هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۳۱ شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۳

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
کت فراک سبز- نقره ای همیشگی اش را پوشیده بود. موهای سیاهش مانند همیشه برق میزد ولی اینبار، بجای کفش های همیشگی اش، پوتین های نویی را پوشیده بود.
با قدم هایی محکم بسمت خانه ی پیش رویش گام بر میداشت. حیوانات، با نزدیک شدن او، فرار می کردند و با نزدیک شدن او، هوای اطراف چند درجه ای سرد می شد.
راک وود از چیزی خشمگین بود. به همین دلیل بود که هاله ی جادوی سیاهش ، اطراف دستش خود نمایی می کرد.
پله های مرمرین عمارت را بالا رفت. پله های پشت سرش همگی سیاه شده بودند. گویی در شرف پودر شدن قرار داشتند. دستگیره در را چرخاند، به محض تماس دستش، در پودر شد و به زمین ریخت. پوزخندی کنار لب راک وود نمایان شد " اینجوری بهتره "

داخل سرسرای عمارت، پر از نقاشی های مختلف بود. ناراحت بود که امروز صاحب این عمارت باید از این نقاشی های زیبا، برای همیشه خداحافظی کند اما، این کمترین بلا برای مسبب ناراحتی های هریت بود. راک وود هیچ خانواده ای نداشت اما هریت، خواهر ناتنیش بود که او، بیش از همه چیز در دنیا او را دوست داشت.
اما حالا... این دخترک، سارا اسکاوت، باید تاوان این جرمش را پس می داد.

- اسکااااااوت. بیا با مرگت رو به رو شو. با اذیت کردن هریت، خودت باید می فهمیدی که مرگت نزدیک تر شده. بیاااااا پاااااایین.

نعره های راک وود، ستون های عمارت را به لرزه در آورد. سارا اسکاوت که پشت بزرگترین ستون پنهان شده بود، نفس هایش بشماره افتاد.

ثانیه هایی بعد، دستی محکم گردن او را گرفت.

- سارا اسکاوت. به مرگ سلام و با زندگی خداحافظی کن!!!

راک وود، اسکاوت را با گردن بسمت ستون مقابل پرت کرد.
چشمان سبزش، حالا سیاه شده بودند. کف دستانش بیش از هر زمان دیگه سیاه بود.
جای دست راک وود روی گردن اسکاوت مانده بود. انرژی سیاه از گردنش شروع به بالا رفتن کرده بود. گردنش در حال از دست دادن آب بود و مانند یه تکه چوب خشک شده بود.

راک وود کنار بدن نیمه جان و در حال از دست دادن آب اسکاوت چرخ میزد.
- میدونی ، به نسبت زجرایی که به هریت دادی، مرگ آرومی داری. تا چند دقیقه دیگه، اسمی از خاندانت نخواهد ماند.

حالا دیگر جمجمه و اسکلت بدن اسکاوت کاملا نمایان شده بود. از بدنش بخار بلند می شد و سیاهی سرتاسر بدن او را احاطه کرده بود.
راک وود قدم زنان از اسکاوت دور شد و انگشت اشاره اش را به دیوار عمارت کشید. سیاهی بدون معطلی پخش شد.

دقایقی بعد، عمارت بر روی جسد سارا اسکاوت پودر شد و تنها اثر بجا مانده از حضور راک وود، جای پای سیاهش بر روی سنگفرش ها بود


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
فیــــــش فیـــــش...

پیش از آنکه مورگانا دقیقا بفهمد چه اتفاقی افتاده است روی دسنش سوزشی احساس کرد که باعث شد ساندزر از روی شانه اش بپرد. و مورگانا متوجه شود که ساتین دستش را خراش داده چون ساندرز را نوازش کرده است. خنده اش گرفت.
- هنوز بهش حسودی میکنی پرنسس؟ شما کی میخواید با هم دوست بشید؟ به هر حال اونم یه جورایی پسر منه ها!

و ذهنش به روزی پرواز کرد که رزالیند راک وود به دیدنش آمده بود.زن جوان اشراف زاده ای که از دنیا چیزی جز خودش و اصالت نمی شناخت. همین سبب شده بود که مورگانا از دیدن رزای زیبا رو و خوش لباس کنار پل چوبی رودخانه، متعجب شود
.
.
.
- این افتخار رو مدیون چی هستم؟

- مورگانا .... میدونم ممکنه نخوای یا نتونی یا هرچی ولی اگ... اون به کمکت نیاز داره

- رز... میشه آروم بگیری؟ مشکل این کوچولو چیه؟

و به پسر سه چهار ساله ای اشاره کرد. که روی زمین با ملینا و ساتین بازی می کرد.
- خوب... مورگانا مادر خونده اون.... کاترین....کشته شده... توسط ارورهای محفل...

- از کی تا حالا محفل اروو پرورش میده؟ و اوه خوب من چکار میتونم بکنم؟

- اوه... خوب میدونی که... ما یه خانواده سیاه هستیم! و هیچ تضمینی نیس که دامبلدور .... مورگانا من مقدمه چینی بلد نیستم! میخوام مادر خونده و استادش باشی!

چشم های مورگانا درخشید.
- میدونی داری چه جور زندگی ای رو به پسرت پیش کش میکنی؟
رز با درماندگی پا به پا شد.
- بله میدونم و این تنها راه زنده موندنشه!

مورگانااندیشید که چه اقدام به موقعی بود. بیش از دوماه از انجام تشریفات نمیگذشت که راک وود ها کشته شده بودند. داشت جزییات پیوند فرزندی را به یاد می آورد که صدای ملایمی افکارش را به زمان حال برگرداند.
- ماما مورا؟

- فقط مورا اگستوس! اینجوری فکر میکنم سیصد سالمه !

اگستوس خندید.
- نه اینکه نیست؟

مورگانا لحظه ای با خشم به پسرخوانده 17 ساله اش خیره شد. برق چشم های سرخ مورگانا، لبخند ملایم و ترسناکش و بوی گل رز که در هوا پیچید سبب شد تا راک وود یک قدم از موضعش عقب بنشیند.
- هی شوخی کردم مورا باشه؟

مورگانا پوزخند زد. و اگستوس پس از اینکه از چند تیغ گل جاخالی داد فریاد زد:
- هی میشه آروم بشی؟ میخوام باهات مشورت کنم! راجع به لرد سیاه!

این اسم مثل آبی روی آتش خشم مورگانا را محو کرد.
- بشین! چی شده؟

حالا که وقت گفتن شده بود، راک وود به من من افتاد.
- راستش... میدونی مورا... من... من....

