هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ دوشنبه ۴ آذر ۱۳۸۷
#76

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
خلاصه سوژه :
طی نبردی سخت میان محفلی ها و مرگ خواران لرد ولدمورت توسط یکی از مرگ خواران خودش به نام مورفین گانت به شهادت(؟!؟) می رسه.
بعد از مرگ لرد ولدمورت ، روح او به نزد بلاتریکس میاد و به او میگه که باید بلا و مرگ خواران از تمامی کسانی که از دست لرد ولدمورت زجر دیدن رضایت بگیرن تا جای لرد ولدمورت در اون دنیا خوب و راحت باشه!
مرگ خواران عملیات رضایت گرفتن از شاکیان لرد ولدمورت رو شروع می کنند که صد البته این افراد کم هم نیستند!
از طرفی اولین برنامه مرگ خواران ، نجات جسد لرد ولدمورت از سردخونه محفل هست که طی نقشه ای که کشیدند ، محفلی ها رو به مجلس ناهار لرد ولدمورت دعوت کرده و بعد از خالی شدن خانه گریمولد ، وارد خانه شدند تا جسد اربابشون رو نجات بدهند.
و اینک ادامه ماجرا ...
---------------------------------------

خانه گریمولد
روح تام معلق در هوا : سریعتر دیگه بوقیا! بلیــز ... تو چرا قیافت اینجوری شده؟ ها؟
بلیز که سعی میکنه از شدت نفرت دماغش رو چین نده در جواب لرد گفت.
_ یا لرد! میگم این جسد شما خیلی بو میده ها!
صدای لرد شنیده شد.
_ کروشیو رعیت!
برق نارنجی رنگ ضعیفی چند ثانیه در هوا مانده و بعد از چند لحظه در میان هوا و رو به روی بلیز ناپدید میشه!
بلیز : لرد دیگه نمی تونه کروشیو بفرسته!
بلا : ولی من که میتونم! کروشیو!

چند فرسخ آن طرف تر!
_ بارتـــــــی! پس چی شد این رستوران خراب شده؟
_ صبر داشته باش دامبل جون! هیـــــی اینجاست!
بارتی با دست ، به رستورانی کوچک اشاره می کند که بر سر در آن نوشته شده است :
" رستوران اکبر کثیف "
ملت محفل:

خانه ریدل ها!
بلا از در پشتی وارد خونه میشه و یک عدد بیل رو میزاره یک گوشه.
_ بالاخره خاک کردمش ... مای لرد!
روح لرد : دستت درد نکنه بلا! هیچکی که از ما خیر ندید بزار حداقل اون کرم و باکتریا یک استفاده ای از جسد ما بکنن!
مورگان بلند میشه و یک کاغذ پوستی رو روی میز قرار میده.
_ طبق این لیست ، شاکیان ارباب به ترتیب اهمیتشون قرار دارند و ما باید از تک تک اونها رضایت بگیریم.
مورفین : حالا اولیش چی هشت؟
_ اولین فردی که باید ازش رضایت بگیریم بن لادنه که الان تو یکی از صحراهای افغانستانه!
مرگ خواران : بن لادن؟
روح تام : چتونه بوقیا؟ ها؟ باید بریم ها! خودم ازش رضایت می گیرم.آره داداش!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۴ ۱۳:۴۴:۳۳


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ جمعه ۱ آذر ۱۳۸۷
#75

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
خانه گریمالد

خلایق اهل محفل دو به شک بودند که چه لباسی برای مجلس ختم مناسب است . آنیت که ته ذره ای از عشق لرد در وجودش باقی مانده بود ، چادر سیاه ننه اقدس را برداشت :
- اینو سرم می کنم . بلکه یه کم روح لرد به خاطر حیا حجابم شاد بشه

مری که حالش از این ادا اطوارها به هم می خورد ، یک پیراهن آستین حلقه ای انتخاب کرد :
- بشین بینیم باو ! اونجا مجلس درهمه . حال میده یه دست بزنیم و برقصیم و ...

پیوز که با خوشحالی بالا و پایین می پرید و از سقف به طبقات بالا می رفت و ناگهان از کف پای هرکدام از خلق فداکار محفل در می آمد خوش خوشانش شد :
- مری منو به همرقصی قبول می کنی ؟

پروفسور فلیت ویک ورد منجمد کننده ارواح را زیر لب زمزمه کرد و پیوز سر جایش خشکش زد . پروفسور نیشگونی خفنز از پیوز گرفت و حکم داد :
- سبکسری ، اونم وسط مرگخوارا ممنوعه ! تو خونه گریمالد هر گِلی زدین به سر خودتون مهم نیس ولی اونجا باید نشون بدین یه سفید اصیل هستین !

