هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
#94

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
جیرجیرک ها جیرجیر می کردند و ابرهایی که ماه را احاطه کرده بودند مانع از طراوش نور آن می شدند.

تئودورنات ، با آستینش عرق سردی را که بر پیشانی اش نشسته بود را پاک کرد ، نفس عمیقی کشید و نظاره گر کارهایی شد که ایگور کارکاروف در حال انجام دادن آنها بود...

ایگور ، سنگی نسبتاً کوچک و سخت را از روی زمین خاکی برداشت و سپس نفسش را در سینه حبس کرد و سنگ را چندین متر آن طرف تر پرتاب کرد.

صدای برخورد سنگ با زمین باعث جلب توجه دو نگهبانی شد که مشغول بازی شطرنج بودند.
آن دو به سرعت از جا برخاستند و به طرف مکانی که صدا را از آن جا شنیده بودند رفتند.

ایگور و تئودورنات نیز از این فرصت استفاده کردند و بلافاصله به طرف دالان تاریک حرکت کردند.

کمی آن طرف تر
زابینی و دالاهوف در حالی که خم شده بودند و در سایه هایی که دیوار ایجاد کرده بود راه میرفتند سعی میکردند که آرامش به نفس خود را حفظ کنند.

هیچ حرفی بین آنها رد وبدل نمیشد و تنها صدایی که سکوت را می شکست صدای قرچ قرچ سنگ ریزه هایی بود که زیر پایشان صدا می کردند...

_ ایست!
سپس اختری قرمز رنگ دقیقاً به پهلوی بلیز زابینی برخورد کرد و باعث شد که بر روی زمین بیفتد!
سپس اختری دیگر و این بار آبی رنگ به گلوی دالاهوف برخورد کرد و باعث شد که او نیز بیهوش بر روی زمین بیفتد!

حال ، تنها امیدشان ایگور و تئودورنات بودند.


بورگین عزیز پستت دارای غلط املایی بود .ضمن اینکه تئودور و ایگور در پست قبل هنوز در تونل بودند ، چجوری از آن خارج شدند؟ روند داستان را خیلی سریع پیش برده بودی و پستت فضاسازی کمی بود ولی داستان را به سوی جالبی برده بودی.


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۱:۳۴:۲۶
ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۷:۲۱:۲۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۷:۴۴:۵۴


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۰:۳۹ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
#93

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
_ آخ...
_ اون چیه؟
_................فقط یه موش مرده!
و با گفتن این جمله حیوان نگون بخت را در حالی که از دم آویزان ، بر دست گرفته بود .به طرف پشت سرشان پرتاب نمود . ایگور و تئودور دو مامور مخفی طبق قرار قبلی با لرد ، مسیر خود را در تونل زیر زمینی به صورت نیم خیز بار دیگر از سر گرفتند گرچه آن طور که از انقباضات چهره آن دو بر می آمد آن چنان هم از امنیت آن مطمئن نبودند گویی هر لحظه آرزو می کردند به آن دریچه مخفی برسند .

_ نیمه شبه...حالا وقتشه...بریم!
و این صدای بلیز بود که با آهنگی تند آنتونی را از جا پراند . آن دو قصد داشتند این بار برای فریب نگهبانان پادگان از روش های ماگلی استفاده نمایند و این نقشه ایی بود که بلیز بر روی آن حساب جدیدی باز کرده بود و حالا وقت آن فرارسیده بود که این بار خود به جای یکی دیگر از طعمه های ماگلی قرار گیرند .
آنتونی آرام و بی سر و صدا خود را به نزدیک در اصلی رساند و شنل نامریش را بر روی سرش انداخت . سپس بلیز خود را در پشت بوته ها در جلوی در پنهان کرد و چند لحظه بعد صدای انفجار کوچکی به گوش رسید!

تئو با چشمانی هراسان به ایگور که سر خود را به طرف او خم کرده بود نگریست و در حالی که سعی می کرد تشویش خود را پنهان کند گفت :
_ یعنی اون بالا چه خبره؟.....نکنه برای بلیز و آنتونی...
اما ایگور حرف او را قطع کرد و با اعتماد به نفس به تئو اطمینان داد که حال آن دو خوب است !

هدویگ که آخرین شعله های آتش را با لگد خاموش می نمود و تاریکی را جست و جو می کرد با لحنی نه چندان جالب فریاد زد :
_ ماگل های احمق...مراقب باشید... فقط کار چند تا ...اون پدر و مادر ها...
و بلیز و آنتونی پنهان در زیر شنل از مستی نگهبانان و خوش بینی هدویگ استفاده کردند و وارد پایگاه شدند.

ایگور دست تئودور را گرفت تا به او کمک کند تا از دریچه کوچک بالا بیاید و در همان حال گوشه گوشه انباری تاریک را می نگریست تا آن که بر روی شومینه ثابت شد . چند دقیقه بعد آن دو با گذر از چند راهرو به دری رسیدند که در پشت آن نور شمعی فضا را روشن کرد و درست در کنار آن دو نگهبان شب در حال بازی شطرنج جادویی بودند .

