هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
شب به آهستگی بر پهنای آسمان سایه می گستراند. به موازات غروب خورشید از رفت و آمدهای درون آن کوچه باریک و تنگ کاسته میشد. صدای هیاهو و فریاد شادی کودکان که تا لحظاتی پیش بر فضای کوچه طنین انداخته بود به تدریج جای خود را به سکوتی سنگین سپرد. اگر تابش نور اندکی که به زحمت راه خود را از میان پنجره برخی خانه ها به درون کوچه باز کرده بود وجود نداشت چنین به نظر می رسید که تا کنون هیچ تنابنده ای قدم به آن محله نگذاشته است.
اکنون تیرگی شب کاملا حاکم شده بود. با این همه آسمان چنان مه آلود بود که نور بی رمق مهتاب به سختی قادر بود یاری رسان عابرین احتمالی باشد.
در میان تاریکی و سکوت ناگهان صدایی تند و خشک چون ضربه تازیانه آن سکوت وهم انگیز را درهم شکست. با این حال به نظر نمی رسید کسی آن را شنیده باشد. شاید به این علت که فاصله صدا تا نزدیکترین خانه ی دارای سکنه تا حدی بود که توجه کسی را به خود جلب نکند.
لحظاتی بعد صدای پر و بال زدنی به گوش رسید. زاغی سیاه رنگ از میان مه خارج شد و خود را به پشت پنجره ای خاموش رساند و به نرمی روی لبه بیرونی آن فرود آمد. درحالیکه بالهایش را جمع می کرد چند بار بدون صدا منقارش را بر هم زد. به دنبال آن صدای قدم هایی نرم بر روی سطح سرد وسنگی کوچه شنیده شد. پیکری پیچیده در لباسی سیاه و بلند از میان مه بیرون آمد و در میان کوچه ایستاد. کلاه شنلی را که روی شانه انداخته بود کاملا روی سر کشیده بود. با این حال قسمتی از موهای تیره اش از کلاه بیرون مانده بود.
سیاه پوش سرش را بالا آورد و نگاه سردی به کوچه تاریک انداخت. چقدر آشنا و در عین حال غریب می نمود.
. هیچ چیز در کوچه تغییر نکرده بود. همه چیز درست مثل آنشبی بود که آنجا را برای همیشه ترک کرد. به همان اندازه ملال انگیز و بی روح.
در حالیکه صدای جریان آب رودخانه گوشش را پر کرده بود نیم نگاهی به ستون بلندی انداخت که حتی در آن تاریکی چون غولی از پشت خانه ها سر برافراشته بود و خودنمایی می کرد... مثل همیشه!
لبخند تمسخر آمیزی بر لبان باریکش نقش بست. چه مدت بود که به آنجا قدم نگذاشته بود؟ سالها از آخرین مرتبه ای که اینجا بود می گذشت. نگاه بی روحش روی خانه های آجری و یک شکل سر خورد و برروی آخرین خانه در سمت چپ متوقف ماند که پنجره های خالی و تاریکش نشان می داد خالی از سکنه است. جاییکه که زمانی محل زندگی یک خانواده بود...خانواده او.
به یکباره ذهنش پر از خاطرات دور شد. زمانی با عشق و امید به یافتن خوشبختی قدم به این محله گذاشته بود. همراه مردی که می پنداشت سعادت را تنها در کنار او می تواند تجربه کند.
پوزخندی زد. سعادت... چه واژه غریبی!با این وجود قلبش به هم فشرده شد. گویا همین دیروز بود که با پدرش بر سر این موضوع بحث می کرد...

- تو نمی فهمی پدر...نمی دونی من چه احساسی دارم. هیچوقت احساسات من برات مهم نبودن. فقط این اصالت لعنتی برات مهم بود...

پدرش بدون هیچ حرفی به صورتش خیره شده بود. هنوز می توانست آن نگاه عمیق را به خاطر بیاورد.

- تو متوجه نیستی آیلین...هنوز خیلی جوون تر از اونی که بتونی اینو بفهمی که یه مشنگ انقدر لیاقت نداره که اجازه داشته باشه کفشای ساحره اصیلی مثل تو رو حتی لیس بزنه...

و او به این حرف خندیده بود. اصالت چه اهمیتی داشت؟اصالت جز یک عقیده پوچ و بی اهمیت چیز دیگری نبود. از نظر او هیچگاه بین یک مشنگ و یک جادوگر اصیل تفاوتی وجود نداشت. مگر غیر از این بود که همگی انسان بودند؟
لبهایش را بر هم فشرد. او با این دیدگاه خانواده اش را ترک کرده بود. دیدگاهی که به درستی آن کاملا اعتقاد داشت. توبیاس یک مشنگ بود ولی مشنگ بودن او هیچ اهمیتی نداشت. او به این مرد عشق می ورزید و باور داشت او چه مشنگ یا غیر آن قادر است او را خوشبخت کند.
پس یک روز زیبای بهاری او خانواده اش را با تمامی تعلقاتش ترک کرد تا همراه مردی به سوی آینده برود که عاشق او بود. حتی تهدید به محرومیت از میراث خاندان با اصالت پرینس و خط خوردن نامش از شجره نامه خانوادگی نتوانست او را از این کار بازدارد. هیچکس او را درک نمی کرد. والدینش چنان به اصالت وسواس پیدا کرده بودند که خودخواهانه می کوشیدند مانع خوشبختی او شوند.
نگاهش را بار دیگر به خانه انتهای کوچه دوخت. سالها پیش به همراه توبیاس به این خانه نقل مکان کرده بود. خانه ای که در مقابل قصر پدریش ویرانه ای بیش محسوب نمیشد. اما این اهمیتی نداشت. حتی وقتی ناچار بود مثل یک مشنگ معمولی رفتار کند و از بیشتر چیزهایی که در خانه پدری از آنها بهره مند بود چشم بپوشد. مهم این بود که در کنار توبیاس سعادتمند بود. سعادتی که با ورود سیوروس تکمیل شد.پسر کوچک و شیرینش. آنروزها خود را خوشبخترین زن عالم می دانست. شوهری که دوستش داشت و فرزندی که به او عشق می ورزید. یک زندگی بی دغدغه و آرام...
چشمان تیره اش خالی و بی هیچ حسی روی دیوارهای آجری و کدر خانه میخکوب مانده بود. گویا هنوز قادر بود صدای فریادهای توبیاس و گریه مظلومانه تنها پسرش را از ورای دیوارهای آن بشنود...

- گفتم که نه. هیچ احتیاجی به کار کردن تو نداریم...
آیلین با درماندگی موی سیاهش را از روی صورتش کنار زد.
-. ولی توبی...سیوروس داره بزرگ میشه و خب طبیعیه تو این سن با بچه های دور و برش مقایسه میشه. من می دونم تو خیلی تلاش می کنی و ما ازت ممنونیم ولی اگر بذاری من هم...
صدای فریاد توبیاس گویا پنجره ها را هم به لرزه درآورد.
- گفتم که نه... اگر فکر کردی من می ذارم زنم باز قاطی اون جماعت عجیب و غریب بشه اشتباه کردی!
آیلین دهانش را باز کرد تا جواب دهد. اما صدای گریه مظلومانه سیوروس کوچک که از مشاهده دعوای والدینش گوشه دیوار کز کرده بود او را به سمت خود کشاند...