و بعد وردی زمزمه کرد و پیوز آزاد شد . با شنیدن این حرف فلیت ویک ، گرابلی پلنک با ترس و لرز گفت :
- یعنی اونجام کلاس خصوصی داریم ؟

مری با چشم غره ای یه او ، زیر لب زمزمه کرد :
- ایشششش !

جیمز سیریوس دستور داد :
- نخیرم . باید حرمت مرده رو نگه دارین . حالا خود مرده رو بیخیل ! ما مهمون بارتی هستیم و منم کلی آبرو حیثیت جلوش جمع کردم . همتون باید سیاه بپوشین و دلاتون سفید باشه . نمی خوام آبروم جلو بارتی بره و فردا آتو بگیره ازم تو هاگوارتز یویوی منو ازم حق السکوت بگیره

دیگر حرفی رد و بدل نشد . همه لباس هایشان را پوشیدند و کنار شومینه صف کشیدند تا با پودر فلو به خانه ریدل نقل مکان کنند که ناگهان چارلی گفت :
- با جسد ولدی چیکار کنیم ؟ هویجور تو زیرزمین مونده !

دامبلدور با آسودگی پاسخ داد :
- اون دیگه مرده . اونقدرم تو زندگیش سیاه بوده که هیچ جک و جونوری جرات نمی کنه دست به جسدش بزنه و بخورتش . میذاریم همونجا بوش در بیاد یو هاهاهاها ...

و جلوتر از بقیه وارد شومینه شد . ده دقیقه بعد همه از آنجا رفته بودند و خانه گریمالد در سکوتی وهمناک فرو رفته بود .

دو سایه ، پاورچین پاورچین از درب خانه گریمالد وارد شدند .

- هی بلیز ، گفتی زیرزمین کدوم طرفه ؟

: بلای بوقی ، اون راه پله رو می بینی اون روبرو ؟ پله های زیرزمین درست پشت سرشه !

بلیز و بلا از پله ها پایین رفتند . درب زیرزمین را باز کردند و جسد لرد سیاه را وسط زیرزمین و روی یک میز نهارخوری یافتند . بلا با آشفتگی به سمت جسد شتافت :
- الهی بلا به قربونتون بره . الهی این محفلیا جیز جیگر بگیرن . الهی نور به قبرتون بباره ...

صدایی از پشت سر بلا و بلیز جواب داد :
- خجالت بکش بلا ! نور به قبر من نمی باره . باید سایه سیاه بباره ! تو چه جور مرگخواری هستی که سفید حرف می زنی ؟

بلا و بلیز با حیرت و وحشت روبرگرداندند و با روح لرد سیاه که در ارتفاع یک متری از زمین ایستاده بود ، مواجه شدند . بلیز با لکنت گفت :
- ار ... ار ... ارباب ... شم ... شما ... چـ ... چـ ... چرا این ریختی شدین ؟

روح لرد سیاه جواب داد :
- رفتم اون دنیا ، دم درش دیدم چه شعله های خفنزی اونجاس ... دیدم حال نمی کنم ، برگشتم . ولی توی جسدم راهم ندادن ! میگن چون هنو دل از دنیا نبریدم ، مجبورم مث پیوز همین دور و ورا بپلکم . شما اومدین خیر سرتون رضایت بگیرین واسم یا جسدمو نجات بدین ؟

بلاتریکس :
- الهی قربونتون برم . فداتون بشم . هردوش !

لرد سیاه :
- پس زودتر . این بدن مطهرو بردارین ببرین به قبرستون خونه ریدل . بعد منم همراتون میام ببینم کی جرات داره از رضایت دادن به من سرپیچی کنه


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱ ۲۰:۵۶:۱۲


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ جمعه ۱ آذر ۱۳۸۷
#74

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
در اين لحظه بارتي دستاي كوچولوشو با خوشحالي به هم ميزنه و ميگه:


_ جونمي جون! يه جنگ حسابي ديگه!!!


اما بلا احساس ميكنه كه اگه يه بار ديگه به خاطر ارباب جنگ بشه، ديگه هيچي ازش باقي نمي مونه و به ياد بيني نداشته ي ارباب ميزنه زير گريه! و در همين حين فكري به كلش خطور ميكنه!



