیه حمله می کنه..ولی چون اتفاقات خیلی سریع بوده، دراکو و هرمیون اونو نمی چسبن و خیلی درگیری پیش میاد و هری واسه اینکه من دلم خنک بشه ، یه کتک مفصل می خوره.
و ما از این داستان نتیجه میگیریم که کار گروهی همیشه جواب میده!


تاييد شديد... اگه قبلا شناسه داشتيد، اعلام كنيد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۷ ۱:۱۸:۰۸

می دونید با چه کسی طرف هستید؟!
اپتیموس پرایم!
مودی-تریلی!
Leader Prime!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۷ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
هری و رون و هرمیون داشتند در کوچه ای خلوت وتاریک و سرد قدم می زدند که ناگهان نور سبز رنگی از کنار گوش هرمیون رد شد.
رون گفت:چه بود؟
هری جواب داد :سریع پناه بگیرید .
هنگامی که رویشان را برگرداندند کراب را دیدند که ایستاده بود.
رون با تعجب گفت:مگر تو نمرده بودی؟
-من هنوز برعکس اربابم هورکراکسی سالم دارم.
جنگ شروع شد و از هر طرف طلسم فرستاده می شد.
پاسخ هر طلسم قرمزی سبز بود ولی در ظرف یک دقیقه صدای ناله ای شنیده شد و دیدیدند که کراب با طلسم اتش شیطان خود مرده است.
صدای دیگری نیز از جیبش می امد که پس از گشتن فهمیدند که هورکراکس کراب است که از بین رفته.



وقتي كه توي بازي با كلمات تاييد شديد، اينجا پست بزنيد. تاييد نشد. در ضمن، يه نگاهي به داستانك هاي قبلي بندازيد تا نوشتن دستتون بياد. موفق باشيد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۵ ۱۹:۴۴:۴۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۳۲ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷

