هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
#27

سوسک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱
از چاه فاضلاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
تولد؛
پرت! پرت! پرت! شترق! تولوپ! شپلخ! تررررر!
- خانوم اين بچه ي لعنتي خيلي بزرگه! هر چي سعي مي كنم كله اش در نمياد! با اين كله ي بزرگي كه داره معلومه يك نابغه است!
اين جمله اي است كه دكتر به مامان من موقع به دنيا اومدن گفت! البته مي دونين كه! گه قرار بود هر چي سر بزرگتر ميشه هوش بيشتر بشه كه الان خر، انيشتين بود! به هر حال با زور و زحمت دكتر منو كشيد بيرون! كله ام اندازه ي كله ي رطيل بود! همون زمان بود كه توطئه ي آستاكبار براي اولين بار به من علاقه مند شد!

كودكي / نوجواني؛
توطئه ي آستاكبار به هر حال تونست من رو بدزده! اون ها حسابي روي من حساب باز كرده بودن! بعد از كلي آموزش و تلاش به هر حال در 7 سالگي زبون باز كردم و در 15 سالگي تونستم راه برم! آستاكبار كه از هوش سرشار من در عجب بود به هر حال تصميم گرفت يك آزمايش خفنگ رو من انجام بده! بعد از انجام اين آزمايش عجيب و غريب مقداري پشگل و نون خشكه توي كله ام پيدا شد! همون زمان بود كه آستاكبار منو پرت كرد از كشورش بيرون!
- ويجي! قسم مي خورم كه انتقامم رو ازت بگيرم!
اين هم جواب من به آستاكبار بود! مبارزات خفنگ ضد آستاكبار من همونجا شروع شد!

... و ادامه ي ماجرا تا امروز!
من كه از كودكي علاقه ي شديدي به منكرات داشتم بعد از مرگ نا به هنجار حاج دارك لرد در يك فرصت طلايي مديريت اونجا رو بر عهده گرفتم و فعاليت شديد ضد آستاكباري خودم رو شروع كردم! آستاكبار كه حسابي اين طوري شده بود (منظورم اين طوري است: ) سعي كرد دوباره منو بدزده اما موفق نشد!

كمي از علاقه ي شديد به تنفس... !
بچه بودم! بابام رفته بود حموم و چون لباس يادش رفته بود ببره مامانم براش لباس هاش رو برده بود! من كه حسابي گشنه بودم هر چي جيغ زدم كه گشنمه كسي جواب نداد! رفتم سر حموم كه چشم تون روز بد نبينه... ! مچ مامان و بابام رو گرفتم! اما بابام كه عصباني شده بود منو از خونه پرت كرد بيرون! من كه بي خانمان كه بي ناموس شده بودم و از طرفي ماجراي اون روز حسابي روم تاثير بد گذاشته بود از اون روز به تنفس مصنوعي و حركات موزون و بي ناموسي علاقه ي شديدي پيدا كردم!

اين بود ماجراي من! يك سوسك بدبخت بي خانمان!


پس از هجده سال حبس به سبب ارتکاب جرائم جنسی، به میان شما بازگشته‌ام...


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#26

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
از کجا شروع کنم بنويسم ؟!
مامانم میگه تو یه روز ابری بهاری به دنیا اومدم ؛ بابام میگه پاییز بود که به زندگی ما مثل مار چمبره زدی ! به کارتهای بیمارستانم نگاه کردم دیدم نوشته یه روز گرم تابستون به دنیا اومدم اما اون طور که خودم یادمه زمستون بود که به دنیا اومدم .
آره درسته زمستون بود ... اون پرستار بدبخت رو هیچ وقت یادم نمیره .
روزی که داشت منو به دنیا میورد مثل روز جلوی چشمامه !
یه زن خیکی چاق بود که مثل جنهای خونگی میموند .
خیلی ناکس بود ؛ وقتی منو به دنیا اورد همچین منو از پاهام اويزون کرد که داشتم بالا میوردم ؛ انگار یه داکسی رو گرفته بود دستش ، اما منم نامردی نکردم و همچین گازش گرفتم که جای لثه هام روی صورتش موند . خیلی دوست داشتم بدونم اگر بهش میگفتن یه روز این پسر میخواد وزير بشه ، بازم اون طوری باهام برخورد میکرد ؟!
آدم به اون مزخرفی تا حالا ندیده بودم ! منو ورداشتن بردن یه اتاق عجیب غريب که یه عالمه بچه مثل خودم بودن ؛ گشنم شده بود ، دنبال یه چیز میگشتم که بريزم تو شیکم بی صاحاب خودم اما یه دفعه چشمم به یه دختر افتاد که روی تخت بغلی خوابیده بود و لبخند ملیحی بهم میزد .
نیم ساعت طول کشید تا با هزار بدبختی و دست و پا زدن تونستم ده سانت بهش نزدیک بشم اما همین که بهش رسیدم اون پرستار خیکی دوباره پیداش شد .
نمیدونم چه گناهی کرده بودم که باید تو سنت مانگو گیر اون میوفتادم .
زنه این قدر خیکی بود که به زور راه میرفت ؛ وقتی نگاهش به ما افتاد با خشانت تمام اومد و یه مشت خوابوند زير فک من ! هر چی دست و پا زدم که بهش لگد بزنم نشد ... عقده مونده بود تو دلم یه روز حالشو بگیرم و اخرشم این کارو کردم ! خیلی حال داد پسر ... روز مرخص شدنم از سنت مانگو بود فکر میکنم ! داشتیم میرفتیم ولی هنوز دلم قیلی ويلی میرفت که حال اون پرستار مزخرف رو بگیرم ولی انگار قسمت نبود خشانت من رو تجربه کنه ؛ اما یه دفعه دیدم سر و کلش پیدا شد ... این قدر بغل مامان نارسی دست و پا زدم که فهمید میخوام برم بغل پرستاره !
زنه حال کرده بود اما خبر نداشت که چه بلایی میخوام سرش بیارم !
منم نامردی نکردم و با تمام زوری که داشتم بغلش خرابکاری کردم ... وای چه حالی داد ... تا حالا این قدر نخندیده بودم ! حقش بود ...