بی اراده آهی کشید. چند سالی طول کشید تا چشمانش واقعیت تلخ زندگیش را دیدند. توبیاس آن شاهزاده سوار بر اسبی نبود که تصور می کرد. او تنها یک دیکتاتور ظالم و خودخواه بود و ظاهرا تصمیم داشت به هرنحوی که شده وجود جادو را منکر شود. ولو با نادیده گرفتن پسر خودش. برای او مهم نبود که سیوروس از مشاهده رفتار او چه میکشد و یا اینکه آیلین هم حق دارد با دوستان دوران مدرسه اش گاه گاهی دیداری داشته باشد و بخواهد از تواناییش برای بهبود زندگی خودشان استفاده کند. او فقط خودش و عقایدش را قبول داشت و تصمیمات و نظرات آیلین اهمیتی نداشتند. ظاهرا او فراموش کرده بود که آیلین به خاطر او تمام پل های پشت سرش را ویران کرده است... و شاید هم دانستن همین موضوع بود که گستاخیش را بیشتر می کرد.
دندانهایش را به سختی بر هم فشرد. سالهای زندگیش را چه بیهوده در کنار او هدر داده بود. کسی که حتی به خاطر پسرش هم حاضر نبود رفتار خودخواهانه اش را کنار بگذارد. با این همه آیلین سرسختانه مقاومت می کرد و به بهبود شرایط امید داشت. در آن روزها او هنوز خود را به توبیاس علاقه مند می دید و باور داشت به مرور زمان اوضاع بهتر خواهد شد. اما هنگامی که مشخص شد سیوروس چون مادرش جادوگر است کاخ آرزوها و امیدهای آیلین در هم شکست. توبیاس چنان غیر منطقی با این قضیه رو به رو شد که گویا آیلین هنگام ازدواج این موضوع را از او مخفی نگاه داشته است. برای مشنگ سطحی نگری چون او که جادو و جادوگری مردود بود داشتن یک پسر جادوگر بزرگترین ننگ دنیا محسوب میشد. زندگی به یکباره برای آیلین و پسرش تبدیل به جهنم شد. جهنمی که هر دو در آن سوختند. دنیا خیلی بی رحم بود...
خشم چون ماری زخمی در وجودش بالا می آمد. دستانش را به سختی مشت کرد. چه ساده دلانه تصور می کرد قادر است با صبر و حوصله توبیاس را با خود همگام سازد و چه احمقانه سالها این حقارت و زجر را به جان خرید تا بتواند زندگیش را حفظ کند. شاید اگر سیوروس را از دست نداده بود همچنان برای حفظ این زندگی در تلاش بود.
زمانیکه متوجه شد پسرش بی خبر او را ترک کرده است گویی قلبش از حرکت بازایستاد. تنها فرزندش را چه ساده از دست داده بود. هیچ چیز در این دنیا نبود که آن را بیشتر از پسرش بخواهد و هرکاری کرده بود برای خوشبختی او کرده بود. اما محاسباتش اشتباه از آب درآمده بود. سیوروس بی خبر هر دوی آنها را ترک کرده بود تا بلکه آرامش را در جایی بدون حضور آنها تجربه کند. بدون اینکه هیچ نشانی از خود برجا گذارد.
هیچگاه آنروزها را فراموش نمی کرد و آن ساعات طولانی را که بی حرکت به در و دیوار خالی اتاق پسرش زل می زد تا بلکه از این کابوس وحشتناک رهایی یابد. با این وجود به خوبی می دانست هرگز قادر نخواهد بود با زخم ناشی از آن کنار بیاید.زیر لب زمزمه کرد:
- منو ببخش سیوروس... من مادر خوبی نبودم...
قلبش به سختی به هم فشرده شد. چه آرزوهایی برای پسرش در سر داشت چون دیگر مادران. اما در نهایت جز یک عنوان چیزی از خود در ذهن تنها فرزندش باقی نگذارده بود. یقینا هیچ چیز برای یک مادر از تحمل این وضعیت سخت تر نیست...
شاید همین مسئله بود که چشمانش را به واقعیت زندگیش روشن کرده بود. او در ازای سالها زجر و حقارت هیچ چیز به دست نیاورده بود بلکه تمام چیزهایی را که دوست داشت از دست داده بود... خانواده اش،دوستانش، روح و احساسش و مهمتر از همه پسرش... او یک بازنده واقعی بود...
نفس عمیقی کشید و هوای سرد را به درون سینه فرو برد.با این همه هیچگاه برای تغییر و جبران اشتباهات دیر نبود. همانگونه که با کشتن توبیاس اشتباه سالها قبلش را جبران کرده بود. بی اراده عضلات صورتش کش آمد و لبخند سردی بر لب نشاند.
- حق با تو بود پدر...اون لیاقت منو نداشت...
اطمینان داشت هرگز از مرگ او ذره ای احساس ناراحتی نخواهد کرد. مشنگ بی لیاقتی که زندگی او را فدای خودخواهی بی اندازه اش کرده بود. خودخواهی که تا واپسین دقایق حیات بی ارزشش آن را حفظ کرده و حاضر نبود مسئولیت رفتارهای خودسرانه اش را در قبال فرزندشان بپذیرد و آیلین هم می توانست مثل همیشه رفتار نفرت انگیز او را ندیده بگیرد...اگر خواهان تغییر نبود.
آنشب بعد از سالها اولین باری بود که چوبدستیش را به دست گرفته بود. چه حس عجیبی داشت و در عین حال خوشایند. گویی چوبدستیش به او خوشامد می گفت. تنها چیزی که هنوز به او وفادار مانده بود با وجودیکه سالها آن را درون کمد محبوس ساخته بود.
گرمای مطبوعی که آن لحظات زیر دستانش حس می کرد شور و شوقی وصف ناپذیر را در وجودش برانگیخته بود و ماهیتی را به او یادآوری می کرد که همیشه بود نه وجودیکه سالها به اجبار تلاش کرده بود باشد.
لذتی که بعد از اجرای طلسمش در خود احساس می کرد در وصف نمی آمد. گویا از محبس رهایی یافته بود.احساسی که با طعم شیرین انتقام درهم آمیخته بود.
زمانیکه به پیکر غرق در خون توبیاس و چهره وحشت زده و متعجبش خیره شده بود دریافته بود هیچ چیز در دنیا از لذت انتقام شیرین تر نیست. انتقام از مشنگ پست و حقیری که زبونانه مقابل پایش در خون خود دست و پا می زد تا بلکه از سرنوشت حقیرانه اش رهایی یابد...
پوزخندی بر لب نشاند. امشب دنیا تغییر او را به چشم می دید. او دیگر آن دختر احساساتی و توسری خور نبود. او یک ساحره اصیل زاده بود و طرف او جز یک مشت مشنگ پست و زبون چیز دیگری نبودند. آنها حتی شایستگی ترحم او را نداشتند و بود و نبودشان سودی به حال کسی نداشت.
دستش را دراز کرد.
- بیا زاغی... ارباب منتظره...
زاغ سیاه از پشت پنجره بلند شد و بال و پر زنان روی دست آیلین نشست. شب تازه شروع شده بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


...به گزارش خبرنگار روزنامه مقامات دولتی مشنگی این فاجعه را ناشی از انفجار خط لوله گاز در محله مشنگ نشین اعلام کرده اند. با این وجود طی تحقیقات و بازرسی متخصصین وزارت خانه آثار تردید ناپذیر استفاده از جادوی سیاه بر روی اجساد نیم سوخته قربانیان به چشم می خورد.به نظر می رسد وقوع این فاجعه غم انگیز که منجر به مرگ دها تن از مشنگهای ساکن محله بن بست اسپینرگردیده به دستور شخص اسمشو نبر بوده باشد. کاراگاهان هنوز به دنبال یافتن ردی از شخص یا اشخاصی هستند که باعث وقوع این حادثه دردناک شده اند. رییس اداره کاراگاهان امروز در جمع عده ای از خبرنگاران اذعان داشت که هنوز ردی از این فرد یا افراد پیدا نشده و از جامعه جادوگری خواست تا مراقب و گوش به زنگ باشند...

لرد سیاه به آرامی سرش را از روی نسخه ی پیام امروزی که در دست داشت بلند کرد تا به پیکر سیاه پوشی که بی حرکت در کنج اتاق روشن از نور شومینه ایستاده بود بنگرد. در پرتو نور لرزان آتش چنین به نظر می رسید که لبخند کم رنگی روی لبهای بی شکلش نقش بسته است.
- کارتو خوب انجام دادی آیلین.
آیلین تعظیمی کرد. با این همه نتوانست خودداری کند و بی اراده لبخند شومی بر لب آورد. بالاخره موفق شده بود.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳۱ ۲۰:۲۴:۳۶
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳۱ ۲۱:۲۶:۱۴
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱ ۷:۱۴:۰۰


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۶:۴۶ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- ایوان؟
- بله ارباب؟

ولدمورت مکثی کرد و نفس عمیقی کشید.
- زنده است؟
- خیر ارباب!
- از ما یملک ماست؟
- خیر ارباب!
- کروشیو ایوان! همه چیز مایملک ماست.

