با رفتن هدویگ به مرلین گاه همهمه ای در سالن گریفیندور به وجود می آید.
جسی : ابن کجاش افسرده بود؟!! من که تا حالا هدویگ رو این قدر خوشحال ندیده بودم.
جسی این جمله را گفت و با حالت مشکوکانه ای به سینیسترا و برگه ی تو دستاش نگاه کرد.با این حرکت جسی ملت گریف به طرف سینیسترا نگاه کردند. ( آخ که این گریفی ها چقدر دهن بینند!!)
چند لحظه ی بعد....
و این ملت گریف است که همچون گرسنگان سواحل خلیج گینه به برگه ی کاغذ در دستان سینیسترا حمله ور می شو ند.
- بدش به من!
- بده ببینم!
- بده به من بابا! شماها هیچی حالیتون نمی شه !
...
درست 5 دقیقه ی بعد کاغذی که تا چند لحظه ی پیش کاملا " سالم بود اکنون هر تکه ی آن در دست یکی از گریفی ها بود ( به این میگن معجز ه ی قرن بیست و یکم!)
سینیسترا آن طرف تر غر می زد در حالی که چشم کبودش رو که در اثر حمله ی بی شرمانه ی آلیشیا به وجود آمده بود چسبیده بود.
سینیسترا: شما هیچ می دونستید که چه چیز مهمی پشت اون برگه بود ؟
ملت گریف که هر کدام در گوشه ای از سالن پرت شده بودند منتظرانه به سینیسترا که حالا یه تیکه یخ رو چشم چپش گذاشته بود نگاه می کردند.
سینیسترا تا دید که داره ملت مشتاق می شه درد چشم کبودش را فراموش کرد و ادامه داد :
بله.... تو این برگه راهی بود که به ما نشان می داد از انتقام هدویگ نجات پیدا کنیم.
بعد انگار که خیلی داره بهشون لطف می کنه که داره این حرف ها ( ارجیف!) را می زنه :
آره خب... البته ..من با هدویگ خیلی مچ بودم.. شما برید یه فکری به حال خودتون کنید که پاتون گیره...راستی یادم رفته بود بهتون بگم...
ملت گریف : چی رو؟
سینیسترا : خب ... فکر کنم هفته ی یش بود که من با هدویگ رفتیم مغازه ی بورگین و بارکز .. اون به من گفت که بیرون بایستم چون می خواد یه چیزی بخره...
جسی: خب.. فهمیدی چی خرید؟
سینیسترا که یورش بچه های گریف رو زیر سر جسی می دید با حالتی که انگار استرجس این سئوال رو ازش پرسیده رو به استر کرد و ادامه داد:
خب... نه دقیقا"... یه چیز تیز بود به گمانم... شبیه چاقو یا یه همچین چیزهایی.. خلاصه هر چی بود به من ربطی نداره؟!!!...
ملت گریف که می دونست مغازه ی بورگین و بارکز مغازه ای نیست که چیزهای جالبی داشته باشه و با حالتی پوزش خواهانه از سینیسترا پرسیدند :
حالا.. هیچ راهی نداره که بشه فهمید توی اون کاغذ چی نوشته بود؟
سینیسترا : خب.. هیچ کاری نشد نداره... یه راهی هست که...
در همین حال هدویگ وارد سالن عمومی می شه و رشته ی کلام را پاره می کند.....