بلیز در حالی که دست خود را بر روی قسمت شرقی نقشه پادگان قرار می داد گفت :
_ باید اون جا باشه...
و در تاریکی دست خود را نشانه کرد و ادامه داد :
_ اره...باید از این طرف بریم...پشت سرم بیا...مراقب باش !


سامانتا عزیز روند پستت خوب بود ولی از لحاظ املایی و نیز نگارشی اصلا تعریفی نداشت و نیازمند یک ویرایش اساسی بود. چند غلط املایی داشت ، علاوه برآن بهتر بود بین دو ماجرا که همزمان دنبال می شدند ، به گونه ای فاصله می انداختی.بهر صورت مورد دیگری نداشت.موفق باشی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۷:۳۶:۰۰

از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
#92

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
پادگان مثل روزهای قبل در آرامش به سر می برد.صدای نغمه سرایی پرندگان در فضا پخش شده شود و نسیمی خنک بر فراز پادگان می وزید.

هدویگ،مامور مراقبت امروز در پادگان بر روی صندلی نشسته بود و در حال خواندن روزنامه پیام امروز بود.کمی آنطرف تر در قدیمی و قهوه ای رنگی بود که دامبلدور با جادو های مختلف از عبور افراد ناشناس به درون قلعه جلوگیری کرده بود.در طول این هفته 4 ماگل فضول که قصد ورود به قلعه را داشتند به صورتهای وحشتناکی آسیب دیده و فراری شدند.اینکه در طول این هفته 4 ماگل آنجا آمده بودند کمی عجیب بود ولی به دلیل جشن محفلی ها کسی به آن توجه نمیکرد.

آنها بالاخره توانسته بودند که نقشه طراحی دستگاهی را بکشند که باعث میشود موجوداتی با توانایی جادویی بالا درست کنند و برای مقابله با مرگخواران از آن استفاده کنند.برای همین یک هفته به جشن و پایکوبی پرداخته بودند و امروز بالاخره آن جشن به پایان رسیده بود و میخواستند که برای درست کردن آن دستگاه شروع به کار بکنند.

در میان خوشحالی محفلی ها و شور و نشاط در فضای پادگان، مرگخواران هم بیکار نبودند.دو نفر از بهترین های آنها برای بدست آوردن اطلاعاتی از آن وسیله و طرز کارش به آنجا اعزام شده بودند.این دو نفر عبارت بودن از زابینی و دالاهوف!آنها بعد از کلی تلاش بالاخره توانسته بودند به بالای تپه ای که پادگان محفل در آنجا قرار داشت برسند و با دقت به طرح نقشه ی درستی بر اساس موقعیت پادگان دست به کار شده بودند.آنها میدانستند که همیشه یک نفر از در ورودی و بعد از او 3 نفر مراقب از در اصلی پادگان بودند و همچنین طلسمهای زیاد و پیشرفته ای که دامبلدور با آن از پادگان محافظت میکرد.آن 4 ماگل هم تحت کنترل آنها به آنجا رفته بودند تا از بعضی از آن طلسم ها خبردار شوند.

-ببین بلیز،ما میتونیم تیکه تیکه وارد پادگان بشیم و نقشه آنها را بفهمیم.برای اینکار به نظر من شب دست به کار بشیم خیلی خوب میشود.چون حتما اون موقع آنها خسته اند و بعضی ها هم میخوابند.
-موافقم آنتونین،ولی باید توجه کنی که ما خودمان خسته نباشیم.چون اگر گیر یکی از آن جادوها بیفتیم... .

نیازی نبود بلیز حرفش را تمام کند.زیرا دالاهوف میدانست که ادامه آن چیست.آنها با مرگی سخت روبه رو میشدند و ماموریت ارباب هم انجام نمیشد!چهره هر دو در هم رفت و بهم خیره شدند.بلیز لبخندی زد و شروع به تعریف نقشه جدید خود کرد.

پست جدی قشنگی بود.نشاندهنده شروع یک سوژه قوی است. بدون غلط املایی و اشکالات نگارشی.پاراگراف بندی مثال زدنی ای به کار برده بودی ایگور عزیز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۷:۲۴:۵۵

