هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۸

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
لرد سیاه از جا بلند شد و با حالت پیروزمندانه ای دستور داد:
-سریع برین یه سفید پیدا کنین.یا راضیش کنین با پای خودش بیاد اینجا و یا به زور و با تهدید بیارینش.
- ببخشيد ارباب ، حالا كدومشون رو بياريم ؟
لرد كمي فكر كرد و گفت : فرقي نداره ... حالا ديگه بريد .
روفوس گفت : البته ارباب ، ما براي آوردن يه محفلي به اينجا هم نقشه اي داريم ...
- كروشيو ، وقت تلف نكنين ... زود باشيد !

محفل ققنوس
همه ي اعضاي محفل ققنوس به جز مالي كه مشغول شستن ظرف ها بود ، در سرسراي خانه ي گريمالد جمع شده و مشغول نوشيدن فنجان هاي قهوه ي شان بودند . در همين لحظه بود كه ناگهان صدايي توجه همه ي محفلي ها را به خود جلب كرد ...

ديرينگ ... ديرينگ ...
دامبلدور رو كرد به جيمز و گفت : پسرم لطفا برو در رو باز كن .
- حال ندارم ... آلبوس تو برو در رو باز كن .
- حسش نيست ... لي لي برو درو باز كن .
لي لي كه متوجه نگاه هاي محفلي ها شده بود ، بلاخره از سر جايش بلند شد و رفت كه در را باز كند .

پس از ده دقيقه ...

لوپين رو كرد به دامبلدور و گفت : پس چرا لي لي اينقدر دير كرد ؟ جيمز برو دم در ... ببين لي لي داره چي كار ميكنه ؟
جيمز به دم در رفت و برگشت ولي خبري از لي لي نداشت .
- لي لي نبودش !
محفلي ها :

پس از بيست دقيقه ...

محفلي ها با حالتي مضطرب در سرسرا نشسته بودند و هركدام فكري در سر داشتند ...
- بريم به كاراگاه ها اطلاع بديم ؟
بريم توي خيابون دنبالش ؟
ولي در همين لحظه جغدي از پنجره ي خانه ي گريمالد به داخل پريد . او نامه اي همراه خود آورده بود .
آلبوس نامه باز كرد و خواند ...

پشمك ، دختر عله پيش ماست ... به شرطي آزاد ميشه كه يكي از شما بياد اينجا و روش هاي مخصوص خودتون رو كه براي شكنجه استفاده ميكنيد ، به ما ياد بده !

پس از خواندن نامه ، همه محفلي ها به فكر فرو رفتند . در همين لحظه ، لوپين گفت : آلبوس ، قبول ميكني ؟
- آره ، ولي ما هم براشون شرط ميزاريم !
- چه شرطي ؟


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۱۲ ۲۱:۱۹:۰۵
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۱۲ ۲۱:۲۱:۲۴

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:

سکوت مرگبار شکنجه گاه پس از مدتها با باز شدن درهایش شکسته شد.سه جادوگر مرگخوار خطاکار را بطرف صندلی مخصوص شکنجه برده و بستند.لرد سیاه با قدمهای آرام به مرگخوار نزدیک شد.
-حالا یادمیگیری که ماموریتی رو که بهت داده میشه کامل انجام بدی.

ایوان روزیه با وحشت به اطرافش نگاه کرد.دوستان قدیمیش در چند قدمی او ایستاده بودند.ولی خود ایوان هم میدانست که در این شرایط کاری از دست آنها ساخته نیست.صدای فریاد "کروشیو"ی لرد سیاه به گوشش رسید...

-آخ..اوخ...وای...ایول ارباب...یکی دیگه،خواهش میکنم.آخیش،خستگیم در رفتا.

لرد سیاه با تردید نگاهی به ایوان انداخت و نگاه دیگری به نوک چوب دستیش.
-چته تو؟اصولا الان باید التماس کنی که تمومش کنم.آنتونین تو ادامه بده.

آنتونین با ذوق و شوق جلو رفت.
-بنتلابینتومیا...

صدای قهقهه ایوان لرد سیاه را عصبانی تر کرد.ایوان با دیدن چهره سرخ شده اربابش به سختی ساکت شد و دست و پایش را جمع کرد.
-ارباب ببخشید.دست خودم نیست خب.

