هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
#91

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
هوایی سرد... پر از نفرت... پر از کینه و پر از سیاهی و تاریکی
دژ مرگ
تنها چیزی که در آن به چشم میخورد اینها بود. انگار دل لرد ولدمورت را تبدیل به دژ کرده بودند
اعضای شجاع محفل گام برمیداشتند. بسیار آرام. هیچ صدایی شنیده نمیشد.
صدای نفس های سرد تنها منشأ صدا در آن دژ خوفناک بود.
انگار در آن دژ تنها شب وجود داشت و روز بی معنی بود
بلاخره راهرو تمام شد و اعضای محفل وارد یک اتاق دایره شکل شدند. در طرفی از اتاق 1 راهرو قرار داشت و در دیگر گوشه های اتاق در های اتاق های مختلف.
دامبلدور به تمام درها خیره شد. انگار چیزی را در میان آن درهای سیاه رنگ جستجو میکرد.....

هزاران کیلومتر آن طرف تر 2 محفلی راه دژ مرگ را پیش گرفته بودند. ویولت و لارتن. اعضای محفل به دلایل خاصی آنان را به مأموریت نبرده بودند.
- لارتن این 2 راهی رو میبینی؟؟؟ هیچ تابلویی نداره. تو پیشنهاد میکنی از کدوم طرف بریم؟؟؟
- نمیدونم. ولی حسی از درون به من میگه به سمت اون دیوار وسط بریم
- چی؟؟؟ مگه عقلتو از دست دادی؟؟؟ میخوای کلمونو بشکونی؟؟
- نه! نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگه اون در یه چیزی شبیه....
اما حرفش را ناتمام گذاشت. صدای خش خشی که از پشت سرشان شنیده شده بود آنان را وحشت زده کرد. هراسان به پشت درخت ها نگاه میکردند.
لارتن با صدای آرامی از ویولت پرسید: فکر میکنی مرگخواران؟؟؟
ویولت زمزمه وار پاسخ داد: نمیدونم ولی شاید.....
- نترسید ماییم
لارتن با تعجب به منشأ صدا خیره شد و گفت: کرام؟؟؟
- آره ماییم
این بار ویولت نیز متعجب شد. 2 محفلی دیگر نیز به آنها پیوسته بودند.
سینیسترا گفت: ما حرف های شما رو شنیدیدم شاید لارتن درست بگه و اون دیوار مانند سکوی نه و سه چهارم باشه
با این حرف لبخندی بر لبان 4 محفلی نقش بست. آنگاه لارتن با گام های بلند و استوار به سمت دیوار گام برداشت.......

خب ریموس جان پستت تا اواسط خوب بود یعنی تا قبل از ورود کرام به صحنه .به نظر من باید کمی از عصبانیت موجود در پست قبلی را در این پست منتقل می کردی و برای این صحنه به فضاسازی بیشتری می پرداختی.به هر صورت امیدوارم موفق باشی


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۰ ۲۳:۳۳:۴۶

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
#90

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویکتور که اعصابش به هم ریخته بود گفت:من نمیتونم بذارم این دوتا همینطوری دستی دستی خودشون رو بکشند.باید بریم.
سینیسترا با نگرانی به ویکتور که داشت آماده آپارات میشد گفت:اما...اما ویکتور.ما نمیتونیم که بر خلاف دستور دامبلدور رفتار کنیم...
ویکتور که به شدت از دست خودش عصبانی بود فریاد زد:چطور وقتی تو میخواستی میشد؟اون دوتا بچه ان!ویولت و لارتن یکی سر به هوا تر از اون یکی!باید این دوتا کلمه ای رو که میگم رو بفهمی من میرم!
مادامی که ویکتور و سینیسترا مشغول جر و بحث بودند دیگر یاران محفل در راه دژ مرگ بودند.
=:=:=:=:
سارا که به شدت خسته شده بود از دامبلدور پرسید:آلبوس میشه بگی چرا نمیتونیم آپارات کنیم؟همونطوری که از گریمولد تا اولای شاهراه دژمرگ آپارات کردیم.
دامبلدور که با آرامش خاصی پیش میرفت جواب داد:نه سارا!تحمل داشته باش.اگه آپارات کنیم از فضای پشت سر گذاشته مون غافل میشیم و ممکنه از پشت شبیخون بخوریم.
هو لحظه به لحظه سردتر میشد و صبر محفلیان هم لحظه به لحظه کمتر.اعصابشان به شدت تحریک شده بود و با شنیدن هر صدایی از جا میپریدند.هرکدام آماده یک تلنگر بودند تا با جار و جنجال احساسات خود بیرون بریزند.سارا به شدت نگران بود.او پیوسته در فکر چهار تازه واردی بود که در خانه شماره دوازده مانده بودند.استرجس هم دقیقا اندیشه سارا را در سر میپروراند.اگر آنها تحریک شوند که به دنبال بقیه بیایند چه؟اگر مرگخواران ناگهان به خانه حمله کنند چه؟اگر آنها پایگاه را برای تفریح رها کنند چه؟اگر...
_:رسیدیم!
دامبلدور این را با صدای بلندی اعلام کرد و در مقابل دژ همیشه خوف انگیز مرگ ایستاد.دژ مرگ که گویی گذار زمان در آن هیچ تاثیر نگذارده است با همان سیاهی و پلیدی قبل پا بر جا بود.از گوشه گوشه آن شرارت میبارید.سیاهی و کثیفی از سر و رویش بالا میرفت.گویی از روز ازل ساخته شده بود برای اینکه پایگاه پلیدی باشد.
دامبلدور به سمت دیگر همراهیانش برگشت:از اینجا به بعد باید خیلی موظب باشیم.اینکه تا حالا با هیچ مانعی برخورد نکردیم خیلی مشکوکه و بر خلاف روحیات تامه.اون دوست داره از لحظه اول سنگ جلوی پای طعمه اش بندازه.حالا همه ما وارد میشیم...
محفلیان شجاع و از جان گذاشته بدون هیچ تردیدی پا به مأمن اژدهای خفته گذاشتند...