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۶
#91

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
اول به آلبوس و ریموس سلام میگم،من نمیدونم ایا به عنوان معاون ارتش اجازه دارم اینجا پست بزنم یا نه،ولی فبها،میزنم اگر اجازه نداشت یا بد بود من رو ببخشید و این پست رو هم پاک کنید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چشمان لرد از عصبانیت سرخ تر از هر لحظه ای شده بود،رگ هایش به بیرون زده بودند و دستانش ناخودآگاه میلرزید. لحظه ای به مرگخوارش و بعد به آلبوس که همچون شیری پیروز نگاهش را به وی دوخته بود نگاه کرد و بعد خطاب به مرگخوارش گفت: حالا که اینجاست با دستان باز به هش خوشامد میگیم،او هیچ شانسی ندارد از الان آبوس مرده ای بیش نیست.و بعد بدون اخطار وردی را به سمت آلبوس رها کرد.
دامبلدور با سرعتی که از پیرمردی همچون وی بعید بود سریع به سمت چپ رفت و وردی نارنجی رنگی را به سمت ولدمورت رها کرد.
ولدمورت که انگار مگسی را میپراند، جا خالی داد و بعد با خنده ای به آلبوس گفت:
تو با این ورد ها من را به جنگ دعوت میکنی؟؟ از تو بعید بود.و بعد با خشم فریاد زد:
آوادا کدابرا
پیرمرد که انگار میدانست چه اتفاقی قرار بود بیفتد،خود را در جای دیگری ظاهر کرد و وردی دیگر نثار لرد کرد که با سپر لرد برخورد کرد.

دالاهوف که از این وقایع هم تعجب و هم ترسیده بود از فرصت استفاده کرد،آلبوس او را از یاد برده بود، وی میتوانست آلبوس را بکشد. چوبش را به بالا گرفت ولی ناگهان وردی به وی برخورد کرد و باعث افتادن وی شد.
ریموس که به هوش آمده بود وردی به وی زد و گفت:
این را برای آن وردی که به من خورده بود به تو زدم.

كمي آن طرف تر جلوي دروازه در چادر امداد
اعضای محفل بیشترشان روی زمین همانند لشگر شکست خورده دراز کشیده بودند.
بونز و چند نفر دیگر همانند پرستار به زخم های آنان میرسیدند که استر گفت: ریموس هنوز نیومده؟
کسی در جواب استر گفت:نه ،من هنوز ندیدمش آیا جنگ تمام شده؟
در همین هنگام کسی وارد چادر شد و فریاد کشید:
لرد..لرد اینجاست داره با البوس تو زیرزمین میجنگه
استر با شنیدن این خبر زخم هایش را ول کرد و با شجاعتی خاص از چادر بیرون دوید.
بدون اینکه منتظر کسی شود به سمت زیرزمین رفت.هنوز بعضی از اعضای محفل در حال جنگ بودند.استر آنها را پشت سر گزاشت و به طرف زیرزمین رفت.
لحظاتی بعد وی در زیرزمین بود ،با تعجب به آلبوس و ریموس که با خنده به وی نگاه میکردند خیره شد و گفت:
لرد کو؟ اینجا....
ولی قبل از اینکه حرفش تمام شود آلبوس دستش را به علامت سکوت بلند کرد و گفت: همه چیز را بعدا برات میگم.
ـــــــــــــــــــــــــــ
ببخشید آخرش خیلی بد شد.

خب باب آگدن عزیز در مورد سوالت در ابتدا باید عرض کنم که متاسفانه فقط رییس ارتش دامبلدور می تواند بدون عضویت در محفل پست بزند ولی این پست شما استثنائا نقد شده و جزو داستان محسوب خواهد شد.خوشحال می شوم پست دخواست عضویتت را هر چه زودتر ببینم تا به این پستت نیز امتیاز دهیم.
حال به سراغ نقد پست می رویم.
همانطور که خودت نیز اشاره کرده بودی انتهای پستت , نقطه ضعف پستت بود.
غلطهای املای و عدم رعایت در این قسمت به چشم می خورد.علاوه بر آن کمی تا مقداری گنگ بود و داستان را بسیار سریع پیش برده بودی برای مثال فرد اعلام کننده خبر جنگ دامبلدور با ولدمورت را مشخص نکرده بودی.
در کل به نظر من اگر پاراگراف آخر با دقت بیشتری زده شده بود بهتر بود.
منتظر پستهای خوبت پس از عضویت در محفل هستم.با احترام.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۸ ۱۴:۵۷:۱۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۰ ۱۵:۵۵:۴۶