برگشتیم خونمون و تا دو سالگی من لوسیوس و نارسیسا رو اصلا نمیدیدم.
بعد از سه سال موفق شدم نارسی رو ببینم . یکی از همسایه ها منو برگردوند خونمون تا نوبت نفر بعدی بشه و قسمت شد که روی مامانمون رو ببینم .
بعدا که بزرگ شدم فهمیدم این قدر خوشگل و شیرين زبون و ناناز بودم که همسایه ها میومد یک هفته یک هفته رزرو میکردن که منو ببرن خونشون .
درست یادم نمیاد باهام چی کار میکردن اما نمیدونم چرا احساس خوبی نداشتم
از این راه خرجی خونواده هم در میومد و کاسبی راه انداخته بودن .
پنج سالم بود که از خونه همسایه ها فرار کردم اما لوسیوس با خشانت تمام منو پرت کرد بیرون ! ميگفت خودت باید بری روی پای خودت وایستی ... یکی نبود بگه بچه پنج ساله رو چه به این کارا

رفتم تو پارک تا حال و هوام عوض بشه ولی همین قدم زدن زندگیم رو عوض کرد .
یه مرده رو دیدم که زنش رو گرفته و داره با طلسمهای مرگباری اون رو شکنجه میده . نمیدونم چرا دست و بالم نمیرفت برم کمکش کنم ! یه جورایی دوست داشتم فقط وایستم و این صحنه خشانت بار رو ببینم .
یواشکی برگشتم خونه تا به مامان نارسی بگم اما مواظب بودم که لوسیوس منو نبینه ... اصلا انگار دوست نداشت منو ببینه ... احساس میکردم روش نمیشه چیزی رو بهم بگه . همچین نگاه میکرد که انگار قاتلش رو دیده بود .
چنان با پشت دست خوابوند تو گوشم که تا سه روز گوشم زوزه میکشید . حالا زدنش به جهنم اما اون آخیش دلم خنگ شدنی که گفت جیگرمو کباب کرد . آخه مگه من چی کارش کرده بودم ؟!

بعدا از نارسی شنیدم که بابام خونه رو طوری طلسم کرده بود که اگر کسی مزه خشانت رو نچشیده باشه نتونه وارد خونه بشه .
ملت بیکارن میشینن چه کارایی میکننا ...
از اون به بعد هر روز میشستم بغلش و داستانهای خشانت بارش رو گوش میدادم و هر دفعه یه چیزی تو وجودم عشق میکرد که این خشانتها رو میشنوم .

تمام طول بچگیم فکر میکردم خشانت گرترين جادوگر روی زمین بابا لوسیوس هستش اما خودش اصرار داشت که یه موجودی به اسم لرد ولدمورت استاد اون بوده .
یه روز منو برد پیش اون یارو که میگفت ... من نمیشناختمش ولی احساس میکردم وقتی نشستم بغلش اون چیزی که تو وجودم ووول میخورد بیشتر داره حال میکنه ... انگار دستاش پوست نداشت !

هزار نفر تا اون روز منو بغل کرده بودن اما اون با بقیه فرق داشت ؛ دستاش یه حالت خاصی داشت سردم شده بود ؛ انگار اختیارم دست خودم نبود . یه هو دیدم بغل لرده خیس شده و داره چوب دستش رو بالا میاره . بابام مثل کنیزهای خونه همسایه همچین خودشون پرت کرد روی پای لرده که انگار چی شده ! بابا کوچولو بودم دیگه ... خوب نتونستم خودمو نگه دارم ! تقصیر خودش بود که مثل ادمای معمولی نبود . خشانتش زده بود بالا ... بچه مچه حالیش نبود اصلا .
وقتی با خشانت نگاهم کرد که تازه فهمیدم بابا لوسیوسم برای خشانت باید بره جلوش لنگ بندازه .

تا ده سالگی با درختای همسایه تمرين خشانت میکردم ... هر روز یه چیز سبز از شیکمش در میومد و منم از دور نشونه گیری میکردم و بهش طلسم میفرستادم ولی یه روز یارو فهمید و اومد شکایت جلوی در خونمون ولی وقتی دید بابا لوسیسم هست جفت کرد برگشت خونشون ! آخه بگو تو که میترسی چرا افه جکی جانی در میاری !
ولی از حق نگذريم اون آخرا نشونه گیريم خیلی بهتر شده بود ... از سی مایلی نوک برگ رو نشونه میگرفتم .

یه روز هیشکی خونمون نبود حوصلم سر رفت گفتم برم باغ وحش ... شنیده بودم یه موضوع خشانت دوست به اسم گودزيلا اونجا نگه میدارن ! بین راه فکر میکنم هشت نه تا بچه رو گوشمالی دادم و اخرش رسیدم به گودزيلاهه ... مثل بز داشت جیغ میکشید و گوشت یه گوزن رو میخورد !
خواستم یه جوری بهش کرم بريزم و خشانتم رو بهش نشون بدم اما نمیدونم چی شد احساس کردم در قفس رو باز کردم و همه ملت دارن فرار میکنن ! گودزيلاهه اومد دستم رو ماچ کرد و افتاد دنبال دخترای ترسويی که مثل .... جیغ میزدن .

البته بعدها شنیدم توی قفس بغلی یه پسره به اسم هری پاتر همچین کاری رو با یه مار کت و کلفت کرده ! البته گودزيلا یه چیز دیگست !

