هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵
#22

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
دامبل:
_حمــــــــــــــــــــــــــله!
ملت می پرن رو سر پیرزن بیچاره...اون که بیهوش بود بیش تر توی توهم فرو رفت!
دامبل دست هاشو به هم می ماله میگه:
_عالیه! می بریمش خونه!
توماس:
_خونه؟ اینجا؟ مگه اینجا خونه دارید؟
بعد چشماشو ریز کرد و گفت:
_ناقلا خونه داری؟
دامبل سرش داد زد و گفت:
_این چجور صحبت کردن با یک دامبلدوره! ساکت! به آنیتا می گم 20 امتیاز ازت کم کنه! شما می تونید من رو با نام پروفسور و یا آقا صدا کنید!
وجدان اسنیپ:
_این که حرف منه! متقلب! چرا کار منو تقلید می کنی؟ بزنم سیم های مغزتو قاطی پاتی کنم؟
دامبل یکی می زنه تو سر خودش و بدون توجه به فریاد آخی که شنید گفت:
_خب دیگه راه بیافتید! می ریم هتل!
مری:
_حال نمی شه بریم خونه؟ بریم گریمولد؟ بریم انگلیس! اونجا بهتره ها!
برادر حمید:
_من یه فکر بهتر دارم! میگم بریم دوباره پیش مرلین! اونجا هم فضای بازی داره هم وسایل مختلف برای شکنجه داره! تازه من هم یه کار ضروری دارم!
دامبل:
_نخیر همین که گفتم میریم هتل!
و همه ساکت شدن غافل از اینکه نمی دونستن دامبل عشق دیدن هتل و خوابیدن روی تخت های اونجا رو داره! آخه دامبل وقتی بچه بود همش درس می خوند و برای همین اصلا وقت نمی کرد بره بگرده! مک گونگال هم اجازه نمی داد این بره هتل می گفت جن داره!(صرف نظر از معنای جن در دنیای جادوگری!)

خلاصه همشون راه افتادن که برن! مادر کوییرل هم چشاشو هر از چند گاهی باز میکرد تا ببینه موقعیت برای فرار چجوری...ولی هر بار می دید یقشو گرفتن دارن رو زمین می کشنش!
دلیل این امر بسیار واضح بود چون قزوین فقط 3 4 تا جادوگر داشت و بقیه ماگلاشم غیرتی بودن اگه یه دفعه چیزی می دیدن می پریدن آدم رو تا جونش بالا بیاد می زدن! همه هیکلی بچه باحاله ماله ناف شهر بودن(!).
برای همین توماس و مری حواسشون به اطراف بود که مبادا مورد حمله قرار بگیرن! برادر حمید که خیالش راحت بود همه می شناسنش! به بقیه هم چیزی نگفت که چون ملت اونو می شناسن کاری بهشون دارن اگه هر کاری هم بکنن!
دامبل هم توی رویا دیدن هتل سیر می کرد! یه دفعه یکی از همون ساختمون 50 طبقه ها معلوم شد. دامبل این جوری میگه:
_اون خیلی خوبه! من می خوام سوار آسانسور هم بشم ها! باشه؟ غر غر نکنید ها!
اما همین که میاد از خیابون رد بشه.................!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۲:۳۶:۴۱


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۰:۳۸ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
#21

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
بچه ها سيفون رو بچسبين !
همه با اين حرف دامبل انگشتاشونو محكم تر به سيفون فشار مي دن ، ناگهان مرلين كه شديدا هوا قزوين اون رو جوگيزر كرده بود ، سرش رو بالا مياره و رو به همه مي كنه ؛
_ كلاغ ...
ملت : پـــــــــر !
و انگشتاشونو از روي سيفون بر مي دارند ، با مخ روي زمين فرود ميان و به چهره بشاش مرلين و گيلدي در حالي كه سيفون رو در آغوش گرفته و با سرعت از اون ها دور مي شه نگاهي مي اندازن !
برادر حميد حالت متفكري به خودش مي گيره و شروع مي كنه به زمزمه كردن ؛
_ اونا فقط فرستاده اي بودند تا ما رو به مقصد برسونن ...
ملت : درسته درسته !
ناگهان نور سرتاسر برادر حميد رو فرا مي گيره و از سوراخ هاي گوشش به بيرون متشعشع ! مي شه و اون شديدا به فضا فرستاده مي شه ، دامبلدور عينك آفتابيشو به چشمش مي زنه و توي جيب هاش به دنبال چيزي مي گرده ؛
_ دنبال چيزي مي گردي ؟!
_ كرم ضد آفتابمو ...


مريدانوس با نااميدي نگاهي به اطراف مي اندازه ، ولي هيچ اثري از زندگي در اينجا مشاهده نمي شه ، پس از تلاش هاي فراوان بالاخره تابلوي بزرگي رو جلوي صورتش پيدا مي كنه كه نوشته :
اتوبان قزوين-ساوج به زودي احداث مي شود !
توماس نگاه مشكوكي به تابلو مي اندازه و مي ره دامبلدور رو خبر كنه ، دامبلدور كه شديدا برنزه شده بود ، برادر حميد رو كه در حال اجراي رقص نور بود ، با يه حركت خاموش مي كنه !