نویل لانگ  باتم old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۲ جمعه ۹ اسفند ۱۳۸۷
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
. هنوز نمی دانست چه اتفاقی برایش افتادهتنها چیزی که می دانست این بود که مایع غلیظ و قرمز رنگی دست هایش را فرا گرفته و وسط خوابگاه نشسته است.نمی دانست چطور می شود که از ساعت ها ویا شاید لحظه ای پیش چیزی به یاد نمی اورد نمی توانست درک کند که در خوابگاه چه می کند تنها چیزی که به یاد داشت این بود که در سرسرای عمومی نهار را خورده است ودیگر هیچ....
. (صبح روز 17 فوریه)نویل تازه از تختش بیرون امده بود و به شختی به دنبال کرواتش می گشت(البته کار همیشگیش به دنبال تره-ول گشتن را نیز فراموش نکرده بود)سال دومی بود که در هاگوارتز اقامت داشت و بیش از اندازه خرفت به نظر می رسید.سیموس ودین در باره ی فوتبال صحبت می کردندبه نظر سیموس این دیوانگی بود که بیست و دو نفرادم(مشنگ)بالغ به دونبال یک توپ بدوند فقط وفقط یه توپ و در اخر با هم به جنگ و دعوا بپردازند ولی دین با حرارت خاصتی می گفت:
-<<سیموس تو نمیدونی چه هیجانی تو این بازی هست حتی به جرعت میتونم بگم از کوییدیچ جذاب تره رفیق>>
سیموس جوری به دین نگاه میکرد که گویی حرف رکیکی زده است سپس با پرخاشگری گفت:
-<<برو گم شو دین هیچ چیز تو دنیا به جذابیت کوییدیچ نمی رشه حاظرم روش صد تا شکلات قورباغه ای شرت ببندم>>
وبا نارحتی برای خوردن صبحانه از خوابگاه بیرون رفتدین نیز پشت سرش دوان دوان از خوابگاه خارج شد و هنوز سعی داشت او را متقاعد کند که فوتبال ورزش جذابی است.
نویل کرواتش را از زیر تخت رون پیدا کرد ردادای چروکیده اش را پوشیدتا برای صرف صبحانه به سرسرای عمومی برود.
وقتی به سرسرا رسید دین و سیموس را دید که در یک طرف میز گریفیندور نشسته اند وکماکان در حال جر و بحث هستندو در طرف دیگر رون و هری را دید کهبا هرماینی در حال صحبت هستند خود را به انها رساند و در کنار رون نشست سلام کرد ولی مثل اینکه انها از امدنش به انجا اصلا خوشحال نشدند حتی نویل به صراحت شنید که رون زیر لب به او فحشی داد.هری صدایش را به صورت غیر عادی پایین اورد تا نویل نتواند ان را بشنودولی نویل شنید که هری میگوید:
-<<من وقتی توی دفتر لاگهارت بودم اون صدا رو شنیدم داشت می گفت:میکشمشون>>
رون و هرماینی به شدت رنگ پریده به نظر می رسیدند.رون در حالی که چند ژانبون را یک جا میبلعید گفت:
-<<پس چرا من چیزی نشنیدم رفیق؟؟>>
هری که از کوره در رفته بودبا عصبانیت گفت:
-<<من نمی دونم چرا>>
نویل دیگر علاقه ای به شنیدن حرفهای انها نداشت چون فکر می کرد هری که عملا دیوانه شده بعد از ان کاری که با ان مار در در اتاق دوئل کرده بودرون وهرماینی هم که از قیافیشان معلوم بود چه کاره هستند
نویل سعی کرد که خودش را با اطرافش سر گرم کند تا دیگر صدای انها را نشود البته او از هری بدش نمی امد بر عکس خیلی هم خوشش می امدو به این افتخار می کرد که با هری در یک خوابگاه می خوابند و هری با مانند یک دوست بر خورد می کنداما بعد از ان اتفاقات کمی از هری می ترسید
بای خود چند ککتل و کمی خاگینه برداشت و مشغول خوردن انهاشدکمی انطرف تر چند کلاس اولی نشسته و در حال صحبت بودندوقتی نویل صبحانه اش را تمام کردهری ورون به همراه هرماینی از انجا رفته بودند دین و سیموس کماکان در حال جرو بحث بودند و میز گریفیندور تقریبا خالی شده بود چشم نویل روی میز به دنبال یک تکه ژانبون مرغ میگشت چون هنوز احساس گرسنگی می کردولی به جای ژانبون چیزی را همان جایی که کلاس اولی ها نشسته بودند کشف کردبه نظر یک دفترچه بودخود را به ان طرف میز کشاند وان را بر داشت روی جلد دفترچه نوشته بود <دفترچه ی خاطرات شخصی>نویل هیچ بدش نمی امد خاطرات شخصی دیگران رابخواند ودر انها فضولی کند پس بی صبرانه دفترچه را باز کردولی چیزی در ان ندید جز صفحه ی سفید کاغذ چند با ر دفتر چه را بر انداز کرد تا شاید چیزی از ان نسیبش شود ولی هیچ چیزی در ان نوشته نشده بودبا خود فکر کرد