موقع مدرسه رفتنم شد که یه آژانس فرستادن که منو ببره هاگوارتز ... چه جای باحالی بود !
همه بچه ها همسن خودم بودن و میشد یه فاز حسابی بهشون داد .
چقدر دخترای سیفید اونجا پیدا میشد ؛ خلاصه حالی به حولی دیگه ! چقدر سر به سرشون میذاشتم .
یه تالار گنده بود که دونه دونه اسممون رو صدا میکردن و بعد از یک ساعت نوبت من شد ؛ وقتی رفتم یه کلاه عجیب غريب گذاشتن سرم و افتادم یه گروه به اسم اسليترين ! واسه خودشون مسخره بازی در اورده بودن ... دو ساعت ملت رو اسیر کردن تا همه اون کلاه زپرتی که زوارش در رفته بود رو گذاشتن سرشون .

آما اصل حالش یه پسر بود به اسم هری پاتر که حالم ازش به هم میخورد . فکر کرده بود چون سیفیده همه باید بهش احترام بذارن ولی کور خونده بود ! همه از خراشی که روی سرش بود میگفتن و کلی تحويلش میگرفتن اما من بدون اون خراشه کلی خاطرخواه داشتم .
حسابشو بکن اگر با یه خنجر صورتم رو جرواجر میکردم چی میشدم ! سلطان قلبها باید جلوی من آشمالی میکرد .
یه روز ...


ادامه دارد ...

------
هر کس میتونه زندگینامه خودش رو اینجا اگر خواست بزنه !



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
#25

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
در راهی که برای رسیدن به قدرت داشتم همیشه به یه مشکل بزرگ برخورد میکردم: اسنیپ
سعی میکردم به هر نحوی شده کاراشو بی اثر کنم هر چقدر اونو بیشتر تخریب میکردم بیشتر خودم لو میرفتم هر وقت پیش دامبلدور میرفتم سعی میکردم با استفاده از زبون چرب و نرم ( که در تخصص من و البته ولدمورته) زیر اب اسنیپو پیشش بزنم ولی با این وجود بیش از پیش به دامبلدور نزدیک میشد.
در نتیجه باید هر چه سریعتر کاری میکردم. اسنیپ اینور اونور جار میزد که توانایی خاصی در من نیست اون مرگ خوار هایی هم که بعد از سقوط لرد سیاه من براشون بت شده بودم کم کم داشتن میفهمیدن که فقط با یه آدم معمولی ( البته خوش شانس و آدم شناس) طرفن.
به این ترتیب راهی به جز نزدیک شدن بیش از پیش به دامبلدور نداشتم. اعتراف میکنم که پیشنهاد های وزارت خونه بدجوری هواییم کرده بود.( کاراگاه شدن اونم در اون سن !!!) ولی به اینده این کار خوش بین نبودم به خصوص اینکه احتمالا در حد همون حرف باقی میموند.
من فقط نمیخواستم ولدمورتو از سر راه وردارم وقتی اون از بین میرفت با یک دامبلدور بی رقیب رو به رو بودم که اون همه افتخار داشت و حالا کی بود که بتونه تکونش بده؟ با یه دست نمیشه چند تا هندونه بلند کرد در نتیجه به نظرم باید یکی از هندونه ها رو میشکستم. رفتن به وزارتخونه و رودر رو شدن ولدمورت با دامبلدور بهترین اتفاقی بود که ممکن بود بیافته ولی متاسفانه ماجرا به دلخواه من پیش نرفت شاید حتی بدترم شد چون شناخت بیشتر این دو تا از هم برای من اصلا خوب نبود.

البته من یه برگ برنده خیلی خوب داشتم و اونم اعتماد کامل و بی حد و حصر دامبلدور بود. هر چی خودمو بیشتر سر سپرده اون نشون میدادم اونم بیشتر منو تو کاراش دخالت میداد. وقتی به وزیر گفتم من کاملا نوچه دامبلدور هستم مطمان بودم بهتر از اون کسی وجود نداره تا اینو انتشار بده. همیشه وقتی تو صحبتام با دامبلدور به پیش گویی میرسیدیم سعی میکردم روی جمله فقط من میتونم ولدمورتو از بین ببرم انگشت بزارم تا دامبلدور هم هر چیزی که راجع به اون میدونه برای من بگه چی از این بهتر که 17 سالت باشه و همراه اون تجربه یه آدم 200 ساله رو هم که همه عمرشو در راه شناختن بزرگترین دشمنت صرف کرده همراه داشته باشی. از همون اول که دست سوخته دامبلدور رو دیدم متوجه شدم که اون برای جون خودش ارزشی قایل نیست و به مرور توی جلسات بیشتر به این حقیقت پی بردم. وقتی هاگرید برام جریان مشاجره اسنیپ و دامبلدور رو تعریف کرد که چطور اسنیپ از انجام کاری که دامبلدور بهش گفته سر باز زده بر عکس خیلیا من به باطن این قضیه پی بردم. اصلا این طور نبود که اسنیپ نخواد از دامبلدور اطاعت کنه و گرنه چطور ممکن بود اعتمادی بهش داشته باشه؟ قضیه کاملا احساسی بود و چی به جز به خطر افتادن جون دامبلدور میتونست باعث بشه تا اسنیپ از دستورش سر باز بزنه؟ به خصوص اینکه دقیقا همین مساله برای خود من در غار اتفاق افتاد. وقتی دیدم چطور دامبلدور فقط برای یک حدس از یک هورکراکس داره به من دستور میده که هیچ جلوی کارشو که قریب به یقین به مرگ منتهی میشد نگیرم قضیه برام مثل روز روشن شد. حتی دامبلدور اینم جادوگر بزرگ با این همه تجربه در راه پیدا کردن هورکراکس های ولدمورت شکست خورده بود. این وسط درس بزرگی هم از جریان اسلاگ هورن و دراکو گرفتم. اینکه بعضی اوقات فقط وقتی خود طرف بخواد میشه اطلاعاتی رو ازش گرفت که من در اولی موفق و در دومی شکست بدی خوردم. درسته اینجا دنیای جادوگریه ولی این دو مثال برای من روشن کرد که هورکراکس ها رو فقط از زبون خود ولدمورت میشه بیرون کشید. و برای این کار دامبلدور کی رو انتخاب کرده بود بله اسنیپو. بیچاره اسنیپ 15 سال در اتهام جادوی سیاه باشی پسر برگزیده همه کارهتو زیر سوال ببره عالم و آدم بهت مشکوک باشن هیچ دوست واقعی نداشته باشی ( البته به جز دامبلدور) بعدشم همون یدونه دوستت ازت بخواد که بکشیش و قاتل و خیانت کار و غیره و غیره معرفی بشی آها در ضمن ازت بخواد که مواظب کسی که چشم نداری ببینیشم باشی. من مطمانم که به همون اندازه که من از اسنیپ بدگویی میکردم اونم میکرد با این تفاوت که اون داشت راست میگفت. خب حالا بعد از دامبلدور من فقط باید خودمو سرگرم نشون بدم باید منتظر بشم تا اسنیپ کارو تموم کنه بعدش فقط کافیه با یک شیوه لاکهارت گونه این موفقیت رو به خودم بچسبونم. حتما میپرسید که اونوقت با اسنیپ چی کار میکنم. در واقع اصلا لازم نیست کاری کنم نفرت از اون اونقدر زیاده که فقط کافیه جاشو نشون بدم و تیکه تیکه هاشو تحویل بگیرم به خصوص اینکه اون موقع تمام شواهد اون از دامبلدور گرفته تا ولدمورت وجود خارجی نخواهند داشت. پس بازم بیچاره اسنیپ.


Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ پنجشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۴
#24

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۹ یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۴
از hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
خب اما ادامه ی خاطرات
بله گودریک از من خواست که به تالار مخفی در هاگوارتز بروم من هیچ اطلاعی از انجا نداشتم
این کار غیر ممکن بود و من باید در ابتدا از انجا بخوبی اطلاعات کسب می کردم خب دیگه من دو سال عمرم را هم در بدست اوردن اطلاعات از تالار اسرار صرف کردم .
در 35 سالگی مندر تالار را در دستشویی گشودم و از لوله ها به انتهای سالن رفتم
در انجا محیط زیبایی را دیدم که تا به حال که 560 سال عمر کردم هم چین جایی را ندیده ام مار های سبز کوچک در ان محیط با هم بازی می کردند و مجسمه ی ماری هم خیلی زیاد در انجا دیده می شد و مجسمه ی سالازار هم تا سقف دیده می شد من غرق در تماشا بودم که دهان سالازار باز شد و او به همراه ماری با هیکل تقریبا بزرگ از دهان مجسمه به بیرون امدند
برای دومین بار من با او رو به رو شدم و جنگ دو باره اغاز شد
در ابتدا من برنده بودم ولی او توانست با یک ورد زیبا من را زندانی کند و من برده ی او شدم 5 سال از عمرم را انجا بودم و ان مار مدام من را در ان لوله ها تعقیب می کرد ولی بلاخره بعد از 5 سال یعنی در سن 40 سالگی زمانی که گودریک به تالار امد و با ان مار مبارزه کرد من را هم نجات داد و به بیرون از تالار اورد.
ادامه دارد


:bigkiss: dostar
dostar to harry potter 2


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ پنجشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۴
#23

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
مدت نه چندان کوتاهی بود که توی خیابون ها ی اطراف میدون میچرخیدم , چند دقیقه پیش ارباب من رو از خونه انداخت بیرون و من هم چون هیچ جایی ور نداشتم توی کوچه ها سرگردون بودم بعد از مدتی یادم افتاد که هنوز یک جا هست که میتونم برم و راه خونه ی نارسیسا بلک رو در پیش گرفتم
اولش فکر نمیکردم با من خوش رفتاری کنن اما لوسیوس خیلی مهربون تر از این حرفا بود که فکر میکردم
در تمام مدتی که اونجا بودم از من پذیرایی کردن و مثل یک مهمان عزیز با من برخورد کردن انگار نه انگار که من یک جن ساده هستم.
لوسیوس از سیریوس پرسید و این که من رو چرا از خونه بیرون کرد
من هم همه چیز رو براش تعریف کردم و وقتی از ملاقات های هری و سیریوس از طریق شومینه براش حرف میزدم فهمیدم خوشحالش کردم
چیزی که اون خیلی دوست داشت در بارش بدونه همین بود و من هم از همین موضوع استفاده کردم
بعد از صحبت هام لوسیوس یک چیزی در گوش نارسیسا گفت و از جاش بلند شد
بعد از چند دقیقه اون بر گشت و برق شادی توی چشماش میدرخشید
به من گفت ببین کریچر میخوای یک جوری بد رفتاری سیریوس رو تلافی کنی؟
گفتم ارباب به من خیلی ظلم کرده , اون آبوری من و خانم بلک رو برده
بهم گفت پس خوب گوش کن ببین چی میگم و به مدت نیم ساعت برام نقشش رو توضیح داد
وقتی به سمت خونه بر میگشتم خیلی خوشحال بودم چون میتونستم به ارباب خائن یک درس درست حسابی بدم