لرد کمی فکر کرد.
-ظاهرا دیگه شکنجه های ما روی سیاها کارساز نیست.بس که روزی سی بار کروشیوتون کردم مقاوم شدین.اینجوری که نمیشه.باید یه راه دیگه پیدا کنم...یه راه دیگه...

روفوس با وحشت انگشت اشاره اش را بلند کرد.
-اجازه ارباب.من فکر میکنم مشکلمون به دست یه سفید حل بشه.ما باید برای شکنجه ایوان یه محفلی بیاریم.اونا هم حتما روشای مخصوص خودشونو برای شکنجه دارن.

لرد سیاه لبخندی زد.
-هوم...چیزی گفتی روفوس؟نشنیدم...همین الان فکری به ذهنم رسید. من فکر میکنم مشکلمون به دست یه سفید حل بشه.ما باید برای شکنجه ایوان یه محفلی بیاریم.اونا هم حتما روشای مخصوص خودشونو برای شکنجه دارن.

روفوس آهی کشید.
-ارباب ایول به این ذهن فعالتون.

لرد سیاه از جا بلند شد و با حالت پیروزمندانه ای دستور داد:
-سریع برین یه سفید پیدا کنین.یا راضیش کنین با پای خودش بیاد اینجا و یا به زور و با تهدید بیارینش.




Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
دژ مرگ در امن و امان روزگار می گذرانید و هی یه چند وقتی بود که از جنگ به دور افتاده و راحت و آسوده داشت نفس می کشید. اما این آسودگی زیاد به طول نیانجامید و کم کم نوای جنگ را می شنید.

اما خب اشتباه نکنید. دژ این چیزا رو می فهمید و لاغیر! اگر ولدی و مرگ خواراش حس قدی دژ رو داشتند که...

بعله عرض می کردم... دژ بسیار مضطرب شده بود و چشم به در دوخته بود و منتظر اتفاقی دیگر بود...

اما از آن سو... ولدی همچنان دراز کشیدن روی کاناپه و خوردن نوشیدنی سیاه رنگ "سفیدیوس باید مرگیوس " و صد البته گهگاه سری به نقدخانه خانه ریدل زدن را بر تفکر درباره چگونه جامعه ای سیاه داشته باشیم یا مراقبت از هورکراکس هاش یا شکنجه سفیدان ترجیح می داد.

تازه مزه زندگی راحت و بدون دردسر زیر دندانش رفته بود و اصلا حاضر به از دست دادنش نبود. البته نمی توان منکر شد که هراز چند گاهی خراب کاری های مرگ خواران اندکی از این راحتی می کاست!

بومب

ولدی هلک هلک کنان دمپایی های رو فرشیشو ( به قول سامانتا!) پوشید و از اتاقش بیرون آمد و به طبقه پایین جایی که مرگ خواران حضور داشتند رفت.

_ چه خبره دوباره اینجا؟

مونتگومری تعظیمی کرد و با عجله گفت :
_ ارباب پرسی از خانه ریدل خبرهای بدی برامون آورده!

ولدی نگاهی به پرسی درب و داغون در مقابلش انداخت و گفت :
_اول بگو این صدای بومب برای چی بود؟

پرسی در حالی که سعی می کرد نقاب پاره پوره مرگ خواری روی صورتش رو برداره گفت :
_صدای بومب هیچی نبود! یه مقدار جای بدی ظاهر شدم!
و به کمد واژگون کنار اتاق نگاه کرد!
_تو هم که همش به اینجا خسارت بزن! خب حالا بگو چی شده؟

پرسی که انگار ناگهان یاد چیزی افتاده باشد دست پاچه گفت :
_ ارباب به خانه ریدل حمله شده! دوباره به اونجا حمله کردند... همه مرگ خوارایی که اونجا بودند رو هم کشتند. فقط منو دو تا مرگ خوار دیگه زنده موندیم!

ولدی :
_ چــــــــــــــی؟همه به طرف خانه ریدل!

اما زمانی که به آنجا رسیدند جز ویرانه ای از خانه ریدل چیز دیگری ندیدند.

ولدی:
_ اوه نه! خونم رو نابود کردند... همتونو می کشم!