فوق العاده بود
فضاسازی بسیار خوبی رو در پستت گنجانده بودی
دیالوگ هات بسیار عالی بودن
خیلی خوب داستان رو جلو بردی
قسمتی رو هم که نشون داده بودی بلاخره 2 محفلی دیگر به اجبار به دنبال ویولت و لارتن میرن خیلی عالی بود
همینجوری بنویسی از اینم بهتر میتونی بنویسی
4.5 از 5 به همراه یه A در کل 9.5


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۰ ۱۷:۰۷:۴۰

But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
#89

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
بعد شروع به قدم زدن رفت و برگشتی در اتاق کرد. ویکتور که اعصابش به هم ریخته بود گفت: نگران نباش اعضای محفل حواسشون بهش هست
در آن دور دست ها و پشت دیوارهای خانه های گریمولد در پشت دیوار های نارنجی رنگ دژ بزرگ و وسیع اعضای محفل در کنار هم در حال حرکت بودن که ریموس صدایی از پشت سرش میشنوه
ریموس: کی اونجاست
با گفتن این جمله شش چوبدستی به پشت سر ریموس نشانه میره و همه آماده مبارزه میشن که صدایی شنیده میشه : منم نارنجی
با شنیدن این جمله نگاه ها بین هم رد و بدل میشه و سارا با عصبانیت فریاد میکشه: مگه نگفتم شما نباید بیاید
و ان دو به جلو میان و ویولت ادامه میده : ما نمیخوایم بذدل باشیم شما ما رو نمیبرید چون فکر میکنید ترسو هستیم
دامبلدور که تا این لحظه فقط نگاه میکرد رو به سارا : اونا دیگه اومدن کاری نمیشه کرد حالا دیگه بزار بیان ولی مراقبشون باشید
لارتن و ویولت که از ترس اینکه نکند دامبلدور دستور برگشتنشون رو بده با خنده به دنبال اعضا رفتند تا اینکه به دیوارهای نارنجی و خون مانندِ دژ رسیدند
لارتن:
ویولت ک لارتن عزیز حالت خوبه؟ چی شدی؟ یکی باید کمک کنه
استر با یک حرکت انتحاری یه طلسم فرمان رو لارتن انجام میده و اونو مطیع خودش میکنه و بهش تذکرات لازم رو میده
در پشت در آهنی دژ اعضای محفل ایستاده و به آن نگاه میکنند هوا به طور وحشتناکی تاریک بود و باد شدیدی درحال وزیدن بود و هیچکس نمیدانست چگونه میتوان وارد این دژ خفتناک شود تا اینکه پرفسور دامبلدور گفت:.....


خب زیاد خوب ننوشته بودی معلومه کم روش وقت گذاشتی
داستان رو زیادی سریع پیش بردی
در ضمن هیچ وقت اعضای محفل از طلسم های نابخشودنی استفاده نمیکنن.
غلط املایی هم یک کلمه ی بزدل بود که نوشته شده بود بذدل
فضاسازی هم نداشتی
دیالوگ هات هم خوب نبود
کلا پست خوبی نبود
به دلایلی که در بالا ذکر کردم بدی های پستت بیشتر از خوبی هاش بود. به همین سبب این پست نادیده گرفته میشه
اعضا از پست قبل ادامه بدن
.