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۴
#22

ونوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۹
از کاخ المپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 385
آفلاین
آره... اومدم لندن که کاش نمیومدم! اهورا بهم اطمینان داده بود که جادوگران با این که بین خودشون دعواهایی دارند مهمان نوازند! اونم چه مهمان نوازهایی!
از قرار معلوم قبل پیدا شدن سرو کله ی من توی لندن اینا هیچ کدوم خدا ندیده بودن!چون مثل این الهه ندیده ها یهو منو گذاشتن وسط و سوژم کردند! و حتی کار به جایی کشید که دزدی از بانک گرینگوتز(که در حقیقت مودی برای خم نشدن در زیر مخارج زندگی دست به این کار زده بود!) رو انداختن گردن من! بعدش دارک لرد وکالت منو قبول کرد و برای این کار یه دفتر خونه زد و شد حاجی دارکی خودمون!
بعد در سیر حوادث مودی حمایت از منو قبول کرد و یه خورده از سوژه بودن در اومدم! اون موقع تمام بریز و بپاش ها به خاطر ازدواج مودی و مک گونگال توی سالن جشن بالماسکه بود و به همین علت اکثر بچه ها اونجا جمع بودن! اگه کسی به خورده ریزه های داستان علاقه داره می تونه یه سر به پست های قبلی این تاپیک بزنه!
همون جا بود که نمی دونم از نا کجا آباد دارای پدرخونده ای شدم که همیشه از دستش لباسام کیکی بود!
شانسه دیگه!از دست زئوس در رفتم و گیر باباسالازار افتادم!
تا وقتی که سایه ی بابا سالازارم روی سرم بود همیشه مجبور بودم برم تو اتاق و درم ببندم! ولی بعد از این بابام رفت از اتاقم بیرون اومدم و تصمیم گرفتم که روی پاهای خودم بایستم!به همین منظور انجمن حمایت از حقوق ساحره ها رو تاسیس و شروع به مدیریت کردم!
مدتی که گذشت فهمیدم زندگی خرج داره! و روزنامه در دست به دنبال کار افتادم!
یکی از اولین کارهایی که بهش پرداختم گویندگی در بخش اخبار جادوگر تی وی بود! هوقم که مثل سیریش بهم چسبیده بود همراهم اومد و شد گزارش گر! این شغل رو تا مدت کوتاهی داشتم تا این که به این نتیجه رسیدم شغلم زیادی بی تحرکه! شغل باید اکشن باشه!
بنابراین استعفا دادم و از جادو گر تی وی زدم بیرون! و همون موقع از جلوی سنت مانگو سر درآوردم و خود به خود از شفا بخشی خوشم اومد!
از قرار معلوم تو این یه مورد استعدادم فراوان بود! چون در عرض مدت کوتاهی همه ی بیماری های جادوگری رو ریشه کن کردم و دیگه مریضی نموند که بخوام درمانش کنم!
یکی از فعالیت های مشهور من در این مورد زدن یک بدن سازی به نام سه دسته پارو تحت حمایت بیمارستان سنت مانگو بود که به منظور ترک دادن جادوگران از عادات ناپسندشون بود که تا حد قابل توجهی هم موفق شد و من هم به شغل اکشن دل خواهم رسیدم!

برای من راحت تره اگه همه ی داستان رو تو ی یک پست بزنم ولی می دونم که خوندنش حوصله می خواد!




Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۴
#21

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۹ یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۴
از hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
خب ادامه خاطرات من
تا انجا گفته بودم که در زندان با کسی اشنا شدم کهزندگی من را کاملا عوض کرد ان کس گودریک گریفیندور بود که برای بازدید به زندان امده بود
او مرا دید و مرا شناخت بعد با ضمانت او من از زندان امدم بیرونو ازاد شدم او من را در راه راست هدایت کرد و گفت راه جدم را بگیرم و ادامه دهم در ابتدا از من خواست که من برایش یک سنگ جادو درست کنم ومن سه ماهه برای او سنگ جادو درست کردم و یک کاخ بسیار بزرگ از او گرفتم.
من در 18 سالگی مایه دار بودم و هیچ مشکلی نداشتم بعدش برای خودم یک سنگ جادو درست کردمتا بتونم زندگی جاودان داشته باشم.
تا 20 سالگی من همین طور الکی خوش بودم و حال میکردم ولی در 20 سالگی خبر بدی به من رسید
تمام اجداد من و مادر و کل فامیلم ئتوسط سالازار کشته شده بودند . این خبر خیلی من را دگرگون کرد من بیشتر زمان خودم را در کافه و کلوب می گذراندم و مدام نوشیدنی می خوردم و کلا حواس خوذم را از دست دادم تا دوباره گودریک امد و گفت خودم را برای مبارزه با سالازار اماده کنم . من که از سالازار متنفر بودم سریع اماده ی جنگ با سالازار شدم .
در 22 سالگی من تمامی ورد های کشنده را از بر بودم و منتظر بودم که به سالازار رو به رو شم .
این اتفاق در سن 24 سالگی افتاد
من تنها در یک شب سرد زمستانی در قبرستان با سالازار اسلایتیرین کبیر رو برو شدم . در ابتدا حول شده بودم و سالازار بر من مسلط بود و من را مدام زخمی میکرد اما بعدش من بر خودم مسلط شدم و به او حمله کردم و موفق شدم گوش او را ببرم
البته باید بگویم که او هم دست من را برید
( هم اکنون گوش سالازار در کلکسیون من وجود دارد)
ولی جنگ تمام شد و هیچ کدام موفق نشدیم
من تا 30 سالگی در تلاش بوجود اوردن دستم بودم که بعد از کلی تلاش موفق شدم .
در 34 سالگی بود که گودریک از من خواست که یه نقشه ی واقعا سخت او را انجام دهم
ادامه دارد.........