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲:۳۷ پنجشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
صدای لرد در سراسر سالن جشن پیچید.
-اهم اهم...خب.امروز برای جشن گرفتن رویداد بزرگی در اینجا جمع شدیم.نامزدی مار عزیزم نجینی با گورکن پیرم مونتگومری.همه شما میدونین که نجینی یک مار نیست...

صدای پچ پچ از گوشه و کنار سالن به گوش رسید.

-ایول.من میدونستم جانور نماست!
-میگم چشاش یه جوریه ها.سر میز شام زل میزد به آدم.
-تازه من یه بار شاهد بودم که شونه های لردو ماساژمیداد!
-این که چیزی نیست.آخرین باری که دیدمش داشت فرمول نسبیت رو اصلاح میکرد!

لرد چشم غره ای به بلا رفت و با فریاد بلا سالن دوباره غرق در سکوت شد.لرد به سخنرانی ادامه داد.
-خب.داشتم میگفتم.نجینی یک مار نیست.اون مثل فرزند منه و ارزش زیادی برای من داره.من این حلقه رو به نشانه عشق جاودانه در انگشت...اهم...در دم نجینی میکنم.و حلقه دوم رو برای تامین مخارج مراسم عروسی در جیب خودم میذارم.

مونتگومری جرات اعتراض نداشت.

لرد سیاه صورت نجینی را بوسید و دمش را در دست مونتگومری گذاشت.مونتگومری از تماس با پوست سرد و لزج مار لرزید.جیمز متوجه اوضاع روحی مونتگومری شد.
-نه...صبر کنید.اونا نمیتونن ازدواج کنن.

لرد نگاه خشمناکی به جیمز انداخت.
-چرا؟

جیمز دستپاچه به دنبال دلیل میگشت.
-هوم...اممم...چیزه...اونا خواهر برادرن!

لرد لبخندی زد.
-فکر نمیکنم باشن.مادر نجینی بعد از اینکه به جای زنجیر دوچرخم ازش استفاده کردم تو دستای خودم مرد.و بچه ای بجز نجینی نداشت.

جیمز نگاه التماس آمیز مونتگومری را دید.
-خب...نمیتونن ازدواج کنن.چون...مونتگومری یه زن دیگه داره!

رنگ مونتگومری به وضوح پرید.صورت لرد سیاه کاملا سرخ شده بود.
-خیانت؟اونم به مار ارباب؟زود این ملعون رو ببرین شکنجه گاه ببینم جریان زن اول چیه؟!!




Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۸:۱۰ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
در اتاق دوباره باز میشه و بلاتریکس وارد اتاق میشه.
بلا:مگه گابریل بهتون نگفت ارباب دستور داده بایین پایین؟زود باشین.ارباب خوشش نمیاد زیاد منتظر بمونه.
جیمز و تدی بالاجبار جلوی چشمای بلا از پله ها پاین رفتن و مثل بقیه محفلیها دنبال یه جای خالی برای نشستن گشتن.سالن کاملا پر شده بود.برای همین محفلی ها مجبور شدن دسته دسته در سالن پخش بشن و کنار مرگخوارا سر یه میز بشینن.

نارسیسا با نفرت دست دامبلدور رو گرفت و بطرف میز لرد سیاه برد و گفت:مونتگومری گفت جای شما اینجاست.
لرد ولدمورت از جاش بلند میشه:امکان نداره.من با این پیرمرد سر یه میز بشینم.
نارسیسا با وحشت از میز دور میشه:ارباب ببخشید.جا نداریم.مونتگومری گفته همه باید سر میزای تعیین شده بشینن.لطفا یکی دو ساعت تحملش کنین.
دامبلدور لبخندی میزنه و میشینه.لرد سیاه با عصبانیت ظرف آجیل رو بطرف خودش میکشه و میگه:از الان دارم بهت میگم پسته های آجیل مال منه.حق نداری بهشون دست بزنی.

با تشویق ملت مراسم رسمی شروع میشه.مونتگومری در حالیکه به عروس خوشگلش نگاه میکنه به جیمز میگه:جیمز نجاتم بدین.این ارباب ما داره مار بی ریختشو بهم قالب میکنه.من نمیخوام با این ازدواج کنم.یه کاری کن.
قبل از اینکه جیمز جوابی بده آنتونین دالاهوف با خوشحالی اعلام میکنه که وقتشه که عروش و داماد حلقه های ازدواجشونو دست همدیگه بکنن.از ارباب دعوت میکنین تشریف بیارن رو سن.
لرد سیاه برای اجرای این مراسم مخوف از جاش بلند میشه و بطرف سن میره.دامبلدور از فرصت استفاده میکنه و تو ظرف آجیل شیرجه میزنه.
لرد نگاه محبت آمیزی به نجینی میکنه و حلقه ها رو از دست آنتونین میگیره و برای سخنرانی به پشت میکروفون میره.