ویکتور عزیز به دلیل اینکه این دومین باری است که داستان را خراب میکنی و اعضا مجبور به ادامه از پست قبلی می شوند , 5 امتیاز از شما کسر می شود.لطفا پستهای قبل را با دقت بخوان و قوانین دنیای هری پاتر را رعایت کن.
با احترام.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۰ ۱۵:۱۷:۲۶
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۰ ۱۵:۳۶:۱۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۰ ۱۵:۴۲:۴۳

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱:۲۲ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
#88

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
ویولت آپارات را اجرا کرد. بدون نقص. حالا او در دره گودریک بود و می دانست که باید به طرف جنوب آن برود. جایی که می گویند دژ مرگ بنا شده. ولی افراد کمی بودند که این دژ را از نزدیک دیده بودند. آن ها هم چیز زیادی از آن تعریف نکرده اند. یعنی چیز زیادی بخاطر نداشته اند که تعریف کنند. شاید بخاطر یک طلسم شوم یا شاید....
ویولت به جاده ناهموار پیش رو نگاه کرد. واقعا تاریک بود و نور چوبدستی شعاع کمی را روشن می کرد. حتی برای یک لحظه ترس بر او غلبه کرد. اما او تصمیم گرفته بود و نباید عقب می نشست. باید می رفت...صدایی از پشت درختان حاشیه جاده...یعنی چه صدایی بود... ویولت فریاد زد:
- کی اونجاست!
و چوبدستی خود را به آن سمت گرفت. صدایی از آنجا برخاست:
- نارنجی را بخاطر بسپار!

ویولت که خیالش راحت شده بود نفس راحتی کشید و گفت:
- لارتن! مگه تو نگفتی...
لارتن در حالی که با حرکت انگشت اشاره حرف ویولت را قطع می کرد، گفت:
- الان موقع این فکرها نیست. من ممکنه عاشق نارنجی باشم، ولی مرگخوار نمی شم! اینو بهت قول می دم! بعدشم اینکه هر چی فکر کردم نتونستم با خودم کنار بیام که مثل بزدلا بشینم تا تو تنها بری.
ویولت سری تکان داد و گفت:
- اما من هنوز فکر می کنم نباید میومدی!
لارتن با بی تفاوتی گفت:
- اگه من نباید میومدم، پس تو هم نباید میومدی. چون به هر حال تو هم به یه دلیلی نباید اونجا باشی.....بلاخره چیکار می خوایم بکنیم؟ تا صبح اینجا بحث کنیم یا بریم!

بعد هم یک شکلات نارنجی رنگ را به ویولت تعارف کرد! ویولت با دودلی و عصبانیت به او نگاه کرد و بعد از جابجا کردن کوله پشتی اش به راه افتاد. لارتن هم شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که با او همراه می شد، شکلات را باز کرد....

در خانه شماره 12 گریمولد سینیسترا و ویکتور متوجه غیبت لارتن شدند. سینیسترا با حالتی آشفته و عصبی گفت:
- لارتن هم رفت! ای کم عقل! وقتی دیوارهای نارنجی رو ببینه....
بعد شروع به قدم زدن رفت و برگشتی در اتاق کرد. ویکتور که اعصابش به هم ریخته بود گفت:
- ..........................


------------------------------------------------------------------
می خواستم به وضعیت اعضای دیگه محفل هم بپردازم، ولی زحمتش افتاد به گردن نفر بعد!


بهتر بود به وضعیت اعضایی که با دامبلدور رفتن هم میپرداختی
بریم سر نقد
فضاسازی فقط در قسمت اول پست اونم به طور ضعیف دیده شد. دیالوگ هات عالی نبودن ولی خوب بودن

قسمتی هم که لارتن رو وارد کرده بودی خوب بود.
چیز دیگه ای نمیبینم

بازم میگم اعضا سعی کنن که اعضایی رو که با دامبلدور رفتن رو هم در نظر داشته باشن و کارهای اونا رو هم بنویسن



4 از 5 به همراه یه B در کل 8 امتیاز


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۱:۲۵:۲۲
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۱:۳۰:۰۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۱۵:۴۸:۲۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۰ ۱۷:۰۰:۴۵