سه ساعت بعد

چهار نفر مدت هاست كه به تابلوي مقابلشون خيره شدند ؛
_ كي احداث مي شه !؟
_ يكم ديگه صبر كنيم ، نوشته به زودي !!!
_ چيزي مي خواين بچه ها !
ملت همگي به سمت صداي تازه اي كه به گوششون خورده برمي گردن ؛
_ ننه اين جاده كي افتتاح مي شه ؟!
توماس در حالي كه دهنش باز مونده رداي دامبلدور رو مي كشه ؛
_ نكن بچه الآن وقتش نيست ، دارم از مادر سوال مي كنم !
_ اين يارو...
_ د بهت مي گم نكن ديگه ، چي مي خواي بگي حالا ؟!
_ اين مادر ، قيافه اش خيلي آشناس ، شبيه كويي... !
ملت : كوييرل !
و با شنيدن اسم كوييرل پيرزن معلوم الحال غش مي كنه !



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۵
#20

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 332
آفلاین
- رسیدیم!!اینجا آخرین جایی هست که دیده شده!
- مرلینگاه عمومی میدون قزوین!!چه مشکووک!!

چهار نفر وسط توالت عمومی میدون قزوین وایسادن که به نظر نو میاد!البته این بر همه اثبات شده که این توالت قطعا ساخته خود مرلینه و مرلین هم تا یه هفته توی توالتاش میمونه!!

توماس:اینجا چقدر آشناس!این جا همنجایی نیست که مرلین آخریشو خراب کرده بود؟!
گیلیدی دوان دوان میره ته دستشویی و در باز میکنه
- آره این توالت بالا آورده!
بعد با سرعت میره در ها رو باز میکنه
- درو ببند!مگه نبینی؟پره!
گیلیدی همچنان نگاه میکنه
مرلین:ابله درو ببند مگه نبینی من تو توالتم؟
گیلیدی: آها ببخشید!!

آلبوس میره پشت در توالتی که مرلین توشه:مرلین تو این طرفا کوییرل ندیدی که رد بشه؟
مرلین:چی؟کوییرل؟!!

توماس میره در گوش آلبوس:پرفسور...این کوییرل چند سال پیش از اینجا فرار کرده!
آلبوس: مرلین چند سال پیش ندیدی کوییرل از اینجا رد بشه؟؟
مرلین:چه مشکوک!!حدود سه سال پیش یه نفر از اون توالت آخری فرار کرد.یه زن بود!
مریدانوس با سرعت میره تو توالت آخری:اوووف چه بویی میاد!مرلین چند سال اینتو بودی؟
مرلین: کل آخر هفته رو اونتو گذروندم

ملت همچنان دارن توالت آخری رو بازرسی میکنن ولی هنوز اندر کفن!

-مرلین میشه بیای بیرون کمک کنی؟
- چی گفتی؟یه لحظه وایسا!مممممممممممم(مطمئنن میدونین این چیه)
___و تیر خلاص مرلین___

مرلین:خوب چه کمکی ازم بر میاد؟
توماس:چه مشکوک!اینجا خیلی آشناس!
مریدانوس که هنوز به بو مشکوکه:مرلین چرا سیفونو نکشیدی؟
مرلین: مگه نبینی رو سیفون نوشته خراب است!
برادر حمید که مشخص نیست در این مدت کجا بوده(شایدم نویسنده یادش رفته واردش کنه ):چه مشکوووک!!من فکر میکنم همه چی زیر سر این سیفونه!
توماس:اینجا چقدر آشناس

بیست دقیقه بعد همه دارن انگشتاشونو نزدیک میکنن به...سیفون

مرلین:واایی چه دل دردی!!
توماس:اینجا خیلی آشناس!
آلوبس:تا سه میشمرم!!دستتونو بزنین!1...2...برادر نکن ...3

یهو همه چی دور سرشون میچرخه و در شکمشون یه حس عجیب و پیچیده مثل پیچش حس میکنن!

توماس:گرفتم..این رمزتاز توالت خرابس!!همون که میره آجاس!!!!!!
---------------------------------------------------------------------------
و اینگونه آنها راهی ماجرای کوییرل قزوینی گشتند!!


کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#19

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
-ایناها خودشه...خود خود قزوینیشه!!!
-کو کو قزوین؟!!


چهار نفر در تاریکی انباری دور نور چوبدستی پیرمرد ریش سفیدی ایستاده بودند.
عکسی در دست سیفید پیرمرد قرار داشت.درون عکس زنی به دیواری در کوچه ی بن بستی تکیه داده بود و سوت بلبلی میزد!!!