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ چهارشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
[spoiler=خلاصه]

خلاصه :

مونتی در حال ازدواج با نجینی است. از طرفی محفلیان که از فامیل های مونتی هستند توسط او به این جشن دعوت شده اند. بلا که متوجه موضوع شده است به مونتی می گوید که لرد سیاه به هیچ عنوان نباید متوجه شود که برای جشن نجینی محفلی ها هم دعوت شده اند در نتیجه مونتی باید خودش کاری که کرده را درست کند و محفلی هارا پنهان سازد. از طرفی محفلی ها می پذیرند که به جشن بیایند چون می خواستند، در این فرصت جاسوسی کرده و خانه ریدل را بگردند. اکنون جیمز و تدی و چند نفر از محفلی ها در طبقه بالا مشغول جاسوسی هستند چون مونتی به ان ها گفته بود که به هیچ عنوان نباید پایین بیایند.

[/spoiler]


-------------

سالن در سکوت محض فرو رفته بود. لرد سیاه با ردای گرانقیمتش در گوشه ای ایستاده بود و در انتظار نجینی سوسک هارا کروشیو می کرد. نارسیسا با دیدن سوسک ها در حال غش و به هوش امدن بود و بلا سعی می کرد که با چشم غره مونتی را متوجه کند که حرفی از محفلی ها نزند. در همین لحظه مار خوش خط و خال ارباب لردولدمورت کبیر با عشوه در حالی که سعی می کرد روی دم خود بیاستد تا هم قد مونتی شود وارد سالن شد. مرگخواران بهت زده به نجینی خیره شدند که لرد سیاه با شعف کف زد.
- شما ها خجالت نمی کشید؟ تشویقش کنید.

بارتی با جیغ کوتاهی سکوت جمع را شکست:
- وااای یعنی این خواهر من نجینیه؟ وای! چرا این شکلی شده؟

آنتونین و سوروس به نشانه ی موافقت سرشان را تکان دادند. بارتی نیشخندی زد اما با دیدن چهره ی غمگین مونتی و نگاه خشمگین لرد سیاه، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- البته مونتی به نظر من نجینی خیلی هم خوبه. خب می دونی تو شانس زیادی آوردی که داماد ارباب شدی. اهوم.

مونتی با ناراحتی و در حالی که حضور لرد را در جمع فراموش کرده بود گفت:
- بارتی بهتره به جای این حرفا لگو هاتو از روی زمین جمع کنی. حتی محفلی ها هم می دونند که این ازدواج آینده منو خراب می کنه.


لرد با عصبانیت به نجینی نگاهی کرد و بعد به چشمان مونتی خیره شد. بلا اخرین تار موی موجود سرش را نیز کند.
- مونتی تو چطور جرات می کنی که در جمعی این چنین صمیمانه که جمع سیاهی هم هست، اسم اون سفیدا رو بیاری؟ مگه قرار ما نبود اسمی از اونا برده نشه؟ ها؟

- نه بابا. ما قرار گذاشتیم که من به ارباب نگم که محفلی هارو هم دعوت کردم همین! قرار نبود اسمشون رو نیاریم که.

چشمان لرد سیاه بلافاصله روی مونتی ثابت شد. نجینی فس فسی کرد و نارسیسا دوباره غش کرد.
- تو چــی گفتی گورکن؟ گفتی کیا اینجان؟ محفلــــــی ها؟

- نه ...نه نه ...من گفتم مرگخوارایی که هنوز نرسیدن. مگه نه بلا؟

لرد با خونسردی به نجینی نگاهی کرد:
- فیفوس فیس. ( حسابشو برس!)

- کوشیوستون. ( اوه داماد کُشون. با کمال میل تام.)

مونتی:
- نه ارباب. غلط کردم. می اندازمشون بیرون. ارباب اصلا چیز...من باید برم بیرون.

