سالن اجرای تئاتر اکوسهنوز وقت اجرای تئاتر نرسیده بود.عله و همو ورنون و سایر اعضای تئاتر،منتظر گریمور بودند.نیم ساعت دیگر تئاتر شروع می شد.هیچ کس به اندازه ی عله و اسب سیاهش،نیاز به گریم نداشت.تمامی موهای اسب باید به رنگ سیفیت در می آمد.علاوه بر آن رنگ چشم های عله باید از سبز به آبی تغییر می کرد.کمی ریش و سیبیل هم باید به صورتش اضافه می شد.به بدنش نیز باید کمی مو افزوده می شد.
عله:
-چرا این بوقی نیومد؟هیچی به تئاتر نمونده ها!
-عمو جان به نظرم باید امشبو از اجرای تئاتر صرف نظر کنیم.
یکی از اعضا که از پشت پرده،گهگاهی به تماشاچیانی که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شد نگاه می کرد گفت:
-امکانش نیست امشب از اجرا صرف نظر کنیم.تماشاچیای زیادی اومدن.ببینم هیچ کدوم از شما اون وردهایی که گریمور ما اجرا می کنه هر شب یادش نیست؟
در آن مکان تاریک پشت صحنه هیچ کس نمی توانست قیافه ی متفکر فرد کناری خود را ببیند.یکی ریش بزی خود را می خاراند(
)،یکی دستی به کله اش می کشید(
)) و یکی هم مانند عله وردهایی که هر شب گریمور بر روی او اجرا می کرد را آرام آرام زمزمه می کرد تا شاید همه آن ها را به یاد آورد.
-گوش کنید!بیشتر وردهایی که گریمور رو من اجرا می کنه به یاد دارم.منتاها مشکل اینه که طرز اجراشو بلد نیستم!
-بوقی ورد که دیگه طرز اجرا نداره!زودتر شروع کنیم تا وقت هدر نرفته!
عله چوبدستیش را بیرون آورد و به طرف چشم هایش گرفت.
-بلوس!
اشعه زردرنگی از چوبدستی عله خارج شد و به آرامی به چشم هایش خورد.نور آبی رنگی از چشم های عله بازتاب شد.صدای ذوق و حیرت ملت شنیده شد.اما عله با شک و تردید چشم های خود را لمس می کرد.
-ببینید من مطمئنم موقع اجرای این ورد یه اشعه آبی رنگ خارج می شد نه زرد رنگ!
-الان نمی خواد به مسائل فنی بپردازی!چشمت آبی شده همین بسه!ادامه بده!
-ریش سیبیلیوس!
صدای رشد مو بر روی صورت و بدن عله شنیده شد.اعضا از این همه مهارت عله به وجد آمده بودند.خود او نیز از این که توانسته بود این وردها را به اجرا در آورد تعجب کرده بود.او بار دیگر چوبدستی خود را به طرف زیر شکم خود گرفت.باید موهای زائد را می کند.
-اصلاحیوس!
احساس سبکی عله را در بر گرفت.فقط یک قسمت دیگر مانده بود.باید نشانه مردانگی خود را بزرگ تر از حد معمول می کرد.
-درازیوس!
عله احساس کرد چیزی در شلوارش در حال رشد کردن بیش از حد است.شلوارش در حال باد کردن بود!سر انجام رشد بی رویه متوقف شد!نفس راحتی کشید.سپس چوبدستی خود را به طرف اسب کنار خود گرفت.
-سیفیتیوس!
کمی طول کشید تا رنگ موهای اسب به طور کامل از سیاه به سیفیت تغییر کرد.
-خیلی خوب وقت اجرا هست.بریم تو صحنه!
-صبر کن!یادت رفت یه چیزی!باید بدون شرت و شلوار بری تو صحنه
-آها خوب شد یادم اومد!
شیت(افکت پایین کشیده شدن شلوار)
نیم ساعت بعدعله در صحنه نمایش در حال بیناموسی با اسب است و ملت بیناموس تر از او در حال نگاه کردن صحنه
ورنون و دیگر نقش آفرینان نیز در صحنه،نقش بوق را ایفا می کنند.اسب از شدت بیناموسی،شیهه های بلندی می کشد.عله نیز دیگر رمقی نداشت.صحنه ی روشن سن،در جلوی چشمش رو به سیاهی رفت.اما واقعا صحنه در حال تاریک شدن بود!ظاهرا می خواست اتفاق عجیبی بیفتد.اولین اتفاقی که باعث شد فریاد وحشت تماشاچیان بلند شود،ریزش موی اسب بود.عله با دیدن این صحنه جیغ بلندی کشید و نشانه ی مردانه خود را بیرون آورد.اما ظاهرا او نشانه ی مردانگی نداشت که آن را بیرون بکشد!و این صدای جیغ تماشاچیانی که به دنبال راه فرار از سالن بودند را بیشتر می کرد.عله با وحشت به جایی که زمانی به آن افتخار می کرد نگاهی کرد.(
) موهای درشت و زبر در همان جا در حال رشد کردن بود.اما رشدش پایانی نداشت.عله تنها کاری که به نظرش رسید فرار از صحنه بود.اما تا یک قدم برداشت،پایش در پشت دسته از آن موها گیر کرد و محکم به زمین خورد.نور صحنه خاموش و روشن می شد و صحنه ی پارتی را به خود گرفته بود!عله از ترس دستی به صورتش کشید تا عرق روی ریش و سیبیلش را پاک کند.اما زبری ریش و سیبیلش را حس نکرد.همه آن ها غیب شده بودند و پوست صورتش در حال سوزش بود.جشم هایش با نیروی زیادی در حال کنده شدن بود.آخرین صحنه ای که توانست با آن چشم ها ببیند،دویدن ورنون به سوی او بود و سرانجام از شدت درد چشمش بیهوش شد و تالاپی بر روی زمین افتاد.
پیام اخلاقی:
ای مرلین!قطعا کسانی را که از روی نادانی تغییر شکل دادند،عذابی سخت بشارت ده!