مریدانوس: این عکس توسط چه کسی، چه وقت و کجا گرفته شده؟
برادر حمید: اینو من دو سال پیش وقتی داشتم از یکی از کوچه های بن بست قزوین رد میشدم گرفتم.

ناگهان همه جا رو تاریکی در بر گرفت!!

توماس: چی شد؟!
دامبلدور: ببخشید شارژ چوبدستیم تموم شد!!
مریدانوس: مگه چوبدستیتون شارژیه پروفسور؟!
دامبلدور: آره مدل درخت زبان گنجشک دو هزار و بیسته!...سفارش دادم از آلمان برام آوردن!!...ضد ولدی کچل!...ضدخش....ضدضربه...ضد....

ناگهان دوباره همه جا روشن میشه!

توماس: دوباره چی شد؟!
مریدانوس: بهتر دیدم چراغ انباری رو روشن کنم!!
دامبلدور: خب دیگه جلف بازی بسته!!...فکر کنم بدونین که برای چی اومدیم اینجا!...اینی که در دست من میبینین...

دامبلدور عکس رو بالاتر میگیره تا ملت ببینن...

دامبلدور: ....این عکس اصلی پروفسور کوییرله و اسم اصلیش هم کوییرل بلبله!...
توماس: ولی اینکه اصلا شبیه پروفسور کوییرل نیست!
دامبلدور: نکته همینجاست!...ما اینجا جمع شدیم که ماموریت خطیری رو انجام بدیم.ما باید نقاب کوییرل رو از روی صورتش برداریم.الان یه نقاب رویه صورتشه...کافیه که جلوی همه نقابش رو برداریم تا همه چیز مشخص بشه!...بعد این عکس رو به ملت جادوگر نشون میدیم!

دوباره همه جای تاریک میشه!!

توماس: این دفعه چی شد؟!
دامبلدور: فکر کنم برقا رفت!!
مریدانوس: مگه اینجا به برق ماگلا متصله؟
دامبلدور: پس چی!...من از وزیر ماگل ها خواهش کردم که سیم کشی کنن به اینجا تا ما هم برق داشته باشم!
مریدانوس: واقعا فکر هوشمندانه ایه پروفسور!...ولی به نظرتون روشنایی خودمون بهتر نبود؟...چون اون شکلی دیگه تاریکی نداشتیم!

دامبلدور کمی به فکر فرو میره ولی پیریه و هزار دردسر!

دامبلدور: نخیرم این شکلی کلاس کارمون بالاتر میره!...کدوم خونه ی جادوگری رو دیدی که برق داشته باشه؟!
مریدانوس: آخه برق این شکلی....
دامبلدور: حرف نباشه...هر چی که من میگم! ...راستی برادر چه عجب تاریک شد و شما آروم سر چات نشستی!
برادر حمید: البته توماس الان حواسش نیست مگرنه چیزهایی میفهمیدید!!
توماس: ها؟...کو؟...چی؟......

دامبلدور از غیب حباب های روشنایی ای رو دوباره ظاهر میکنه...

دامبلدور: خب برادر حمید به من گفت که گیلیدی هم میتونه شاهد و راهنمای خوبی در این مورد باشه.واسه همین بهتره که دنبال گیلیدی هم بگردیم تا ببینیم چی داره که بهمون بگه...

ناگهان فردی از سوراخ انگشتر دامبلدور به بیرون پرتاب میشه!
در یک حرکت انتحاری گیلیدی لبخندی میزنه که باعث میشه تنها دختر جمع یعنی مریدانوس و همچنین توماس(!) غش بکنند!

گیلیدی: من در خدمتم آلبوس!

----------------------------------
و بدین صورت بود که این چهار نفر با کمک گیلیدی در پی افشای حقیقت زندگی کوییرل افتادند!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۸:۲۱ شنبه ۳ تیر ۱۳۸۵
#18

ندارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۱ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۲۶ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵
از دفتر مديريت هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
شهر خاموش(هاموناپترا)
اوتو و آنيتا نگاهي بهم رد بدل كردند... چشمهاي هردو از هيجان ناشي از رسيدن به در كليسا مي درخشيد اما هردو مي دانستند كه پشت آن در ممكن است هر چيزي در انتظارشان باشد .
آنيتا : چي كار كنيم بريم تو ؟
- به نظرت كار ديگه اي رو هم ميتونيم انجام بديم؟
- خوب مثل اينكه حق باتوئة! و بطرف در رفت تا آنرا باز كند. كه اوتو گفت :صبر كن پشت اوندر ممكنه هر چي باشه بهتره با دست بازش نكنيم!
آنيتا منظور اوتو را بخوبي در كرد و از در فاصله گرفت و چوبدستيش را درآورد و رو به در با صداي بلند گفت : آلوهومورا
در باصداي غيژ بلندي باز شد و هر دو وارد اتاقي كه به در متصل بود شدند ولي از كليسا هيچ خبري نبود! قبل از اينكه فرصتي براي فكر كردن بيابند در با صداي بلندي بسته شد و همه جا را تاريكي محض فرا گرفت.....