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۶
#87

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
پس با هیجان گفت:فهمیدم.معنی اسم من.اگه گفتید معنی اسم من چیه؟
ویولت،لارتن و ویکتور با سردر گمی به او خیره و منتظر ادامه تو ضیحاتش شدند.
سینیسترا با هیجان گفت:سینیسترا به معنای شیطانه.علاوه بر اون در روایات سینیسترا دوشیزه ای هستش که دیوانه وار عاشق ستاره ها بوده و سرانجام هم خودش رو میکشه تا به ستاره ها برسه و اون ها رو از نردیک ببینه.
وقتی دید بچه ها هنوز با حیرت دارند او را نظاره میکنند ادامه داد:اه!شما که انقدر خنگ نبودید!شیطان و دختری که به عشق ستاره ها خودش رو کشت.من همیشه از بچگی عاشق ستاره بودم.یادمه یه روز رفته بودم رو پشت بوم تا ستاره ها رو دقیق تر ببینم و از پشت بوم افتادم و بدجوری صدمه دیدم.اگه من حاضرم به خاطر عشق دیرینه ام ستاره ها اینطور جون خودم رو به خطر بندازم،چه تضمینی هستش که شما رو،دوستام رو قربانی نکنم؟
سپس نگاهش را از ویولت دزدید:میبخشید رفیق.من یکی نیستم.من شما هارو و اعضای محفل رو دوست دارم.
هر چهار نفر در سکوت به فکر فرو رفته بودند.حالا دیگر هیچکدام نمیخواستند که به دژ مرگ بروند.اما نه!یک نفر هنوز مصمم بود که برای اثبات لیاقتش به دژ مرگ برود و سرافرازانه برتری خود را به رخ دوستانش بکشد.و او کسی نبود جز...
_ویولت.پس تو چی؟تو چرا نباید میرفتی؟
ویکتور این را پرسید و نگاه پرسشگرانه اش را بر ویولت دوخت.ویولت شانه اش را بالا انداخت.
_:نمیدونم.من فقط میدونم که ویولت به معنی گل بنفشه یا رنگ یاسیه.بودلر هم ریشه لاتینش یعنی نهایت بدشانسی.ولی هیچکدوم از اینا رو من تاثیر نگذاشته.من میرم.چه با شما.چه بی شما.من باید ثابت کنم یه ترسو نیستم.بچه هم نیستم.
سینیسترا شتابزده گفت:ویولت بچه نشو.اگه سارا،استر و دامبلدور معتقدند که تو نباید بری حتما دلیلی داره.
ویولت جواب داد:چطور وقتی شماها میخواستید دلیلی نداشت؟من میرم.من که بچه نیستم...
در همین حین که چهار محفلی مشغول بگو مگو بودند دیگران در راه دژ مرگ و با دردسرهای مختلف دست و پنجه نرم میکردند...

خب داستان رو خوب پیش برده بودی. دلیل نرفتن سینیسترا رو هم خوب نوشته بودی.
نام خودت رو هم خوب معنی کردی و کاری کردی که نفرات بعد بتونن کاری کنن که دلیل نرفتن ویولت رو هم بفهمن اعضا
اما فضاسازی خوبی نداشتی. بیشتر پستت هم دیالوگ بود. دیالوگ هات هم خوب بودن
آخرش رو هم خوب تموم کرده بودی

اعضا سعی کنن که اعضایی رو که با دامبلدور رفتن رو هم در نظر داشته باشن و کارهای اونا رو هم بنویسن


4.5 به اضافه یه B در کل 8.5


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۱۵:۳۹:۳۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۱۵:۴۸:۳۳
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۹ ۱۵:۵۱:۰۱

But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#86

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
ناگهان ویکتور از جا پرید و گفت: من فهمیدم. یادمه یادمه. مادرم اون موقع میگفت که باید به خاطر خصوصیت منحصر به فردش براش اسم بزاریم. به اسم من توجه کنید. ویکتور. اونها نمیتوانست اسم ویکتوری رو برای من بزارن اما یادتونه توی اون دوئل تمرینی با لارتن من تنها با چند تا طلسم عادی برنده شدم؟؟؟ همینه خصوصیت من پیروزیه.
سینیسترا با تعجب گفت: اما دامبلدور چرا نباید نخواد پیروز بشه؟؟؟
- چون مادرم همیشه میگفت من 2 نوع هستم. هیچ وقت معنیشو نمیفهمیدم اما حالا میفهمم. اگه من در یک جنگ با مرگخواران پیروز بشم خودخواه میشم. قلبم با خودخواهی سیاه میشه و ولدمورت خیلی راحت منو به طرفش میکشونه من نمیتونم جلوی این کار رو بگیرم
ویکتور این را گفت سپس رو به دیگران کرد. او ادامه داد: خب این از دلیل دامبلدور برای نبردن من.اگه من میمودم برای خودم بد میشد. من نمیتونستم مانع بشم که نیمه سیاهی که در بدن من هست بزرگ نشه اما حالا میتونم. چون نه خودخواه شدم و نه مغرورم. اصلا هم خودمو از دامبلدور سرتر نمیدونم اگر شما میخواید برید برید من نمیام. من نمیخوام مرگخوار بشم
ویکتور ساکت شد.
چند دقیقه در سکوت گذشت و این بار نوبت لارتن بود که سکوت را بشکند: رنگ نارنجی رنگ خون. دامبلدور بارها گفته بود که دژ مرگ از سنگ هایی به رنگ خون ساخته شده. من عاشق رنگ نارنجیم. معلومه اگه یک بار یه خونه رو با رنگ نارنجی ببینم حاضرم همه کار بکنم تا اونجا بمونم. دامبلدور اینو میدونسته که من حاضرم به این خاطر.... مرگخوار بشم.
باری دیگر سکوت حکم فرما شد.
سکوت.... سکوت و باری دیگر سکوت.
ویولت که انگار چیزی به شدت آزارش میداد با خودش کلنجار میرفت. سینیسترا به او خیره شد و پرسید: چیزی شده ویولت؟؟؟
ویولت کمی مکث کرد اما بعد گفت: گرسنه ام
ویکتور نیز گفت: منم گشنمه
لارتن نیز حرف آن دو را تأیید کرد.
سینیسترا نیز به تأیید حرف آن 3 از جایش برخاست و همراه دیگر دوستانش به سمت آشپزخانه رفت و ناگهان به یاد آورد
پس با هیجان گفت:..........

