هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
#41

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
خلاصه ی داستان :
عده ی از مرگخوار ها برای کمک به لوسیوس در یافتن یاقوت یه شیون آوارگان می آیند ، اما در آنجا برای رسیدن به احترام بیشتر نزد اربابشان به هر شیوه ای که ممکنه یاقوتو به دست لرد برسونه و به جای مقابله با جادوی خانه به جنگ با هم می پردازند که ناگهان دیوار ها به حرکت می افتند و شروع می کنند به هم نزدیک و نزدیک تر شدن ،7 مرگخوار ، لوسیوس مالفوی ، بلاتریکس لسترنج ، سلستینا واربک ، رابستن لسترنج ، تئودور نات ، ایگور کارکاروف و آنتونین دالاهوف برای جلوگیری از بلعیده شدن توسط خانه با هم متحد شده و با جادوی سیاه دیوار ها را از حرکت باز می دارند . در این هنگام یاقوت به کف دست آنتونین می چسبد و شروع به فرورفتن در پوست وگوشت دست او میکند ، مرگخواران مچ دست او را منجمد می کنند . راه خروج را در پیش می گیرند ولی به دری قفل شده برمی خورند و در این زمان یخ دست آنتونین بر اثر جادوی یاقوت ذوب میشود و صدای قهقهه ای در فضا میپیچه.
_____________________________________

7 مرگخوار برای یافتن منبع صدا به اطراف خود نگاه میکنند . ناگهان صدای غرشی بلند شده و کف زمین باز میشود و لوسیوس ، رابستن و تئودور به درون شکاف سقوط میکنند .
4 نفر باقی مانده در پی یافتن راه فراری به این سو و آن سو نگاه میکنند و به دیوار چسبیده بودند ، در همین لحظه دیواری که مرگخواران به آن چسبیده بودند به سرسره ی سنگی تبدیل شده و چهار مرگخوار را به پایین می برد .

در سمت دیگری، لوسیوس ، رابستن و تئودور که روی جسم نرمی فرود آمده اند کورمال کورمال در پی یافتن چوبدستی خود هستند .
_ لوموس ! ...لوسیوس ...اونجایی ؟
_ بازوم بدجوری درد میکنه .نمی تونم تکون بخورم . چوبدستیمو بده .
_ اکسیو چوبدستی لوسیوس !
صدای تئودور از سمت دیگری بلند میشود : آخ !... لعنتی !...چسبیده به پام ! ...دیفندو ! دویفندو ! اینا گیاهان گوشتخوار هستن !

در سمتی دیگر سرسره ی سنگی 4 مرگخوار را به اتاق کوچکی منتقل کرده بود ، روبه رویشان پلکان بلندی بود که انتهایش ناپیدا بود ، آنتونین همچنان از درد ناله می کرد و ایگور مجبور شد بار دیگر دست او را منجمد کند .

_____________________________________
خب ، داستان دو تاشد .
یکی لوسیوس و تئودور ورابستن هستند که با شکافته شدن زمین پایین رفتن .
دیگری بلاتریکس وآنتونین و ایگور و بلا هستن که توسط سرسره ی سنگی جابه جا شدند .


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۸:۴۷:۲۰
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۹:۱۵:۴۲



Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶
#42

الادورا  بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۹۵
از شجره نامه ی خاندان بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
سلستينا گفت: لعنتي! حالا بايد چي کار کنيم؟ بلا در حاليکه با احتياط به سمت پلکان مي رفت گفت: مثل اينکه راه ديگه اي به جز اين پلکان نيست بايد بريم بالا.( در پست قبل گفته شده"پلکان بلند" پس من فکر کردم که فقط بايد به بالا راه داشته باشه) سپس رويش را برگرداند و به سه نفر ديگر نگاه کرد. هيچ پيشنهاد ديگري نبود. بلاتريکس به آرامي از پله ها بالا رفت و ايگور و سلستينا نيز به دنبالش حرکت کردند. آنتونين در حاليکه هنوز به دستش نگاه مي کرد با بي ميلي به دنبال آنها رفت. هرچه از پله ها بالاتر مي رفتند تاريکي بيشتري بر آنها چيره مي شد. گويي پلکان تمامي نداشت. ايگور که پشت سر بلا بود در گوشش زمزمه کرد: به نظر من اون بالا هرچي که باشه خوشايند نيست، اون قهقهه هاي وحشتناک معلوم نيست از کجا بود. من احساس بدي دارم.
بلاتريکس گفت: راه ديگه اي وجود نداره اگه مي ترسي مي توني برگردي و يه راهي براي بازگشت پيدا کني. يا اينکه بري و لوسيوس و بقيه رو پيدا کني.
ايگور که از حرف بلا ناراحت شد ديگر چيزي نگفت.آنها همين طور از پلکان بالا رفتند اما لحظه اي بعد ناله اي از آنتونين بلند شد. سلستينا که جلوي او بود برگشت و به آنتونين نگاه کرد چشمانش از تعجب باز شده بود و دو نفر ديگر را صدا زد. بلاتريکس و ايگور چند پله را پايين آمدند تا بهتر از ماجرا با خبر شوند در آن تاريکي دست آنتونين که جواهر در آن بود نوراني شده بود و پرتوهاي سبز رنگي از آن متصاعد مي شد. آنتونين با وحشت نگاهش را به سه نفر ديگر انداخت اما هيچ کس نمي دانست که اين نشانه ي چيست. شدت نور جواهر دست آنتونين بيشتر شد او در دستش احساس عجيبي داشت و سعي کرد که هر طور شده آن را از دستش جدا کند اما بي فايده بود در همين هنگام آنها لرزشي را زير پاهايشان احساس کردند که هر لحظه شديد تر مي شد. سه نفر وحشت زده بهمديگر مي نگريستند و نمي دانستند چکار بکنند.