مورگانا لبخندی زد که تعداد انگشت شماری در دنیا برای مشاهده آن وجود داشتند. و چقدر با آن لبخند مهربانانه و عاشقانه، جذاب و دوست داشتنی به نظر میرسید. اما همیشه دلایل کمی وجود داشتند که باعث شوند او این گونه لبخند بزند موارد محدودی مثل دیدن توجه لرد سیاه، حرف زدن با پسر خوانده اش . جلسات سه نفره و چهار نفره با لرد سیاه، سوروس اسنیپ و هکتور. او با ملایمت گونه پسرش را نوازش کرد.
- تو چی کاکتوس کوچولو؟

- من میخوام به لرد ملحق شم!

مورگانا چند لحظه فقط پلک زد.
- به کاری که میخوای بکنی فکر کردی عزیزم؟

شاید اگر کسی مورگانا را در آن حال میدید باورش نمیشد او مورگانا باشد. اگستوس شانه استوار مادر خوانده اش را بوسید.
- بله فکر کردم!

- اگ استعفا اینجا یعنی مرگ! اگر هر زمان به هر دلیل بخوای ....
مورگانا لب گزید و با نگرانی سراپای پسرش را از نظر گذارند.

- من کنار نمیکشم ماما! بعلاوه استادی مث تو دارم و ... من کم کسی نیستم! هرچند خیلی هم بزرگ نیستم! ولی فکر نکنم اندازه اهمیتی داشته باشه!

مورگانا از غرور فرزندش به خنده افتاد.
- فقط اینو جلوی یودا نگو!

هر دو زدند زیر خنده! .... دقایقی بعد ..... وقتی آرام شدند، مورگانا ایستاد.
- حاضری؟

پاسخش این بود که دست مردانه ای روی شانه اش بنشیند. مورگانا غیب شد تا تنها دارایی قلبش را به اربابش پیش کش کند.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
به یاد اربابش افتاد...او هم مثل حالای رودولف زمان خیلی طولانی در جنگل مخفی شده بود...دارک لرد برای رودولف محترم ترین و بزرگترین جادوگر دنیا بود...دارک لرد کسی بود که رودولف 15 سال سختی در آزکابان رو فقط به خاطر او تحمل کرد...حتی با وجود کشته شدن دارک لرد در جنگ هاگوارتز،ذره ای از احترام و بزرگی دارک لرد در نظر رودولف کم نشده بود.

حتی این امید که دارک لرد نمرده و دوباره باز خواهد گشت را توی سینش داشت...دارک لرد باز میگشت همانطور که بعد از 14 سال از مرگ بازگشت....همه فکر میکردن که لرد مرده به جز اندکی که خود رودولف از آنها بود...

حالا که در کوه های جنگلی زندگی میکرد،دوباره مثل هر روز به یاد اربابش افتاد...به فکر شباهت بین خودش و اربابش که هر دو در جنگل مخفی شدند...اما رودولف حس بدی به این مکان نداشت...این مکان شبیه جایی بود که دوران کودکی را در آن سپری کرده بود...

به یاد دوران کودکیش افتاد...وقتی که نمیدانست جادو چیست.او یک پسر بچه عادی بود...مثل بقیه بچه ها...فقط بعضی مواقع کارهایی انجام میداد که نمیدانست چه گونه انجام داده...به یاد دورانی افتاد که به همراه مادرش در یک روستا مثل بقیه اهالی روستا زندگی میکرد...بازی میکرد...از درخت بلوط بالا میرفت و ساعتها از آن بالا به روستا نگاه میکرد...تنها فرقش با بقیه این بود که به غیر از مادرش،خانواده ای نداشت...نه عمو ای،نه خاله ای و نه حتی پدر...وقتی از مادرش در مورد خانواده میپرسید،جواب مادرش فقط یک جمله بود..."به زودی به خانواده بزرگت میپیوندی".

بلاخره وقتی که 5_6 سال بیشتر نداشت،مادرش به او گفت که وقتش رسیده و باید بروند.باید پیش خانواده بزرگ بروند...
و از آن لحظه بود که دنیای رودولف عوض شد...آنجا بود که وقتی مادر دستش را گرفت دنیا دور سرش چرخید و بعد از آن ناگهان جایی دیگری بودن...بعد ها فهمید که آپارت کرده...او و مادرش در جلوی قصر بزرگی ظاهر شدند...رودولف خردسال همچنان در شوک بود که مادرش او رو با خود به داخل قصر برد...وقتی که وارد قصر شدن هنوز در شوک بود و احساس تهوع میکرد...چمشهاش سنگین شده بودند...تنها چیزی که قبل از بیهوش شدن توانست ببیند مردها و زن های بود که لباس های عجیب و غریب پوشیده و بر سر میز بلندی نشسته بودن...

وقتی رودولف خردسال به هوش آمد مادرش از آنجا رفته بود و رودولف را تنها گذاشته بود...رودلف را پیش پدر و خانواده پدریش تها گذاشته بود...رودولف چند ماهی در شوک بود...در شوک دنیایی که تازه به آن راه یافته بود...در شوک خانواده ای که تازه پیدا کرده بود...در شوک حقیقت...
حقیقتی که خانواده پدرش به رودولف گفته بودن..."رودولف!تو باید حقیقت رو بدونی...مادرت قبل از اینکه تو به دنیا بیایی ناپدید شد...ما حتی نمیدونستیم که تو رو بارداره...وقتی که بعد از 6 سال دوباره ظاهر شد به ما گفت که تو پسر این خانواده ای...و دوباره ناپدید شد...رودولف!مادرت تو رو از دنیای اصلی دور نگه داشته بود...دنیای جادوگری...تو جادوگری...تو پسر یک جادوگری.پدر و مادر تو هر دو جادوگرن.خانواده تو یکی از اصیلترین و ثروتمندترین خانواده های جادوگریه."

مثل اکثر خانواده های جادوگری وقتی به سن 11 سالگی رسید،او را به هاگوارتز فرستادن...همه خانواده از اسلاترین صحبت میکردن و اینکه تمام اعضای خانواده در طول تاریخ به این گروه رفتن...اما کلاه گروهبندی رودولف رو هافلپاف فرستاد...این موضوع همیشه باعث سرافکندگی رودولف و خانواده اش بود...اما توی هاگوارتز همیشه با دانش آموز های اسلاترین که معمولا از دوستان خانوادگی او بودن رفت و آمد و دوستی میکرد...این موضوع وقتی که برادرش به اسلاترین رفت بیشتر شد...

بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز با یکی از همدوره های هاگوارتز که مثل خودش از اصلترین خانواده های جادوگری بود،یعنی بلاتریکس بلک ازدواج کرد...و بعد از آن به سرنوشتش پیوست...