خب ریموس عزیز پستت بیشتر مکالمه بود و اصلا به فضاسازی پرداخته نشده بود.البته از دلیل های خوبی برای لارتن و ویکتور استفاده کرده بودی.موضوع را هم برای نفر بعد قرار دادی چون باید در مورد سینیسترا و ویولت بگه.پستت فاقد اشکالات نگارشی و املایی بود.در کل سعی کن بیشتر به فضاسازی پستت بپردازی.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۷ ۱۸:۵۰:۳۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۷ ۱۹:۱۴:۵۷

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۰:۵۲ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#85

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویکتور اولین نفری بود که سکوت را شکست:وایسا ویولت.شاید اگه یه کم فکر کنیم بفهمیم کدوم خصوصیات ما نباید توی دژ مرگ باشه؟
لارتن با لحنی فیلسوفانه گفت:احتمالا اونجا به رنگ نارنجی حساسیت دارن!نارنجی را به خاطر بسپار!لارتن رفتنیست!
ویکتور با خشم غرید:آره.رفتنیه.چون من میکشمش!
سینیسترا با عصبانیت فریاد کشید:میشه جفتتون خفه شید؟
لارتن هم عصبانی شد:با من اینطوری حرف نزن...
صدای آن دو کم کم بالا میرفت و مشغول داد و فریاد بر سر یک دیگر بودند.در این لحظات به جای آن که با هم متحد شوند داشتند دق دلیهایشان را سر هم خالی میکردند.آنها خشمگین بودند.خشمگین از خرابی اختراع ویولت.خشمگین از بی طلاعی خودشان.خشمگین از تنهایی و عجز خودشان.خشمگین از...خودشان.
همانطور که سینیسترا و لارتن و ویکتور بر سر همدیگر داد و فریاد میکردند ویولت به دیوار تکیه داده و به آنها میخندید.در انتها سینیسترا عصبانی چشمش به ویولت افتاد که داشت میخندید و داد و هوارش به آسمان رفت.
_:نیشتو ببند!به چی میخندی؟
ویولت همانطور که میخندید گفت:به شماها!مث بچه کوچولوها رفتار میکنید و سر هم داد میکشید در حالی که اگه یه ذره فکر کنید میبینید سر چه چیز مسخره ای دارید دعوا میکنید و وقتتون رو تلف میکنید.
سینیسترا لختی* اندیشید و پرسید:ما سر چی دعوا میکردیم؟
با این سوال هر سه به خنده افتادند.
لارتن از ویولت پرسید:خب خانوم باهوش!شما که دعوا نمیکردی بگو به نتیجه ای رسیدی؟
ویولت جواب داد:خب نه دقیقا!ولی یه فکرایی کردم.
ویکتور پرسید:چه فکری؟
ویولت یک صندلی را جلو کشید و روی آن نشست:خب.اول از همه.اینجا کسی هست که نخواد به دژ مرگ بیاد؟
وقتی کسی جوابی نداد ویولت ادامه داد:خب.پس همه ما میریم.دوم.یه ذره فکر کنید ببینید تو عمرتون توانایی خاصی از خودتون بروز ندادید؟
همه به فکر فرو رفتند.سوال سختی بود جواب سخت تری داشت.کاش میشد مانند روزهای تحصیل در هاگوارتز به سراغ استاد بزرگتری بروند و پاسخ خود را بیایند.ولی افسوس!دنیای واقعی با مدرسه تفاوت زیادی داشت.حالا آنها خود استاد خودشان بودند.
ناگهان ویکتور از جا پرید و گفت:...
=============
*=لختی به معنی لحظه ای.کمی.اندکی.