ایوان ترق توروقی کرد و چنان تعظیمی کرد که استخون ترقوه‌اش زد بیرون و افتاد جلو ناجینی که اول بهش چند تا گاز زد و بعد برداشت توی خاک باغچه‌ی حیاط پشتی خاکش کرد.

- داف؟
- بله عرباب؟
- تو دیاگون پیدا میشه؟
- بـــــــــعـــله عرباب..... زدی تو خال عرباب!
- تو هاگزمیده؟
- بله ارباب!
- زنده نیست، مالکیتش از ما گرفته شده،‌تو دیاگون و هاگزمیدم پیدا میشه.. هوووم

رز از پشت صحنه عددی رو با انگشتاش نشون می‌داد که به خاطر ویبره‌ی شدید معلوم نبود دقیقا چنده.

- کروشیو رز! اون هفته؟
- بله ارباب!
- الان شد هشت تا؟
- بله ارباب!
- خودتون یه آواداکداورا به خودتون بزنین! شما سوالای بازی رو میشماری یا علامت سوالا رو؟
- فقط علامت سوالای شما رو ارباب!

و با دست عددی رو نشون داد که با تمرکز و کمی هوش ریاضی میشد حدس زد ۹ باشه.

- .... هوووف.... قطار سریع‌السیر هاگوارتزه؟
- خیر ارباب!‌
- مسافرای قاچاقی خون لجنی قطارن؟
- خیر ارباب! ارباب جسارتا پرسیدین که زنده است و ما گفتیم خیر .
- یه خون لجنی ارباب پسند یه خون لجنی مرده است لینی! همیشه ما باید این چیزا رو یادت بدیم؟
- بله ارباب.

و رز با کمک انگشتای پا عدد ۱۲ رو نشون داد.

- تو جیب جا میشه؟

مرگخوارها که یک مرتبه هیجان‌زده شده بودن، همه با هم فریاد زدن:

- بله.. بله ارباب..

و ولدمورت هم با یک حالت Eureka..Eureka تقریبا جیغ کشید:

- انگشتر ماروولو گانت!

سکوت خونه‌ی ریدل رو فرا گرفت و تو بک گراند فقط صدای جیر جیر جیرجیرک‌ها به گوش میرسید. بالاخره مورفین گانت بود که جرئت کرد حرف بزنه:

- نخیر ارباب.. نخیر دایی به فدای بینی قلمی ارباب... ای درد و بلاتون بخوره تو شر این دوماد مشنگ ما... انگشترو که خودم با دشتای خودم پیشکش کردم.
- ولی دیگه مایملک ما نیست که... اون ریش دراز دزد مشنگ دوست... بگذریم... ما اصلا ازش خوشمون میاد؟
- نخیر دایی ژون.. اصلا و ابدا!

ولدمورت یک دور چوبدستیشو چرخوند و با یه کروشیو یه حالی به همه داد:

- اصلا چه معنی داره چیزی رو انتخاب کنین که ما ازش خوشمون نمیاد؟ از این به بعد فقط چیزهایی رو انتخاب میکنین که ما ازشون خوشمون میاد. فهمیدین؟

مرگخوارها همه یک‌صدا جواب دادن:

- بله ارباب!
- مشنگ پلاستیکی که نیست؟
- خیر ارباب!
- چشمِ چشم باباقوری؟
- خیر ارباب!

رز با ترس و لرز عدد ۱۹ رو با همه ی انگشتاش نشون داد، این آخرین فرصت ولدمورت بود. وسط اتاق نشست و عینهو ای کیو سان دقایقی طولانی به فکر رفت و یک دور همه سوالها و جوابها رو مرور کرد تا قطعات پازل کنار هم قرار گرفتن و با اینکه یک لحظه جو گیر شد که بگه "زنگ تفریحه... زنگ تفریحه " بالاخره گفتنی رو گفت:

- اسنیچ طلاییه؟!‌

صدای فریاد و هلهله ی شادی مرگخوارها از هوش و ذکاوت اربابشان چنان بلند بود که اداره‌ی لرزه نگاری هنگلتن علیا و سفلا زلزله‌ی ای به قدرت ۶.۷ در مقیاس ریشتر را ثبت کرد و علتش هم "یکی دیگه از اتفاقاتی که ما مشنگیم نمی ‌فهیم" ذکر کرد!

آنشب به خاطر رعایت نکردن الگوی صحیح مصرف، سهمیه لوموس خونه‌ی ریدل قطع شده بود و ما همه توی اتاق دور هم نشسته بودیم و تنها منبع نورمون منقلی بود که متعلق به دایی ارباب بود که گذاشته بود وسط و هر از گاهی یک بوهای خاصی هم ازش بلند میشد ولی جناب گانت هی به ما قول میدن که: "نگران نباشین.. پاکه... پاکه" ولی خب ما همه یک حال خوبی بودیم. وقتی که بیست سوالی با ارباب قدر قدرت به پایان رسید، همه به بازی مافیا رای دادیم که با وتوی ارباب تبدیل به پانتومیم شد. آن شب خنده‌ها شد و بسیار نشاط رفت!
برگی بود از دفتر خاطرات یک مرگخوار ممد - سنه‌ی خیلی خیلی دور


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
از رائیل نه بی سواد، عزرائیل!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
- آواداکدورا!

و او هم به مرگ پیوست. به همین سادگی.
لرد آهسته قدم بر می داشت. شاید می خواست لحظات شیرین پیروزی را تا حد ممکن طولانی کند. صدای ترق ترقی که از طبقه ی بالا می آمد هیچ برایش نگران کننده نبود.

پله ها را پیمود و در را باز کرد. زن بی هیچ مقدمه ای با جیغ و گریه و صدای خفه اش شروع به التماس کرد.

- هری رو نه! هری رو نه! من رو به جاش بکش!

«تو رو هم میکشم!» لرد در ذهنش گفت و قهقهه زد.

- آواداکداورا!

باز هم زمان صفر. لحظات متوقف شدند. لحظه ای طول کشید تا لیلی به خودش بیاید.

او هم به من پیوسته بود...

نگاهی به جسدش کرد و نگاه دیگری به ولدمورت منجمد که به کودکش خیره مانده بود.

- اون میمیره؟

تعجب کردم. همیشه افرادی مثل او اولین چیزهایی که می پرسیدند این بود که «من» چه کسی ام؟ چه اتفاقی افتاده؟ آنها مرده اند؟ حال چه اتفاقی برایشان می افتد؟

اما لیلی فرق داشت. تعجب من زیاد طول نکشید. لبخندی زدم و گفتم:

- اون نمیمیره. اما اون میمیره.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- چه اتفاقی افتاده؟

- هنوز نفهمیدی؟ طلسمت کمونه کرد. این تویی که میمیری.

ولدمورت، ولدمورت بود. حتی دربرابر مرگ هم تکبر به خرج می داد. نگاهی به من انداخت، می دانستم ترسیده، حتی با وجود پوزخندی که زد.

- من میمیرم؟ ها ها ها! چطور چنین فکری کردی؟ من تو رو تحقیر کردم، و اگه لازم بشه دوباره می کنم.


- من تورو تحقیر کردم. تا بحال فکرشو کرده بودی که اگه وقتی از طلسم کشنده استفده می کنی من دست روی دست بارمو هیچ کاری نکنم چی میشه؟

ولدمورت که انگار برای بازگشت به حیات عجله داشت با بی حوصلگی گفت:

- کرده بود که جان پیچ ساختم. هفت تا! چطور میتونی از پس من بربیای؟ ها ها ها!

من هم وقت زیادی برای بحث نداشتم. نوبت ضربه ی آخر بود.

- شاید بقیه ی آدما ندونن، ولی ما می دونیم، خودت هم میدونی که بیشتر از هفت تا نمی تونی.

دهانش را باز کرد، اما صدایی خارج نشد. ادامه دادم:

- و حتی بهتر از من میدونی که من از هفت بار سراغ کسی رفتن گله ای ندارم. هزاران ساله که کارم اینه.

کیش و مات. ولدمورت، دیگر ولدمورت نبود، حالا دیگر درهم شکسته بود. گرچه تا سالها بعد بازهم در توهم شکست مرگ به شرارت ادامه داد، اما دیگر لااقل برای خودش لرد ولدمورت نبود.