لحظاتي بعد، دم در محفل



_ بله؟ بله؟ اومدم! چقد زنگ ميزني!


جيمز در رو با عصبانيت تمام باز ميكنه و چشمش مي يفته به يه بچه ي كوچولو كه مشكي پوشيده و چشماش از گريه شده اندازه يويوي خودش، اما به رنگ قرمز!


_ تو كي هستي؟


بچه ميزنه زير گريه و بلند بلند ميگه:

_ من بارتي ام! بابا لردم مرده!!! عهههههههه!

جيمز هم حساس! شروع ميكنه به:

_ عمو پيوووز!... عهههههههههههه!



در اين لحظه پيوز مي ياد جلو و ميگه:

_ جيمز! بيا كنار! اين بچه ي دشمنه! الان تو رو اذيت ميكنه!!!


اما بارتي خودشو مي ندازه بغل جيمز و هاي هاي گريه ميكنه و ميگه:


_ بابام كشته شده! بياين ناهار ختمشو بخورين روحش شاد شه... شما رو به ريش مرلين! ... من كوچولوئم!...

_ مي يايم بارتي كوچلوي بيچاره!


_ نخيرم جيمز! ما نميريم!


و در اين هنگام جيمز شروع ميكنه به جيغ كشيدن مخصوص خودش!



در اينجا بود كه هر چقدر محفليا گفتن خوبيت نداره بريم خونه اين تام و رفقاش، جيمز بي تابي ميكرد و با جيغ و گريه، خونه رو گذاشت روي سرش و خودشو خيلي در غم بارتي شريك مي دونست! نتيجه اين شد كه تمام ملت محفلي به راهنمائي بارتي رفتن خونه ريدل ها تا در مجلس ختمش شركت كنن!


اما غافل از اين بودند كه بلا و بليز، اون كنار گوشه ها مخفي شده بودند كه برن جسد ولدي رو بيارن!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷
#73

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
صدای لرد سیاه از اعماق سلول های بدن بلا به گوش می رسد :
- فعلا از سردخونه محفل !

*****

بلاتریکس ، بلیز ، مورفین ، اسنیپ ، نارسیسا ، مورگان ، بارتی ، سیریوس و ایوان روزیه روی نقشه ای خم شده اند . بلیز انگشت اشاره اش را روی نقشه حرکت می دهد :
- این در ورودی خونه گریمالده . از در که رفتیم تو ، نه چپ میریم ، نه راست میریم ، نه شمال میریم ، نه جنوب میریم نه بالا میریم ...

بارتی :
- و نه پایین میریم ! جونمون بالا اومد باو ! بالاخره پس کجا میریم ؟

بلیز :
- آهااااااااااااااا ... اشتبات دقیقا همینجاس ! ما قشنگ باید بریم پایین . مرده شورخونه محفلیا تو زیرزمین خونه گریمالده !

سیریوس مدادی برداشت و زیرزمین را خط زد :
- هیشکی حق نداره پاشو بذاره تو زیرزمین خونه گریمالد !

ملت مرگخوار بس مشکوکانه به او نگاه کردند :
- دقیقا چرا اونوقت ؟ طبق تحقیقات ما سردخونه محفلیا همونجاس ! مرده هاشونم همونجا کنسرو می کنن !

سیریوس :
- من نمی تونم برم اون تو

و ماجرایی را تعریف کرد :

فلش بک: یه چیزی تو مایه های سی سال پیش

مادام بلک :
- سیریش ! پروفسور دامبلدور اومده تو رو برای هاگوارتز دعوت کنه . میری از توی زیرزمین براش از اون نوشیدنی های مخصوص خودمون میاری .

سیریوس کوچک :
- من از تاریکی می ترسم مامی

خانم بلک :
- رو اعصاب من پیاده روی نکن بچه ! جیـــــــــــــغ

و سیریوس کوچک به زیرزمین می رود . سایه های روی دیوار و بشکه هایی که کنار هم چیده شده اند و انواع موجودات عجیب و غریب مورد علاقه مادام بلک در آنها غوطه می خورند و در آخر ...

صدای جیغ سیریوس کوچک مادام بلک را به زیرزمین می کشاند :
- چی شده بچه ؟

و سیریوس با ترس و لرز به موجودی اشاره می کند که شباهت زیادی به پروفسور دامبلدور دارد .