دره گودريك

سيريوس : من ميرم به دامبلدور خبر بدم تو هم اينجا دنبال اون ملخه بگرد!
استرجس: باشه! تو برو من هستم!
اتاق دامبلدور : دامبلدور نشسته و در حال فكر كردن به وقايعي بود كه اين چند روز اتفاق افتاده بود: كار محفل حسابي سخت شده بود از طرفي بايد با لرد ولدمورت ميجنگيدند و از طرفي هم بايد از كايلينا محفاظت ميكردند و با آنوبيس كه او هم يك دشمن بسيار سرسخت و البته قوي بود مبارزه ميكردند ! در همين حين صداي در رشته افكارش را پاره كرد ...
- بفرماييد تو
سيريوس وارد شد و بعد از سلام و گرفتن جواب از طرف دامبلدور شروع به تعريف ماجرايي كرد كه چند دقيقه پيش برايشان اتفاق افتاده بود
بعد اتمام صحبتهاي سيريوس دامبلدور گفت : خوب سيريوس نميخوام نا اميدت كنم ولي بايد بهت بگم اون ملخ واقعاً ملخ بود چون اون موجوداتي كه بدنبالشون هستيم هيچ شباهتي به ملخ ندارن و رنگشون هم سياهه!
- ولي وقتي ما برگشتيم اثري از اون ملخه نبود!
- بخاطر اينكه جسيكا هم فكر تو رو داشت و ملخه رو پيش من آورد تا من بررسيش كنم! بگذريم خبري از آنيتا و اوتو نيومد!؟
- نه آخه چه جوري مي تونيم ازشون خبري داشته باشيم ؟
- مثل اينكه موقعش رسيده كه از هدويگ كمك بگيريم...



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۷:۳۷ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
#17

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
صدای قدم های آن دو، تنها صداهایی بودند که سکوت سنگین شهر خاموش را در هم می شکستند.
بعد از چند لحظه، آنها در مقابل خانه ای بودند که، با پنجره هایی کثیف، دیوارهایی کهنه و در حال فرو ریختن، سقفی کج و آماده ی افتادن و دربی نیمه باز، هیچ امیدی برای یافتن کسی که به سوال آنها پاسخ دهد را باقی نمی گذاشت. اوتو با احتیاط لای در را بیشتر باز کرد و گفت:
_ کسی اینجا نیست؟!... آهای...کسی اینجا نیست؟...
هیچ صدایی جز سکوت، پاسخ آنها را نمی داد. اوتو در را کاملا باز کرد و قدم به داخل گذاشت. کفپوش زیر پاهای او غژغژ میکرد، کفپوشی که زمانی، " پاهای بزرگانی از روی آن رد شده بوده است". آنیتا نیز به دنبال اوتو وارد خانه شد. داخل خانه با وسایلی معمولی و بی ارزش پر شده بود؛ چند صندلی کهنه با پایه هایی شکسته، یک میز مستعمل، چند کاسه و بشقاب که گوشه های آنها پریده بود و شومینه ای که معلوم بود، سالهاست از آن استفاده نشده است. و تنها تزیین کننده ی این وسایل، تارهای عنکبوتهایی بود که سالیان سال، تنها صاحبان این خانه بودند.
آنیتا با تردید پرسید:
_ اوتو؟... ما الان دنبال چی هستیم؟!
اوتو نگاهی به طبقه ی بالا انداخت و گفت:
_ نمی دونم، احساس میکنم باید بریم اون بالا... بریم؟!
آنیتا سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد. و آن دو به امید یافتن اثری از کلیسا به طبقه ی بالا رفتند. گامهایشان را با احتیاط تمام بر می داشتند؛ زیرا با هر قدم آنها، پله ها تا مرز شکسته شدن پیش می رفتند. تنها چند پله ی دیگر مانده بود که ناگهان، یکی از پله های زیر پای اوتو شکست و او به درون زمین خالی زیر خانه افتاد. صدای فریاد اوتو آنچنان بلند بود که آنیتا نیز هم زمان جیغی کوتاه کشید و گفت:
_ اوتو؟... خوبی؟!... زنده ای؟...جواب بده... اوتو؟!...
اوتو چوبهای شکسته را از روی خود کنار زد و در حالی که دستش را تکان می داد تا گرد و غبار را استنشاق نکند، سرفه ای کرد و بریده بریده گفت:
_ اوه... آره،.... من خوبم... خوبم...
و با سختی و آهستگی خود را از زیر تکه های چوب بیرون آورد، وندش را کشید و گفت:
_ لوموس!
و نور ضعیف چوب دستی، توانست اندکی از سیاهی آنجا بکاهد. آنیتا تازه می خواست از اوضاع آنجا بپرسد که اوتو با لحنی که پیروزی در آن موج می زد، گفت:
_ آنی!... اینجا یه چیزی هست... بیا پایین...
آنیتا که هم مشتاق بود چیزی را که اوتو دیده است را ببیند و هم دیگر نمیخواست در آن فضای وهم آور باشد، به سرعت خود را به پایین پرت کرد و بعد از تکاندن خود و کشیدن وندش، توانست چیزی را که مایه ی تعجب اوتو شده بود را ببیند.
در جلو آنها دربی به شکل همان دربی که در شهر خاموش دیده بودند، قرار داشت؛ با این تفاوت که آن در بر زمین افتاده بود ولی درب مقابل آنها، راه ورود به مکانی دیگر بود، یعنی کلیسا.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۵
#16