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۹ ۲۲:۴۵:۴۱


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
اصولا فرد آرامی بود...ولی آن روز استرس داشت.
با وجود این سعی میکرد خودش را آرام نشان بدهد.سوت میزد.آوازی را زیر لب زمزمه میکرد...و چند دقیقه به بعد خودش را در حالی می یافت که انگشتش در دهانش و در حال جویدن ناخن هایش است:
-هوف...خب باشه...استرس دارم.ولی امروز روز مهمیه برام.این اتاق چقدر گرمه!

اتاق گرم نبود.وسط زمستان بدون هیچگونه وسیله گرما زا نمیتوانست گرم باشد.گرمای اتاق بهانه ای شد تا کمی دقیق تر به دور و برش نگاه کند.اتاقی خالی که کل مبلمانش را سه صندلی چوبی تشکیل می داد.نه میزی و نه گلدانی و نه هیچ وسیله تزئینی دیگری.دیوار ها سفید بودند.شاید بیش از حد سفید.بدون رنگ!با خودش فکر کرد:چشمامو می زنه.چقدر با تصوراتم فرق میکنه.چقدر بدون زرق و برقه.اینا چرا اینقدر منو منتظر گذاشتن؟

با نگرانی به در نیمه باز اتاق نگاه کرد.خبری نبود.حالا دیگر پای راستش را با حالتی عصبی تکان می داد.

-وینسنت کراب!

از جایش پرید.عکس العملش بشدت اغراق آمیز بود.نفس عمیقی کشید و خوشحال شد که کسی در اتاق نبوده تا حرکت مضحکش را ببیند.
-اومدم...اومدم...
و از در اتاق که کم کم داشت برایش تبدیل به جهنم می شد خارج شد.

انتظار داشت راهی طولانی برای رسیدن به اتاق تست طی کند.ولی وقتی ساحره جوان او را به اتاق مجاور راهنمایی کرد کمی ناامید شد.
-چقدر امکاناتشون کمه.انتظار پذیرایی مفصل تری داشتم.

نمیخواست به کاخ آرزوهای ویران شده اش فکر کند.چه فکر می کرد و چه شد!

-کراب تویی؟
-بله قربان!
-این درخواست عضویتته؟
-بله قربان!
-ما اینجا قربان نداریم.راحت باش.می تونی منو فرانک صدا کنی.

جادوگری که فرم عضویت مرگخواریش را در دست داشت لبخند دوستانه ای زد.قلب کراب کمی آرام تر شد:اونقدرا هم بداخلاق نیستن.
فرانک با لحن آرامی ادامه داد:خب کراب...سوابق هاگوارتزت چندان درخشان نیست.ولی اشکالی نداره.اینجا میتونی از صفر شروع کنی.به بهترین شکل ممکن آموزش میبینی.

ساحره ای با موهای وز کرده وارد اتاق شد و برگه ای را جلوی فرانک گذاشت.کراب با یک نگاه او را شناخت.
-بلاتریکس لسترنجه!چیکار باید بکنم؟بلند شم و سلام بدم؟اصلا منو نگاه نمیکنه...بهتره همینجوری بشینم...عجب موهایی داره ها.به نظرم کمی در مورد زیباییش اغراق کردن!

فرانک برگه عضویت کراب را امضا کرد و به دستش داد.وینسنت با ناباوری به مهر و امضای روی برگه نگاه کرد.
-تموم شد؟!
-تازه شروع شده.عضویت به این سادگیا نیست که.ولی نگران نباش. اینجا همه هواتو دارن.الان باید بری اتاق شماره 713.
توجه بلاتریکس هم به کراب جلب شده بود.لبخند شیرینی زد.چهره اش بسیار مهربان به نظر می رسید.
-خوش اومدی کراب. مطمئنم درخواستت پذیرفته می شه.هر کمکی از دستم بر بیاد واست انجام میدم.

کراب هم متقابلا لبخند زد و تشکر کردو از اتاق خارج شد.مرگخواران چقدر با تصوراتش تفاوت داشتند.اینجا همه مهربان بودند.همه هیجان و نگرانی او را درک می کردند.
با قدم های آرام بطرف اتاق شماره 713 رفت.دو ضربه به در زد و با شنیدن جمله بفرمایید داخل، وارد اتاق شد.ولی صحنه ای که در مقابلش قرار داشت نفسش را در سینه اش حبس کرد.
بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ در مقابلش نشسته بود و سرگرم بررسی تعداد پرونده بود.
باور نمی کرد!دوباره به شماره اتاق نگاه کرد.درست آمده بود.ولی او انتظار نداشت حداقل قبل از تایید رسمی موفق به ملاقات با لرد ولدمورت شود.با خودش فکر کرد که ای کاش خود را برای چنین احتمالی هم آماده کرده بود.ترجیح می داد برگردد و در را پشت سرش ببندد و با تمام توانی که در پاهایش وجود دارد از آن محل دور شود...ولی دیگر دیر شده بود...

-خواهش می کنم.بفرمایین.الان کارم تموم میشه و به درخواست شما رسیدگی می کنم.

دلش میخواست جوابی بدهد که از همین اول کار حساب دیگری روی او باز کنند.دلش میخواست مورد توجه لرد سیاه قرار بگیرد.ولی هر چه تلاش کرد صدایی از گلویش خارج نشد!وارد اتاق شد و روی صندلی نشست.اتاق شماره 713.چطور متوجه نشده بود.شماره صندوق گرینگوتز لرد سیاه هم 713 بود.این احتمالا عدد مخصوص لرد بود.

چند ثانیه بعدبلاتریکس با سینی نوشیدنی وارد اتاق شد.بعد از تعارف به کراب نوشیدنی لرد را روی میزش گذاشت.
-مواظب باشین این یکیو نریزین.راستی طبق دستور تانکس رو منتقل کردیم به زیر زمین.

لرد سرش را بلند کرد و لبخندی زد.
چقدر ساده...چقدر مهربان...پس نیمفادورا تانکس اسیر مرگخواران شده بود.

بالاخره انتظارش به پایان رسید.لرد پرونده ها را کنار گذاشت و برگه درخواست کراب را از روی میز برداشت.
-خب...میرسیم به این.فرانک هم که تاییدش کرده.نظر منم مثبته.مطمئنم خیلی زود از بهترین های ارتش ما می شی.نگران هیچی نباش.همه چیزایی رو که قبلا شنیدی فراموش کن.شایعات زیادی وجود داره.اینجا همه با هم دوستن.همه هوای همدیگه رو دارن.ما مثل یه خانواده میمونیم.

با هر جمله قلب کراب مملو از شادی می شد.دیگر نمیترسید.سرش را بلند کرد و برای اولین بار نگاهی مستقیم به چهره لرد سیاه انداخت.چهره ای بسیار مهربان داشت.سری بی مو...لبخند از روی صورتش محو نمی شد. و بینی باریک و ...
بینی؟
-لرد سیاه که دماغ نداشت!

برای یک لحظه استرس از بین رفته اش برگشت...ولی خیلی زود جمله لرد را به خاطر آورد.به شایعات توجه نکن!...پس این هم شایعه ای بیش نبوده.
لرد سیاه مهر تایید شد را روی برگه درخواستش زد.کراب از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید.دلش میخواست هر چه سریع تر از آنجا خارج شده و به خانه برگردد و به پدرش بگوید که بالاخره موفق به انجام کاری شده.
اتفاق های بعدی طی کمتر از یک دقیقه افتاد!
درست در لحظه ای که لرد داشت زیر مهر تایید را امضا می کرد دستش به لیوان حاوی نوشیدنی خورد.نوشیدنی روی میز واژگون شد.لرد دستپاچه نشد.عصبانی هم نشد.فقط با صدای بلند فریاد زد:
-مالی!من واقعا متاسفم...ولی این یکی هم ریخت!

بلاتریکس لسترنج با دستمال سفید رنگی وارد اتاق شد.
-اوه...این بار چندمه؟حواستون کجاس؟

لرد سیاه با شرمندگی عذرخواهی کرد.
وینسنت مات و مبهوت سعی می کرد قضیه را درک کند.چهره لرد چقدر تیره به نظر میرسید...