سرنوشت رودولف چه چیزی بود غیر از پیوستن به دارک لرد؟!پیوستن به بزرگترین جادوگر تاریخ...کسی که خانواده اون رو به عنوان رهبر خودشون میشناختن...پدر رودولف یکی از یاران اولیه دارک لرد بود...سرنوشت چیزی به جز مرگخوار شدن رودولف نبود و نباید میبود...

و سال هایی که قدرت در اختیار دارک لرد و مرگخوارها بود...بهترین روزهایی که رودولف تجربه کرده بود...ولی این روز ها زیاد پا بر جا نموند.
وقتی که گفته شد دارک لرد رفته،رودولف و برادرش و همسرش ایمان داشتند که دارک لرد بر خواهد گشت...به همین دلیل 15 سال آزکابان رو تحمل کردن...و دارک لرد برگشت...اما یک سری اشتباهات،یک سری بدشانسی ها و یک سری خطاها باعث شد که رودولف دوباره همه چیزش را ببازد...


و باز هم مثل همیشه صبح رودولف غرق در خاطرات شب شد...
و باز رودولف مثل همیشه رفت که بخوابد...
و باز ردوف رفت که بخوابد...به امید اینکه دوباره...دوباره دارک لرد برگردد...




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
خاطره اى از رودلف لسترنج-خاطره ى دوهزاروچهاردهمين بارى که به آزکابان رفتم..

وارد شدن به گروه مرگخواران همیشه برايم رويا بود. از دور که به اين گروه نگاه مى کردم بسیار هولناك ديده مى شد. سرانجام دلم را به دریا زدم و براى ثبت نام رفتم و چون داراى زشتى سيرت و صورت بودم، در همان مرحله ى اول پذیرفته شدم.

از بخت بد در همان هفته اول ورودم مأموريتى به من سپرده شد، بايد يک تار مو از سر يک محفلى به نام فلورانسو کم مى کردم.

ترس تمام وجودم را فراگرفته بود و دست و پاهایم مى لرزيد و خوشحال بودم که در گروه با وسيله اى مشنگى به نام" ايزى لايف" آشنا شده بودم، خيلى به کارم آمد. اين وسیله را از آرتور ويزلى که او هم از مشنگ ها گرفته بود، دزدیده بودند.

ريش هايم نيز بسيار اذیت مى کرد. سال ها بود آن ها را نشسته و شانه نزده بودم و از روى ناچارى ريش هايم را بافتم و دور سرم پيچيدم. لرد مدام به ريش هايم زل ميزد و بعد دستش را به سر بيضى و مبارکش مى کشيد، فکر مى کنم دوست داشت ريش هايم را روى سرش بکارد.

مرگخوارها خيلى هم هولناك نبودند مخصوصا يکى به نام آشا مدام حرف هاى فلسفى مي زد که البته من چيزى متوجه نمى شدم و تا چند روز به خاطر حرف هايش کابوس مى ديدم. تيغ گل رزهاى دخترى به نام مورگانا هم مدام به ريش هايم گير مى کرد.

ما مدام مشغول تمیز کردن سايه ى ارباب بوديم که به علت رطوبت و تاريکى پر از جانور بود، عده اى هم مشغول باد زدن لودو و ارباب و بقیه ى بزرگان بودند. من همیشه يک سيانور با خود حمل مى کردم تا اگر معجون ساز، هکتور، خواست رويم معجون هايش را آزمایش کند، خودم زودتر کار خود را تمام کنم.

بلاخره روز مأموريت فرارسید. فلورانسو را از دور ديدم که با دستش عينکش را پايين آورده بود و اطراف را نگاه مى کرد. آرام جلو رفتم، مى خواستم همه چيز بى سروصدا انجام شود. خواستم سلام کنم که دختر فریاد زد.

- اين چشم نداره!

خواستم بگويم از ابهتم است اما محفلى ها مرا گرفتند. در دادگاه، قاضی بارتى کراوچ بود که مرا با ريش هايم متهم به ريا کرد. من هم تيغ را درآورده و ريش را به باد صبا سپردم که قاضی من را متهم به مفسد بودن در جامعه کرد و اين شد که مرا به زندان آوردند.

از ارباب خبر رسیده که به علت زدن ريش هايم بعد از آزادى مرا نگهبان در مى کند..هى زندگی.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
با چهره ی بی حالتی وارد اتاقش شد. نکته‌ی ماجرا همیشه اینجا بود. چهره‌ی "بی حالت"! نه عصبانی. نه خشن. نه هیچی. فقط قیافه‌ای که نمی‌تونستی‌ پیش‌بینی کنی ممکنه چی‌کار کنه و چه بلایی سرت بیاره. احتمالاً مرگخوارا هم از همین می‌ترسیدن. لبخند نامحسوسی نشست رو لباش. خوب بود! همه‌ی دنیا باید ازش می‌ترسیدن! و همه هم می‌ترسـ..

- هــــی!!

صدای پر شر و شوری که یهویی، بعد از بسته شدن در اومد، موفق شد تقریباً از جا بپروندش. قبل از این که چوبدستی‌شو بکشه، تونست غریبه‌ی روی لبه‌ی پنجره رو شناسایی کنه. و.. آه کشید.. هرچند بی صدا!

بی اعتنا رفت سمت میزش. روی میزش پُر بود از نامه ها و حرفای یارانش که باید جواب می‌داد بهشون. مهمون ناخونده دوباره صداش بلند شد:
- هی! حالت خوبه؟!

توی صداش خنده بود. یه جوری که حتی "اون" هم با همه‌ی مخوف بودنش می‌خواست بخنده. ولی جذبه‌شو حفظ کرد.
- اراده‌ی ما در این راستا قرار گرفته که به تو توجه نکنیم. چون ظاهراً حذف کردنت از زندگی‌مون حتی برای ما هم کار سختیه.

صدای "میو"ی ناراضی، باعث شد یه نیم‌نگاهی بندازه سمت لبه‌ی پنجره:
- اون کابوس رو هم همراه خودت آوردی؟! در مقام مقایسه با اون، ما باعث افتخار مادرمون می‌شدیم از لحاظ جذابیت و زیبایی.

هرکس دیگه‌ای بود یا می‌خندید، یا ناراحت می‌شد. امّا دختری که روی لبه‌ی پنجره نشسته بود و پاهاشو تاب می‌داد، اول سرشو کج کرد و متفکرانه به "اون" نگاه کرد، و بعد به زشت‌ترین گربه‌ی دنیا که کنارش نشسته بود. چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد..

- نه فکر نکنم لُردک! می‌دونی، ماگت حداقل دماغ داره!