موجود با موذیگری می خندد :
- کریچر خوشش اومد که این ارباب لوس رو ترسوند ! کریچر بلد بود معجون پیچیده درست کنه . ولی حیف که معجون پیچیده رو جنای خونگی درست و کامل عمل نکرد !

مادام بلک که از بانمکی کریچر لذت برده ، کروشیویی نصیب سیریوس می کند و با ظرف نوشیدنی به طبقه بالا برمی گردد .

سیریوس کوچک با اندوه و خشم ، به مادرش و کریچر که در حال رفتنند ، می نگرد .

پایان فلش بک

مرگخواران احساساتی شدند . نارسیسا که دیگر آخر ِ احساسات بود ، اشک هایش را پاک کرد و گفت :
- آخـــــــــــــــــــی ... نازی ! پس تو همه زیر و بم اون زیرزمین رو بلدی . تو جلو راه میفتی و ما بقیه پشت سرت میایم .

سیریوس :
- ولی ... آخه ...

بلاتریکس :
- دیگه آخه نداره ! سرور من دست اون محفلیای ( به دلیل توافق بر عدم استعمال دخانیات ... ببخشید ... کلمات فلان و بهمان ، سانسور شد ! ) اسیره . اول باید بدن مطهرشو نجات بدیم و بعد بریم از کل کهکشان به ضرب کروشیو و آوداکداورا هم شده رضایت بگیریم


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۳۰ ۲۲:۲۸:۳۹
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱ ۱:۳۷:۴۳


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷
#72

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
عرق سرد بر روی پیشانیش را پاک کرده و به آرامی بلند میشود.
با نفس های تند و نامنظم نیم نگاهی به علامت شومش می اندازد ، علامت شوم ساعت سه صبح را اعلام میکند.
کنار پنجره ی اتاقش می ایستد ، نور مهتاب چهره ی رنگ پریده اش را روشن میکند...

روز بعد :


- بلییییییییز ! بلیز با توئم ، کجایی؟
بلیز زابینی در حالیکه دیگ سیاه و بزرگی را با کمک مورگان حمل میکرد عقب عقب وارد حیاط خانه ی ریدل شد .
بینی سرخش را با یقه ی پیراهن مشکی اش پاک کرد و با بغض به بلا نگاه کرد :
- ارباب رو ندادن بیارم ، گفتن میت رو زمین نمونه ، الان تو سرد خونه محفلیاس ، نگران نباش جاش امنه...

همان لحظه - سرد خونه ی محفلیا ! :


آلبوس دامبلدور بر بالای سر جنازه ی لرد نشسته و با شادابی در حالیکه چشم از او بر نمیداشت به صف طویلی از محفلی های پشت سرش گفت :
- صبر کنید باب به همتون میرسه یه اکسپلیارموس بزنید ! اول من ! اول من ! اکسپلیارموس ! هرهرهرهر !:lol2:

خانه ی ریدل :

بلا : که امنه...
بلیز:

بلیز ادامه داد :

- بیخیال بلا ، ببین امروز سومه ها ، ناهار رو دادم آشپزخونه ی گریمالد پزیده (!) ، مهمونا یواش یواش دارن میان .. نمیخوای در نوشابه ها رو باز کنی؟

بلا بی توجه به بلیز کروشیویی نثار وی کرد ، چادر سیاهش (!) را به کمر بسته و در حالیکه دماغش را بالا میکشید از خانه ی ریدل بیرون زد.

بیست دقیقه ی بعد - کاخ سفید :

اوباما : من از ولدی شاکیم ! الهی اون دنیا مار نیشش بزنه !

همان لحظه - ناسا :

اخترشناسان ناسا : ما از ولدی شاکی ایم ! الهی آواداکداورا بخوره بهش .

کره ی مریخ :

موجود فضایی : من از ولدی شاکیم . الهی تو آتیش بسوزه !

دره ی گودریک :

جیمز : من از ولدی شاکیم ! الهی خار بره تو دستش ، در هم نیاد !

کل کره ی زمین :


- ما از ولدی شاکییم ! جونش درآد !

بلا : من دقیقا باید از کی شروع کنم ارباب...



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷
#71

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
- جاسم جاسم ممد ... جاسم جاسم ممد ... جاسم جان محفلی ها مثل مور و ملخ ریختن سرمون ... هواپسه ... نقل و نبات بفرستید ...