فضاسازی ضعیف بود. مطمئنا روی پستت وقت کمی گذاشتی. داستان رو پیش نبرده بودی و دیالوگهای خوبی هم نداشتی.
با این حساب 2.5 از 5 به همراه یه D در کل 4.5


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۷ ۹:۳۶:۵۸
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۷ ۹:۳۷:۲۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۷ ۱۵:۵۴:۰۴

But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۶
#84

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
استرجس ادامه داد:
- ما می دونیم که طبق افسانه :
نقل قول:
« سال ها پیش لرد ولدمورت، با استفاده از استخوان های دایی و مادربزرگش یک اسکلت درست کرده.او اینکار رو در جلوی پدربزرگ و پدرش کرده و از اشک آنها نیز یک لیوان پر کرده.افسانه میگوید لرد ولدمورت با ریزریز کردن استخوان های دشمن اصلیش و اضافه کردن اون به اشک های پدر و پدربزرگش یک معجون فوق العاده به دست میاره و وقتی اون معجون رو بر روی اون اسکلت بریزه اسکلت جان میگیره و به صورت یک مرگخوار با قدرت های جادویی بسیار فراوان در خدمت لرد ولدمورت در میاد. اون میتونه اعضای بدنش رو به هرچی میخواد تغییرشکل بده و به صورت نامرئی همه جا راه بره. طبق گفته این افسانه اگر تا 2 سال هیچ آسیبی به این جسم نرسه، اون تکثیر میشه و به این ترتیب لرد ولدمورت حاکم دنیا میشه»

- اما بعضی نکات دیگه هم وجود داره!......
صدای آرتور به گوش رسید که گفت:
- چقدر مگس زیاد شده!
و بعد....فففف...ففففف....فففففف.....
سینی با خشم گفت:
- تو هم با این اختراع هات! باید همین الان خراب می شد! حالا از کجا بفهمیم چی می گن.
ویولت گفت:
- احتمالا با مگس اشتباه گرفتنش و....
لارتن به سرعت به سمت در رفت و گفت:
- الان ته توش رو در میارم!
اما به محض اینکه در را باز کرد با ریموس روبرو شد که پشت در ایستاده بود و با دیدن لارتن انگشتش را تکان داد و گرفت و گفت:
- کسی نمی تونه بره پایین! البته فقط برای چند دقیقه. دستور دامبلدوره.
لارتن هم با نا امیدی امیخته با خشم به داخل اتاق برگشت. چند دقیقه ای که مثل چند سال بود سپری شد و بعد سارا و استرجس با لبخندی ساختگی وارد شدند. سارا گفت:
- ببینین دوستان به دلایلی شما نمی تونین توی این عملیات شرکت کنین! در واقع....
اما تازه واردها قبلا تصمیم خودشان را گرفته بودند پس ویکتور با قطع صحبت سارا گفت:
- من که از اول هم نمی خواستم بیام!
سینی هم گفت:
- اینجا هم نباید خالی بمونه!
استرجس با تعجب نگاهی به سارا انداخت و گفت:
- خب من خوشحالم که شما موقعیت رو خوب درک می کنین. بدونین که اگه شما رو نمی بریم برای این نیست که...
لارتن به سرعت گفت:
- خوش بگذره! ما هم طلسم های جدید رو تمرین می کنیم!
سارا که به خشم پنهان در صدای لارتن و بقیه پی برده بود، گفت:
- کسی برای خوش گذرونی نمی ره. امیدوارم حداقل اینو درک کنین.
بعد هم از در بیرون رفت. استر هم نگاهی به همه انداخت و حالتی به خود گرفت که انگار می خواهد چیزی بگوید، ولی انگار پشیمان شد و او هم از در بیرون رفت.
ویولت با عصبانیت گفت:
- آخه نمی شد طبیعی تر نقش بازی کنین! فکر کنم بو برده باشن.
لارتن گفت:
- نه فکر نکنم! فقط باید آماده باشیم. این تنها فرصت ماست....چی شده سینی!؟ چرا ناراحتی؟
سینی با دو دلی گفت:
- ولی من نگرانم! یعنی ادامه اون افسانه چی بوده؟ اما نکنه....
ویولت:
- اما و اگر نداره! هستی یا نیستی! هر کی با این کار موافق نیست الان بگه.
ولی تنها سکوت بود بر فضا حاکم شد.....