و نیشش طوری باز شد که ردیف دندوناش توی تاریکی برق زدن. "لُردک" دوباره آه کشید. بعد توجهش به یه چیزی جلب شد.
- بنفش؟ مایلیم بدونیم اون چیه دستت؟!

و به چیزی شبیه به یک پر در ابعاد بزرگتر اشاره داشت که کاش نداشت!
"بنفش" چوب ِ اون شاخه‌ی پَر ِ گُنده رو محکم تکون داد و یهو اتاق پر شد از قاصدک! ظاهراً قاصدکای پراکنده، از اون چوب ِ عجیب جدا می‌شدن. ولدمورت برای یه لحظه وحشت کرد. مرلین رو شکر که هیچکدوم از مرگخواراش اتاق پر از قاصدکش و قیافه‌ی خودش رو توی این لحظه نمی‌دیدن! با عجله دستشو تکون داد:
- بسه! بسه! متوجه شدیم!

بنفش دوباره خندید و چوبدستیه رو توی هوا چرخوند.
- من پادشاه قاصدکام! ریممبر؟!

ولدمورت برای بار سوم آه کشید. واقعاً چطور می‌خواید از شرّ قاصدکا خلاص شید؟! اونا همه جا هستن! دقیقاً مثل "ویولت" ها!
- اگر کارتون‌های مشنگی می‌دیدیم، بهت می‌گفتیم شبیه اون پسرک آسمون جل، پیتر پنی. ولی چون نمی‌بینیم، نمی‌تونیم بهت بگیم.

چشمای ویولت برق زدن:
- پیتر پن محشره! این که میاد دنبال اون بچه ها و..
- روحشون رو با خودش می‌بره تا بمیرن!

و نشست به نگاه کردن چشمایی که یهو غمگین شدن.
- نمی‌میرن!
- چرا می‌میرن!
- نه! بچه‌ها نمی‌میرن! من باور نمی‌کنم!
- اصل داستان همینه بنفش. ما می‌دونیم. بچه ها می‌میرن.

بلند شد واساد روی لبه‌ی پنجره. مشتش محکم شد دور عصای پادشاهی‌ ِ بچگونه‌ش:
- نمی‌میرن! من باور نمی‌کنم! باور نمی‌کنم تو کارتونا همچی چیزی باشه! باور نمی‌کنم!

عصبانیتش سرگرم‌کننده بود. و یه جورایی.. غم‌انگیز.. اون بچه هیچی از زندگی نمی‌دونست.. از زندگی واقعی هیچی نمی‌دونست..!
- به هر حال، اونا واقعی می‌میرن. و حتی باید بدونی که اینجا واقعیتای دیگه‌ای هستن. اینجا که دنیای کارتونا نیست.

یهو یه لبخند نشست روی لبای پادشاه قاصدکا. سرشو کج کرد.
- پس فک می‌کنم اینجا دنیای بهتریه! اینجا، آخه می‌دونی، منو داره!

برای اولین بار، ولدمورت حرفی نداشت که بزنه. پادشاه، عصاشو تندتر تکون داد.
- تو ممکنه هیچوخ با من نیای دشت قاصدکا..

برگشت. گربه‌ی زشتش هم پرید روی شونه‌ش. اتاق باز پر شده بود از قاصدک. روی ردای سیاهش. روی نامه‌ها. توی تموم اتاق تاریک، قاصدکا پر بودن..

- ولی من می‌تونم دشت قاصدکا رو برات بیارم!

بی حرکت ایستاد وسط اتاقش، حتی وقتی دختر و گربه‌ش، از لبه‌ی پنجره پریدن پایین. خیره مونده بود به آسمون ِ تاریک ِ شب.. و ماهی که وسطش می‌درخشید.. رداش، پُر شده بود از قاصدک. صدای بنفش پیچید توی گوشش.. "خودت می‌شی قاصدک!.."

لبخند کجی نشست روی صورتش..

- ما ترجیح می‌دادیم دماغ نداشته باشیم تا این که مثل اون کابوس، تموم مدّت کنار تو باشیم!

ولدمورت‌ها اینطوری‌ـن دیگه!

نباس به دل بگیره آدم!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-هی! اینا قرار نبود طلایی بشن؟... بنفش با خالای قرمز؟! واقعا؟!

صدای خنده پنج مرگخوار در فضای آزمایشگاه طنین انداخت. صدای قهقهه هکتور بلند تر از بقیه بود.
-به نظر من بنفش بهت میاد! فکر کردی من نمی تونستم طلاییش کنم؟ البته که می تونستم. فقط خواستم لطفی بهت کرده باشم. من حرف ندارم! فوق العاده هستم!

رودولف ردای رنگارنگ را به کناری پرتاب کرد.
-آه هک! بس کن! این مزخرف شده.نمی دونم کی خیال داری دست از معجون سازی برداری و خیال همه رو راحت کنی. همین دیروز نجینی رو از وسط نصف کرد و قبل از این که ارباب ببینه دوباره چسبوند! به نظر من بیا ور دست خودم دربونی یاد بگیر.مهیج تره!

چند دقیقه بعد مرگخواران با چهره های خندان از آزمایشگاه خارج شدند. مسلما کسی انتظار نداشت رنگ ردای رودولف درست از آب در بیاید. هکتور پشت سرشان فریاد زد:
-آهای جونورا! اون درو ببندین!

در بسته شد...و به محض بسته شدنش لبخند روی چهره هکتور خشکید.
به طرف پاتیل رنگ رفت. نگاهی به داخلش انداخت. کمی از معجون رنگی را بو کرد...نگاهی به دستور العمل انداخت. شاید برای بار دهم!
-لعنتی...همش طبق همین دستور بود...پس چرا نتیجه درست از آب در نمیاد؟

لگدی به پاتیل زد و محتویات آن در کف آزمایشگاه پخش شد.

عاشق معجون سازی بود. سالها در این مورد تحقیق کرده بود و تصمیم گرفته بود معجون ساز موفقی شود...ولی ظاهرا تصمیم گرفتن کافی نبود! تلاش هم کافی نبود.
-کی گفته خواستن توانستنه؟ من می خوام! لعنتی...خیلی هم می خوام! ولی نمی شه. سعی خودمو می کنم. ولی بازم نمی شه. یه معجون...حداقل یکی درست از آب در بیاد.

