-ایناها خودشه...خود خود قزوینیشه!!!
-کو کو قزوین؟!!
چهار نفر در تاریکی انباری دور نور چوبدستی پیرمرد ریش سفیدی ایستاده بودند.
عکسی در دست سیفید پیرمرد قرار داشت.درون عکس زنی به دیواری در کوچه ی بن بستی تکیه داده بود و سوت بلبلی میزد!!!
مریدانوس: این عکس توسط چه کسی، چه وقت و کجا گرفته شده؟
برادر حمید: اینو من دو سال پیش وقتی داشتم از یکی از کوچه های بن بست قزوین رد میشدم گرفتم.
ناگهان همه جا رو تاریکی در بر گرفت!!
توماس: چی شد؟!
دامبلدور: ببخشید شارژ چوبدستیم تموم شد!!
مریدانوس: مگه چوبدستیتون شارژیه پروفسور؟!
دامبلدور: آره مدل درخت زبان گنجشک دو هزار و بیسته!...سفارش دادم از آلمان برام آوردن!!...ضد ولدی کچل!...ضدخش....ضدضربه...ضد....
ناگهان دوباره همه جا روشن میشه!
توماس: دوباره چی شد؟!
مریدانوس: بهتر دیدم چراغ انباری رو روشن کنم!!
دامبلدور: خب دیگه جلف بازی بسته!!...فکر کنم بدونین که برای چی اومدیم اینجا!...اینی که در دست من میبینین...
دامبلدور عکس رو بالاتر میگیره تا ملت ببینن...
دامبلدور: ....این عکس اصلی پروفسور کوییرله و اسم اصلیش هم کوییرل بلبله!...
توماس: ولی اینکه اصلا شبیه پروفسور کوییرل نیست!
دامبلدور: نکته همینجاست!...ما اینجا جمع شدیم که ماموریت خطیری رو انجام بدیم.ما باید نقاب کوییرل رو از روی صورتش برداریم.الان یه نقاب رویه صورتشه...کافیه که جلوی همه نقابش رو برداریم تا همه چیز مشخص بشه!...بعد این عکس رو به ملت جادوگر نشون میدیم!
دوباره همه جای تاریک میشه!!
توماس: این دفعه چی شد؟!
دامبلدور: فکر کنم برقا رفت!!
مریدانوس: مگه اینجا به برق ماگلا متصله؟
دامبلدور: پس چی!...من از وزیر ماگل ها خواهش کردم که سیم کشی کنن به اینجا تا ما هم برق داشته باشم!
مریدانوس: واقعا فکر هوشمندانه ایه پروفسور!...ولی به نظرتون روشنایی خودمون بهتر نبود؟...چون اون شکلی دیگه تاریکی نداشتیم!
دامبلدور کمی به فکر فرو میره ولی پیریه و هزار دردسر!
دامبلدور: نخیرم این شکلی کلاس کارمون بالاتر میره!...کدوم خونه ی جادوگری رو دیدی که برق داشته باشه؟!
مریدانوس: آخه برق این شکلی....
دامبلدور: حرف نباشه...هر چی که من میگم!
...راستی برادر چه عجب تاریک شد و شما آروم سر چات نشستی!
برادر حمید: البته توماس الان حواسش نیست مگرنه چیزهایی میفهمیدید!!
توماس: ها؟...کو؟...چی؟......
دامبلدور از غیب حباب های روشنایی ای رو دوباره ظاهر میکنه...
دامبلدور: خب برادر حمید به من گفت که گیلیدی هم میتونه شاهد و راهنمای خوبی در این مورد باشه.واسه همین بهتره که دنبال گیلیدی هم بگردیم تا ببینیم چی داره که بهمون بگه...
ناگهان فردی از سوراخ انگشتر دامبلدور به بیرون پرتاب میشه!
در یک حرکت انتحاری گیلیدی لبخندی میزنه که باعث میشه تنها دختر جمع یعنی مریدانوس و همچنین توماس(!) غش بکنند!
گیلیدی: من در خدمتم آلبوس!
----------------------------------
و بدین صورت بود که این چهار نفر با کمک گیلیدی در پی افشای حقیقت زندگی کوییرل افتادند!