بلا با ناراحتی آخرین تار ابرویش را هم کند. لوسیوس پوزخندی زد و نجینی بی توجه به سایرین به مونتی نزدیک شد:
- فیستیون.( بیا جلو عزیزم. فقط یه ذره حسابتو می رسم. )


طبقه ی بالا:

تدی با ناراحتی آهی کشید:
- جیمز... دیدی بهت گفتم؟ آخه زیر تخت دایی مونتی چه چیز مهمی ممکنه پنهان شده باشه؟

- خب ممکنه یک بیل طلایی قایم شده باشه که توش یه مدرک مهمه.

-

تقــقق!

گابریل در حالی که در یک دستش جارو و در دست دیگرش خاک اندازی کهنه به چشم می خورد و پیشبندی پر از لک بر تن داشت وارد اتاق شد.

جیمز با وحشت به تدی نگاه کرد. تد با اطمینان گفت:
- گابریل دلاکور! خدمتکار خانه ریدل.

- آها... یه لحظه فکر کردم خاله مالی دوتا شده.

گابریل که از شنیدن این حرف کاملا" سرخ شده بود با عصبانیت فریاد کشید:
- چی؟ تو چی گفتی؟ من شبیه مالی ویزلی ام؟ آره خب تو نمی دونی که من یک پریزاد هستم. بگذریم.... ارباب فرمودن که بهتون بگم اجازه دارید در جشن نجینی شرکت کنید.

جیمز از شدت شعف جیغ کوتاهی کشید و به طرف در دوید. گابریل جارویش را برداشت، در اتاق را کوبید و خارج شد. تدی با نگرانی به فکر فرو رفت.
- حالا چطوری جاسوسی کنیم؟ اگه تو جشنشون باشیم کی می خواد اینجا رو بگرده؟ باید به پرفسور دامبلدور بگم یک نفر رو مسئول جاسوسی کنه تا بقیه تو جشن شرکت کنند. وگرنه اسمشو نبر بهمون شک می کنه و نقشمون بهم می ریزه.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۹ ۱۵:۱۳:۳۱

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ چهارشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
صدای خش خش ردای لرد ولدمورت در هیاهوی و شلوغی تالار گم شد. لرد با عجله برای خوش آمد گوئی مهمانان از این سو به آنسوی تالار میرفت. سرسرای خانه ریدل را به طرز شاهانه و زیبائی آراسته بودند. فرش نفیسی را بر روی سنگفرش قدیمی سرسرا انداخته بودند و بر روی فرش، مبل باشکوهی برای نشست عروس وداماد گذاشته بودند.

لرد عرق روی پیشانیش را پاک کرد و بسوی در وردی حرفت. ناگهان،چیز عجیبی به چشم وی خورد.لرد برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. گویا چندی پیش صدای خنده و جیغ یک بچه را شنیده بود.جیغی که هیچگاه وی را خوشحال نکرده بود. لرد دستی به سر خود کشید و با خود گفت:جیمز،اونم اینجا؟؟امکان نداره! احتمالا اشتباه شنیدم.

لرد این را گفت و برای خوشامد گوئی چندجادوگر براه خود ادامه داد.


اتاق داماد

- دائی خو چرا باهاش عروسی میکنی؟
مونتی فینی کرد و دستمالش را بر روی کوه بزرگی، که تمامی ساخته شده از دستمال های وی بودند، انداخت.
- بابا لرد میگه باید عروسی کنید! من کلی زبن بلدم ولی از شانسم زبون این شلنگ...مار رو بلد نیستم!فکرشو بکن این هی تو خونمون راه بره فیس فیس بکنه.خوب من چی جوابشو بدم؟
تد نگاهی به دائی خود کرد و گفت:
خو تو هم فیس فیس بهش بگو.

جیمز چرخی به یویوی خود داد و خطاب به تد گفت:
نه...ممکنه فحش از آب دربیاد.نگه بهتره.

ناگهان، در اتاق با تکانی باز شد و چهره بلاتریکس در چهارچوب در نمایان شد. بلا نگاه خشنی به تد و جیمز انداخت و رو به مونتی گفت:
گورکن عروستو آوردن...زود باش بیا پائین تا لرد نیومد بالا...این دوتا رو هم یک کاری بکن.