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
شهر خاموش

آن دو راه زيادي را پيموده بودند. اما نشاني از وجود كليسا نيافته بودند. به طور حتم كليسا جايي نبود كه به راحتي بتوان آن را يافت. پس بايد باز هم پيش مي رفتند. شهر هم چنان متروكه به نظر مي آمد ولي هنوز ادامه داشت و گويي قصد اتمام نداشت. آنيتا و اوتو خسته بودند و مطمئن بودند چيزي براي رفع خستگي و هم چنين تشنگي نخواهند يافت.
همه جا را به دقت مي نگريستند اما اثري بدست نياورده بودند. بايد براي پيدا كردن رمزي مي گشتند. اما چه چيزي مي توانست راهنماي آن دو باشد.
هم چنان پيش مي رفتند كه ناگهان شي در حالي كه در زير تلالو خورشيد برق مي زد توجه آن دو را به خود جلب كرد. شايد آن همان چيزي بود كه آنها در انتظارش بودند.
به آن سو حركت كردند. اما چيزي كه مي ديدند به هيچ وجه و به هيچ صورت نمي توانست راه گشاي آن دو باشد. يك درب فلزي كه بي استفاده بروي زمين افتاده بود. آنيتا خم شد و آن را برداشت. اما سريع آن را رها كرد چون به شدت درب در زير انوار گرم خورشيد برافروخته شده بود.
اوتو پيش رفت.در مقابلش بروي زانوانش نشست و به دقت در آن نگريست. سپس از جا برخواست و گفت:
_قطعا اين يك نشانه ست... چيزي رو به ما نشون مي ده ولي خودش كاري نمي تونه برامون بكنه... هيچ عاقلي نمي تونه در نظر بگيره كه يه درب اين جا سالم بدون حتي يك خراشيدگي بمونه!
و به سمت خانه ايي كه در فاصله ايي نه چندان دور قرار داشت به راه افتاد!

دره گودريك

دره پس از آن ماجرا اكنون كاملا آرامش خود را يافته بود. خانه ايي كه در بر گرفته بود با گل ها و گياهاني كه در اطراف آن به چشم مي خورد زيباتر از هميشه مي نمود.
گروه تجسس جست و جوي خود را آغاز كرده بودند ولي تاكنون سر نخي دليل بر وجود حيواناتي جاسوس نيافته بودند. در همين بين ناگهان جسي جيغي كشيد كه نظر همه را به خود جلب كرد.
به سرعت خود را به او رساندند تا دريابند اتفاقي رخ داده است!
_چي شده؟ چيزي پيدا كردي؟ چرا يه دفعه...!
استرجس اين را گفت ولي جسي ادامه اتمام صحبتش را نداد و گفت:
_هيچي! يه ملخ از روي پام رد شد!
سيريوس كه اصلا از اين اتفاق راضي به نظر نمي رسيد گفت:
_حالا كجاست؟
جسي سويي از ديوار را نشان داد كه ملخي بزرگ بروي آن به چشم مي خورد. سيريوس به آن سمت حركت كرد و زير لب چيزي را زمزمه كرد:
_هي به اين استرجس مي گم يه دختر رو با ما نيار! همشون از يه...
جسي از جايش بلند شد و گفت:
_جناب سيريوس اگه يه ملخ يا هر حيوون ديگه ايي به طور ناگهاني در حالي كه سخت مشغول تفكر و كار خود هستيد از روي پاي شما هم رد بشه صد در صد شما هم مي ترسيد!
سيريوس ملخ را زير پايش له كرد و سپس بدون توجه به حرف هاي جسي به سمت ديگر اتاق رفت. استرجس نيز پس از اينكه مطمئن شد جسي ناراحت نيست به او پيوست.
چند لحظه ايي گذشت كه ناگهان سيريوس سر خود را بالا آورد و گفت:
_ببينم ما براي چي اينجاييم؟
_خب اومديم هر حيوون عجيبي رو كه ديديم نابود كنيم!
لحظه ايي هر دو به هم نگريستند و سپس مانند آن هايي كه چيزي را به خاطر آورده باشند به سمت همان جايي كه جسي ملخ را ديده بودند دويدند.
اما اثري از آن حشره به چشم نمي خورد!