مالی لیوان را برداشت و گفت:
-الان یکی دیگه برات میارم کینگزلی...ولی اگه اینم بریزی تا شب از نوشیدنی خبری نیست.کار بایگانی پرونده های توی زیر زمین داره خوب پیش میره.تانکس واقعا سریع کار میکنه.

دوباره لبخند زد.لبخندی مادرانه که این بار به نظر کراب بسیار نفرت انگیز بود!
چطور نفهمیده بود.اتاق های خالی و رنگ و رو رفته.اثاثیه محقر و قدیمی.اعضایی که چپ و راست لبخند می زدند.جواب پدرش را چه می داد!از جا بلد شد و زیر لب فحشی را نثار گویل که آدرس ستاد عضویت مرگخواران را به او داده بود کرد.
گذشته از همه اینها...با فرم تایید شده محفلی که حالا در دست داشت با چه رویی میتوانست درخواست مرگخوار شدن بدهد؟!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
صدای موسیقی جادویی خشنی که بی شباهت به سبک متال مشنگی نبود به گوش میرسید. کنار پنجره ی اتاق مردی نشسته بود پشت میز و باد شدیدی که میوزید دود غلیظ سیگار برگ را پس میزد به سمت صورتش و باعث سرخی چشم ها و سرفه اش شده بود. جرئه ای از قهوه ی تلخش نوشید و سپس قلم پر سیاهش را در جوهر فرو برد و بر روی کاغذ پوستی نگه داشت. اندکی تامل ... درنگ برای انتخاب واژه ها ...

لحظاتی به همین صورت گذشت و عاقبت لودو فهمید که این قرتی بازی ها و ژست های نویسنده های خفن روشنفکر و نوشیدنی تلخ و سیگاری که در کافه دست میگیرند و مینویسند به او نیامده و نه تنها کمکی به تمرکز نمیکنند بلکه کل یوم قوای نوشتنش با آن ها تعطیل میشود! [نفی نمیکنما! خوب الکی که نیس هر کی تصمیم به نویسنده شدن میگیره از این ژستا ورمیداره و قلم به دست میشینه تو کافه! حتما تاثیر داره دیگه! منتها لودو بنده خدا عقلش نمیرسیده باس آهنگ ملایم بی کلام گوش بده و رو به جهت باد نشینه و سیگار سبک تر بگیره دسش ... قهوه هم چون بی کلاسه نخورده تاحالا وگرنه عادت میکنه به تلخیش ] بند و بساطش را از پنجره پرت کرد بیرون و پس از قطع کردن موسیقی شیرجه زد روی تخت و بعد از ظاهر کردن یک لیوان چای شیرین با حبه های درشت قند با سرعت بالایی مشغول نوشتن با خودکار بر روی کاغذ سلولزی به صورت دمرو شد.

█████████


بر آن شدیم تا وقایعی که در چند مدت اخیر بر ما گذشت را به رشته تحریر در آوریم همگان بدانند لودو چه بود و چه کرد و چه شد!

صبح امروز مطابق معمول نزدیکای ظهر تو خونه تیمیمون توی لیتل هنگلتون بیدار شدم و مرگخوار ممدی رو که ارباب گذاشته بود به طور اختصاصی منو با پرای کنده شده از ققنوس دامبلدور باد بزنه مرخص کردم. اونم سه سوت گولّه کرد پیش آنی مونی و گفت که من بیدار شدم و آنی مونی هم فورا با دو تا سینی صبحانه اومد تو اتاق و یکیشو گذاشت پیشم و بعد این که مرخصش کردم ندیدم کجا رفت ولی حکما سینی دومو برد واسه ارباب.

توی سینی صبحانه من درست مثل سینی ارباب نون تست سوخته، (تمام نون های خونه ی ریدل برای این که به رنگ مورد علاقه ارباب در بیان موقع گرم کردن سوزونده میشن!) چند ورق کالباس دودی با گوشت جادوگر سفید بی اصل و نسب 80 درصد، نیمروی دوزرده ی ققنوس (حقیقت تاریخی که همیشه پنهان مونده اینه که ققنوس از راه تخم کردن هم میتونه تولید مثل کنه درست مثل بقیه پرنده ها ... ولی خوب ارباب طی یک قرداد در ویزنگاموت به صورت کنتراتی همه تخم ققنوس های جامعه جادویی رو خریداری کرده و حملش در خارج از خونه ریدل ممنوعه. اینه که با درایت ارباب مرگخوارا از این غذای سالم و مغذی که تقویت کننده نیروی جادوییه به وفور استفاده میکنن و ضمنا ققنوس ها مجبورن از روش فرعی تولید مثل یعنی سوختن استفاده کنن و به این ترتیب نسلشون رو به انقراض میره!) و یک لیوان خون غنی شده اژدها گذاشته بودن. (اینجا همه ی نوشیدنی ها با مقدار خفیفی از زهر نجینی غنی سازی میشه که حکم پادزهر یا واکسن رو داره تا بدن همه ما به نیش دختر عزیز دردونه ارباب عادت کنه و نجینی هر وقت دلش خواست نیش بزنه! با این حرکت استراتژیک و ایده درخشان ارباب هم جمعیت مرگخوار ها رو به کاهش نمیره و هم نجینی میتونه بدون محدودیت و با خیال راحت هر کسی رو که دید نیش بزنه! اگه مرگخوار باشه که آخ نمیگه اگه هم نباشه که چه بهتر یه جادوگر سفید کمتر!)

خلاصه بعد خوردن صبحانه رفتم تا به عنوان دست راست ارباب یه سر و گوشی دور و اطراف خونه به آب بدم و بعدم برم تا به عنوان یک مشاور با تجربه و سیاستمدار کار کشته ارباب با کمک من در مورد آینده ی جبهه ی سیاه تصمیمات راهبردی و استراتژیک بگیرن!

توی هال بلا پشت به من واستاده بود بالاسر چند تا ساحره دیگه و داشت سرشون جیغ میکشید و امر و نهی میکرد و با هر بار بالا پایین پریدن، موهای فر و وزوزیش که تا کمرش اومده بود پایین میرفت هوا و چند تا گره به گره هاش اضافه میشد و فرود میومد سر جای اول! دروغ نگم از موی مشکی فر خوشم میاد مخصوصا وقتی افشون میشه ... با ورود من حواس ملت ساحره که شامل لینی و رز و الا و آیلین میشد از بلا پرت شد و همه نگاها چرخید سمتم، شیفتگی رو توی چشمای تک تکشون حس میکردم! یکی جذب هیکل ورزشیم که بعد از سال ها گذشتن از قهرمانی های کوییدیچم هنوز تکون نخورده بود شده بود، یکی جذب ابهت و متانتم، یکی چون هیچ وقت به ساحره ها محل نمیذاشتم و تحویلشون نمیگرفتم و مثل بعضی از مرگخوارا دائم نگاهشون نمیکردم ... اما خوب برای من اهمیتی نداشت.

با پرت شدن حواس ساحره ها بلاتریکس هم روشو برگردوند تا ببینه چه اتفاقی افتاده. نگاهش با بقیه فرق داشت، علاوه بر شیفتگی یه حس حسادت بود ... حسادت که نه، غبطه به شکوه و مقامی که پیش ارباب داشتم، به ورزیدگیم توی جادوی سیاه که با هیچ مرگخوار دیگه ای قابل مقایسه نبود و ...
همه فکر میکنن بلا عاشق اربابه اما فقط خودم و خودش از این راز با خبریم که اینطور نیست و منم چون اهمیتی به این چیز ها نمیدم هیچوقت هیچجا بازگو نمیکنم که چند بار درخواست ازدواجشو رد کردم! اگه همه یکم بیشتر عقلشونو به کار مینداختن میفهمیدن که بلا عاشق منه نه ارباب؛ از ارباب جونترم، خوشتیپ ترم، حساب های گرینگوتزم تپل تره، ارباب مو نداره من زلف شهلا دارم و ... خلاصه که مزایا زیاده فقط چشم باید باز باشه! البته تکذیب نمیکنم که ارباب توی زمینه جادوی سیاه از من کمی با تجربه تره ... بگذریم!