همه ی ما به واقعیت جادو ایمان داریم، اما جادوی ما چوبدستی هایمان نیست، بلکه قلبهامان است.
[img]http://i14.tinypic.com/2u94e


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
#43

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
در همان لحظات رابستن با ناراحتی از جا بلند شد و گیاهی را که زیر پایش بود با یک ورد « سیوندوس » از بین برد ساقه های گیاه رونده بود و با سرعت غیر قابل باوری رشد می کرد.
تئودور به سرعت بازوی لوسیوس را چنگ زد و او را به سمتی که رابستن ایستاده بود کشید. زخم روی بازوی لوسیوس دوباره سر باز کرد و لوسیوس فریادی از درد و خشم کشید.
تئودور بلافاصله بعد از اینکه کنار رابستن قرار گرفت گقت : « ریشه گیاه رو هدف بگیری ... خیلی خوب ... همه با هم ...
« سیوندوس »
ریشه گیاه یک لحظه خشک شد و دوباره از همان نقطه با سرعت زیادی گیاهی شروع به رشد کرد.رابستن فریاد زد : « تئو ، ما نگهش می داریم ... تو برو ببین هیچ راه خروجی اطراف اینجا نیست ؟ »
<><><><><><><><><><><><><>
سلستینا ناامیدانه ناله ای کرد. زمین می لرزید و کم کم دهان باز می کرد. بلا گفت : « بدوید ... » و شروع به دویدن به سمت بالای پلکان کرد. ولی دیگر دیر شده بود ...
هنوز ده پله هم ندویده بودند که زمین به کلی دهان باز کرد و چهار مرگخوار خود را در سیاهی غوطه ور دیدند !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۶
#44

مورفین گانتOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۲۹ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۶ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
از خانه گانت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 33
آفلاین
لوسیوس و رابستن به زحمت سعی می کردند جلو رشد کردن گیاه رونده را بگیرند ! هر دفعه که آن را از بین می بردند سرعت رشدش بیشتر می شد ! ناگهان در این میان تئودور نات فریاد زد : « بیاین این طرف ! جنوب اتاق .. یک در هست ! »
سپس صدایی شبیه صدای قژقژ باز شدن در شنیده شد !
رابستن و لوسیوس با سرعت بسیار زیاد به ضلع جنوبی اتاق رفتند و در لحظاتی که شاخه ها داشت آنها را در بر می گرفت از در بیرون رفتند و آن را بستند ! صدای تئودور شنیده شد که گفت : « لوموس »
نور در اتاق پخش شد و آن سه با صحنه عجیبی روبرو شدند : « خدای من ! »
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
سلستینا واربک ، آنتونین دالاهوف ، ایگور کارکاروف و بلاتریکس لسترانج با ضربه وحشتناکی به زمین خوردند . درد تمام وجودشان را فرا گرفته بود ! اولین کسی که بلند شد ایگور بود. بلا بعد از او بلند شد و چوبش را روشن کرد : « لوموس »
آنها در اتاق کوچکی با سقف کوتاه و دیوار های سنگی بودند. سلستینا مه تازه بلند شده بود گفت :« اونجا یک در هست ! بهتره بریم و ببینیم چیه ! »
آنتونین بالاخره تکانی خورد و بلند شد و به سمت در رفت و آن را باز کرد و به طرف دیگر آن رفت : « به نظر خطرناک نمیاد ! بیاین ! »


حرفی نمونده واسه گفتن

شناسه قبلی من ! پیوز


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۶
#45

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
گروه اول محفل - پست چهارم


نسیم خنکی می وزید و موهایش را در هوا بلند می کند. زیر نور مهتاب قدم زنان و بی هدف راه می رفت و تمام فکرش متوجه دوستش بود. دوستی که تا چند ساعت پیش با او در کافه نشسته بود و حال این خاطره برایش بسیار دور به نظر می رسید. گویی که هیچوقت دوستی به نام تئودور وجود نداشته است و همه ی اینها تخیلاتی بیش نبوده که برای بازی گرفتن چند ثانیه ای خودش ، آنها را سر هم کرده هست!