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
#90

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
با این اتفاق تمامی مرگ خواران فریاد کشان به داخل پادگان رفتند و ولدمورت نیز بسیار آرام به داخل حرکت کرد. حالا او احساس پيروزي و فاتحي مي كرد .. احساس مي كرد كه بزرگترين قلعه ي جهان را فتح كرده است .. احساس مي كرد كه محفل را شكست داده و ديگر هيچ مانعي بر سر راه او وجود ندارد . او با قدم هاي آرام و استوار به سمت برج مركزي پيش مي رفت گويي كه داشت در آسمان پرواز مي كرد. در واقع او با برج مركزي و محفلي ها اري نداشت او مي خواست كه از راه برج مركزي به زير زمين و جهنم ساز دست پيدا كند.مرگخوارهايي كه همراه او بودند در تمام پادگان پخش شدند تا به ماموريت خود كه مبارزه با محفلي ها بود بپردازند و لرد به تنهايي از پله ها ي برج مركزي عبور كرد و به حفره اي كه او را به سمت حهنم ساز هدايت مي كرد رسيد . لرد به همان آرامشي كه داشت وارد او شد گويا كه ديگر دليلي براي عجله كردن نمي ديد ..شايد براي اينكه فكر مي كرد ديگر مانعي بر سر راهش وجود ندارد . حالا او به پشت همان در اسرار آميز رسيده بود كه در پشت آن جهنم ساز قرار داشت ..آن در اسرار آميز در برابر او دوامي نياورد .. دامبلدور درست م يگ فت حتي قدرتمند ترين جادوهاي او هم نمي توانست در برابر لرد دوام چنداني بياورد . لرد به سرعت به محل جهنم ساز نزديك شد . ديگر طاقت نياورد و گامهايش را سريع تر برداشت سريع تر و سريع تر .گامهاي او كم كم تبديل به دويدن شد در جلوي جهنم ساز ايستاد و خواست كه آن را از محل نگهداريش بيرون بياورد كه به دو تن از محفل ي ها برخورد كرد
-:‌ما نمي ذاريم كه تو به اون نزديك بشي ..
-:‌نگو ما بگو من !!
در كمال ناباوري ريموس شاهد آن بود كه ماندانگاس .. ماندانگاس نبود بلكه يك مرگخوار بود كه با معجون مركب پيچيده خودش را تغيير شكل داده بود .. حالا ريموس لوپين تنها بود ..
-: برو كنار بچه جون .. من وقتمو براي يك گرگينه تلف نمي كنم به نفعته كه از اينجا بري ..
-:‌نه من از اينجا نمي رم من به وظيفه ام عمل ...
ولي لرد اجازه ي حرف بيشتري را به او نداد و با يك ورد او را نقش زمين كرد.
-:‌خوب دالاهوف ..حالا بريم سر كار اصليمون ..
-: بله قربان .. البته .. ببخشيد ارباب شما ديگه براي چي به اينجا اومديد ..من خودم اونو براتون مي آوردم ..
-: ترسيدم كه دوباره گند بزنيد ..
لرد دستس را دراز كرد و روپوش جهنم ساز را كنار زد اما انجا هيچ چيز نبود .. خالي بود .. خاليه خالي..
-: چي؟؟
-: دير رسيدي تام منو اون زودتر از اينكه مرگخوارهاي تو براي دفعه ي دوم بيان از اينجا بردم ..اون ديگه اينجا نيست ..تام
----
كمي آن طرف تر جلوي دروازه ..
در جلوي دروازه پيكر سه تن كه مععلوم بود به سختي راه مي روند ظاهر شد كه دختر جواني هم در بين آنها بود .ديگر حاضران كه از جنگ فارغ شده بودند به سمت آنها دويدند و در كمال تعجب ديدند كه بورگين چو و ماندانگاس بيهوش بر زمين افتاده اند
بونز: خدايا .. ماندانگاسه .. اما
بورگين : ما ماموريتمونو انجام داديم استرجس!
اعضاي محفل به كمك آن سه تن شتافتند و آنها را به چادر امداد در كنار ديگر مجروحان بردند ..
-----------------
ادامه ي گفتگوي دامبلدور و لرد رو و همچنين پاان اين ماموريتو به عهده ي نفر بعدي مي ذارم كه تكروي نشه ..



پست خوبی بود فقط مشکلش این بود که بورگین با ریموس رفته بود بالا و چو و بورگین هم قبلا برگشته بودند و شما دوباره گفتی اومدن این اشکال رو شما در پست قبلیت هم داشتی
فضاسازی خوبی بود. داستان رو هم خوب پیش برده بودی صحبت دامبلدور هم خوب بود. دیالوگهای خوبی هم داشتی.

با این حساب 3 به همراه یه B در کل 7 امتیاز


ببخشيد ريموس جان ... من اشتباه كردم در همون پست شماره ي 87 نوشته شده توسط بورگين اشتباهم شروع شد ..اونجا اولش بورگين نوشته بود سه مرد تنومند و من فكر كردم كه منظورش من استر و ماندي ولي بعدش كمي پايين تر نوشته بود بورگين و چو كه شما به اون توجه كرديد و اصولا ..مشكل از اونجا شروع شد ...چون ما نفهميديم سه مرد يا بورگين و چو ...در هر صورت الان يكي از دوگروه ما تو دژ مرگ مونده و يكي ديگه هم اومده تو پادگان...كه در كمال تعجي من يكيشونو آوردم و بورگين اون يكي رو و حسابي شير تو شير شده در هر صورت تصميم با شماست مي خوايد اينا رو پاك كنيد ما از اول بنويسيم مي خوايد هم اينا رو همين جوري اينجا بذاريد تا عبرتي شود براي ديگران