بارتی که داره به حالت به جاسم نگاه میکنه بعد از شنیدن کلمه نقل و نبات به این صورت در میاد :

همزمان در سمت دیگر خاکریز بلیز داره پشت سر هم طلسم میفرسته ... لرد پیشانی بند " یا سالازار کبیر " رو بر پیشونیش بسته و داره به بقیه دستور میده ...

- بلا حواست به اونطرف باشه ... بلیز امونشون نده ... بارتی حواست به جارو ها هست ؟ ...

از یک سمت دیگه مونتگومری بدو بدو میاد به سمت لرد و بهش میگه :
- حاچی ... حاچی ... بچه های اطلاعات خبردادن محفلی ها توپخونشون رو راه انداختن ... باید بچه ها رو بکشیم عقب ...

در این لحظه بارتی در حالی که آر پی جی بزرگی روی شونه اش گذاشته از پشت خاکریز بلند میشه و بعد از لحظاتی گلوله بنفش رنگی که نشون دهنده " ایمپدیمنتا " است از آر پی جیش خارج میشه ... گلوله صاف میره و جارو های پرنده محفلی ها رو در جا منفجر میکنه ...

- سالازار اکبر ... سالازار اکبر ...

توجه لرد به صدایی از پشت سرش جلب میشه :

- حاژی اینا رو شیکارشون کنم ؟

لرد بدون اینکه نگاه کنه میگه : « خودت سربه نیستشون کن مورفین ! »

مورفین نگاهی به نارنجک های داخل دستش میندازه و حلقه یکی از اونها رو بیرون میکشه و میگه : فک کنم درشتش کردم ...

بوووومب !

و چنین شد که لرد به شهادت رسید ، درگذشت لرد ولدمورت کبیر (بزرگ خاندان) را به جامعه جادوگری تسلیت میگوییم ... به همین مناسبت مجلس ختمی در روز ....

چند روزی بعد

بلاتریکس در حالی که ردای سیاه و بلندی بر تن داره به عکس لرد خیره شده که روبان سیاهی بالا قابش بسته شده، بلاتریکس که اشک در چشماش حلقه زده زیر لب با خودش چیزی میگه ! دوربین زوم میکنه و اشک بلاتریکس جاری میشه روی صورتش و چشمانش رو میبنده ...

تصویر چندتا موج میخوره و وارد خواب بلاتریکس میشه ...

درون خواب

لرد دستش را دراز میکنه .... فضا مه آلود و بیابانیه و از دور نور سرخی در مه ها پخش میشه ... بلاتریکس سعی میکنه دست لرد رو بگیره اما هرچی بیشتر دستش رو دراز میکنه بیشتر دور میشه... صدای لرد رو میشنوه و لبهاش رو میبینه که داره حرکت میکنه :

- بلاتریکس ... از وقتی من مردم خیلی پیر شدی !

- از دوری شماست آقا ... بذارین دستتون رو ببوسم

- نمیخواد بلاتریکس ... من اینجا جام خیلی خوبه ... به جز چند بار که با طلسم آواداکداورا مردم و چند بار که با آتیش سوختم و طلبکارایی که هر روز روی سرم میریزن و مارهایی که نیشم میزنن و ...

دو ساعت بعد ...

... و چند تا خار که رفته توی دستم و بیرون نمیاد دیگه مشکلی ندارم !

- ... معلومه خیلی بهتون خوش میگذره ارباب

لرد یک قدم به جلو برمیداره ، فضا بسیار خوف (khowf) و خوف (khoof) شده . لرد دوباره شروع به صحبت میکنه :

- خوب گوش کن بلا ... من اینجا دارم عذاب میکشم ... تو باید بری و از تموم اونایی که بهشون بدی کردم حلالیت بگیری ... زودتر اینکار رو بکن ... به خاطر اربابت ... فقط کسی از این ماجرا بویی نبره ...

- چشم ارباب

- کروشیو !

بیرون خواب

بلا ناگهان چشمان بهت زده اش رو باز میکنه و از خواب میپره ...
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه : بلا باید بره از تموم کسایی که لرد بهشون بدی کرده حلالیت بگیره که این افراد عموما محفلی ها هستند ... پیدا کردن افراد ، رفتن و صحبت کردن با اونها ماجراهایی رو براش پیش میاره ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷
#70

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
یک ساعت بعد :

پاق ! (آپارات ولدی)
پاق !(آپارات بلا و بلیز و مورفین )
پاق...پاش ! ( آپارات و پاشیده شدن خون پتی گرو بر روی ریل قطار )

- ارباب مراقب باشید !
دست بلیز که کلاه ردای اربابش را گرفته و او را از پشت کشید مانع از له شدن اربابش توسط قطار مسافربری سریع السیری شد.