:bigkiss: dostar
dostar to harry potter 2


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۴
#20

ونوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۹
از کاخ المپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 385
آفلاین
تاریخ تولدمو دقیق یادم نمیاد!فکر کنم یکی از روزهای ماه اردیبهشت بود! شایدم روز ولنتاین بود که اصلا به افتخار من این روز رو به عنوان روز عشق گذاشتن!
تا چند سال پیش برای خودم جزو خدایان رومی/یونانی بودم! بعضی اوقات که حوصلم سر می رفت از کاخ المپ جیم می شدم می رفتم زمین با چرخیدن مردم رو اغفال می کردم!خوش می گذشت!
وقت هایی هم که مجبور بودم توی کاخ بمونم معمولا با هرا و آتنه دعوام میشد...بعد از قضیه سیب نفاق و گندی که سر جنگ تروا زدند دیگه تحمل دیدن منو نداشتن!(بین الهه ها هم حسود پیدا میشه!)
زئوس هم که می خواست به این دعوا ها پایان بده تصمیم گرفت پسر بزرگش با من ازدواج کنه! ولی من از همون اول از هفائستوس خوشم نمیومد! با اون پای شلش! از قرار معلوم پسر کوچکتر زئوس که اسمش آرس بود(الهه ی جنگ و فتنه) هم از این قضیه خوشش نیومد!چون وقتی بهش گفتم حاضرم هر کاری بکنم ولی با این هفائستوس بی ریخت ازدواج نکنم کمکم کرد که فرار کنم!
شبانه آرس کلید دروازه ی کاخ رو از زیر بالشت زئوس کش رفت و درو برام باز کرد!بعد تازه فهمیدیم که چقدر به وجود هم عادت کردیم! ولی خوب مجبور شدم که در برم!
از یونان یه راست رفتم ایران پیش یکی از دوستان عزیزم که اسمش اهورا بود! اون جا یکی از فرشته های پادو بدجوری ازم خوشش اومد! چون دیگه حاضر نشد ولم کنه!و به این ترتیب هوق به سردستگی فداییان من نایل شد.
یه مدت که در ایران موندم متوجه شدم که زئوس ردمو گرفته و داره میاد رو سرم خراب شه!همون موقع تصمیم گرفتم که ایران رو ترک کنم. از اون جایی که مکان خاصی رو برای پناه بردن نمی شناختم اهورا بهم پیشنهاد کرد که بیام لندن و بین جادوگران مخفی شم! منم از روی اجبار قبول کردم و با هوق که حاضر نبود ازم جدا شه اومدم لندن!

چون می دونم حوصله ی خوندن پست های طولانی رو ندارید بقیش رو بعدا تعریف می کنم!




Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۹:۵۱ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
#19

پروفسور اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۸ چهارشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۵
از کارخانه ی روغن سازی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 191
آفلاین
جوانکی بودم زیبا پر استعداد.اصیل زاده و........
من از کودکی علاقه ی زیادی به جادو و جادوگری داشتم که برای رفتن به هاگوارتز لحظه شماری میکردم!
بالاخره روز موعود فرا رسید و دعوت نامه از هاگوارتز به دستم رسید!
رفتم خرید کردم چون باید فرا صبح زود پا میشدم میرفتم ایستگاه!
وقتی در قطار نشستم!میخواستم تنها باشم و هیچ کس وارد آن کوپه نشود!(با خودم فکر کنم)
ولی این امر به وقوع نپیوست چون یک نفر وارد کوپه شد!
اون شخص عینکی بر روی چشمانش داشت و چشمانش فندقی رنگ بود!موهایش به هم ریخته بود(بر عکش من )
فکر میکردم که از او متنفرم ولی باید ظاهرم چیزه دیگه ای را نشان میداد!
به هر حال او به من سلام کرد و من هم جواب او را دادم!
او از من خواست که اسمم را به او بگویم و من گفتم:سوروس اسنیپ
من هم گفتم اسم شما چیست؟
گفت:من جیمز هستم جیمز پاتر!
نفر دیگه ای وارد کوپه شد!که گویا دختر بود!
دختری زیبا با چشمانی بادامی که موهای لخت و روشنش به طور زیبایی پیچیده بود!
جیمز برق از سرش پرید و تا دخترک را دید معذب شد!
دخترک از طرز برخورد و ظاهر جیمز خوشش نیامد(موهاش)
ولی تا من رو دید سلام کرد!و از من خواستکه خودم رو براش معرفی کنم و من هم خودم رو براش معرفی کردم!
((جیمز اخم کرده بود)
دخترک گفت:من لیلی اونز هستم!
جیمز:من هم جیمز پاتر هستم!
(باز هم لیلی اونز به او توجه نکرد)*
لیلی گفت که باید برود!
و از کوپه خارج شد!
جیمز که هنوز در فکر آن دختر بود داشت او رابیرون از کوپه نیز میپایید!
من که نه زیاد از جیمز خوشم اومده بود و نه زیاد از لی لی به خاطر همین دیگر توجه نکردم و به بیرون از قطار چشم دوختم!
بالاخره به هاگوارتز رسیدیم!گویا نیمی از آرزوهای من بر آورده شده بود!
ادامه دارد....


برای عضویت در تیم روغن سازی قزوین کافیست فتو کپ


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۸:۱۳ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
#18