هکتور غمگین روی صندلی چوبی کهنه ای نشست.این صندلی مورد علاقه پدر بزرگش بود. هکتور همیشه از همین صندلی استفاده می کرد. با وجود شکستگی ها و رنگ و روی رفته اش. امیدوار بود برایش شانس بیاورد...ولی ظاهرا صندلی هم از او ناامید شده بود، چون به محض نشستن هکتور صدای "جیر جیر" دردناکی از چوب های قدیمیش بلند، و صندلی در یک چشم به هم زدن متلاشی شد!
هکتور روی زمین افتاد...ولی چیزی نمی توانست غمش را بیشتر کند. به آرامی از روی زمین بلند شد و ردایش را تکاند.
-کاش می تونستم از صفر شروع کنم. کاش می تونستم اعتراف کنم که نمی تونم...به بقیه نه! به خودم اعتراف کنم! کاش شجاعتش رو داشتم که یه مسیر دیگه انتخاب کنم.

به اسمش فکر کرد. اسمی که مادرش با عشق روی او گذاشته بود. هکتور! ولی کم کم داشت فراموش می شد. اسمش روز به روز کوتاه تر می شد. اول تبدیل به "هکی" شد...و هکتور لبخند زد! و طولی نکشید که باز کوتاه تر و تبدیل به "هک" شد...و هکتور باز لبخند زد!
-همش به خاطر بی استعدادی خودمه...چرا کسی اسم اسنیپ رو به این شکل تحقیر آمیز مخفف نمی کنه؟ اون مخففشم با ابهته!

سرو صدایی از راهرو به گوشش رسید. گروه دیگری از مرگخواران داشتند به آزمایشگاهش وارد می شدند. برای سفارش معجونی جدید یا دیدن آخرین دستاورد های هکتور! فرقی نمی کرد. به هر حال کسی او را جدی نمی گرفت. هدف همه تفریح بود.

درد عمیقی که هکتور در قلبش حس می کرد به شکلی ناگهانی آرام گرفت! چهره اش را در هم کشید و به فکر فرو رفت.
-تفریح؟...شاید...همینه!...خودشه!...کی گفته من باید معجون ساز موفقی باشم؟!

پدربزرگش را به خاطر آورد. پدربزرگ همیشه می گفت هر موجود زنده ای، چه جادوگر و چه ماگل و چه موجودات ظاهرا بی فایده برای هدفی به دنیا آمده اند. شاید هدف هکتور همین بود...شاد کردن دیگران!

معجون سازی را دیگران می توانستند انجام بدهند.ولی کاری که هکتور می کرد...

اشک هایش را پاک کرد...دوباره لبخند زد...لبخندی گرم و عمیق. و در انتظار مرگخواران خسته و کلافه ای نشست که برای چند دقیقه تفریح و شادی به سراغ او می آمدند. فقط او!

سرانجام فهمیده بود.

او دلیل شادی دیگران بود...دیگر فرقی نمی کرد اسمش هکتور باشد یا هکی یا هک!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۱۷ ۱۸:۰۹:۵۹



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
با اظهار شرم از اینکه بالای پست ارباب پست می زنیم!!!!
عفو بفرمیو اربااااااب!
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

داشت فكر ميكرد كه اگر دست خودش بود، آن بقيه كه خوش نداشت به اسمشان فكر كند احتمالا الان به شلغمي، تربي، چيزي تبديل شده بودند! آخر آدم اينقدر بي فكر؟ اينقدر پارتي باز!!! اينقدر نامقرراتي؟
- بله؟ پارتي باز؟ نامقرراتي؟ اين واژه ها رو دقيقا در كدام بخش از مخت مي سازي مورگانا؟بعيد ميدونم قسمت دريافت وحي باشه !

مورگانا لباسي از گل هاي رز سياه به تن كرده و برگ هاي پاييز را خرچ خرچ زير پاهايش له ميكرد؛ با تصور اينكه آنها مرلين هستند، مرلين هاي كوچك و بهانه گير البته!درست مثل همان وقت هايي كه مرلين مي رسد خانه و خستگي هاي خوشگذراني هاي عالم بالا را سر مورگاناي بيچاره خالي ميكند... اگر امر ارباب و علاقه خودش نبود شايد كمتر از يك روز ديگر آنجا دوام مي آورد. اما حالا....

وقتي با صدايي رشته افكارش پاره شد و سرش را بالا گرفت، با موجودي روبرو شد كمي كوچكتر از يك وجب. كه چليك چليك بال بال ميزد. و برگهاي سرگردان را به طرف صورت مورگانا مي فرستاد. مورگانا پيش از آنكه برگها وارد چشم هايش شوند موجود را ميان دست هايش گرفت.
- تو ديگه چي ميگي ويز ويزي؟ نكنه عالم بالا هم ميخواد در مورد مرلين دستور مخصوص بده؟

البته كه فرشته مينياتوري را شناخته بود. مورگانا ممكن بود عجول، دمدمي مزاج و يا حساس باشد. اما به هيچ وجه خنگ نبود. ويز ويزك، ويز ويز كنان گفت:
- ميدوني.... در مقابل همه ‌چيز، عالم بالا تصميم گرفته به تو به عنوان نوعي پاداش يك آپشن خاص بده! و اين آپشن يك خاصيت زنانه اس. تو و احساساتت....

وقتي نگاه گيج مورگانا و پيچ خوردن گل هاي رز را ديد خنده اي سر داد كه شبيه صداي زنگوله بود.
- ببخش مور مورنميتونم بيشتر توضيح بدم....

موهاي مورگانا كمي به رنگ سرخ متمايل شد.
- اسم من مورا است! فقط ارباب میتونه مور مور صدام کنه اونم اگه دلش بخواد!!!

چند لحظه بيشتر نگذشته بود كه تخته سنگي كه در تيررس نگاه مورگانا قرار داشت، تبديل به عصايي شد كه به ظاهر شديدا به درد كتك زدن ميخورد! اما مورگانا شك داشت اين آپشن واقعا كارايي چنداني داشته باشد. چوب فوق الذكر به طرز خيلي غريبي، نازك به نظر مي رسيد! بيشتر شبيه به يك عصاي شكلاتي...

مورگانا سعي كرد خودش را آرام كند و با آرامش روي يك تكه روبان كه روي زمين افتاده بود تمركز كرد. اما نميفهميد آرامش و تيغ موكت بري، آنهم از نوع سخنگويش چه ربطي به هم دارند؟
مورگانا پيش از آنكه سرش را بالا بگيرد و به عالم بالا بوووق بفرستد به اين انديشيد كه اين بخاطر عدم تسلط اوست؛ يا اينكه.....
مورگانا اميد داشت كه بلاخره يكي از اين چيزهايي كه با احساساتش خواهد ساخت به احساساتش ربط خواهدداشت... مورگانا اميدوار بود.....



تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
صداى دعواهاى لعنتي شان که بلند مى شود، خودم را مچاله مى کنم، گوش هايم را مى گيرم و مى نشينم گوشه ى انبار. انبار سرد و تاريک است. سردى آن به علت ترک هاى ديوار است که سوز و سرما را بين انبار و محيط بيرون تقسيم مى کنند اما قابل تحمل است و از صداى فرياد پدر و مادر بهتر است، کمى هم از تاريکى وحشت دارم و از اينکه وارد انبار بشوم ترس داشتم اما بعد اوضاع تغيير کرد، درست از وقتی وارد انبار مى شوم مى توانم با فکرم فانوسى که به ستون وسط انبار آویزان است را روشن کنم؛ فکر مى کنم من هم مانند مادر جادوگر هستم.

اى کاش اين اوضاع تمام شود البته ديگر به اين کار عادت کرده اند، دعوا کردن کار هر روز آن ها است؛ من هم ديگر با اين مسئله کنار آمده ام. سروصدايشان که مى خوابد، وقتی هر کدام سعى مى کنند از هم فرار کنند بهترین موقعیت براى من است تا از خانه خارج شوم. مادر معمولا توجه خاصى به بودن يا نبودنم ندارد مگر اينکه کارى داشته باشد.

مى روم به همان مکان هميشگى، يک دشت سبز با يک عالمه گل هاى رنگارنگ، يک درخت بيد مجنون روى تپه و در پايينش هم يک دریاچه. مى دانم که مى آيد البته اگر آن خواهر ماگلش کمتر فضولى کند. او هم تازه متوجه شده که قدرت هاى جادويى دارد و خواهرش به وضوح حسادت مى کند. آه! بهتر است در اين دفتر از آن ماگل ننویسم، بگذارید از او بگویم.

معمولا موهايش را روى کمرش رها مى کند و با اينکه مدام از اينکه اذیتش مى کنند غر مى زند اما باز هم آن ها را جمع نمى کند. وقتی يکى از قدرت هايم را نشانش مى دهم و وقتی آن چشمان درشت و سبزش را با تعجب و شادى به من مى دوزد، احساس غرور مى کنم. من تا جايى که به خاطر دارم تنها بوده ام و او تنها و اولین دوست من است و..شاید بيشتر از يک دوست.

اگر مى شد دوست داشتم تا ابد در کنار او باشم. همیشه با هم کنار درخت بنشينيم، او دستم را ميان دستان همیشه گرمش بگيرد، بدون اينکه بداند چقدر احساس خوشبختى مى کنم و بگوید:
- سوروس ما همیشه ى هميشه با هم دوست مى مونيم.

و يکى از آن لبخندهاى زيبايش را تحویلم دهد. باشد من راضی هستم، او کنارم بماند حتى اگر دوست هم باشيم.

روز مرگ لى لى

فکر مى کنم از وقتی وارد هاگوارتز شديم او لب هايش را همیشه سرخ مى کرد هر چند من بدون آن ماده ى قرمز بيشتر لب هايش را دوست داشتم؛ آن شب هم لب هايش را سرخ کرده بود، سرخ سرخ. خون نه تنها لب هايش بلكه صورتش را هم سرخ کرده بود. دستانش برخلاف همیشه ديگر گرم نبود سرد بود، خيلى سرد طورى که تمام وجودم را به لرزه مى انداخت. چشمان زيبا و سبزش هنوز باز بود نمى توانستم يعنى نمى خواستم که آن ها را ببندم. درست است او من را سال ها پيش رها کرده بود اما اينکه مى دانستم خوشبخت است حس خوبی بود و او حالا براى دومین بار رهايم کرد.

نمى دانم چقدر او را در آغوشم نگاه داشتم فکر مى کنم صداى پسرش بود که من را به خود آورد. خانه شان خراب شده بود اما تخت پسرشان و خود پسرک سالم بودند. اولین چيزى که توجهم را جلب کرد چشمان پسرک بود در واقع چشمان پسرک نبود چشمان او بود.

وقتی در دشت هم را مى ديديم بدترین و سخت ترين لحظه وقتى بود که چشمانش را به سرخى آسمان مى دوخت و مى گفت:
- خورشید داره ميره..منم برم ديگه.

از آن شب که او مرد ديگر خورشيد براى من طلوع نکرد، او رفت و من..دير رسیدم.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
برای بار دوم به آن مکان نفرت انگیز برگشته بود...
بار اول چهارده سال طول کشید تا بتواند از آزکبان خارج شود.و حالا فقط بعد از چند ماه دوباره به آزکابان بازگشته بود...اما دیگر خبری از خوشحالی مامورهای وزارت نبود...
چهارده سال پیش وقتی مامورهای آزکابان رودولف را دسگیرکرده بودند،کمتر کسی اهمیت به حرف های او و همرهانش میداد...چه کسی باور میکرد که لرد ولدمورت باز میگردد؟!
چه کسی باور میکرد که پس از نابود شدن ولدمورت توسط پسر یک ساله جیمز پاتر،لرد دوباره به قدرت برمیگردد؟!
اما رودولف و همراهانش به این قضیه ایمان داشتند...آنها مطمئن بودند که لرد باز خواهد گشت...اما هیچکس حرف های این چندنفر را باور نمیکرد.مامورها آن وقت خوشحال بودند که لرد رفته.

حالا بعد از چهارده سال که مدتی بود زمزمه بازگشت لرد به گوش میرسید،شب پیش همه به چشم خود دیده بودند که او بازگشته...نبرد وزارت خانه...شبی که البته شایعات بسیاری گرد آن بود.

همه ی ماموران وزارت سخت ترسیده بودند...پچ پچ مامورهای وزارت با هم،باعث خوشحالی رودولف بود...آنها میدانستند که به زودی دوباره رودولف از آزکابان میگریزد...همانطور که چند ماه پیش همراه دیگر مرگخوارها فرار کرده بود.

رودولف را به سلول تنگ و تاریک اش بردند و در را بر روی او بستند...دری که که به مدت چهارده سال به روی رودلف بسته بود...در را بستند و رودولف را همراه با دغدغه ها ،خاطرات و تفکراتش تنها گذاشتند.

رودولف خوشحال بود...خیلی هم خوشحال بود...چند ماهی میشد که خیلی خوشحال بود...ولی این خوشحالی باعث نمیشد که حالا نارحت نباشد...او و دیگر مرگخوارها شب گذشته شکست خورده بودند...آنها نتوانسته بودند گوی را از دست هری پاتر بگیرند...اضافه بر این حالا همه فهمیده بودند لرد برگشته...آنها در این این نبرد شکست خورده بودند ولی رودولف اطمینان داشت دست آخر پیروز این جنگ اربابش خواهد بود.