خب سلام ادوارد عزیز.پست بورگین ویرایش شد , چون من بعد از بررسی دیدم اشتباه از ایشون بوده .به دلیل اینکه ایشون جریان داستان را بهم ریختن پنج امتیاز ازشون کسر میشه تا بقول ادیب ((عبرتی شود برای همگان)) به شما هم به علت دقتتون در داستان و روال آن پنج امتیاز اضافه خواهد شد.(به غیر از امتیاز منظور شده توسط ریموس عزیز).
نفر بعد , لطفا ادامه روال همین داستان را پیش بگیره و به زیرنوشته هاش کاری نداشته باشه.
موفق باشین. با احترام.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۵:۲۵:۳۷
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۵:۲۹:۲۰
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۶:۰۷:۴۱
ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۲۱:۰۰:۵۶
ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۲۱:۱۲:۳۴
ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۲۱:۱۷:۱۶
ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۵ ۹:۵۸:۱۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۵ ۱۴:۴۲:۳۹

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#89

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
انواع طلسم های مهلک از پایین برج ، جایی که تعدادی مرگ خوار در آنجا تجمع کرده و سنگر گرفته بودند به بالای برج ، درست جایی که محفلی های جسور آنجا سنگر گرفته بودند و بیشتر سعی بر این داشتند که نفرین های نا بخشودنی مرگ خواران را دفع کنند ، به برج بر خورد می کرد و باعث می شد که تکه ای سنگ یا آجر با سر و صدا از برج کنده شود و بر زمین ریخته شود.
_ آرلاویانولوس!
ادوارد در حالی که با خشم بلند شده بود با فریاد این طلسم را گفت.
نوری دیده نمی شد ، فقط محفلی ها می توانستند شکافته شدن هوا را ببیند و اینکه دقیقاً در حالنزدیک شدن به یک مرگ خوار بود.
ناگهان طلسم به مرگ خوار بر خورد و آنقدر قدرت ضربه طلسم زیاد بود که به وی فرصت فریاد کشیدن نداد محکم به دیواری که دقیقاً هشت متر پشت آنها بود برخورد کرد.
لبخندی از سر رضایت بر پهنای صورت ادوارد نشست.
کمی بعد دو مرگ خوار دیگر نیز از پا در آمدند.
پیروزی نزدیک بود!
در همان حال*زیر زمین پادگان
دو محفلی در حالی که چوب دست هایشان را محکم چسبیده بودند با احتیاط پله هایی که به پایین می رفت را پشت سر می گذاشتند.
_ ریموس!اگه جهنم ساز رو نا بود کرده باشند چی؟
مرد قد بلند با دماغی عقابی شکل که دوستش به وی ، ریموس می گفت در جوابش گفت : مثلماً دست تنها از پسشن بر نماییم ماندانگاس!باید برگردیم و محفلی ها رو خبر کنیم.
سپس دیگر حرفی بی آن دو مرد رد و بدل نشد و آنها همچنان پله ها را پشت سر می گذاردند و به تاریکی که گویی میخواست هر چه زودتر آنها را ببلعد ، نزدیک تر می شدند.
کمی بعد * پشت دروازه آهنین
هیبتی بزرگ ، قد بلند با سری بی مو و دو شکاف به جای دماغ در حالی که دست به سینه ایستاده بود با چشمان قرمز و شیطانی اش به مرگ خوارانش نگاه می کرد که هر طلسمی به در می زدند ، حتی کوچک ترین خراشی نیز بر رویش برداشته نمی شد.
سر انجام صبرش لبریز شد و خطاب به مرگ خوارانش گفت : بی عرضه ها! همین جوری میخواهید با آن همه محفلی که در پادگان هست مبارزه کنید و به جهنم ساز برسید و به بلاتریکس لسترنج در دزدیدن جهنم ساز کمک کنید؟
سپس چوبش را توسط دست های استخوانی اش بیرون کشید و به طرف در نشانه رفت و وردی را زمزمه کرد که برای دیگر زیر دستانش نامفهوم می نمود.
ناگهان در با صدای گومبی از جا کنده شد و 50 پا آن طرف تر ، مانند آهن پاره ای افتاد...
با این اتفاق تمامی مرگ خواران فریاد کشان به داخل پادگان رفتند و ولدمورت نیز بسیار آرام به داخل حرکت کرد.


پست خوبی بود! فضاسازی خوبی هم داشت. در آخر هم ورود ولدمورت هیجان انگیز بود قسمتی هم که بورگین و ریموس به سمت جهنم ساز میرفتند جالب بود
با این حساب 4 امتیاز به همراه C در کل 7 امتیاز


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۵:۱۸:۲۰
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۶ ۲۱:۵۲:۴۳