لرد ولدمورت با رنگی پریده نگاهی به جنازه ی پیتر که بر روی ریل افتاده بود کرد و نفس عمیقی کشید و با خونسردی شروع به قدم زدن کرد .
- خب بلیز ، این خط سوم که میگـ...
- ارباب مواظب باشید !
کلاه ردای ولدمورت اینبار توسط بلاتریکس کشیده و ولدی از روی ریل کنار رفت.

ولدی با چهره ای نگران کمی از ریل دورتر شد و عقب عقب رفت ، سپس رو به بلیز ادامه داد:
- اهم اهم ! خب این خط سوم باید یه جایی...
- موآآآآژب باش لامشب !

اما اینبار چون مورفین به صورتی اسلمشن و معتادانه برای نجات خواهر زاده اش اقدام کرده بود ، تا رسیدن وی به خط ریل ، لرد در اثر برخورد با قطار سریع السیر هاگوارتز (!!) با فریادی بلند به هوا پرتاب شده و دیگر برنگشت.

تغییر صحنه – کابین راننده ی قطار :

آلبوس سورس پاتر به عنوان راننده ی قطار سوت قطار را به نشانه ی پیروزی به صدا درآورده و با حالت رو به دوربین ، پایش را بر روی پدال گاز (!) فشار داد .

آسمان پنجم :

ولدی : عااااااااااااااا ... من دارم پرواز میکنم ! میدونستم رولینگ دروغ نگفته ! میدونستم که میتونم پرواز کنم ! یوهوو ! موهاهاهاها من خیلی گولاخـ... o!o! !
یههههههه ! ( افکت سقوط لرد به سمت زمین )

پاش پوش پااخ ! ( افکت افتادن لرد بر روی خط اول – ریل سوم و منهدم ساختن ریل و به صورت افقی قرار گرفتن به جای ریل )

لرد نفس نفس زنان نگاهی به حفره ی زیر پایش انداخته و چشمش به جعبه ی چوبی کهنه ای در اعماق زمین افتاد .

ولدی : خودشه ! خود خودشه ! همونی که من می خواستم! آره خودشه ! خود خودشـ...
اما صدای سوتی باعث شد لرد سرش را بلند کرده و شاهد نزدیک شدن قطاری خفن به ایــــــــــن بزرگی باشد.
ولدی :
آل سو پشت قطار :

همان لحظه – چند متر اونورتر


- زود باش بلا ! این ردای منو بگیر بپیچش دور سیگار مورفین ! من باید به اون قطار علامت بدم ! ریل خراب شده و ارباب جاش خوابیده ! من نباید بذارم اون از رو ارباب رد شه !

نزدیک ریل :

قطار : چی چی کو کو چی چی کو کو چی چی کوکو سوووووووت !
ولدی : جیغ جیغ جیغ جیغ جیــــــــــغ !
آلسو پشت قطار :
ولدی :

و اما در یک لحظه ، بلیز زابینی در حالیکه ردای گوله شده ی بزرگی را به دور سیگار کوچکی که دیده نمیشد پیچیده بود از سمت راست دوربین وارد شده و بی آنکه به قطار یا لرد نیم نگاهی بیندازد دوان دوان از سمت چپ کادر خارج شده و به تماشا نشست .
بلیز: من علامتمو دادم ! دیگه بقیه اش کار خداس !

چی چی کو کو چی چی کو کو چی چی کو کو ....
جییییغ....

پاش ! وق !


دقایقی بعد ، قطار مسافربری به سلامت از روی لرد رد شده و سوت کشان به راهش ادامه میداد.

حفره ی روی ریل :

لرد ، سر تا پا مومیایی شده ، با چهره ای غم زده به جعبه ی چوبی باز شده و دلقک صورتی فنری درونش خیره شده بود که مدام میگفت :

- بادکنکای رنگی ! فشفشه های روشن ! همگی با هم میخونیم ! آخه تو چقده قشنگی !:yclown:

صدای پاق ضعیفی شنیده شد و تکه کاغذ پوستی صورتی رنگی از جعبه بیرون افتاد :

این هدیه رو از من پذیرا باش نواده ی عزیزم ! شیخاساشا ! تولدت مبارک !