من کاملتر نوشته بودم اما پاک شد
خوب..از اول شروع میکنم!
شروعت معمولی بود..نه خیلی خوب و نه خیلی بد!
"به طور حتم کلیسا جایی نبود که به راحتی بتوان آن را یافت" با توجه به این که کلیسا معمولا جایی خیلی بزرگ و معلوم هست، اینجا به نویسنده بعدی گفتی که باید در جایی مرموز و مخفی به دنبال کلیسا بگرده!
آخر قسمت اول هم، مثل شروعش کاملا معمولی بود! درواقع بهتر بگم، قسمت اول متن خوبی بود اما ویژگی بخصوصی نداشت!

قسمت دوم:
جسی میگه:"جناب سیریوس" ولی بهتره بگه"آقای سیریوس" یا "آقای بلک" جناب اینجا زیاد خوب در نمیاد
حاضر جوابی جسی قابل تحسین بود!
یه مشکلی اینجا هست! من نفهمیدم ملخه از روی پای جسی رد شده یا روی دیوار بوده!؟
ایده ملخ چیز جالبی بود! سوژه ای که نویسنده بعدی میتونه چیز جالبی ازش بسازه! آفرین!
پایان قسمت دوم هم خیلی خوب بود! من از اینجور پایانهای مرموز خیلی خوشم میاد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۳ ۲۰:۵۳:۲۲


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
#15

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
-------------------------------شهر مردگان-----------------------------
اوتو و آنیتا به سرعت به سمت پیرمرد حرکت کردند.پیرمرد که اوضاع را نامناسب دید برای فرار تلاش کرد ولی دست اوتو دور دست استخوانی او قلاب شد و مانع حرکتش شد.
آنیتا به پیرمرد نگاهی انداخت و با ترس گفت:
_می شه یه سوالی ازتون بپرسم؟
ولی وقتی با چهره ی ترسیده ی مرد مواجه شد ساکت شد و کارها را به اوتو سپرد.
اوتو در چشمان پیرمرد زل زد و پرسید:
_راه دنیای مردگان از کجاست؟چجوری می تونیم به اونجا بریم؟
پیرمرد با شنیدن نام دنیای مردگان فریادی زد.با این که آنها در فضای باز بودند ولی صدای فریاد پیرمرد به طور اسرار آمیزی انعکاس میافت.
اوتو که جوابش را از پیرمرد نگرفته بود سوالش را دوباره و اینبار با لحنی شدیدتر تکرار کرد:
_پرسیدم راه دنیای مردگان از کجاست؟
پیرمرد ایندفعه مصلحت را در جواب دادن دید.پس لب به سخن گشود و گفت:
_این غریبه ها.آگاه باشید که دنیای مردگان دنیایی است پر از نیروهای شوم و پلید.از ورود به آنجا حذر کنید که خطرهای بزرگی تهدیدتان می کنند.
راه ورود به این دنیای شوم ورود به پایین ترین قسمت کلیسای مرگ است.وقتی به اعماق این کلیسا قدم گذاشتید دروازه ی ورود به این دنیا را می یابید.
پیرمرد نگاهی به دستانش که در حال لرزیدن بودند انداخت و همچون افراد گناهکار دستش را بر روی سرش گذاشت و فرار کرد.
اوتو مانع فرار او نشد.اطلاعات لازم را به دست آورده بودند.حالا باید در این شهر مخوف به دنبال کلیسای مرگ می گشتند.

--------------------------دره ی گودریک--------------------------
اعضای محفل یکی یکی به سالن کتابخانه قدم گذاشتند.بر خلاف دیگر قسمتهای خانه این محل کاملا سالم و زیبا بود و هیچگونه آثار کثیفی در آن دیده نمیشد.
کمی آنطرفتر از در ورودی دامبلدور با کوهی از کتابها پشت میزی بزرگ و گرد نشسته بود و در حال جستجو درون کتابها بود.
صدای پای محفلیها دامبلدور را متوجه حضورشان کرد.دامبلدور سرش را بلند کرد و رو به سیریوس کرد و گفت:
_اتفاقی افتاده سیریوس؟
سیریوس با تکان دادن سرش به علامت منفی گفت:
_ما تصمیم گرفتیم که برای پیدا کردن موجوداتی که اوتو از اونا حرف می زد و احتمال حضورشون رو می داد خونه رو جستجو کنیم و قصد داریم از همین زیر زمین شروع کنیم.خواستیم ببینیم از نظر تو اشکالی داره یا نه!مشکلی که نداره؟داره؟
دامبلدور دستش را به دور ریشهایش حلقه کرد و بعد از کمی فکر کردن گفت:
_نه.خیلی خوبه.فقط با دقت بگردید و مراقب خودتون باشید.
سیریوس با گفتن "حتما" برگشت و دامبلدور را با کتابهایش تنها گذاشت.
بقیه هم به طبعیت از سیریوس آنجا را ترک کردند و به دنبال سیریوس به راه افتادند.
____________________________________________________________________________
ببخشید که یه خورده کوتاه شد.برای محفل سوژه ای نداشتم و دوست نداشتم که بقیه رو از لذت نوشتن درباره ی شهر خاموش محروم کنم.من واقعا از نوشتن راجع به اونجا لذت بردم!