مرلینگاه خانه ریدل
- پیششت پیششت...چیزی پیدا کردی؟
مالی نگاهی به دور و بر خود کرد و گوش خود را به درب مرلینگاه چسباند تا صدای دامبلدور را بهتر بشنود.
- نه...مثل اینکه توی مرلینگاهش چیزی را پنهان نکرده. باید بریم جاهای دیگه رو بگریدم.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۹ ۱۲:۳۹:۵۳

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
- من نباید عروس رو ببینم بلا؟
- نه !
- من گشنمه.. میشه یه چیزی بخورم؟
- نه !
- دستشویی دارم .. من میتونم برم؟
- نه !
- بلا..
- نه ! چته ؟

بلا به سرعت و با خشونت تمام در صورت مونتگومری فریاد کشید. مونتی به صندلی اش چسبید و گفت:
-هیچی .. میخواستم بگم، چقدر سبز بهت میاد!

بلا خیره به جلویش نگاه میکرد. مونتی نگاه او را دنبال کرد، و سپس دهانش از تعجب باز ماند. از پله های اصلی ِ خانه ی ریدل؛ لرد سیاه با ردایی مشکی رنگ از جنس چرم که بسیار با شکوه بود از پله ها پایین می آمد. دستش به نرمی روی میله های پله می لغزید.

در شکاف دهانش ، چیزی دیده میشد.. شاید لبخندی، از سر اسودگی. گویی دخترش داشت عروسی میکرد!!

مونتی :
- ارباب ..
- ارباب ؟
- ارباب !
- برید اون طرف ببینم، لباسم خراب میشه.. برید برید که الان مهمون ها میان، حسابی ابروریزی میشه اگه هیچی حاضر نباشه. بلا ، بوقی، تو چرا سبز پوشیدی؟ مگه روز چمن کاریه؟

بلا که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
-نه قربان، من فقط.. نمیدونم.. هیچی!
لرد روی پاشنه ی پا چرخید و از در خروجی به سوی حیاط رفت. بلا با عجله به سمت مونی برگشت و گفت:

-خب، حالا که همه هستند فقط باید منتظر نجینی باشیم.
- دِ نه دیگه، مهمونای من هنوز نیومده اند.. محفلی ها !
- اشکالی نداره می..یا..ن..تو.. تو چی گفتی؟ محفلی ها ؟


در راه ، محفل ققنوس

یک فولکس قورباغه ای سبز رنگ و کوچک ، به همراه پونزده مسافر خود در خیابان ایستاده بود. راننده که دماغش با آینه زاویه ی صفر درجه تشکیل میداد و فقط با یک چشم رانندگی میکرد، زیر لب میگفت:

- ببخشید..آقا.. ببخشید، من زن و بچه دارم!
دامبل : من نبودم باب! امسال سال اصلاح الگوی مصرفه!

ده دقیقه از راه میگذشت. سپس راننده در منطقه ای بسیار مخوف و تاریک نگه داشت و ملت محفل از توی دماغ و گوش هم رد شدند و از ماشین بیرون پریدند.

خانه ی ریدل

بلا : اگه ارباب بفهمه ، هممونو خفه میکنه! هممونو!
رودولف : اممم.. ، چیز.. خب .. ما فقط میتونیم به محفلی ها بگیم که نیان !

زینگ ، زونگ!

مونتی : این کار دیگه دیر شده..
بلا : جمعش کنید.. فقط باید از چشم ارباب دور باشند! همین ..


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۷ ۱۸:۳۲:۰۸

[b]دیگه ب


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۵:۴۸ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لوسیوس به محض اینکه چهارمین شانه را در لابلای موهای مونتگومری گم کرد از خیر مرتب کردن آنها گذشت.
-خب،آماده ای.خیلی شیک و جذاب شدی.

مونتگومری در حالیکه فکر میکرد حالا که تا این حد شیک و جذاب شده چه لزومی دارد که با یک مار ازدواج کند نگاهی به ساعتش انداخت.
-دیر کردن.

لوسیوس کراوات نارنجی بزرگ مونتگومری را بست.
-نه،همه اومدن.حتی اربابم نیم ساعت پیش رسید.اگه نگران عروستی اونم بلا از آرایشگاه آورد.