خسته و بی رمق بود . احساس کوفتگی می کرد . اما نیرویی او را به راه رفتن وادار می کرد. گویی که تقدیرش اینگونه رقم خورده هست. راه برود، راه برود و و راه برود... اضطرابی او را فرا گرفته بود. آیا این نیرو یی از طرف مرگخوار ها بود تا او را به سمت خودشان بکشاند!
هر چه پیش تر می رفت تاریکی رنگ می باخت و جایش را به شعاع های نوری می داد که از پنجره های مغازه ها به بیرون می تابید.

مایک کوچه های پر پیچ و خم هاگزمید را می گذراند و هر چه پیش تر می رفت ، بی اراده گام هایش تند تر می شد .همین که از کنار آخرین خانه گذشت ، ایستاد و بالای تپه نگاه کرد.
ساختمان مخوف هاگزمید زیر تاریکی شب از همیشه ترسنا کتر به نظر می رسید ساختمان هاگزمید ، همچون دیوی سیاه در برابر تاریکی شب ، قد علم کرده بود..به اطرافش نگریست.دیگر کسی آن اطراف نبود . حتی شعاع نوری...

دیگر فکر نمی کرد، دیگر نمی دید. صد قدمی با آنجا فاصله داشت. نفسش را گرفت و تا می توانست دوید. حالا درست بالای تپه بود و می توانست هاگزمید را با عبور و مرور مردمانش که در سردی هوا ، دست بچه هایشان را گرفته بودند و بی اطلاع از وجود او ،به سمت خانه هایشان می رفتند ،زیر نظر بگیرد. چراغ های مغازه هایی که یکی بعد از دیگری خاموش می شد.
و دوستش تئودور... شاید حالا فرسنگ ها با او فاصله دارد. با به خاطر آوردنش ، قلبش همچون گلوله ی نخی بالا و پایین آمد.احساس خوبی به او دست داد. همین که با به یاد آوردن دوستش احساس نفرت پیدا نمی کرد، او را تسکین می داد.

در را آرام گشود و وارد ساختمان شد. هیچ صدایی نمی آمد.سکوت محض..گویی تا به حال کسی در آنجا قدم نگذاشته است. به دنبال کورسوی نوری به اطراف اتاق نگریست. اما هیچ چیز آنجا نبود. چیزی در دورنش به او می گفت کسی منتظرش هست... در را به آرامی بست و آرام زمزمه کرد لوموس!
زیر نور چوب جادویش می توانست اشیای اتاق را راحتتر بررسی کند. زمین کثیف و سیاه بود و سقف ها تار عنکبوت بسته بود.آرام پله های جلوی پایش را در پیش گرفت و صدای گام هایش در سالن پیچید .

پله هارا یک دوتا کردو به طبقه ی دوم رسید.به نظر ش آمد که صدای زمزمه ای را می شنود اما با ساکت شدن دوباره ی سالن ، مطمئن شد که کسی آنجا نیست و او انتظار بیهوده ای را می کشد.

مسیرش را به طرف اتاقی که درش تا نیمه باز بود کج کرد. به امید آنکه بتواند آنجا کسی را بیابد تا او را از سر درگمی که گرفتارش شده ، در بیاورد.
در را کامل باز کرد و با لحنی توام با التماس و خواهش گفت:

-کسی اینجا نیست!؟

با صدای برخورد شاخه های درختی که در نزدیکی پنجره بود لحظه ای احساس کرد ، پاسخی یا فته است اما بعد نا امید شد.روی زمین نشست و چشمانش را بست و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند.
صدای بر خورد شاخه ها ، هوهوی باد در گوشش می پیچید. ناگهان احساس درد کرد و روی زمین افتاد.

.....


سرش به شدت درد می کند. هیچ چیزی را به خاطر نمی اورد و هیچ درکی از زمان و مکان نداشت. چشمانش را آرام گشود و دستش را به سرش برد آن را مالش داد. به اطراف اتاق نگاه کرد. منتظر حضور کسی بود که صدای دو نفر از بیرون اتاق او را به خود آورد.