پست متوسطی بود. فضاسازی خوبی نداشت. دیالوگ هات هم زیاد خوب نبود. فکر کنم روی پستت کمتر از دیگر پستهات وقت گذاشتی. درضمن بهتر بود بیشتر درباره اون نکات توضیح میدادی.
قسمتی نوشته بودی که سینیسترا گفته ادامه افسانه چی بوده
اگه خوب پست های قبلی رو خونده باشی تمام اعضای محفل از کل افسانه با خبر بودند و افسانه ادامه دیگه ای نداشت.تنها چند خصوصیات این چهار نفر باعث میشد تا نتونن به دژ برن و این قسمتی از افسانه نبود و تنها چیزی بود که دامبلدور فهمیده بود
نفر بعدی سعی کنه حتما اون خصوصیات رو ذکر کنه
3.5 از 5 به همراه یه B در کل 7.5


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۵ ۱۴:۴۰:۴۶
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۵ ۱۶:۰۹:۱۳
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۷ ۱۵:۵۴:۰۲

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
#83

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویولت در حالی که اندکی خشم در صدایش موج میزد به لارتن گفت:ببینم آقای کرپسلی.شما همیشه به همه بدگمان هستید؟
ویکتور هم سری تکان داد:گل کاشتی لارتن!اونا که دارن ما رو هم میبرن.
لارتن با ناراحتی گفت:بچه ها ولی ممکنه که اونا بدون ما برن و این فقط....
سینیسترا به میان حرف او پرید:میبخشید.شما از نعمت شنوایی بی بهره ای؟گفتن همین الان.
لارتن حرف او را تصحیح کرد:نگفتن همین الان.گفتن امروز...
ویولت با عصبانیت موهایش را کنار زد:مگه تو نگفتی که استر و سارا میخوان ما باهاشون بریم؟پس مشکل چیه؟تازه به جز ما تازه واردای دیگه ای هم هستن.مث ادوارد بونز یا جرج ویزلی یا...
در این هنگام سارا به درون اتاق آمد و وقتی چهره برافروخته ویکتور،سینیسترا،ویولت و صورت ناراحت لارتن را دید با تعجب پرسید:هیچ معلوم هس چتونه؟چرا آماده نمیشید؟داریم میریم ها!
لارتن پرسید:ما هم باید بیایم؟
سارا با تعجب به آن چهار نفر خیره شد.نکند صجبت او و استرجس و دامبلدور را تصادفا شنیده باشند؟علاوه بر آن مشکل دیگری هم بود.صجبت آن سه ادامه یافته و سخنی به میان آمده بود که نباید.
سارا محتاطانه سینیسترا که از بقیه عاقلتر بود مورد خطاب قرار داد:میشه بگید اینجا چه خبره؟مگه قاره نیاید؟البته باید بگم که شما دقیقا با ما همراه نمیشید...
لارتن لبخند پیروزمندانه ای بر لب آورد:میبخشید.پس ما تا کجا میایم؟
سارا با احتیاط صحبتش را ادامه داد:حقیقتش ما به این فکر افتادیم که شاید بهتر باشه...
در این هنگام استرجس با عجله وارد اتاق شد و با گرفتن دست سارا او را به دنبال خود کشید:بیا سارا!یه مشکلی پیش اومده.دامبلدور میگه فردا راه میفتیم.
در با صدای بلندی بسته شد و هر چهار نفر تنها ماندند.
لارتن مغرورانه خندید:دیدید گفتم؟اونا نمیخوان ما رو ببرن.
صورت ویکتور از عصبانیت سرخ شد:ولی ما میریم.بدون اونا.و ثابت میکنیم که تا چه حد ما رو دست کم گرفتن!
سینیسترا اما دقت بیشتر به خرج داد و اندیشمندانه پرسید:اما بچه ها.یه چیزی رو یادتون نره.استر گفت یه مشکلی پیش اومده.کسی نمیدونه چه مشکلی؟
ویولت لبخندی زد:ای بابا!سینی جون تا ویولت رو داری غم نداری!
سپس از جیبش میکروفون هایی به شکل مگس و بسیار ریز را درآورد:من مثلا یه مخترعم ها!!
مگس را راه انداخت و گوشی را بین هر چهار نفر تقسیم کرد.میکروفون مگسی به اتاقی رفت که سارا،دامبلدور و استرجس مشغول صحبت بودند.صدای هراسان استرجس به گوش رسید.
_:نمیفهمی چی میگم؟اون چهارتا نباید بیان!ربطی به تازه وارد بودنشون نداره!اون چهار خصیصه نباید تو دژمرگ جمع شن!
رنگ از چهره هر چهار نفر پرید.کدام خصوصیات آنها را از نزدیکی به دژ مرگ بر حذر میداشت؟
===========================
این چهار نفر یه خصوصیاتی دارن که اگر با هم تو دژمرگ جمع شه مشکل به وجود میاره.


