لرد:اين ديگه چه صدايي يه از زير زمين مياد ؟ نكنه باز دوباره دچار توهم شدم ؟ بهتره برم يه نگاهي به زير زمين بندازم .
لرد با بيخيالي تمام از سر تخت بلند ميشه ولي بلافاصله درد وحشتناكي به سراغش مياد.
_آآآآاي ناخونم! آي! بارتي كه از روي پاي لرد سياه سر خورده و از خواب بيدار شده بود، مشتي به كمر ولدمورت زد:
_اه..چقدر سر و صدا ميكني؟ بابا مثلا من خوابم!
لردسياه دوباره روي تخت دراز شد و لحظه اي بعد چوبدستش رو بلند كرد:
_كروشيو!
بارتي:
ارباب : بوقي با كي بودي؟
بارتي: ارباب ببخشين...خواب بودم نفهميدم!
ارباب: بوق بر تو! برو زيرزمين ببين چه خبره؟
بارتي با سرعت هر چه تمام تر به سمت زيرزمين رفت.
همان لحظه ؛ اتاق دامبل در كافهمورگان با خودش فكر كرد:
بهتره كه وارد سفيد ترين خاطره ها بشم ..هرچي باشه اين بيماري مربوط به سفيدهاست! قدح رو مثل ماهيتابه تكاني داد و يك سفيدي پيداكرد. خاطره رو با چوب انتخاب كرد و به آن شيرجه زد:
كل ملت محفل در اتاقي بزرگ قرار داشتند، چند نفر خيلي نزديك به تختخوابي به شدت اشك ميريختند.
مورگان به تخت نزديك شد. دامبل با شدت نور بي سابقه اي به شدت سفيد شده بود و در آسمان اتاق ميدرخشيد!
__آآآآاي ناخونم! آي! فلور دلاكور خيلي سريع شيشه اي رو از جيب رداي دكتري اش درآورد. و يه قاشق از گابريل گرفت و به زور به خورد دامبل داد.
_نذار بميره!
_اگه بميره كي شبها بياد ما رو ماچ كنه؟
_اگه بميره كي ما رو قلقلك بده! اوهو اوهو!
فلور با بد خلقي شيشه ي معجون را به دست گابريل داد و رو به ملت محفل گفت: بهتون گفتم كه ! بلكبري كسي رو نميشكه...داروهاشو سر وقت بخوره خوب ميشه.
مورگان بشكني از خوشحالي زد. خاطره رو درست انتخاب كرده بود.
_هوم ...راست ميگي؟
_مطمئني؟ يه بار ديگه ويزيت كن خانوم دكتر!
_آره ...چك كن شايد رفتني بود ها!
دامبل حركت ناقصي كرد . همه ساكت شدند.و به دامبل نگاه كردند ، شايد تصو.ر ميكردند كه ميخواد وصيت اش رو بگه كه كي بايد رئيس محفل شه! (
)
مورگان از فرصت استفاده كرد. در حالي كه فراموش كرده بود كه كسي نميتونه حضورش رو حس كنه ، پاورچين پاورچين به سمت گابريل رفت. گابريل به روي تخت خم شده بود.
مورگان به آرامي دست در ردايش كرد و شيشه ي معجون رو از جيب گابريل بيرون آورد.
روي شيشه نوشته بود:
معجون شفاي بلكبري؛فقط با تجويز پزشك؛ تركيبات: x , y , z, ...بلاخره موفق شده بود . معجون رو بالاي سرش گرفت و فرياد زد:
_يافتم يافتم!
همان لحظه ؛ زيرزمين خانه ي ريدلبارتي به آخرين پله رسيد. با خودش فكر ميكرد:
_هوم! اين لردي هم داغونه ها! دچار توهم توطئه است...رفتنيه ديگه .طفلي!بومپز ! دومب! تخــــــــت!
بارتي با عجله به سمت صدا رفت ، در اتاق نيروگاه سري اتمي رو باز كرد .
ايگور در مقابل دامبل ايستاده بود. با قيافه ي خيلي خشان ، يخه ي دامبل رو گرفته و به ديوار ميكوفوند! ريش دامبل تا چند متر داخل دهانش بود و با تلاش مزبوحانه اي سعي داشت كه موهاي ايگور رو بكشه!
بارتي: هوم! مثل اينكه اشتباهي اومدم!