======

با اجازه ی دامبلی دومبولی دیمبالا دیمبول دیمبال ! پایان سوژه !
موفق باشید !


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۱ ۱۹:۱۰:۳۶
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۱ ۱۹:۱۲:۱۸
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۱ ۲۰:۰۸:۳۵


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷
#69

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
موسسه ی پیشگویی-کف بینی خانواده ی تریلانی

در اتاقی تاریک کاساندرای پیر پوست زانوی دامبل را جلوی نور شمع گرفته و بی اعتنا به بلیز و بلا غرق در کشف رمز نوشته های پوست بود.

بلا: مطمئنی این میتونه ترجمه کنه؟
بلیز: آره بابا! سازمان اینا تکه! مگه ندیدی؟ رو تابلوش نوشته بود دارای مجوز رسمی از سازمان علوم، تحقیقات و فناوری وزارت سحر و جادو!
بلا:

کاساندرا بالاخره بعد از یک ساعت وارسی تکه پوست شروع به ترجمه جمله به جمله ی متن کرد:

"من هو سرغ هدی البوست" یعنی "من رفتم سراغ هدویگ آلبوس!"

"و اخفن الجُدَوا و احسنا لسُحَراء" یعنی "و رفتم مخفی کردم جد و آبای جعبه را در صحرا!"

"ولیکن واجب له و لها" یعنی "ولیکن هر کی دنبال جعبه برود له و لورده شود."

"لتزویجٌ بینه و بین المحفلیون" یعنی "و باعث ترویج عمل بینی در محفلیان گردد."

"حتی تدرک رمز الجعبه السالازار" یعنی "که در این صورت حتی رمز جعبه ی سالازار به درک!"

"و رمزه بین الخط اللندن و اللیور" یعنی "و رمز و راز عمل بینی را الیورتویست لندنی داند و بس."

"بول فی متروی المعروف!" یعنی "استعمال دخانیات اکیدا ممنوع!!!"

"فیل این الثالث ، تحت الریل الاول !" یعنی "انقراض نسل فیل ها زیر سر رول اولین نفر است."

بلا و بلیز:
کاساندرا:

***
بلا با عصبانیت وارد باجه ی ارتباط شومینه ای همگانی شد و در حالیکه با شماره شومینه ی علی بشیر را می گرفت زیر لب غرید: یه نصفه روز ما رو علاف این پیرمرد خرفت کرده که آخرش یه مشت مزخرفات تحویلمون بده.

پنج دقیقه بعد بلا با خوشحالی و با کاغذی در دست از باجه خارج شد.
روی کاغذ نوشته شده بود:

محل دفن جعبه: متروی لندن- خط سوم- زیر ریل اول


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۱ ۱۸:۴۸:۱۴


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷
#68

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
لرد سیاه به پارچه محتوی پوست دامبل نگریست . آیا پوشش مناسبی برای آدرس جعبه سالازار کبیر بود ؟ چنین فکر نمی کرد ! ولی خوب ... دایی مورفین بود و سلیقه خاص خودش . نقش و نگار پارچه پر از گل های خشخاش بود و لرد به خاطر می آورد که ملافه و روتختی دایی جان مورفین هم دقیقا از همین پارچه درست شده بودند :

- بیارینش جلو ! می خوام خودم بازش کنم و نقشه رو ببینم .

پارچه را باز کرد و نور خیره کنند ، اتاق را دربر گرفت . نقشه متروی لندن را دید که عبارتی بالای آن نوشته شده بود :

قال الدامبولی : من هو سرق هذی البوست ( یادتون باشه عربی « پ » نداره ! ) هو اخفن الجُدَوا و احسنالسُحَراء ولیکن واجب له و لها ، لتزویجٌ بینه و بین المحفلیون حتی تدرک رمز الجعبه السالازار و رمزه بین الخط اللندن و اللیوربول فی متروی المعروف ! فی لاین الثالث ، تحت الریل الاول !

لرد سیاه که علاقه ای به زبان عربی نداشت ، به مورگان اشاره ای کرد : بیا اینو ترجمه کن .

مورگان با ترس و لرز جواب داد : سرورم من تو اسمم « گ » داره و نشون میده من عربی بلد نیستم

- دایی مورفین ، تو که اسمت همچینا عربیه ! تو ترجمه ش کن

+ ینی شی همه کارای شخت شختو میدی به من ؟ من آوردمش پش ترژمش کار من نیش !

