دوساعت تمام از شروع باز جویی ها می گذشت
سالی یر کوییرل رو با خودش به اتاقی برد که سینی داشت از بیل باز جویی می کرد و در کنا ربیل نشاند
مگورین چهار نعل وارد شد :-بچه ها بچه ها ..بیل .........
ولی ادامه حرفش در صحنه ای که می دید گم شد ؛ همه ی بچه ها به استقبالش رفتن و حسابی گرد راه از تنش زدودن و با دست و پای بسته در کنار کوییرل و بیل بستنش (به اصرار حاجی در فاصله ای اسلامی ) وسینسرا شروع کرد:-بگو اسم همکارات چی یه؟ چرا به هدی کمک می کنی ؟کی بهت باج می ده ؟حرف بزن
سالی یر روی مبل راحتی نشسته بود چشماش رو بسته و سرش رو با دودست گرفته بود این همون کاری بود که وقتی خیلی خسته می شد می کرد به حرف افتادو گفت :-بازپرس سینسرا ازتون ممنون بذارید به عهده ی خودم ....
و شروع گرد به قدم زدن رو به بیل کردو گفت :-اقای بیل ویزلی ...من تمام سعی خودمو کردم ..ولی الان دیگه طاقتم تموم شده حوصله امم از این بازی سر رفته ؛خیلی سعی کردم که این قضیه از این جا بیرون نره ولی متاسفانه شما هیچ کمکی به ما نمی کنید من مجبورم این اتفاقات رو گزارش کنم مخصوصا" که گندش داره در می یاد با اون افتضاحی که تو بیمارستان شد ...پس یا مثل ادم انگیزت رو می گی یا می ری از کابان و اونجا با بوسه های دیمنترا پذیرایی می شی
کوییرل :- استغفرالله .........استغفرالله .....الله اکبر ...لعنت بر ولدمورت
بیلی با اون نگاه تخص و مرموزش به همه نگاه کرد تک تک اعضا رو از نظر گذروند :سینسرا؛ویکتور ؛پرسی؛مرلین رومسا و اهی کشید
کوییرل:-به جون مادرم من بی گناهم
سینسرا :-اتفاقا"گناهکار تر از همه خودتی ..اینقدر نزاشتی ما جشن بگیریم این بچه ها عقده ای شدن !
کوییرل :- کی من
ویکتور :-
حالا دیگه دست و پات بسته اس
کوییرل :_ از شر چماغ پناه می برم به دامبی جونم .....گوش نامحرم کر من مامانم رو می خوام
سالی یر به بحث خاتمه دادو رو به مگورین کرد :- اوه مگورین ...تو دیگه چرا
مگورین :- محض ارا ...منو اخفالم کردن ..گولم زدن من هیچ کارم همش کار این هدی و این بیل بود به جون یکی یه دونه سنگ نمکم راست می گم
مرلین پرسید :-راستی هدی کجاست ؟
مگورین :- تو تالار !
...........................................................................................................
ده دقیقه بعد
مرلین و ویکتور در حالی که زیر بغل هدویگ رو گرفتن وارد تالار شدن
هدی با حالت غیر عادی داشت زیر لب زمزمه می کرد
هدی:_هدی یه نوک طلایم . زیبا و خوش بیانم
گویم سخن فراوان با این که بی شعورم
پندم دهید فراوان من جغدی نقد دانم
دخترا شروع کردن به گریه:-هدی از دست رفت
سالی یر با خشم رو به بیل کرد و گفت:- بیل ....ببین ...اینا همش تقصیر توء زود باش حرف بزن ....تو تمام خوابگاهو بهم ریختی دخترا رو ناراحت کردی ...همه مون رو به درد سر انداختی ...زود اعتراف کن و گرنه قسم به روح پاک پدرم کاری می کنم که از زنده بودنت پشیمون بشی
......................................................................................................
سلام به دوستان رول نویس ....وقفه ی کوچک منو ببخشید و همینجور بی استعدادی منو در زمینه ی رول نویسی
مستر هدویگ عزیز اولا" از شما به خاطر شعر بالا عذر خواهی می کنم و بگم قصدم تو هین نبوده
دوما"می دونم که این جا جاش نیست ولی می خواستم بگم که چرا ما اینقدر تعدادمون در خوابگاه کمه ....چرا حالا که خوابگاه دوباره پا گرفته یه فراخوان برای جلب اعضای جدید انجام نمی دین یا به هر حال یه جوری از اعضای قدیمی دعوت نمی کنید ......این ما و فعالیتهامونه که خوابگاهو زنده یا مرده می کنه .....پس چرا دست به دست هم نمی دیم تا بیش از پیش ابادش کنیم .....می دونم من نباید اینها رو بگم و حتی ممکنه گستا خی محسوب بشه ..به هر حال این نظر و عقیده ی من بود فقط همین
خدانگهدار موفق باشید
زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و