استرجس ادامه داد:
- ما می دونیم که طبق افسانه :
نقل قول:
« سال ها پیش لرد ولدمورت، با استفاده از استخوان های دایی و مادربزرگش یک اسکلت درست کرده.او اینکار رو در جلوی پدربزرگ و پدرش کرده و از اشک آنها نیز یک لیوان پر کرده.افسانه میگوید لرد ولدمورت با ریزریز کردن استخوان های دشمن اصلیش و اضافه کردن اون به اشک های پدر و پدربزرگش یک معجون فوق العاده به دست میاره و وقتی اون معجون رو بر روی اون اسکلت بریزه اسکلت جان میگیره و به صورت یک مرگخوار با قدرت های جادویی بسیار فراوان در خدمت لرد ولدمورت در میاد. اون میتونه اعضای بدنش رو به هرچی میخواد تغییرشکل بده و به صورت نامرئی همه جا راه بره. طبق گفته این افسانه اگر تا 2 سال هیچ آسیبی به این جسم نرسه، اون تکثیر میشه و به این ترتیب لرد ولدمورت حاکم دنیا میشه»
- اما بعضی نکات دیگه هم وجود داره!......
صدای آرتور به گوش رسید که گفت:
- چقدر مگس زیاد شده!
و بعد....فففف...ففففف....فففففف.....
سینی با خشم گفت:
- تو هم با این اختراع هات! باید همین الان خراب می شد! حالا از کجا بفهمیم چی می گن.
ویولت گفت:
- احتمالا با مگس اشتباه گرفتنش و....
لارتن به سرعت به سمت در رفت و گفت:
- الان ته توش رو در میارم!
اما به محض اینکه در را باز کرد با ریموس روبرو شد که پشت در ایستاده بود و با دیدن لارتن انگشتش را تکان داد و گرفت و گفت:
- کسی نمی تونه بره پایین! البته فقط برای چند دقیقه. دستور دامبلدوره.
لارتن هم با نا امیدی امیخته با خشم به داخل اتاق برگشت. چند دقیقه ای که مثل چند سال بود سپری شد و بعد سارا و استرجس با لبخندی ساختگی وارد شدند. سارا گفت:
- ببینین دوستان به دلایلی شما نمی تونین توی این عملیات شرکت کنین! در واقع....
اما تازه واردها قبلا تصمیم خودشان را گرفته بودند پس ویکتور با قطع صحبت سارا گفت:
- من که از اول هم نمی خواستم بیام!
سینی هم گفت:
- اینجا هم نباید خالی بمونه!
استرجس با تعجب نگاهی به سارا انداخت و گفت:
- خب من خوشحالم که شما موقعیت رو خوب درک می کنین. بدونین که اگه شما رو نمی بریم برای این نیست که...
لارتن به سرعت گفت:
- خوش بگذره! ما هم طلسم های جدید رو تمرین می کنیم!
سارا که به خشم پنهان در صدای لارتن و بقیه پی برده بود، گفت:
- کسی برای خوش گذرونی نمی ره. امیدوارم حداقل اینو درک کنین.
بعد هم از در بیرون رفت. استر هم نگاهی به همه انداخت و حالتی به خود گرفت که انگار می خواهد چیزی بگوید، ولی انگار پشیمان شد و او هم از در بیرون رفت.
ویولت با عصبانیت گفت:
- آخه نمی شد طبیعی تر نقش بازی کنین! فکر کنم بو برده باشن.
لارتن گفت:
- نه فکر نکنم! فقط باید آماده باشیم. این تنها فرصت ماست....چی شده سینی!؟ چرا ناراحتی؟
سینی با دو دلی گفت:
- ولی من نگرانم! یعنی ادامه اون افسانه چی بوده؟ اما نکنه....
ویولت:
- اما و اگر نداره! هستی یا نیستی! هر کی با این کار موافق نیست الان بگه.
ولی تنها سکوت بود بر فضا حاکم شد.....
پست متوسطی بود. فضاسازی خوبی نداشت. دیالوگ هات هم زیاد خوب نبود. فکر کنم روی پستت کمتر از دیگر پستهات وقت گذاشتی. درضمن بهتر بود بیشتر درباره اون نکات توضیح میدادی.
قسمتی نوشته بودی که سینیسترا گفته ادامه افسانه چی بوده
اگه خوب پست های قبلی رو خونده باشی تمام اعضای محفل از کل افسانه با خبر بودند و افسانه ادامه دیگه ای نداشت.تنها چند خصوصیات این چهار نفر باعث میشد تا نتونن به دژ برن و این قسمتی از افسانه نبود و تنها چیزی بود که دامبلدور فهمیده بود
نفر بعدی سعی کنه حتما اون خصوصیات رو ذکر کنه
3.5 از 5 به همراه یه B در کل 7.5