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#88

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
دروازه ي بزرگ پادگان نظامي :
استر جس ماندانگاس و ادوارد در حالي كه به شدت نفس نفس مي زدند از دروازه بزرگ پادگان كه شكسته بود عبور كردند و وارد محوطه ي داخل پادگان شدند براي لحظه ي كوتاهي به اطراف نگاهي بررسي گري انداختند و به دنبال نقاط آشوب و نقاط ضعف نيروهاي محفل گشتند. سپس استر رو به دو نفر ديگر كرد و گفت :
زود باشيد .. از اين طرف سارا و سينسترا و لارتن روي برج مركزي به كمك ما احتياج دارن ..
سپس با سرعت بالايي به سمت برج مركزي دويد و ماندانگاس هم به دنبال او دويد اما ادوارد سر جايش ايستاده بود و نه تنها به دنبال آنها نرفته بود بلكه برگشته بود و بيرون پادگان نگاه مي كرد ..
استر: اديب ... زود باش .. چرا معطلي ؟
اديب:‌ شما ها بريد من الان ميام ..
ماندي : عجله كن ..
سپس ادوارد رو به در در هم شكسته ي پادگان كرد و چوب دستي اش را از جيب ردايش بيرون آورد و به سمت چهار چوب خالي دروازه گرفت. و كلمات نامفهومي را ادا كرد و بعد از آن به دروازه نگاه كرد .. نور عجيبي دروازه را در بر گرفت و به جاي در چوبي درهم شكسته شده، يك در آهني بزرگ را ديد و سپس مشتش را در هوا به نشانه ي پيروزي تكان داد و به سرعت به سمت برج مركزي شتافت.
در بين راه با خودش فكر مي كرد كه نكند كه كسي از دوستانشان كشته شده باشد نكند به خاطر تعلل او در كمك به آنها او مسئول مرگ كسي باشد ... اگر اينطور مي شد او هرگز خودش را نمي بخشيد به سرعت مي دويد و نفس نفس مي زد.
همينطور كه در افكارش غوطه ور بود ناگهان متوجه ي پيكري در زير برج مركزي شد .. ممكن بود كسي از برج سقوط كرده باشد ..اما .. ارتفاع برج مركزي آنقدر زياد نبود كه باعث مرگ كسي بشود .. پس او زنده بود ..بايد به كمك او مي رفت .. ولي اگر باز هم تله ي مرگخوارها بود چه ؟ اگر از محفلي ها بود .. آن وقت او مسئول بود .. به سرعت به سمت او دويد ...
نفس زنان بالاي سر آن شخص مجروح رسيد و باناوري به چهره ي او نگاه كرد .. چه مي ديد او يك دختر جوان بود .. خيلي جوان .. او ويولت بودلر بود ..خواست كه براي كمك يك منور بفرستد ولي مطمئن بود كه كسي به كمك نمي آيد با كمك جادو دخترك را از زمين كند و برگشت كه به سمت چادر امداد برود اما ناگهان انبوهي از مو و ريش هاي سفيد را جلوي خود ديد .. ناباورانه گفت:
-: پرفسور دامبلدور !!
دامبلدور به او لبخندي زد و با يك حركت چوبدستي ويولت را به سمت خودش كشيد و گفت تو برو .. حالا وقت مبارزست!
ادوارد با حركت سر جواب مثبت خودش را اعلام كرد و به سمت برج اصلي دويد ..به سرعت از پلكان مارپيچي بالا رفت تا به فضاي روباز بالاي برج رسيد ..به كنگره هاي شكسته كه در اثر بخورد طلسم از جا كنده شده بودند .. اما ديگر تامل نكرد و به سرعت يك طلسم به سمت مرگخواري فرستاد و او را نقش بر زمين كرد و مورد تشويق سارا قرار گرفت ..سپس در حالي كه از جلوي طلسم ها جاخالي مي داد و يا آنها منحرف مي كرد و همينطور طلسم روانه مي كرد به جبهه ي محفلي ها پيوست .. حالا او در كنار ديگر محفلي ها مي جنگيد دوش به دوش اما غافل از اينكه بزرگترين جادوگر سياه قرن صبرش تمام شده است و هم اكنون همراه نوچه هايش پشت در آهني است و در حال باطل كردن طلسم آن در است ...
---------------
فكر كنم اينجوري هيجان بره بالا لرد در برابر آلبوس



پست خوبی بود. هم داستان رو خوب پیش برده بودی هم فضاسازی مناسبی داشتی
قسمتی هم که درباره ولدمورت بود رو هم خوب توصیف کردی
قسمتی از پست هم که نشون میداد ویولت زخمی شده به نظر من نیازی به نوشتنش نبود.
اما خواهشا قبل از نوشتن پست قبلی رو خوب بخون طبق پست بورگین(87) استرجس و ادوارد برنگشته بودند اما ماندی برگشته بود
قسمت درآهنی هم خوب بود
به هر حال 3.5 از 5 به همراه یه C در کل 6.5


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۰:۲۷:۲۲
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۵:۰۶:۴۷
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۵:۱۷:۲۶
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۵:۲۱:۰۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۶:۰۸:۱۸