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
وقتي ميدوني چه هدفي داري و تو اين راه همه وسيله هستن مجبوري اين همه مدت جلوي همه نقش بازي كني و كاملا تنها جلو بري و اين تنهايي چيز وحشتناكيه كه همراه همیشگی انسان هاي بزرگه
منم خيلي تنها بودم منظورم اينه كه به هيچ كس نميتونستم حرف دلم و بزنم يا باهاش راحت صحبت كنم. هميشه تو لاك خودم بودم و فكر ميكردم بدون هيچ هم دم و هم صحبتي ... و اين قضيه بدجوري منو داغون ميكرد. خيلي غمگين بودم و احساس ميكردم به زودي از اين تنهايي به جنون كشيده ميشم تا اينكه ... آره تا اينكه نميد وارد زندگي من شد. من اينجا نمي خوام قضيه آشنايي با نميد و تعريف كنم شايد توي يه روز گرم تابستوني ته پرايوت درايو خونه پشت پارك بوده يا یه شب سرد زمستونی تو هاگزميد و كنار يه كوچه فرعي ممكنه يه دخترپولدار و اسم و رسمدار بود كه من دزديمش يا بر عكس يه ولگرد كه از تو خيابون جمعش كردم احتمال داره با يه حقه ساده به دام انداخته باشمش يا با يك روش پيچيده طلسمش كرده باشم اينا رو به شما نخواهم گفت. من نميدو از همون اولی که دیدمش خیلی دوست داشتم انگار كه اون در وجود من حل شده بود و ديگه نميدونستم خودم و دوست دارم يا اونو چون همه چيم شده بود اون. نهايت تلاش خودمو ميكردم تا از هر نظر تامين باشه و هيچ كمبودي نداشته باشه در خونه اي زندگي ميكرد با بيشترين تزيينات و همه جور امكانات رفاهي براش فراهم بود ومنم هر فرصتي رو كه بدست مياوردم با اون ميگذروندم. آه اگه اونقدري كه من اونو دوست داشتم اونم منو دوست ميداشت ديگه هيچ مساله اي يش نميومد ولي هميشه همه چي اونطور كه ميخواي پيش نميره و به خصوص نميشه كاري كرد كه آدم ها دلخواه تو بشن. مگه من چیز زیادی میخواستم خب من فقط دوست نداشتم نميد از اونجا خارج بشه و اين كاملا به نفع خودش بود آخه چرا دوست داشت بره بيرون مگه نه اينكه هر چيزي رو براش آماده كرده بودم و همه جوره در خدمتش بودم ولي بازم نميشد يه ذره نرمش نشون بده و روز به روز بدتر ميشد اون كه ميدونست اينقدر دوستش دارم چرا با من اينطوري ميكرد ميگفت من اينجا راحت نيستم ميگفت احساس خفگي ميكنم اون خونه اي رو كه قصر ها در برابرش هيچ بودن رو زندون خودش مي دونست خب مگه من چقدر تحمل داشتم تا كي ميتونستم صبر كنم هي منتظر بشم تا بلكه دل نميد با من نرم بشه تا عوض بشه ولی مساله دقیقا همینجا بود که من میخواستم عوضش کنم ولی کسی رو نمیشه عوض کرد خیلی از ماها اشتباهات فاحشی در درک مفاهیم داریم مثلا همین که میخوایم یکی رو تغییر بدیم در حالیکه انسان ها رو نمیشه عوض کرد بلکه فقط اصلاح شدنی هستن ببینید یه چیزایی رو میشه عوض کرد مثلا شما درخت رو عوض میکنید و تبدیل به میز میشهوقتی به یه میز رسیدید دیگه اون درخت قبلی نیست کاملا تغییر ماهیت داده و یه چیز دیگه شده ولی انسان ها رو نمیتونید این کاتر رو باهاشون بکنید مثلا رود خونه ها رو در نظر بگیرید شما میتونید رود آمازون و می سی سی پی رو هر جوری خ0واستید اصلاح کنی جاهای کم عمقش رو عمیق کنید یا روش سد بزنید ولی هیچ وقت نمیتونید کاری کنید که آمازون دیگه آمازون نباشه هر چیم که تلاش کنید کاری که میکنید فقط اصلاحه آدمام همینطور هستن شما یه سری از خصوصیات که به نظرتون بد میرسن رو عوض میکنید ولی هرگز نمیتونید کاری کنید که ماهیت یکی عوض بشه آره نمیدم خودش ميدونست چقدر دوستش دارم و بازم با من اينطوري مي كرد خب منم كنترلم رو از دست ميدادم و ميزدمش اونم با سيمي كه از تخصص هاي خودم بود ميدونم كه همتون منو سرزنش ميكنيد ولي شما جاي من نيستيد پس حق نداريد در اين مورد چيزي بگيد اون نميد من بود و بايد مال من باقي ميموند هيج وقت نشد كه بعد از زدنش پشيمون نشم و به پاش نيافتم اونم ميدونست يعني بايد ميفهميد آخه چرا ميخواست بره بيرون دنياي خارج چي داشت كه من بهش نداده بودم به غير از اين بود كه در دنياي بيرون كلي آدم شرور و حوادث بد و قتل و جنايت در انتظارش بود ولي تو به گفته خودش زندون من از اين خبرا نبود بله من نميخواستم از اون جا خارج بشه و همه تلاش هاي خودم رو هم ميكردم باهاش حرف ميزدم همه اينا رو بهش ميگفتم ولي همش با هم جنگ داشتيم تا اينكه كم كم ديگه دست از تلاش براي قانع كردن من برداشت كم حرف شده بود وقتي ميزدمش چيزي نميگفت و وقتي ازش معذرت ميخواستم بازم چيزي نميگفت هر چي باهاش حرف ميزدم جواباي كوتاه كوتاه ميداد اون چشماش رو از من ميدزديد و اين بود كه ديگه تحمل من رو به آخر مي رسوند و مثل وحشيا به جونش ميافتادم ولي اثري نداشت نه تهديد نه قربون صدقه نه هيچي واقعا كلافه شده بودم كاش اون به جاي من بود و من به جاي اون تا ميتونست بفهمه من چي ميكشم آخرش اين شد كه تصميم گرفتم بزارم بيرون بره يعني چاره ديگه اي نداشتم كه اي كاش هيچوقت اين كارو نكرده بودم. نميد خيلي خوشحال شده بود حالشم خيلي خوب بود اصلا از اين رو به اون رو شده بود و منم خوشحال بودم و در عين حال به خودم لعنت ميفرستادم كه چرا تا الان اينطوري رفتار كردم البته هنوزم گاهي از اوقات با سيم به جونش ميافتادم ولي خيلي كم خب بالاخره ميگن