رودولف از جایش برخواست...در آن سلول کوچک فضای زیادی برای قدم زدن نبود اما رودولف نمیتوانست بشیند...غرق در افکار و خاطرات خودش شد...سالها پیش وقتی برای بار اول به آزکابان آورده شده بود،برادرش،بارتی کراوچ پسر و بلاتریکس همراه او بودند...اما او حالا تنها با برادرش به آزکابان بازگشته بود...

بارتی...رودولف هیچوقت نمیتوانست باور کند آن پسرک جوان که تا مدتها فکر میکرد نتوانسته آزکابان را تحمل کند و به یک سال نکشیده مرده بود،در واقع باعث بازگشت لرد شود...اما اکنون هم خبری از بارتی نیست...ولی به جای آن دیگر بارتی در نظر مرگخوارها یک جوان ضعیف و ترسو نبود بلکه حالا بارتی کراوچ در نظر مرگخوارها به تبدیل شده بود به یکی از اصیلترین و وفادارترین مرگخوارها...

اما بلاتریکس....لبخندی بر لبان رودولف نقش بست...بلاتریکس...رودولف به خاطر نمی آورد چه شد که با بلاتریکس ازدواج کرد...ولی طبیعتا رودولف گزینه های زیادی برای ازدواج نداشت.کم مانده بودند خانواده های اصیلی که رودولف از بین آنها بتواند برای خودش همسری انتخاب کند...حالا که رودولف بیشتر فکر میکرد به این نتیجه رسید که شاید بلاتریکس تنها کسی بود که میتوانست با او ازدواج کند.

بلاتریکس پر از خصوصیت هایی بود که رودولف خودش آن خصوصیت ها را داشت که مهمترین آن وفاداری به لرد بود...رودولف معترف بود که بلاتریکس حتی بیشتر از خود او به لرد وفادار است.
رودولف به یاد دوران تحصیلش در هاگوارتز افتاد...دورانی که با بلاتریکس آشنا شده بود...قبل از هاگوارتز چند باری در جشن ها و مهمانی هایی که بین خاندان های اصیل برگزار میشد بلاتریکس را دیده بود...اما آشنایی آنها با هم در همان هاگوارتز اتفاق افتاد...

رودولف همان سالی وارد هاگوارتز شد که لوسیوس مالفوی و ایوان روزیه به هاگوارتز آمدند...بلاتریکس،سیوروس اسنیپ،مالسیبر و چند نفر دیگر از مرگخوارها یک سال بعد از رودولف به هاگوارتز آمدند و سه سال بعد از آنها نارسیسا و بارتی و رابستن وارد هاگوارتز شدن...رودولف از این بابت که بسیاری از همفکرانش همدوره ای او بودند خوشحال بود...بلاتریکس هم مثل دیگران دوستانش بود.یک دانش آموز از خاندانی اصیل و البته با تفکرات بسیار سیاه....
رودولف هیچ تصوری از اینکه بخواهد روزی با بلاتریکس ازدواج کند نداشت...ولی بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز به نظر میرسید که همه میدانستند رودولف قرار است با بلاتریکس ازدواج کند...و البته نه رودولف و نه بلاتریکس هیچ مخالفتی نداشتند.

فقط دو سال از ازدواج رودولف با بلاتریکس میگذشت که این دو به آزکابان افتادند...رودولف به این فکر کرد که تقریبا با بلاتریکس اصلا زندگی مشترکی نداشته...اما رودولف به همسرش و خودش افتخار میکرد...رودولف افتخار میکرد که او و همسرش را وفادارترین مرگخوارها میدانند...

لبخند رودولف تبدیل به قهقه شد...او حالا برای بار دوم به زندان آزکابان افتاده و اطمینان دارد که به زودی زود باز لرد او را نجات خواهد داد.
رودولف برنده شده بود...
هر اتفاقی که در آینده رخ دهد،باز هم این رودولف است که برنده خواهد بود...
شب بعد از شکست رودولف و دیگر دوستانش در وزارتخانه....شبی که رودولف تنها در ترسناک ترین زندان تاریخ،در سلولش نشسته بود...در این موقعیت و در این شب،رودولف احساس پیروزمندترین جادوگر روی زمین را داشت...

و این حقیقت بود...رودولف برنده بود...برنده...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۹ ۱۴:۲۳:۱۵



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
اول قوریچر بود.
بعد کوریچر.
بعد نوبت به نازلیچر رسید.
و پیش از همه، دیورون بود.

هیچوقت اعصابشونو نداشتم. اعصاب هیچی رو نداشتم در واقع. ولی اینا...، بدجور عصبیم می کردن. عمر مفید یه جن خونگی از پنجاه سال تا صد سال متغیره. ولی کیه که نبینه همین که سی رو رد می کنن و میرسن به سن جفتگیری و چند تا توله به دنیا میارن، شروع می کنن به منقضی شدن! گیج و گول می شدن، دست و پاشون می لرزید، مثل برگ آلوی خیسونده چروک می خوردن و گوشای بادبزنیشون اونقدر سنگین می شد که مجبور بودی برای هر بار صدا کردنشون یه طلسم دردناک حواله شون کنی.

جنای خونگی از کجا میان؟ هیچکس نمیدونه. هیچوقت مهم هم نبوده. اجنه دیگه هم زیاد کاری به کارشون ندارن، قدرت جادویی خونگیا خیلی خیلی محدود تر از اوناست و حتی مثل همنوع های شورشی شون تو صنعت هم ماهر نیستن. کل طبیعت، حتی نوع خودشون، پذیرفته که اونا به هیچ دردی نمیخورن جز اینکه به نوع برتر خدمت کنن، جادوگر ها. حتی خود فروخته هایی مثل ایزلا هم جن های خونگی رو تو موقعیتی غیر از این تصور نمی کنن. بنابراین میشه حدس زد چقدر تعجب بر انگیزه وقتی جن پیر و لرزونی مثل دیورون که تازه توله هشتمش به دنیا اومده، توی خونه ی من، سر به شورش میذاره تا آزادی ای رو به دست بیاره که حقش نیست.

اول با شور شدن غذاها شروع شد. بعد یکی دو تا از ظرفای نقره "اتفاقی"افتادن زمین و قر شدن. و بعدش دیگه نمیشد جلوی اتفاقای غیر منتظره ای که پیش میومد رو گرفت. از جا چتری که هر کدوم از اعضای خانواده از کنارش رد می شدن سرنگون میشد بگیر، تا تغییر رنگ ناگهانی رداهای رسمی به رنگای آلبالویی و نارنجی. حتی اگه فشفشه هم بودم می فهمیدم این چیزا زیر سر خودشه؛ در حالت عادی، چاره اش اینه که دیورون رو گردن بزنیم و با یه طلسم چسبنده، دیوار راهرو رو باهاش مزین کنیم. ولی واقعا می خواستم بدونم که منظورش از این کارا چیه. معلوم بود که نشونه کهولت سنش نیست و راستش، هیچ جن خونگی عاقلی تاریخ انقضای خودش رو اعلام نمی کنه . اصلا از اول تصمیم گیری در این مورد به شخص صاحبش مربوطه نه خودش. بنابراین کمتر از یک هفته بعد، بعد از اینکه تقریبا آشپزخونه رو به آتیش کشید، احضارش کردم تا ببینم مرگش چیه.