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#87

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
سه مرد شنل پوش در حالی که همچنان می دویدند ، بخار هایی از دماغشان بیرون می آمد که حاکی از هوای سرد داشت.
تنها صدایی که سکوت مطلق بیشه تاریک را می شکست ، صدای خش خش خس و خاشاک بود که زیر پای سه مرد تنومند خرد می شدند.
سرانجام ، ماندانگاس ، شروع به حرف زدن کرد و خطاب به دو محفلی دیگر که پا به پایش می دویدند ، گفت : سریعتر! الان به دو دلیل ما در خطریم.یکی از پشت که لوسیوس و دار و دسته اش به زودی دنبال ما میان و یکی هم ممکنه مرگ خوار های دیگه هم تو پادگان ریخته باشند برای گرفتن جهنم ساز.
بعد از اینکه ماندانگاس جمله اش را تمام کرد ، به مدت ده دقیقه دوباره سکوت بر آنها حکم فرما شد.
سرانجام ، استرجس این سکوت را برای بار دوم شکاند و گفت : فکر کنم دیگه الان از محدوده حفاظتی دژ خارج شده باشیم.حالا میتونیم آپارات کنیم.
و بدون هیچ حرفی با صدای " پاپ " آرامی غیب شد.
ادوارد و ماندانگاس نیز به پیروی از استرجس ، آپارات کردند و سر انجام ، وقتی که دیگر هیچ یک از آن سه نفر از جنگل رفتند ، جیر جیرک ها از لانه اشان بیرون آمده و دوباره شروع به خواندن کردند.
کمی بعد/پادگان نظامی
پاق پاق پاق!
سه مرد شنل پوش ، مظطرب و هیجان زده و چوب دستی به دست در حال نگاه کردن به پادگان بودند که هم اکنون از بر خورد انواع طلسم ها یا خراب شده بود و یا قسمت های تاریکش با انوار طلسم ها نورانی شده بود.
صدای فریاد محفلی ها در جای جای پادگان به گوش می رسید و قسمتی از خوابگاه پادگان در حال سوختن بود.
هر سه محفلی بدون معطلی متوجه شدند که مرگ خواران پیشدستی کرده و به آنجا حمله کرده بودند.
بلافاصله سه محفلی دیگر نیز به دوستانشان رسیده و در حال کمک کردن به آنها بودند.
در همان حال*جنگل متروکه ، نزدیک دژ مرگ
لوسیوس مالفوی ، در حالی که قلبش را گرفته بود همراه با دیگر مرگ خوارانش دقیقاً به جایی رسید که زمانی استرجس ، ادوارد و ماندانگاس در آنجا غیب شده بودند.
قلبش گرپ گرپ می کرد و دردش که ناشی از بر خورد طلسم بود ، او را به سختی آزار می داد ولی باز هم شعارش را فراموش نکرده بود ... تا آخرین قطره ی خون جنگیدن برای لرد!
باید به پادگان میرفتند ، برای کمک به دیگر دوستانشان که در حال جنگ بودند.
-0-0-0-0--0-0
باتشکر.


فضاسازیت متوسط بود. خیلی خوب داستان رو پیش برده بودی.دیالوگ هات هم خوب بود.
اشکال املایی هم در کلمه مضطرب بود که نوشته شده بود مظطرب
با این حساب 3 از 5 به همراه یه C در کل 6 امتیاز


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۴:۵۶:۳۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۵:۰۶:۲۳
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۵:۱۱:۳۷
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۵:۱۷:۱۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۵ ۱۴:۳۳:۴۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۵ ۱۴:۳۳:۵۰


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
#86

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
آرام و بی صدا حرکت میکرد. به صحنه رو به رویش چشم دوخته بود و فکر میکرد. چگونه میتوانست با یک طلسم بر آن همه مرگخوار غلبه کند؟؟؟ تنها یک طلسم و نه بیشتر. او تنها همین قدر فرصت داشت. پس با خود اندیشید و فکر کرد. آموزش های محفل ققنوس. دوئل های محفل ققنوس
به یاد می آورد. زمانی که او توسط محفلی ها محاصره شده بود تا یاد بگیرد چگونه بر چند نفر غلبه کند. صدای دامبلدور در گوشش پیچید:
- به کسانی که مورد هدفت هستن فکر کن و سعی کن بهشون ضربه بزنی بعد طلسم رو ادا کن
در آن زمان او موفق نشده بود اما....
حالا پای مرگ و زندگی دوستانش در میان بود دوستانی که به خاطر نجات آنها جانشان را به خطر انداخته بودند. او میتوانست خیلی راحت غیب شود و برود اما....
خود را مسئول میدانست.پس نفسش را در سینه حبس کرد و به مرگخواران دور دوستانش اندیشید. روی آنها متمرکز شد و صحنه ضربه خوردن آنان را تصور کرد و...........
- لیکیندراکوردنیوم
نوری عظیم! تنها چیزی که مشاهده میشد و بعد...
تنها چیز قابل مشاهده چهره های بیهوش مرگخواران بود که اکنون بی حرکت بر کنار دژ مرگ آرامیده بودند
لبخندی بر لبانش نقش بست و سریع دوستانش را آزاد کرد.
اما ناگهان.....
- خوب کارتونو انجام دادید
مرگخواران از جایشان بلند شدند. تعظیمی کردند و با صدای پاقی غیب شدند.
لوسیوس مالفوی در جلوی آنها قدم میزد پس از مدتی گفت: میبیند نقش بازی کردن چقدر آسونه؟؟؟. حالا ما هم شماها رو گرفتیم هم زندانیمون رو که در رفته بود. در ضمن بیخود سعی نکنید نمیتونید آپارات کنید
با این حرف تمام امید محفلی ها از بین رفت اما ناگهان چشم ماندانگاس به چوبدستی توی دستش افتاد و.....
- یبرکاتنیوم ستکاردیوم
باری دیگر یک طلسم از نوک چوبدستی ماندانگاس به سمت قلب لوسیوس مالفوی رفت و او نقش زمین شد. ماندانگاس لبخندی زد و همراه دوستانش فرار کرد.
------------------------------------------------------------------------------------
خب توصیف تفکرات ماندیت حرف نداشت.ولی زیاد به توصیف حمله ماندی نپرداختی.در ضمن اینکه چرا اینقدر لوسیوس خونسرد عمل کرد و به قول خودش گرفتار شدند , امری است که باید نفر بعد به آن دقت کند و دلیل خوبی ببرای آن بیارد تا داستان خراب نشود.بهرصورت پست جدی خوبی بود.
4 امتیاز به همراه B در کل 8 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲ ۲۲:۲۹:۱۸
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳ ۱۶:۲۹:۰۵