-<<شاید صاحب این دفتر چه وقت نکرده در ان چیزی بنویسد>>
دفترچه انقدرکهنه و رنگ و رو رفته بود که نویل با هوش سر شارش تشخیس داد احتمال اینکه یکی از کلاس اولی ها صاحب ان باشد تقریبا صفر است.
در حال بررسی دفترچه بود که ناگهان چیزی روی دفترچه افتاد بعد ازبررسی مو شکافانه به این نتیجه رسید که ان شیئ چیزی نیست به جز شیشه ی جوهر سیموس که با عصبانیت به طرف دین پرتاب کرده البته به دین هیچ اسیبی نرسیده بود چون به موقع جا خالی داده بود وتنها ضرر ان متوجه نویل و دفتر چه ی خاطرات شده بود سیموس با حالتی متواضعانه رو به نویل کرد وگفت:
-<<ببخشید چیزیت که نشد رفیق>>
نویل با ناامیدی گفت:
-<<نه اشگالی نداره>>
خیلی دلش می خواست خرخره ی سیموس را بجود ولی پس از حساب دودوتا چهارتایی که کرد به این نتیجه رسید که شاید خرخره ی خودش جویده شود و به طور کلی بیخیال این قضیه شد
سیموس با عصبانیت به دین گفت:
-<<ولم کن دیوونه داری منم مث خودت دیونه می کنی دست از سرم بردار کلاسم دیر شد>>
سپس رو به نول کرد و گفت:
-<<تو نمی یای نویل داره دیر میشه ها!!>>
نویل با کم رویی گفت شما برید من خودمو می رسونم>>
-<<با شه هر جور مایلی بلند شو بریم دین>>
نول خودش را جمع و جور کرد تا اماده ی رفتن شودوقتی میخولست دفتر چه را ببندد چیز عجیبی دید که با ور کردنی نبود دفتر چه سفید سفید بود انگار هیچ جوهری رویش نریخته است.
نویل با خود فکر کرد:
-<شاید این دفترچه جادویی باشد؟؟؟؟>
بعد از ان فکر به خود تشری زد و با صدای بلند گفت:
-<<من عجب دانشمندی هستم معلومه که جادوییه اینو تو هاگوارتز پیدا کردم>>
چند نفر از دانش اموزان ریونکلاو و اسلسترین به او نگاه کردند و با حالتی شاد مانه لبخند زدند.
برای نول این اصلا مهم نبود که دیگرا ن به او بخندند به سرعت قلمش رااز کیفش در اورد و یک قطره جوهر روی صفحه سفید دفترچه ریختدفترچه لکه ی جوهر را در خود محو کرد جوری که هیچ اثری از ان باقی نماند نویل خیلی خوشحال به نظر می رسید گویی بزرگترین کشف قرن را انجام داده است دلس را به دریا زد وروی کاغذ شفید دفترچه نوشت<من نویل لونگ باتم هستم>کلمات بلا فاصله محو شد و سپس چیزی روی صفحه ی سفید کاغذحرکت کرد ونوشته ای نمایان شد<من هم تام ریدل هستم>نویل سر جایش خشگش زد یعنی چه!!! این چه می توانست باشد؟!!!بادستی لرزان نوشت<تو کجایی؟؟>
<من جایی نیستم این دفترچه ی خاطرات منه که دست تو>نویل به طور کلی کلاس گیاه شناسی را فراموش کرده بود و با دفترچه شروع به صحبت کرد.
تقریبا ظهر بود که هری رون وهرماینی با هم وارد سرسرا شدند نویل هنوز همانجا نشسته بود وگویی داشت از خودش شکلک در می اورد و می خندیدرون که تعجب کرده بود جاو رفت و گفت:
-<<نویل داری چکار می کنی؟؟؟چرا سر کلاس نیومدی پرفسوراسپروت خیلی ناراحت شد>>
نویل در حالی که اصلا به حرفهای او توجهی نمی کرد گفت:
<<این یارو خیلی بهاله همش جک میگه>>
در همین لحظه بود که ذهن نویل خالی شد دیگر هیچ چیز را به خاطر نیا ورد و خود را وسط خوابگاه یافت هنوز می خندید و مایع قرمزرنگ غلیظی از دستانش می چکید احساس گرما می کرد رون دین و سیموس که تازه به اتاق امده بودند به او خیره شده بودندنویل وحشت زدگی را از چشمان انها خواندرون با عصبانیت پرسید:
-<<نویل داری چه غلطی میکنی>>
نویل سراسیمه پاسخ داد:<< نمی دونم>>
دین فریاد زد:
-<<اینجا چه خبره؟؟>>
سیموس گفت:
-<<من نمیدونم از نویل بپرس>>
نویل هنوز شکه بود نمی دانست در چند ساعت گذشته چه کارهایی را انجام داده است یا اینکه چرا کل خوابگاه را با رنگ قرمز به کثافت کشیده است.
فرد و جرج ویزلی که خودشان را به در خوابگاه رسانده بودند از خنده ریسه می رفتند خودشان را به هر طرفی میزدند
به هر حال ان شب با غرغر های دین سیموس رون و هری گذشت و نویل دیگر ان دفترچه ی قدیمی را ندید ولی یک بار به نظرش رسید که در دستان جنی ویزلی دفترچه ای نظیر ان را دیده است.