لخ لخ خودش رو از پله ها کشید بالا تا به اتاق کارم برسه. اتاق کار یه اسم فرمالیه ست که به سلاخ خونه ی جنای خونگی میگم، وگرنه مشخصا ساعتای کاری روزم رو توی اون اتاق تاریک به هدر نمیدم! خوبیش اینه که بالای پله هاست و برای رسیدن بهش مجبورن از جلوی سر های بقیه جنا رد بشن. دیورون هم در حالی که توله آخرش رو زده بود زیر بغلش، از جلوی سر مادربزرگش، مادرش، و پسر سومش که اشتباهی یکی از رداهام رو موقع تمیز کردنشون شکافته بود، رد شد تا برسه به طبقه بالا، جایی که من منتظرش بودم. چند ماه پیش بعد از اینکه اون اتفاق افتاد، همه بچه هاش رو رد کردم برن. فروختمشون به بستگان خیلی خیلی دورمون، جایی که تا عمر دارن همدیگه رو نبینن چشم در اومده ها. مادره رو هم نگه داشتم همینجا پیش سرِ پسرِ سر به هواش.تا همین چند وقت قبل وقتی نگاهمون به هم میفتاد سرش رو می کوبید به دیوار. خدا می دونه چی کار میخواست بکنه که بابت فکرشم خودشو بابتش تنبیه می کرد.

توله ش رو از این دست داد به اون دست و در حالی که همونطور که از بچگی بهش یاد داده بودن، به یه جا زل زده بود حوالی زانو هام، با صدای لرزونی گفت:
-کاری داشتین خانوم؟

ساطوری که چند ماه قبل و بعد از گردن زدن پسره فروکرده بودم تو کنده چوب وسط اتاق، در آورده بودم و تیغه ش رو جلوی صورتم گرفته بودم. در حالی که نگاهم به رد خون سیاهی بود که ماسیده بود روش، جوابش رو دادم:
-اینو میبینی؟

بدون اینکه سرش رو بالا بیاره تکرار کرد:
-کاری داشتین؟

چشمای بچه ش که سبز بود و کم کم به اندازه نصف صورتش، گرد گرد بهم زل زده بود. ساطور رو انداختم زمین و دستم رو پاک کردم.
-بهتره بهش یاد بدی به صورت اربابش نگاه نکنه. دوست نداری که بفرستمش پیش برادرش؟

جوابم همچنان سکوت سمجش بود؛ خب، البته، لااقل سر بی موی بچه ش رو چرخوند و توی آغوشش قایم کرد.
-خوشحال میشم بدونم دقیقا منظورت از کارای احمقانه ای که جدیدا می کنی چیه.

دماغش رو بالا کشید و بچه ش رو محکم تر چسبید.
-دیورون پیر شد و دست و پا چلفتی. دیورون دیگه نتونست کار کرد.

خم شدم تا مجبور شه نگاهم کنه، کاری که اجازه ش رو نداشت و نداره.
-تشخیص اینکه تو کی پیر شدی به عهده خودت نیست جن، من تعیین می کنم کی دیگه به درد نمی خوری. مفهوم شد؟!

چشمای سبز درشت دوباره برگشتن سمتم. قبل از اینکه مادرش بتونه دوباره بکشدش کنار، چونه ش رو توی دستم نگه داشتم و زل زدم به صورت ریز زشتش.
-شاید اینقدر دلت برای اون یکی پسرت تنگ شده که میخوای از این یکی دل بکنی و بری پیشش. هوم؟!...اسم این یکی چیه؟
-دا...دابی خانوم.

چوبدستیم رو از غلافش بیرون کشیدم و روبروش نگه داشتم. نگاهش دوباره به زمین بود، ولی داشت می لرزید. لعنتی همیشه ی خدا می لرزید، چه تهدیدش کنی چه نکنی.
-در مورد اون یکی پسرت، حالا حالا ها قرار نیست بهش برسی. ولی در مورد دل کندن از این یکی میتونم کمکت کنم. احتمالا اینطوری کمتر دست و پا چلفتی خواهی بود.

چشماش گشاد شد و صورتش به سرعت برگشت به سمتم. جرقه ای که از سر چوبدستم در اومد صورتش رو سوزوند. فریاد کشیدم:
-پیر شدن باعث شده گستاخ تر هم بشی؟! تو صورت من نگاه نکن لعنتی!

دابی بنا کرد به ونگ زدن. به زور از بغل دیورون کشیدمش بیرون و انداختمش روی کنده ای که پایه ساطورم به حساب میومد. شاید با دست و پا چلفتی بودن می تونست قوانین اطاعت از ارباب رو دور بزنه، ولی با هیچ تبصره ای حق نداشت از جادوش علیه من استفاده کنه. تنها کاری که می تونست بکنه ایستادن و لرزیدن با تمام وجود بود. بستمش به کنده و چوبدستم رو غلاف کردم.
-اینطور که بر میاد، بچه هات بهت زیادی می کنن عجوزه خرفت. شنیدم آقای مالفوی دنبال یه جن جوون خوش بنیه می گرده. احتمالا خوشحال میشه یه توله تازه گیرش بیاد.حالا برو و تا آخر هفته خودت رو توی اتاق زیر شیروونی حبس کن!

خودش رو طوری از اتاق بیرون انداخت که انگار دچار حمله قلبی شده بود. صدای زمزمه ش رو میشنیدم، ولی با زر زر بچه ش تو پس زمینه نمی فهمیدم که چی میگه. مهم هم نبود. کشون کشون تا زیر شیروونی رفت و این نشون می داد یه ذره عقل تو کله ی پوکش مونده. فردای اون روز هم ابرکسس به دیدنم اومد و با کمال میل دابی رو به خونه ش برد.

یک هفته بعد وقتی جن جدیدم قفل زیرشیروونی رو باز کرد، مدت ها بود که دیورون مرده بود. تمام دیوار ها و صورتش رو با ناخناش خط انداخته بود...خب، لااقل به آرزوی اولش رسید.

بعد از اون دیگه هیچوقت جن جفت توی خونه نیاوردم.

+Duron یک اسم عبری است به معنی آزادی!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.