ایوانا:دبی پس کوچولوهاتو چی کار میکنی؟؟؟
دبی:خب با خودم میبرمشون دیگه.
ایوانا:آها من گفتم اگر نمیخوای ببریشون یه جنجالی راه بندازیم سر این کوچولو ها
زاخی:اصولا ایوانا عاشق جنجاله
من در این مدت کم زندگی با.....
ایوانا:اه زاخی بس کن دیگه.البته فکر نکنی من بدم میادا.نه.بقیه حالشون بد میشه.
زاخی:خب میخوای بریم یه جا دیگه با هم حرف بزنیم.
ایوانا:وقت زیاده.بزار فعلا پیش دوستان باشیم.
زاخی:ولی تو برای من از دوستان مهم تری.
ملت:
زاخی:ببخشید.یعنی اینکه همه خوبن
خب میگفتین
الناز:ایوانا راستی تو گفتی با زاخی رفتی خرید برای مغازه؟؟
ایوانا:آره چطور مگه؟؟؟
زاخی که تازه متوجه الناز شده بود:اوه سلام الناز....
و میره به سمت الناز تا سلام و احوال پرسی و احیانا روبوسی
بکنه..
زاخی:آخ ببخشید...
و برمیگرده عقب...خوبی الناز جان؟؟
ایوانا:
زاخی:خب آخه من فامیلی النازو نمیدونم...ببخشید
الناز:راحت باش زاخی جان
زاخی:ممنون.میگم ایوانا النازم جزو اون کساییه که قبل از آشنایی با تو باهاشون دوست بودم.البته الانم دوستم
ایوانا:بله.تویه یکی از عکسایی که بهش نشون دادی دیده بودمش.
الناز:میگم دستتون درد نکنه دیگه مارو دعوت نکردین عروسی..
زاخی:نخیر الناز جان ما هنوز نازمدیم.ایشا الله عروسی تویه همین یکی دو هفته برگزار میشه.
الناز:خلاطه منم دعوت کن دیگه
زاخی:حتما
شما از جانب جفتمون دعوت میشی.چون جفتمون میشناسیمت.
(زاخی تو دلش:حالا مانیا و کتی رو چه شکلی دعوت کنم؟
)
--------------------------------------