بدون این که توجهی به بال های بلوری لینی، لباس زرد دکلته ی کوتاه الا که تا زانوش هم نمیرسید و پروپاچه‌ش کلا معلوم بود و با جواهرات و کیف و کفشش هم ست بود، چهره ی سرخ و موهای لخت قرمز رز و تیپ سرتاپا مشکی آیلین داشته باشم راهمو گرفتم و رفتم تا بیشتر از این با نگاهاشون منو نخورن!

رفتم سمت طبقه ی بالا و تو پاگرد از پنجره یه نگاهی به حیاط انداختم ... دایی مفنگی و فرتوت ارباب که روز به روز پیر تر و لاغر تر و رنجور تر از قبل میشد گوشه ی حیاط نشسته بود پای منقل و چیز دود میکرد ... همیشه دلم براش میسوخته؛ بیچاره هیچوقت تو زندگیش به هیچی نرسید و تو همه ی رقابت ها به من باخت! تو انتخابات حریف من نشد و بعد از یه دوران با شکوه که کلاه رو کنار گذاشتم و استعفا دادم تا استراحت کنم به وزارت رسید اما بعد از سر و سامونی که من به جامعه جادویی داده بودم و حکمرانی ای که کردم همیشه با من مقایسه شد و زدن تو سرش! کلاه رو هم نتونست نگه داره و با کودتا ازش گرفتن!

به محض این که چشمش به من خورد هر چی زده بود پرید! با حالت وحشت زده، خیلی سریع بند و بساطش رو جمع کرد و فراری شد ... حق داشت ازم بترسه بعد از بلاهایی که سرش آورده بودم، البته اون فکر میکرد پشت کودتا هم من بودم و دلو مهره ی من بوده که تا حدی درست بود تا حدیم نه! در واقع مورفین و وزارت هیچوقت اهمیت چندانی برای من نداشتن که بخوام وقت صرفشون کنم و نقشه ای بکشم. اینه که فقط به دلو دستور دادم بره و از کار بر کنارش کنه. دیگه هیچ دخالتی نکردم و اونم وظیفشو به خوبی انجام داد!

به طبقه ی بالا که رسیدم مرلین داشت از سمت اتاق ارباب میومد که جلوشو گرفتم و شروع کردم به صحبت ...

- هی! مرلین!

- درود بر تو لودوی بزرگ.

- درود به خودت! میگم تو که خدای جادوگرانی ...

- من خدای جادوگران نیستم ای لودوی حکیم، این باور غلطیه بین مردم! من پیامبر جادوگران هستم.

- همون! یه آماری از بچه های بالا بگیر ... انصافا من قدرتمند تر از ارباب خلق نشدم؟ نه که بخوام پا جا پای ارباب بزارما ... بالاخره تقدیر و سرشت آدماس و نمیشه باش مبارزه کرد دیگه، میگیری که چی میگم؟!

مرلین از این آگاهی بالا و بصیرت من خوشش اومد و با لبخند جواب داد:

- قطعا همین طور است! خداوند تو را از اربابت مستعد تر خلق کرده لودو ... تو میتوانی این استعداد بالقوه را بالفعل کنی.

- میگم مرلین تو که با ارباب حشر و نشر داری دقت کردی ارباب یکم پیر شده؟ اخیرا مثل گذشته نیست، تازه نفس نیست، جبهه ی سیاه به یک موج نو نیاز داره!

- صددرصد همین طور است لودو! تو بسیار باهوشی ... کمتر کسی این روز ها از نزدیک با ارباب برخورد دارد تا از این موضوع آگاه شود!

- میدونی ... من با کاریزما و نفوذ و مقبولیتی که بین اکثریت مرگخوارا دارم اگه بخوام میتونم با کودتا یا حتا بدون کودتا و خیلی صلح آمیز جای ارباب رو بگیرم ... اما دلم میسوزه و یه احترامی واسه ارباب قائلم برای همین دوست ندارم این اتفاق بیفته ... از طرف دیگه این وظیفه رو روی دوشم حس میکنم که از توانایی هام برای رهبری جبهه سیاه استفاده کنم، وقتی میتونم باعث پیشرفت و ترقیمون بشم، اگه نشم نوعی خیانته.

- از تو چه پنهان ای لودو که ذهن خوانی برای ما پیامبران هیچ دوشواری ندارد و ما در ذهن ارباب خواندیم تنها ترس او همین کودتای توست، بر این واقف است که تو تنها کسی هستی که یارای مقابله با او را داری ... این که از قدرت خویش استفاده نمیکنی مروت تو را میرساند!

با مرلین خداحافظی کردم و رفتم سمت اتاق ارباب، باید فکری میکردم که هم شان ارباب به عنوان پیشکسوت حفظ بشه هم من به جایگاه واقعیم که لایقشم برسم! تو این فکر بودم که شاید بهتره از پشت پرده رهبری مرگخوار ها رو بر عهده بگیرم و ارباب با حفظ سمت مجری دستورات من بشه ... رفتم تو اتاق ارباب تا این موضوع رو باهاش مطرح ...

█████████


به این جا که رسید دستی شتلق خورد پس کله اش و حواسش را از قلم و کاغذ پرت کرد ...

- اوهوی لودر! یه ساعته دارم صدات میکنم! چه غلطی داری میکنی؟ نمیفهمی علامت شومت داغ شده؟ ارباب خسته از بیرون برگشتن و منتظرن برای ماساژ پاهاشون خدمت برسی که میبینن نیستی! خیلی از دستت شکارن ... اینا چیه داری مینویسی؟ حواست به اینا پرته که نمیشنوی صدامو؟ نامه اس؟ جاسوسی؟ داری اطلاعات سری رو میفرستی برای دامبلدور؟

- بعد به من میگن توهم توطئه چی کار داری بده من کاغذامو

کراب بدون توجه به جیغ و داد لودوی وحشت زده چنگی زد و کاغذ ها را از او قاپید ...

- من که بلد نیسّم بخونم ولی اینارو میدم ارباب خودشون ببینن چی مینوشتی! بعدم زود آپارات کن که ارباب با عصبانیت منتظرته و هرچی بیشتر طول بدی عصبانیتش بیشترم میشه

با آپارات کردن کراب لودو ماند و تردید برای انتخاب مقصد ... زودتر نزد اربابش میرفت و با یک مشت و مال و ماساژ مخصوص سعی میکرد خشم او را کنترل کند و مانع از خواندن کاغذ ها شود یا برای همیشه از لیتل هنگلتون و حتا لندن و حتا تر (!) اروپا خارج میشد و فرار میکرد و به آبادان میرفت تا برزیل را از نزدیک ببیند؟ لودو راه اول را برگزید اما این اشتباهی بزرگ بود ... لرد سیاه با مهارت تندخوانی که داشت تا آن زمان خاطره مجعول را خوانده بود و با یک سورپرایز منتظر او بود!

_____________________

به دلیل خشانت و صحنه های نامناسب +18 خون و خونریزی ادامه ی ماجرا و سرنوشت شوم لودو را را از اینجا، در انجمن خصوصی مرگخواران بخوانید


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۳ ۱۴:۴۳:۴۰
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۳ ۱۵:۱۹:۱۴
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۳ ۱۶:۴۷:۰۸

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
برگی از دفتر خاطرات ت.م.ریدل ملقب به لرد ولدمورت(شاه پرواز مرگ!)
تاریخ: یازدهم ماه بلوط سال 2070 مرلینی

هشدار:نویسنده و پخش کنندگان این مطلب هیچ مسئولیتی در قبال آسیب رسیدن به شما ندارند.بنابراین اگر این برگ ناگهان زنده شد و شما را خورد(!) یا حتی کاملا سفید بود یقه اینجانب و اونجانبان را نگیرید!