ترك عادت موجب مرض است بگذريم اين بيرون رفتن هاي كنترل شده ادامه داشت تا اينكه يه روز نميد گفت با يكي دوست شده وقتي مشخصات اونو داد متوجه شدم اين همون تانكس دختر لاابالي و هرزه گرده كه انگار كاري در دنيا به جز ول گردي و خوش گذروني نداشت اونم چه جاهايي به عنوان مثال بالاي پشت بوما اصلا معلوم نيست اين با چه بامبولي كاراگاه شده بود من كه تغريبا شك نداشتم از اون خاصيت تغيير دادن خودش استفاده كرده بود همه چيز اين بشر به نظر من جلف و بي معني ميومد و اصلا چيزي كه در زندگي اين آدم وجود نداشت هدف بود زندگي از نظر تانكس عبارت از دو كلمه ميشد: امروز عشقه. حالا ميون اين همه آدم درست نميدم رفته بود با اين آدم دوست شده بود اين بود كه خون خونم و ميخورد اولش سعي كردم با تهديد جلوي تانكس در بيام ولي با وجود كاراگاه بودن و اون همه آدمي كه باهاشون رابطه داشت كاري نشدني بود در نتيجه شروع كردم به خراب كردنش پيش نميد ولي انگار اين كار من اثر معكوس داشت و روز به روز نميد بيشتر بهش اعتقاد ميكرد طوري نميد پيرو تانكس شده بود كه كسي اينطوري پيرو پيامبران نميشد و جوري اون رو مي پرستيد كه نعوذ و بالله كسي خدا رو اينطوري پرستش نميكرد آخرشم اين تانكس بود كه همه زندگي منو نا بود كرد گفتم كه من زير طول زندگيم زير سلطه سه زن بودم تا الان مشخص شده كه دوميش همين تانكس نامرد بوده بله اون ديگه نقطه ضعف منو ميدونست و منو مجبور به كار هاي شرم آوري ميكرد و با نفوذ فوق العاده اي كه روي نميد داشت من به هيچ صورتي نميتوستم از اونا سر باز بزنم جون تانكس بود و جون نميد منم اين وسط تو سري خور و بد بخت هر دو بودم با اين وجود اصلا نشد كه اين بشر يه كمي انعطاف نشون بده و يكمي دل نميد و با من گرم كنه بلكه همش كارش فطنه گري بود همون بود كه اين كتك هاي عاشقانه منو پيش نميد بد جلوه داد و منو پيش همه جلاد و قاتل و شكنجه گر معرفي كرد اون بود كه نميد و تحريك ميكرد جلوي من وايسه با اون كلاس هاي كاراته مسخره اي كه تشويقش ميكرد بقره وگرنه نميدمن اصلا آزارش به كسي نرسيده بود اصلا نميدونست جلوي كسي دراومدن يا زدن يكي ديگه يعني چي آره همه رو اين مار خوش خط خال همين تانكي آدامسي يادش داد پشت بوم نوردي رو هم اون باعثش شد و گرنه نميد من اصلا از ارتفاع ترس شديدي داشت آخ كاش پاي نميد وسط نبود اون وقت ميدونستم چه بلايي سر اين موجود هفت رنگ بيارم. بالاخره هم كار خودشو كرد و باعث شد نميد منو بزاره و فرار كنه آخ كه چه روزاي تيره اي داشتم چقدر دنبالش گشتم چقدر رنج كشيدم چه جاهايي رو كه نرفتم به اسمون و زمين رو انداختم آخرشم كه پيداش كردم با اون وضعيت بعدشم كه...
ولش بهتره برگردم سر مساله اصلي به اندازه كافي از زندگي خصوصيم گفتم آخر سال سوم بعد از اينكه متوجه شدم پيتر فرار كرده شك نداشتم كه هدفي به جز برگردوندن دوباره ولدمورت نداره چيزي كه خودم در انتظارش بودم و براش ثانيه شماري ميكردم براي اينكه اين رو متوجه بشيد بايد راجع بهش توضيح بدم. وقتي ولدمورت در كشتن من به اصطلاح نا موفق شد و همه قدرتش رو از دست داد و از اوج به پايين پرتاب شد من به عنوان نابود كننده اون به اوج معروفيت رسيدم و تمام دنياي جادوگري از من به عنوان نجات دهنده نام ميبردن ولي همه اينا رو كي باعثش شده بود خود ولدمورت در نتيجه من از همه بيشتر بايد از خود ولدمورت ممنون ميشدم كه منو به اينجا رسوند حالا ولدمورت نابود شده بود و هري پاتر معروف پا به عرصه وجود گذاشته بود به عنوان نابود كننده ولمورتي كه خودشم نميدونست چطور اين كارو كرده خب بعدش چي شد مردم با يه هري پاتر مواجه بودن كه اونا رو نجات داده بود و همه هم ميدونستن كيه ولي به مرور ديگه براشون بي اهميت شده بود به اين دليل كه هري پاتر تاثيري در زندگي فعلي اونا نداشت چيزي بود متعلق به گذشته كه ميشه با انگشت نشونش بدي و به بچت بگي ببين اين بود كه ما رو نجات داد مثل يه شيئ در موزه رفته بود توي جمع براي حفظ ظاهر بايد باهاش مهربون بودي و لبخند ميزدي و در خفا از اينكه اينطوري مفت مفتي به اينجا رسيده دندوناتو به هم فشار ميدادي وسيله اي بود براي سياست مداران كه با نزديك نشون دادن خودشون بهش بتونن بالا برن و دوستي باهاش رو دست آويز قرار بدن و اين به دور از احتياط بود كه دوستي با همچين شخص موثري رو ول كنن هري پاتر اسمي بود بزرگ بر روي بچه اي بدون ارزش و فاقد قدرت و چي از اين بهتر كه خودش رو با چسبوندن بهش بالاتر ببري. آخ كه من همه اينا رو ميدونستم و دلم ميخواست همه اين آدما رو در يك آن بخار كنم اون نگاه ها و با انگشت نشون دادناشون رو ميديدم و چيزي نميگفتم فقط صبر ميكردم و همه نفرتم رو درون خودم ميريختم و در انتظار بودم كه به همشون نشون بدم كي هستم و زماني برسه كه خودشون دنبالم بيان. بله قدرت گرفتن من وابسته به قدرت گرفتن ولدمورت بود و من براي ديدن اون روز لحظه شماري ميكردم تا روزي بتونم به همه اين آدم هاي عوضي نشون بدم كي هستم و كاري كنم كه مجبور بشن منو از ويترين خوشگلشون بيرون بيارن

ادامه دارد


Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.