لرد با عصبانیت رو به بارتی کرد.
-نشنیدی مگه؟زود بگو باید چیکار کنیم.تو ناسلامتی پسر منی.به یه دردی بخور.
بارتی فکری کرد و شیء گرد و سیاهرنگی را از جیب ردایش بیرون آورد.
-بابایی شاید این به درد بخوره.یه طلسم قوی ماگلیه.این فتیله رو روشن میکنیم و میندازیمش توی اتاق مرده ها.بعد یه صدای بلند میاد و همشون تیکه تیکه میشن.چطوره؟
لرد با عصبانیت فریاد زد.
-مزخرفه.من قبلا یکیشونو نصف کردم.بعد نصف بالاش منو دنبال میکرد نصف پایینش مونتی رو!
ایوان روزیه انگشت اشاره اش را بالا برد.
-اجازه ارباب؟من یه فکری دارم.
لرد با نگرانی به در اتاقی که مرده ها در حال شکستن آن بودند نگاه کرد.
-از کی تا حالا شامپوها هم فکر میکنن؟خب بگو.ولی وای به حالت اگه فکر خوبی نباشه.
ایوان با وحشت دستش را پایین برد.
-من...من فقط میخواستم بگم چطوره اتاقه رو آتیش بزنیم.اینجوری همشون میسوزن و خاکستر میشن.خاکسترا که دیگه نمیتونن دنبالمون کنن.
لرد با نگرانی به ایوان نگاه کرد.
-هوم...ظاهرا تنها راه حلمون همینه.امتحانش کنین.
به دستور لرد اتاق آتش زده شد.مرگخواران سه شبانه روز کنار اتاق کشیک میدادند تا جلوی خاموش شدن آتش را بگیرند.سرانجام وقتی مطمئن شدند که اثری از مرده ها باقی نمانده آتش را خاموش کردند.
خاکسترهای باقیمانده در کمال احترام!جمع و به درباچه هاگوارتز ریخته شد.
پایان سوژه__________________________________
سوژه جدید:لرد سیاه با تکان خفیفی که به چوب دستیش داد شمع کوچکی را روشن کرد.نور شمع فقط چهره ترسناک و بی رحم لرد را روشن کرده بود.مونتگومری سرش را پایین انداخت.
-ارباب، فقط همین یک بار.خواهش میکنم.
لرد با بی رحمی قهقهه ای زد.
-نه مونتگومری.بهت گفته بودم که این آخرین شانسته.این چندمین اشتباهت بود؟تو میدونستی که باید سر مرده ها بطرف آرامگاه سالازار باشه.و برای بار هفتم برعکس دفنشون کردی.من دیگه نمیتونم اشتباهات تو رو ببخشم.تو اخراجی.وسایلتو جمع کن و از اینجا برو.
مونتگومری میدانست که اصرار بی فایده است.تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.بیل طلاییش کنار در اتاق انتظارش را میکشید.بیل را برداشت و دستی به دسته زیبایش کشید.
-بیا بریم.اینجا دیگه جای ما نیست.
بارتی درحالیکه هر نوع نسبت خانوادگی با مونتگومری را تکذیب میکرد بشدت اشک میریخت.
-مونتی،نرو... بذار من ازش خواهش کنم.شاید بذاره بمونی.
مونتگومری سرش را تکان داد.
-فایده ای نداره.تصمیمشو گرفته.تو که میدونی چقدر لجبازه.من باید برم.اون روزنامه رو بده به من.
بارتی همینطور که به تکذیبش ادامه میداد روزنامه را به مونتی داد و با او خداحافظی کرد.
مونتگومری برای آخرین بار نگاهی به خانه ریدل و گورستان زیبایش انداخت و از آنجا خارج شد.
نفس عمیقی کشید و روی سکوی جلوی در نشست.
-حالا کجا باید برم؟پولم ندارم.سابقمم که خیلی درخشانه.گورکن خانه ریدل!!
روزنامه را باز کرد.
-باید یه کاری پیدا کنم.خب...بذار ببینم.به یک ساحره زیبا با موهای بلند...این که هیچی.به یک جادوگر قد بلند و جذاب برای کار به عنوان مدل در ردا فروشی...امم...قدم کمی کوتاهه.ولی جذابم.ولی احتمالا اینا نمیذارن بیلمو سر کار ببرم.من بدون بیلی نمیتونم کاری کنم.خب این یکی...به یک گورکن با بیست سال سابقه کار مفید احتیاج داریم.محفل ققنوس؟!
مونتگومری به فکر فرو رفت.
-محفل مگه جسد داره که گورکن میخواد؟نکنه برم اونجا بیکار بمونم؟نظر تو چیه بیلی؟
بیلی با هیجان تکانی خورد.مونتگومری از جا بلند شد.بیلی را روی دوشش گذاشت و به طرف محفل ققنوس به راه افتاد.