چهره مونتگومری با شنیدن کلمه عروس در هم رفت.
-مرده شور عروسو....ام..چیزه..نه .هنوز فامیلای من نیومدن.برادر زاده هام و دوستاشون.

لوسیوس با تعجب به چشمان مونتگومری خیره شد.
-منظورت از برادرزاده هات و دوستاشون که...؟؟!!

مونتی سری به علامت تایید تکان داد.
-بله.محفلیا.نمیتونستم دعوتشون نکنم.من فک و فامیل زیادی ندارم خب.

لوسیوس با وحشت از لای پرده اتاق به سالن جشن نگاه کرد.
-تو چی کار کردی؟تو جشنی که ارباب و همه مرگخوارا حضور دارن اونا رو دعوت کردی؟


محفل ققنوس:

مالی ویزلی سه شانه بزرگ برداشته بود و فریاد زنان به دنبال بچه محفلی ها میدوید.

آلبوس دامبلدور در حالیکه معتقد بود ردای سبز فسفری کاملا با شنل بنفشش هماهنگ است خود را جلوی آیینه نفاق انگیز بررسی میکرد.صدای فریاد ریموس لوپین از اتاقش به گوش رسید.
-پروفسور ببخشید.هزار بار بهتون یاد آوری کردم که اون آیینه آرزوهاتونو بهتون نشون میده.شما ممکنه الان یه پسر خوش تیپ و جذاب و خوش لباس اون تو ببینین ولی واقعیت یه چیز دیگس.

دامبلدور لبخند پدرانه ای زد.
-نگران نباش ریموس.همه چی تحت کنترل منه.من از لحظه ورودم به هاگوارتز برای لباس پوشیدن از این آینه استفاده میکردم.وای.فوق العاده به نظر میرسم.

ریموس آهی کشید.
-منم از همین میترسیدم پروفسور.همه حاضرن؟باید راه بیفتیم.مراسم جشن الان شروع میشه.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۶ ۵:۵۳:۰۱



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
با تشکر از بلا بخاطر سوژه خوبش، سوژه جدید:

___________________________________________________
-همه چیز دوست دارم خوب پیش بره!عالی باشه ایوان!...فهمیدی؟این بارتی رو هم از زیر دست و پا بر دار.دوست دارم عروسی به بهترین شکل برگذار بشه.

لرد مارش را نوازش کرد و نگاهی به فردی که با ترس روبرویش نشسته بود نمود.
- این گورکن خیلی خوشبخته که با یک همچین عروسی داره عروسی میکنه.

لرد این را گفت و به گورکن خانه ریدل نگاه کرد. گورکن اب دهان خود را پایین داد و با ناراحتی به لرد نگاه کرد.
- خیلی خوشبختم...خیلی.


خانه محفل

-خلاصه این بهترین فرصت برای جاوسوسی هست.فهمیدین؟
- چی؟دائی داره عروسی میکنه؟؟اونم با نجینی؟؟

جیمز و تدی،همراه با تمامی اعضای محفل با چشمان باز به دامبلدور خیره شدند. دامبلدور دستی به ریش سفید خود کشید و جواب داد:
میگن نجینی داشت میپوسید،لرد شوهرش داد.شاید هم مونتی داشت میپوسید،لرد زنش داد.به هرحال مونتگومری راضی نیست...ولی رو حرف تام حرف نمیزنه.
دامبلدور مکث کوتاهی کرد و دوباره ادامه داد:
ولی اینا مهم نیست...مهم اینه که ما بریم تو عروسی وجاوسوسی کنیم.

خانه ریدل
سبز باید باشن!سبز! بادکنک ها باید سبز باشن.
- بابا همه چیز سبز شد! حتی میوها رو هم فقط خیار گذاشتی که سبز بشن. عهه
بلا نگاه خشمگینی به رودولف نمود و بسوی اتاق داماد راه افتاد.
اتاق بطور عجیبی شلوغ بود و کثیف بود. لوسیوس درحال آماده کردن مونتگومری بود. مونتگورمی که کت و شلوار ژندهه ای را پوشیده بود نگاهی به بلا نمود و گفت:
چطورم؟خوببم؟
بلا نگاه تندی به وی کرد و گفت: آره خوبه...فقط اون ربان بیلتو عوض کن...خیلی جلف هست.زود باشین...کلی کار داریم.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۶ ۲۰:۱۳:۵۶

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.