هوم..شروع خوبی بود...البته بازم مشکل افعال بود که دوبار پشت سرهم "شد"تکرار شده!!! سعی کن نذاری اینطوری بشه!

فضاسازی خیلی خوب بود..کتابخانه خوب پرداخت شده وهمینطور احساسات پیرمرد جالب بود! که چطور همه اهالی از دنیای مردگان وحشت داشتن...این نشون میده که هر بلایی سر شهر اومده از زیر این شهر بلند میشه!

و پایان قسمت اول...پایان خوبی بود که جملات زیاد بلندی که آدم سردرگم بشه نداشت و خوب تموم شده طوری که میتونه به نفر بعدی تخیلو منتقل کنه!

قسمت دوم:

شروعی خیلی آروم و بی سر و صدا! در واقع میشه گفت قسمت دوم چیزی بود برای اینکه از دره گودریک منحرف نشه! ولی در واقع بیشتر باید رو این قسمت تاکید میکردی!

"خواستیم ببینیم از نظر تو اشکالی داره یا نه!مشکلی که نداره؟داره؟" دامبلدور فرد بزرگیه و سیریوس بازم نمیتونه بگه تو! باید بگه شما! قسمت دومش هم نشون داده که سیریوس دوست داره خودش رهبر باشه و تا حدی هم مستقل کار کنه...و این خوبه چون ما میدونیم که سیریوس مدتها تو خونه حبس شده و حالا میخواد نقش مهمی داشته باشه....

دیالوگشم همونطور که بالا گفتم فقط برای پرکردن بود ولی نوشته ای بود که با وجود کوتاه بودنش همه چیز-فضا سازی..دیالوگ و..-سرجاش بود!

در کل نوشته خوبی بود ولی باید بیشتر به دره گودریک می پرداختی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۱ ۱۲:۲۴:۰۷



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۵
#14

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
این پست برای روشن شدن موضوع زده شده و توافقی هست...با توجه به این نکات ادامه بدید:

1-اسم شهر شهر خاموش هست....معنای هاموناپترا رو نمیدونم ولی برفرض میگیریم که یعنی شهر خاموش!!

2-بچه ها دوقلو و به نامهای کایلینا و اوکانل هستند.

3- اوکانل از اول پیش آنوبیس بوده...درواقع فقط کایلینا که دختره پیش محفلی هاست.

4-آنوبیس نامیراست

5-قدرت بچه ها دست خودشون نیست بلکه یکی باید به اصطلاح اونو بارور کنه.

6-مامور آنوبیس فردی به نام لئونارد هست که مرده بوده و آنوبیس(خدای مردگان) زندش کرده.

7- در راس لشکر آنوبیس موجودی به نام عقرب شاه وجود داره.


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۵
#13

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
به محض وارد شدن ناگهان همه چیز دگرگون شد. آن دو داخل تونلی افتاده بودند که به سمت پایین کشیده شده بود و با سرعت زیادی به سوی اعماق زمین در حرکت بودند. هیچ چیز دیده نمی شد و سیاهی آنچنان غلیظ بود که چشم ها سوی خود را در مقابل آن به سجده در آورده بودند و سعی در دیدن نمی کردند. مانند آن بود که انسان کور شده باشد.
پس از مدتی که داخل تونل پیش رفتند ناگهان نوری بسیار کم در پایان تونل دیده شد و سپس آن ها محکم بروی زمین برخورد کردند. از جا بلند شدند. یک صحرای بزرگ و تاریک و یک در که در مقابلشان قرار داشت. اوتو جلو رفت و دستگیره را پایین کشید. اما درب قفل شده باز نشد. پس از چند لحظه در ناپدید گشت. مدتی بیش نگذشته بود که طوفانی سهمگین درگرفت. شن هایی که سطح بیابان را پوشانده بودند اکنون به صورت گردبادی اوتو و آنیتا را به درون خود می کشیدند. اوضاع خفقان آوردی پدید آمده بود. هیچ کدام نمی دانستند که چه پیشامدی در شرف وقوع ست.
بیابان در حال تغییر بود. بعد از دقایقی محیط به طور ناگهانی آرام گرفت. آنیتا و اوتو که چشمان خود را در مقابل آن طوفان گرفته بودند پس از اینکه مطمئن شدند شن ها دوباره به جایگاه اولیه خویش بازگشته اند دست از روی چشمان برداشتند. همان طور محیط تاریک و فرو رفته در سیاهی بود. به عقب بازگشتند. چه می دیدند؟ یک سر در بزرگ که با حروف میخی نوشته شده بود: هاموناپترا !
مشخصا آن دروازه شهر بود که بدون در ورود هر غریبه ایی را ممکن می ساخت. هنگامی که از آن دروازه گذشتند شهری در مقابلشان بوجود آمده بود که اسم شهر برایش مناسب نبود. خانه های که در حال فرو ریختن بودند. نماهایی که با استخوان به طرح های مختلف بدل شده بودند. مجسمه ایی بزرگ که در وسط شهر بعد از گذشت سال ها به استخوان مبدل شده بود. مجسمه ایی از یک انسان واقعی که مبدل به یک اسکلت شده بود. سیاهی مانند مه همه جا را در خود فرو کرده بود و سرانجام سکوتی مبهم و مطلق. مغازه هایی به درب های شکسته بی صاحب می مانستند.
یک پیرمرد از گوشه ایی پدیدار شد. به سمت خانه ایی می دوید که با دیدن آنیتا و اوتو پشت یکی از خرابه ها پنهان شد. آن دو نیز متوجه پیرمرد استخوانی شده بودند که او نیز می رفت با بدنی دریغ از یک لایه گوشت به جمع مردگان اسکلت شده شهر که در گوشه و کنار به چشم می خوردند بپیوندد. و در آخر او امید آن دو بود!