خب! مثل اينكه با يك نويسنده ي موفق طرف هستم! بسيار متن خوبي بود، اما هيچ ربطي كه به عكس نداشت!! خب، پست از همه لحاظ واقعا خوب بود، اما : غلط هاي املائي زيادي داشت!: حاضر- شرط- نصيب - تشخيص ! و اينكه، ديالوگ ها رو فقط با علامت _ مشخص كن. و اينكه، سعي كن بين پاراگراف هاي مختلف، 2 تا اينتر بزن تا پستت شكيل تر بشه. ولي خب، اينقدر خوب نوشتيد كه نميشه تاييدتون نكرد! اين بار رو استثنا قائل مييشم! موفق باشيد! تاييد شد!!!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۳ ۸:۵۰:۵۸

کسی قورباغه منو ندیده :oops: :oops:


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
سرما تا مغز استخوانش پیشروی کرده بود. تمام اجزای درونی و بیرونی بدنش بی حس شده بودند و نمی توانست هیچکدام را تکان دهد. به سختی چشمانش را باز کرد تا از تاریکی و ظلمتی که در آن قرار داشت بیرون آید، غافل از اینکه بیرون تاریکتر از درون بود.


منبع لرزانِ نوری هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد. به سختی بدن یخ زده اش را از میان تل عظیمی از برف که بر روی آن افتاده بود بلند کرد و با کنجکاوی به اطرافش نگریست.

قبرهای زیادی در اطرافش قرار داشت و همین خاطره ای قدیمی را در ذهنش پیدار می کرد... منبع نور جلو و جلوتر آمد و پیکره ی سیاه پوشی در پشت آن پیدیدار شد.

جای زخمی که روی پیشانیش از سالها پیش قرار داشت گز گز می کرد. پیکره ی سیاه پوش لحظه به لحظه به او نزدیک و نزدیکتر می شد. توانی در خود نمیافت... پیکره نزدیک و نزدیکتر شد تا به او رسید . دستهای سفید و سردش را بر روی صورت هری گذاشت. دیگر چیزی احساس نمی کرد.


... با ترس از جایش بلند شد و به راه افتاد. به اولین نفری که جلویش قرار داشت حمله ور شد و گردنش را مورد هجوم قرار داد. عرق سرد روی پیشانیش نشسته بود و هیچ چیز را درک نمی کرد.

در خوابگاه به سرعت باز شد. رون و هرمیون به سرعت وارد شدند و دستان هری را از پشت گرفتند و به عقب کشیدند. رون با قدرت بیشتری او را عقب تر کشید و با صدای بلندی گفت: هری! چت شده؟! چیکار داری می کنی؟!
- بذار بکشمش. اون می خواد منو نابود کنه...

رون دستش را بالا آورد و با تمام قدرت سیلی محکمی بر صورت هری نواخت و به سرعت گفت: هری حواست نیست داری چیکار می کنی. می فهمی چی می گم؟؟
- واسه چی منو می زنی رون؟
- هری تـ... تو به نویل حمله کردی!

هری باورش نمی شد. لحظه ای به خوابی که دیده بود بازگشت و همه چیز را به یاد آورد. خیلی دردناک بود. لرد ولدمورت هنوز هم به ذهن او می آمد.


تاييد شد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۰ ۱۱:۱۶:۳۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.