تصویر کوچک شده


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
#85

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
-: ما تو تله افتاديم استر ...
استر نیز چرخی از فرط اضطراب زد و به اظرافش نگاه کرد.
چندین هیکل سیاه پوش آن ها را محاصره کرده و چوبهایشان را به طرز تهدید آمیزی به طرف آنها گرفته بودند.
ناگهان در دل تاریکی شب و جنگل ، صدای قهقه ای شنیده شد و هیکل قد بلند و سیاه پوشی را ک یک ماسک اسکلت بر صورتش زده بود راه خود را از میان مرگ خواران که هم اکنون دایره محاصره را تنگ تر می کردند باز کرد و با یک حرکت چوب طناب هایی نامرئی به دور دو محفلی وحشت زده تنیده شد.
مرگ خوار قد بلند شروه به صحبت کردن کرد.
_ خوبه!خیلی خیلی خوبه!محفلی ها که خودشون رو حاکم منطق می دونن هم اکنون در دست ما گرفتار شده اند!
صدایش خس خس میکرد ولی باز هم می شد شرارت و نفرت را در صدایش خواند.
استر نگاهی از سر خشم به مرگ خوار کرد و گفت : خوک کثیف!پس خودت هم به این نکته که مرگ خواران عقل و منطقشون از ما ، محفلی ها ، کم تره اغرار می کنی. اینطور نیست؟
مرگ خوار در جواب استر گفت : خوب پس بهتره خودت ببینی که چجوری شما دو تا رو چگونه به دام انداختیم.
و با دست راستش که دو انگشت کم داشت بشکنی زد و دو مرگ خوار سریع غیب شده و دوباره ظاهر شدند.
اما این بار تنها خودشان نبودند بلکه دو محفلی دیگر را پیچیده در بند و معلق بین زمین و هوا همراهشان بودند.
بورگین و چو
دوباره صدای قهقه های شیطانی سر دسته مرگ خواران فضای غم انگیز جنگل را پر از شرارت کرد.
_ خوب دوستان محفلی من.ممکنه همون طور که شما میگید ما در منطق از شما کمتر داشته باشیم ولی در ذهن خوانی هیچ کس به ما نمیرسد.
بورگین و چو بیهوش ، در طناب هایی نامرئی پیچیده شده بودند.
اندوه و اضطرابی آنچنان شدید بر ادوارد چیره شد که نظیر آن را تا همین چند دقیقه پیش ندیده بود ولی در چهره ی استر میشد امیدی را دید.
امیدی به ماندانگاس فلیچر که هم اکنون در پشت بوته هایی چوب دستی به دست خیلی آرام به طرف حلقه محاصره می رفت.
-0-0-0-0-0-0-0--0-0-0-0-0-0-0-0-0
با تشکر
بورگین

خب بورگین عزیز پستت دارای غلطهای املایی از جمله ((اغرار)) که باید ((اقرار)) باشد, بود.
ایده ذهن خوانی ایده خوبی بود.ولی سوالی که در مورد ماندی پیش می آید این است که چرا او تاکنون به محفل خبری از زنده ماندنش نداده است.این مطلبی است که باید بعد از نجات یا گرفتاری ماندی مشخص گردد. نویسنده بعدی دقت کند که چگونه ماندی(برای مثال استفاده از طلسمی مناسب) می تواند بر آن همه مرگخوار غلبه کند.اشکالات نگارشی نداشت.موفق باشی.
3/5 امتیاز به همراه C در کل 5/6 امتیاز


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲ ۱۷:۴۸:۴۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.