دره گودریک

همه دور هم نشسته بودند و تنها دامبلدور بود که در آن جمع دیده نمی شد. مسلما او به دنبال مطالبی در مورد عقرب شاه و شهر مردگان در کتابخانه ایی که به تازگی در زیر زمین خانه بوجود آورده بود جست و جو می کرد. کالینا در دستان سارا بود و او به هیچ وچه حاضر نبود کالینا را نیز از دست بدهد. با این وجود که او به خواب عمیقی فرو رفته بود اما همچنان سارا او را در آغوش می فشرد.
استرجس، سیریوس و جسی پس از یک گفت و گوی کوتاه در یک سوی اتاق تصمیم گرفتند خانه را مورد بررسی قرار داده و خطر موجودات تهدید کننده که احتمال وجودشان بسیار قوی می نمود را از آن مکان دور نمایند. پس هر سه بلند شدند و تصمیم گرفتند ابتدا با دامبلدور مشورتی کوتاه داشته باشند و از همان زیر زمین کار خود را آغاز کنند. قطعا این مهم ترین کار برای حفظ جان کالینا در داخل خانه بود.
چو به سمت سارا آمد و در حالی که خستگی را در چهره ی سارا می خواند با مهربانی گفت:
_سارا جان، تو خسته شدی، بچه رو بده به من خودت برو استراحت کن!
سارا که در خیالی دیگر فرو رفته بود به خود آمد و نگاهی به بچه افکند که اکنون چشمانش را گشوده بود. سپس نگاهی به چهره ی مهربان و آرام چو انداخت که با کودک حرف می زند. خیالش راحت شد. بچه را به او سپرد و سپس به سوی طبقه بالا به راه افتاد!
______________________________________________

همین طوری دیگه ادامه بدید.....تغییر هم توش ندید لطفا!!!!

عناصر ادبی واقعا خوب...خیلی عالی!!
"چشم ها سوی خود را در مقابل آن به سجده در آورده بودند"
فکر میکنم این جمله بیشتر از هر جمله دیگه ی متنت منو تحت تاثیر قرار داد!جمله جالبی بود..ولی چه حیف که با جمله بعدیش تاثیرش از دست رفت!
وقتی این جمله رو نوشتی، خواننده میفهمه که منظورت ندیدن بوده...و از منظور نهفته در جمله لذت میبره...ولی وقتی همون معنا رو در جمله بعدی آوردی، اثر خوبش خنثی میشه! باید بذاری بعضی جاها هم خواننده حرفتو کشف کنه!

من فضاسازی خوب به اونی میگم که بتونه تصویری در ذهن من پدیدار کنه...و حالا به خوبی میتونم بیابونی از شن و شهری از استخوان رو در ذهنم ببینم! آفرین!

وقتی به کلمه هاموناپترا فکر میکنم به نظر کلمه عجیبی میاد که خیلی قدیمی و غریبه...و تو اینو کاملا با"حروف میخی" نشون دادی!

"در آخر او امید آن دو بود!"
"و در آخر" اینجا یه چیز اضافی محسوب میشه...درسته که آخر پاراگرافه ولی معمولا آخر پاراگراف تاثیر گذارنده ترین قسمته! میتونستی به جای این بنویسی:"او تنها امید آن دو بود!"

علاقه سارا به بچه ی دوست از دست رفتش عاملیه که بعدها میتونه باعث بوجود اومدن سوژه بشه...و همچنین یاد آور علاقه سارا به اولیسه!

در کل پست خوبی بود ولی هیجانی نداشت..البته این زیاد عیبی محسوب نمیشه چون پست کوتاه بود و آدمو خسته نمیکرد...و همه پستها هم که نباید هیجان برانگیز باشن!پایانشم درست مثل خودش، آروم و جالب بود!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۲ ۱۱:۰۴:۴۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۸ ۱۲:۴۳:۵۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.