پست بسیار خوبی بود. فضاسازی زیاد خوبی نداشت اما دیالوگ های عالی داشت. سوژه ی مورد نظرت هم خیلی زیبا بود.
آخر پستت هم خیلی زیبا بود. سوژه ی خوبی برای نفر بعدی دادی. میکروفون مگسی هم بد نبود
اگه همینجوری ادامه بدی جدی نویس ماهری میشی
4 از 5 به همراه یه B در کل 8 امتیاز


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۲۳:۳۹:۲۵

But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
#82

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
صدای جیر جیرک ها از پنجره ی باز به داخل می آمد و سکوتی عجیب بین ویولت ، لارتن ، سینستریا و ویکتور بود.
هم اکنون فقط همگی به یک چیز می اندیشیدند...
آیا محفل اعضای بی تجربه را نمی خواهد؟آیا آنها دیگر به درد محفل نمی خورند؟
این سوال به طور عجیبی در مغز هر چهار نفرشان صدا می کرد و آنها را وادار به فکر کردن به این موضوع می کرد.
لارتن با نگاهی حزن آلود به ساعت دویاری بزرگی که بر دیوار بزرگ و خاک گرفته شده نصب شده بود بود ، نگاهی انداخت و ناگهان چشمانش از فرط تعجب گرد شد!
ساعت 2 نیمه شب بود
آنقدر این موضوع مغز آنها را مشغول کرده بود که حتی زمان هم در دستش نبود. سریع سه محفلی تازه کار دیگر را که نیز همانند وی ، در خود بودند و تکان داد و باعث شد تا رشته ی افکارشان پاره شود.
_ لعنت بر این شانس!ساعت دو نیمه شب هست ...
ویکتور که تازه به خود آمده بود خطاب به لارتن گفت : خوب منظورت از این حرف چیه؟
_ اینکه حتماً محفلی ها تا به حال حرکت کرده اند!
_ اوه نه!
این صدایی بود که ویولت از فرط تعجب از دهانش بیرون پرید.
لارتن سریع بلند شد و پالتوی قهوه ایش را پوشید و پشت سرش ویکتور نیز در حالی که داشت کت فراک قهوه ای رنگش را بر تن می کرد به هوای دید زدن خانه خارج شدند و سینستریا و بودلر ، در اتاق تاریک ماندند.
ویکتور و لارتن از پلکان به طرف پایین آمدند.
پله ها زیر پاهای سنگینشان قژ قژ می کرد. سکوتی وهم ناک بر خانه نشسته بود و تاریکی مطلق بر خانه حکم فرما بود.
لارتن با صدایی آرام خطاب به ویکتور گفت : بعله! کار از کار گذشته و محفلی ها بدون اینکه مارو با خودشون ببرن حرکت کرده اند!
هال و پذیرایی و نیز اتاق خواب های خالی تایید کننده حرف لارتن بود.
سرانجام وقتی ویکتور و لارتن بدون هیچ ثمره ای در حال برگشتن بودند ، ویکتور به لارت گفت : من تشنمه!میرم یکم برای خودم نوشیدنی بریزم.تو همین جا متتظرم باش!
و به طرف آشپزخانه حرکت کرد...
یخچال سفید رنگ در آن تاریکی قابل مشاهده بود.
سرانجام وقتی ویکتور به یخچال رسید آهی از سر تعجب کشید.
بر روی یخچال نامه ای بود که انگار از طرف آقای ویزلی به خانم ویزلی بود.
سریع لارتن را که در هال منتظرش بود صدا کرد.
کمی بعد لارتن نیز به وی پیوست و او نیز متوجه نامه شد.
ویکتور چوبش را بیرون کشید و ورد " لوموس " را زمزمه کرد.
نوری زرد رنگ تمام آشپزخانه را در بر گرفت.
سر انجام هر دو محفلی شروع به خواندن نامه کردند.
مالی عزیزم.
امیدوارم که بدونی همیشه به یادت هستم. همون طور که یقین دارم از ماموریت خبر داری باید بگم من همراه با دیگر محفلی ها همراه با آلبوس دامبلدور به طرف دژمرگ حرکت کردیم.بهتره دیگه چیز اضافه ای ننویسم ولی به زودی می بینمت.
ارادتمند همیشگی ات
آرتور
ناگهان لبخندی بر لبان لارتن نشست و خطاب به ویکتور گفت : تو هم به همون چیزی که فکر می کنم فکر می کنی؟
ویکتور با تکان سر تایید خود را نشان داد.
باید به دژ مرگ می رفتند. برای ثابت کردن لیاقتشون به محفلی هایی که فکر می کنند تازه کار ها هیچ چیز نمی دانند.


طبق پست های گذشته لارتن صحبت ها رو تا نیمه شنیده و زود قضاوت کرده در صورتی که قرار شده تازه واردها هم با محفلی ها برن دامبلدور هم در پست قبلی گفته همه راه بیفتن و دیگه اونا نباید فکر کنن که چرا نمیخوان اونا رو با خودشون ببرن.
متأسفانه باید بگم این پست نادیده گرفته میشه

اعضا از پست قبل ادامه بدن




ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۵:۳۵:۱۲
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۵:۳۸:۲۵
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۶:۰۴:۵۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.