- نارسیسا کار توئه !

+ ارباب نارسیسا با لوسیوس قهر کرده رفته خونه باباش . نیستش !

- بلا پس این ماموریت جدید توئه که ترجمش کنی !

+ اوه ! ارباب چه افتخار بزرگی ! ولی درصورتی ترجمه ش می کنم که بلیز رو معزول کنین و من بشم دست راستتون !

در این زمان بود که خون بلیز به جوش آمد :
- مگه من دستم اینجوریه ( حالا چه جوری ... بماند ! ) خودم ترجمه می کنم !

پوست را گرفت ، کمی اینطرف و آنطرف پوست را نگاه کرد و عمیقا به فکر فرو رفت : این دامبل ذلیل مرده عجب احادیثی داشته ! حالا چکار کنم ؟ اگه عشقولانسی بود میشد یه کاریش کرد ولی من با دین و مذهب کاری ندارم که !!! آهان فهمیدم

- سرورم ، من می دونم کی میتونه اینو ترجمه کنه ! ولی مشکل اینجاست که نه تنها مرگخوار نیست ، بلکه یکی از بروبکس الف داله !

- بلاتریکس به طور مشکوکانه ای به بلیز نگاه کرد :
- این نشون میده که تو یه خائنی بلیز ! تو با افراد الف دال مراوده داری ؟؟؟

+ نه باو ! طرف از خوده ! اسلیترینیه !

- کیه مثلا ؟

+ کاساندرا تریلانی



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷
#67

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
آزمایشگاه سری!
( خوانندگان : اوی بوقی! چته یهو این همه مانع مثلاً باید جلوی این آزمایشگاه می بود! کو؟
نویسنده : برو بوقی! سوژه داره مثل خمیر پیتزای دالیا کش میاد! )

مورگان و مورفین در آستانه در آزمایشگاه سری ایستاده بودند و به راه مقابلشان که بیشتر به هزار تویی عجیب و نحس شبیه بود خیره شده بودند.
_ من می ترشما ...
مورگان بی صدا چوبش را از ردای سیاه و یک دستش بیرون کشید و کمی بعد نور خیره کننده چوب ، راه مقابلشان را به آنها نشان داد.
آزمایشگاه تیره و تاریک بود، با دیوار هایی از کاشی سفید رنگ و بی روح و پنجره هایی سرتاسر که از زمین به سقف می رسید و سوزی عجیب از میان آنها به آزمایشگاه رسوخ می کرد.

مورگان با قدم هایی شمرده و آرام و مورفین با چشمانی نیمه بسته و خمار به طرف سکویی حرکت کردند که نوشته های سفید رنگش در تاریکی ظلمانی آزمایشگاه ، مانند برفی در کنار ذغال قابل خواندن بود.
" محفل قرار گیری آزمایش های فوق ویژه و سری "

مورگان به طرف سکو رفت و درپوشی فلزی را از روی سکو برداشت.
نوری خیره کننده به ناگاه از داخل سکو ، تمام آزمایشگاه رو در بر گرفت.
مورفین در حالیکه پلک هایش نیمه باز بود دستش را به داخل سکو برده و منشاً نور را بیرون آورد ...
مورگان : پوست زانوی دامبلدور؟این همه نور؟( برای دانستن نور رجوع شود به سلسله احادیث آلبوس دامبلدور )
مورفین با چوبش پارچه ای را در هوا ظاهر کرد و آن را به دور جعبه حاوی پوست دامبلدور را پیچید ، سپس بی درنگ به همراه مورگین ، با صدای پاقی ناپدید شدند.

خانه ریدل ها
پیکری سیاه با مردمک هایی قرمز و افقی و دماغی که به جز دو خط بر چهره سیاهش معلوم نبود ، با آرامش مقابل آتش نشسته بود و پیکر مار عجیب و زیبایش را نوازش میکرد.
پاق!
با صدای آپارات ، صدای مورگان نیز شنیده شد :
_ ارباب! ماموریت انجام شد . پوست زانوی دامبلدور هم اکنون اینجاست.

صندلی لرد ولدمورت به طرف رعیت هایش چرخید ... سایه ای عجیب بر پیکر بی روحش افتاده بود ولی لبخند شیطانی و سرشار از پیروزیش به راحتی دیده می شد.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.