متن برگ:

امروز هم مثل روز خسته کننده دیگری گذشت.امروز رفتیم با بروبچ مرگخوار يک گشتی در جامعه مشنگی بزنیم.دو تا مشنگ بکشیم و يه آبگوشت مشنگی درست کنیم ولی وقتی جسداشون رو آوردیم تو خونه اجدادی مون فهمیدیم که:
"ای بابا.ما که آدمخوار نیستیم.تازه شم خون مشنگا ضرر داره.شاید خل شدیم.بعد این مرگخوارای جان نثار ما برن در راه کی فدا بشن؟شاید اصن منحرف شدن و چسبیدن به اون ریش دار بی تربیت!ای مرگخوارای بی چشم و رو"
و دو سه تا کروشیوی قدرتمند زدیم بهشون تا دیگه از این فکرای بی تربیتی نکنن!
بعدش که دیدیم داریم گرسنه می شیم, رفتیم يه غذایی تو رستوران با بروبچ مرگخوار بخوریم.ولی متاسفانه مجبور شدیم بریم غذای مشنگی بخوریم چون تمام رستوران های جادویی بسته بودن.ما هم در راه رفتن به رستوران مشنگی با خودمون فکر کردیم که
"ای بی چشم و روها.باید بهشون درس حسابی بدیم تا دیگه باعث نشن ما بریم قاطی مشنگا بشیم و غذا بخوریم"
و دو سه تا کروشیوی الکی تو هوا زدیم که اتفاقا یکیشون افتاد روی سر يه رستوران دار جادوگر و یکیشون خورد به کلاغ آیلین و متاسفانه از سرنوشت اون یکی دیگه بی خبریم همچنان.

وقتی به رستوران مشنگی رسیدیم.به سفارش الادورا بلک از خاندان محبوب بلک گرون ترین غذای شهر رو سفارش دادیم که اسمش "تبر کلمبیایی" بود که صدالبته بخاطر علاقه مرگخوار گردن زن محبوبمان یعنی الادورا بلک از خاندان اصیل بلک به تبر بود که ما هزینه 19 گالیون و 900 سیکلی این غذا رو با پول مشنگی دادیم!

در اوج ناباوری ما و دیگر مرگخواران همیشه بدون ماسکمان چیزی که روی میز 20 نفره ما آوردند یک خوراکی رنگارنگ با اندازه ی فوق العاده کم بود.ظاهر غذا چیزی شبیه به مورچه ای با لباس هندی بود که تبرکوچکی را با آستینش پاک میکرد.

خلاصه پس از اینکه به مرگخوارانمان اجازه دادیم به هرکس در رستوران, ده بیست تا کروشیو بزنند. راه افتادیم و چند رستوران مشنگی دیگر را هم دیدیم و تنها چیزی که از این سفرهای بین رستورانی فهمیدیم این بود که:

"مشنگ ها به مورچه ای با لباس هندی که تبر دارد,بچه فیلی که شلوار لی(نوعی شلوار مشنگی)به پا کرده است,میمونی که کلاه حصیری و تفنگ دارد,آپارتمانی که از پنیر ساخته شده است و به گربه ی وانیلی, غذاهای گرانقیمت میگویند.

خلاصه اینکه درحالی که با شکم خالی از 49 رستوران مشنگی بر می‌گشتیم یکی از مرگخواران نابغه مان(که ظاهرا نامش ممد مرگخوار سفید بود) گفت:

-راستی شما که خبیث ترین جادوگر جهان هستید چرا به يه رستوران جادویی حمله نمی کنید؟

و این گونه بود که ما امشب با غذای خوشمزه ای که دستپخت مرگخواران خوبمان بود دلی از عزا در آورده و این خاطره را نوشتیم.

باشد که مورد قبول خودمان واقع شود.

پ.ن:هرکس هم به نحوه نوشتنمان اعتراض نماید با کروشیوی این برگ مواجه میشود


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳

دیوید کراوکرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۶ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۸
از تو عبور میکنم . . .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
بیست ژوئن

درد دندان لرد بسیار شدت کرده . شام نتوانستند میل کنند. خدا انشاءالله صحت بدهد. اگر ممکن بود چهار دندان مرا بکشند و دندان شاه خوب شود ! حاضر بودم!



هجده ژوییه


لرد سنتور عظیم الجثه ی قوی هیکلی را شکار فرمودند. . . ارباب بالای صندلی جلوس فرموده ، سنتور را بالای میز، در هوا نگه داشته بودند. بعضی از شدت حیرت، دروغی لب را غنچه کرده،ابروها را بالا انداخته،خرانه نگاه به سنتوربزرگ میکردند. اما ایوان روزبه در سر شام معرکه میکرد. فضولی ها مینمود. گاهی بی موقع با حنجره ی نداشته فریاد میکرد : « امان! چه سنتوری زده اید ارباب. اگر امشب به خوابم بیاید، از ترس پوکی استخوان خواهم گرفت.»
لرد به یکی که هیکلش بسیاری غیرعادی بود و جثه ای نیمه غولی داشت فرمود : « برخیز تا بگویم پلنگ وقتی زنده بود ، به چه اندازه بود.»
برخاست . فرمودند : به قدر تو بود!
من عرض کردم : پس به قدر تسترال بزرگی بوده است!
خیلی خنده شد !


از خاطرات یک مرگخوار بی نام
سده ی 19


بهشت هایی که تمام شده اند دیگر برنمیگردند.
اگر برگردند، بوی خاکستر جهنم را میدهند.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
سه خبر خوش در یک هفته، حتی مرگخوار ذلیل مرده ای رو مثل الاف شاد میکنه!
---------------------------------------------

خبر خوش اول، برداشت اول، کوییدچ!

-من نمیدونم لن. ولی باید ببریم. چهار بار به نیمه نهایی رسیدیم دیگه اینبار باید ببریم!
-
- این تیم با تیمای دیگه فرق داره لن! من میدونم!
-
- یعنی به ارزوم میرسم؟
-
( از لن به خاطر نبود شکلک مناسب معذرت خواهی میکنیم!)

برداشت دو

- پرسیوال؟ ما می بریم؟
- من به المان اعتماد کامل دارم الاف. یک المانی باید... .
- اینارو قبلا گفتی پرسی.
- دوباره بهت می گم الاف تا ملکه ذهنت بشه!
---------------------------------------------
خیلی از ما ارزو های بلندی داریم. نه اینکه دور و دراز باشد، فقط به این دلیل که باید کلی سال صبر کنیم تا ان اتفاق بیوفتد. ولی وقتی میشه...

... ملتی شاد میشه! هوادارای فسیل شده! تبریک!

خبر خوش دوم، تالار قوی و با تجربه!

- اصالت لن بررسی شده؟
- به گمانم جناب لرد.
- به هر حال! لبخندی زدیم. وقتی دیدیم نوشته لینی وارنر.
- من نیز. منتها خنده ی غلتانی زدم از حضور این حشره در تالار!
- بس است دیگر. بریم به کار های اربابیمان برسیم.
--------------------------------------------
خیلی از ما دوست داریم یه پشتوانه محکم داشته باشیم. مثل یک تالار خصوصی که وقتی درون ان را نگاه میکنم جز افتخار و تجربه چیز دیگه ای نبینیم. وقتی که سوالی داشته باشیم...

... تمام افراد حاضر در تالار بتوانند جوابت را دهند. با نهایت تجربه و دل سوزی. اسلیترین پر افتخار باد!

خبر خوش سوم، محرمانه!

- تو؟ ولی چطور ممکنه؟
- اره خودمم! برگشتم!
- ولی من باور نمیکنم. یکی از اواتار هایت رو بگو تا باورم شه!
---------------------------------------------

خیلی از ما دوست داریم همچین مکالمه ای داشته باشیم. دیدن یک دوست قدیمی می تواند حتی قلبتان را از کار بیندازد. دوستی که به خاطر مسائل محرمانه نمیتونم باهاش مثل قدیما گپ بزنم!

کلام دل یک مرگخوار بی دل:

خبر های خوش زیادی در دنیا وجود دارند. سعی کنید ان ها را ذخیره کنید تا در مواقع غم و اندوه از انها استفاده کنید، و با استفاده از انها روحیه تان را حفظ کنید! چه یک قهرمانی، چه یک پشتوانه، چه یک دوست...

... با کمال احترام:

تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۳۷ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۱۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
شب تاریکی بود. حتی از سیاه ترین رنگ های مشکی دنیا هم تاریک تر بود. یادش نبود که چه مدت گذشته. یک ساعت؟! شاید هم تنها چند دقیقه... حس میکرد در زندان زمان متوقف شده. برایش مهم نبود که تقریبا تمام بدنش در اثر گیر کردن به درختان و بوته های خار زخمی و خونین بود. بوی خون که به مشامش رسید، خاطراتش زنده شد.
در خانه ای فرسوده در یکی از محله های فقیر نشین بود. سایه مرگ چنان سریع گسترده میشد، که در یک هفته اخیر سه خانه دیگر هم در خاموشی مطلق فرو رفته بود. مدت ها پیش خانواده اش را از دست داده بود و فراموششان کرده بود. چند شیشه را که حاوی مایعی سیاه رنگ بود در جیبش گذاشت و روانه خانه ای شد که به شدت از انجا و افراد ساکن در آن متنفر بود. در خیابان های تاریک و کثیف پیش میرفت. هر چه جلوتر میرفت چهره خیابان ها تغییر میکرد. ساختمان ها نو تر، خیابان ها تمیز تر و مغازه ها لوکس تر به نظر میرسیدند. جلو در بزرگترین مجلل ترین خانه آن محل توقف کرد و زنگ در را به صدا در آورد. کمتر از یک دقیقه بعد مردی در را گشود دهانش را باز کرده بود تا خوش آمد بگوید ولی با دیدن سر و وضع مرد پشت در نگاه تحقیر آمیزی به او کرد:
-باز هم که تو پیدات شد. مگه ارباب بهت نگفتن اینجا پیدات نشه؟!
هکتور که بلاخره کلاه شنلش را از سرش برداشته بود با لحنی سرد و تحقیر آمیز گفت:
-اون احمق ارباب من نیست. من به شخص دیگه ای خدمت میکنم. البته اگه منو بپذیره. حالا برو و به اون بگو من کارش دارم.
خدمتکار دهانش را باز کرد تا اعتراض کند اما هکتور با بی حوصلگی چیزی نجوا کرد، نور سبزی به سینه مرد اصابت کرد و مرد بی حرکت، با چشمانی باز روی زمین افتاد. هکتور بدون اعتنا به او از کنارش رد شد و داخل خانه شد. چنان روی هدفش متمرکز بود که حتی به داخل خانه نگاه نکرد. مستقیم از پله ها بالا رفت. اولین در، دومین راهرو. انقدر به این اتاق رفت و آمد کرده بود که با چشم بسته هم میتوانست به آنجا برود. وقتش را برای در زدن تلف نکرد و داخل شد.
-پاتریک. چند بار بهت تذکر بدم بدون در زدن...
مرد چاق و نفرت انگیزی که پشت میز نشسته بود ظاهرا هکتور را با خدمتکارش اشتباه گرفته بود، ولی با دیدن او اخمی کرد از جایش برخاست:
-بازم که تویی! بهت که گفتم دیگه نمیخوام اینجا بیای.
هکتور مغرورانه روی مبلی نشست:
-این بار نه برای درخواست کار اومدم و نه برای درخواست پول. اومدم بدهیتو بدم.
-بدهی منو؟
-بله من به تو خیلی بدهکارم.
مرد با تعجب به او نگاه کرد باورش نمیشد این حرف را از هکتور شنیده باشد:
-تو این همه پول رو از کجا آوردی؟
-پول؟ کدوم پول؟
-تو خودت گفتی اومدی بدهیتو بدی.
-اوه اره ولی پولی در کار نیست.
-یعنی چی؟ پس چی میخوای بدی؟
هکتور ارام از جایش برخاست چوبش را بیرون کشید و به سمت مرد نشانه رفت:
-اواداکداورا!
وقتی جنازه مرد به زمین خورد هکتور پوزخندی زد و گفت:
-اینو!
بعد شیشه ای از معجون سیاه را روی میز گذاشت. اولین فرد را به دستور ارباب سیاهی کشته بود. شیشه معجون هم همچون امضایی درخشان پای اولین قتلش بود. خنده سرد و شیطانی سر داد:
-امشب وفادارترین خادم لرد سیاه متولد شد. هکتور دگورث گرنجر!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۳ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
احساس میکرد سرش چند تن وزن دارد.به یاد شبی افتاد که زندگی اش دگرگون شده بود.... شبی که بعد ها نامش را شب نحس مرگ گذاشته بود... به یاد آورد که حتی متوجه نبود در کدام نقطه شهر قدم میگذارد!

مرگ خواهرش همه چیز را برایش به اتنها رسانده بود. اگر اکنون، نیمه شبی بارانی در خیابان خلوتی از شهر همیشه شلوغ لندن نبود، مسلما ظاهر زخمی و خون آلود و خاکی مورگانا جلب توجه میکرد.

اما در حال حاضر، هیچکس به دختری که با درماندگی بر زمین و زمان میغرید توجه نمیکرد!چهره مرد در ذهنش مجسم شد. کسی که قول داده بود از ملینا به خوبی محافظت کند و حالا تنها چیزی که داشت یک جنازه کوچک بود.صورتش خیس تر از قبل شد. احساس کرد صدایی ویز ویزی را میشنود و کمی که چرخ زد گربه کوچکی را دید که از لحظه تولد با ملینا بود. چشمهایش برق شومی زد خم شد و دستش را دراز کرد.
- ساتین.... فقط من و تو موندیم کوچولو

گربه وحشی کوچک ویز ویزی کرد و روی شانه مورگانا نشست. مورگانا با اندیشیدن به چهره مرد پوزخند زد.
- بیا بریم ساتین.....یکی قراره به مرگ سلام کنه!

نسیم ملایمی وزید و لحظاتی بعد کوچه خلوت بود... خلوت ...تاریک و سرد! مرد بی خبر از چیزی که در انتظارش بود،کافه را مرتب میکرد.که صدای پاقی او را هیجان زده از جا پراند. بوی رز سیاه در هوا پیچید و مرد دختر جوانی را دید که با قدم های استوار به آن سمت می آید.
- اوه مورگانا....عزیزم چی باعث شده این موقع شب افتخار دیدنتو داشته باشم؟

مورگانا با پشت انگشتش سر ساتین را نوازش کرد.
- جدا میخوای بدونی سایرات؟ میخوای بدونی عوضی؟

صدای مورگانا بالا رفت و به فریاد تبدیل شد. سایرات احساس کرد در قفسی از خارهای زر سیاه محبوس شده است.
- مورگانا آروم باش. خواهش میکنم... تو به ملینا قول دادی....

همین جرقه برای انفجار خشم مورگانا کافی بود.
- اسم ملینای منو با اون دهن کثیفت آلوده نکن! کروشیو!

فریاد های ملتمسانه مرد کمی مورگانا را ارام کرد. اما کافی نبود....هیچ چیز تاوان مرگ ملینا نبود.
- تو چه غلطی میکردی؟ مگه قول ندادی مراقب ملینا باشی؟ در خونه لعنتی تو حتی بسته هم نبود.

مرد به من من کردن افتاد.
- ...راستش... دامبلدور... نه ینی من.... اون....

دست مورگانا مشت شد.
- دامبلدور؟ تو زیر قولت زدی به خاطر دامبلدور؟ من به تو اعتماد کردم.... میفهمی ؟

و شدت شکنجه را بالا برد . مرد فریاد میکشید. مورگانا پوزخند زد.
- گفتی بخاطر ملینا... اره؟ به ملینا قول داده بودم سیاه نباشم...علی رغم میل باطنی ام. ولی به ملینا قول داده بودم نه به دامبلدور....

و مجددا پوزخند زد.
- امشب لرد سیاه یک هم پیمان خواهد داشت....یک خادم....شما تنها سلاحی رو که نباید به اون میدادید دادید.... دنیا از حالا باید بیشتر بترسه.... حیف اونقدر زنده نمیمونی که اینو به آلبوس عزیزت بگی سایرات....

سایرات حالا به وسیله خارهای رز سیاه شکنجه میشد . وقتی مورگانا و ساتین قدم زنان از کافه دور میشدند، صدای فریاد و بوی رز های سیاه مرگی تلخ را زمزمه میکردند یک رز سیاه روی زمین، درست جلوی پای سایرات افتاده بود. مثل امضای یک نقاش... درست مثل علامتی که تا طلوع خورشید فردا، روی دست مورگانا حک میشد .
یک علامت سیاه و شوم درست مثل یک رز سیاه!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.