-آوردیمش قربان!همین جاس! فکر کردیم ممکنه مقاومت کنه برای همین مجبور شدیم بیهوشش کنیم!

- خوبه ! خیلی خوبه!

وصدای خنده ی مستانه ای که در تاریکی اتاق گم شد.


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۳ ۲۰:۴۷:۴۱

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶
#46

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
صدای شادی و خنده بچه ها با صدای جیک جیک پرنده ها مخلوط شده بود و همراه با نسیم زیبایی که صورت را نوازش می کرد به انسان آرامش و نشاط می داد. هوا بهاری بود ، دهکده هاگزمید در خاموشی صبح به سر می برد. فقط صدای بچه های سحر خیز شنیده میشد ...

صدای جیغ وحشتناکی ، ناگهان همه اهالی دهکده را از خواب بیدار کرد. کم کم همه به سمت صدا می رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. مثل یک کابوس بود ، تاریکی محض ، خون ، جیغ ، گریه !
بچه کوچکی روی زمین افتاده بود و از ترس جیغ می کشید و گریه می کرد و پسری کوچک ، که مشخص بود جیغ اول را خودش کشیده است ، روی زمین نشسته بود و به صحنه مقابلش خیره شده بود ، شوکه تر از آنکه بخواهد جیغ بزند یا گریه کند.
درست جلوی در شیون آوارگان ، مردی افتاده بود ، شاید هم زن بود ، اما نه ... مرد بود ، بدنش برهنه بود و با خون پوشیده شده بود.
صورتش کاملا خونین بود و دماغش کج شده بود. گونه هایش فرو رفته بود و یکی از چشم هایش از حدقه بیرون آمده بود. بدنش ، گویی که با چاغویی پاره پاره شده بود ، هزاران هزار بریدگی بزرگ کوچک در نقاط مختلق بدنش دیده می شد. کمر تا پاهایش پر از خون بود و آثار کبودی بر روی آن دیده میشد.

مردم سر از پا نمی شناختند. زن ها گریه می کردند و جیغ می زدند ، بچه ها از شدت شوک دیوانه شده بودند و مرد ها سعی می کردند جسد را جایی مخفی کنند ، کار چه کسی می توانست باشد ، درست جلوی ساختمان مخوف هاگزمید !
صبح زیبا تبدیل به شبی تاریک شد ، کابوسی وحشتناک ، پرندگان دیگر نمی خواندن ، بچه ها بازی کردن یادشان رفته بود. مردم خواب و خوراک نداشتند ، کوچه و خیابان پر بود از صدای جیغ و فریاد و پچ پچ هایی در مورد قتل و قاتل ، همه از هم می ترسیدند ، در هر جایی که بودند ، حتی خانه خودشان ، احساس نا امنی می کردند ، احساس بدبختی ، عذاب ، وحشت !

اهالی هاگزمید هنوز ظهر نشده بود که همه به اتاق های خودشان پناه بردند. گویی در مقابل یکدیگر سنگر می گرفتند ، گویی همه قاتل بودند و همه مقتول !

تا اینکه ناگهان صدای جیغی دیگر تن همه اهالی را لرزاند ...
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
* تاپیک داشت خاک می خورد ، گفتم یک سوژه جدید و جذاب بدم ، فقط از همه خواهش می کنم ، سوژه رو به صورت ترسناک و مرموز ادامه بدین ...
** بدنه سوژه : قتل هایی در هاگزمید ، در مقابل ساختمان شیون آوارگان اتفاق می افته ، قاتل هم معلوم نیست ، لطفا قتل ها را هرچه وحشتناک تر توصیف کنید ، بعد از اینکه چند قتل عجیب اتفاق افتاد اتفاق عجیب دیگری می افته ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۲:۳۰:۴۳
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۲:۳۹:۳۵

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
#47

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
ادامه ی پست پیاز


اهالی دهکده با صدای جیغ از خانه هایشان بیرون آمدند .
مردها و زنها ،همه دنبال یک چیز می گشتند و آن هم منبع آن جیغ بود .
درست به ساختمان مخوف هاگزمید رسیده بودند که مردی قوی هیکل از جلوی جمعیت در حالی که به نقطه ای خیره شده بود انگشت اشاره ی خود را به سمت درختی که صد متر آن طرف تر بود گرفته بود .
مردم همه ناگهان در جاهایشان خشک شده بودند .
زنی با لباسی گلی و صورت خونی از درختی به وسیله ی طنابی محکم آویزان شده بود . فرق او به شدت شکافته شده بود و گونه ی صورت او به طور وحشتناک خورد شده بود. انگشت شصت و اشاره ی دست راستش قطع شده بود . جاهای کاردی مانند جسد قبلی بر روی بدنش دیده می شد . لباس هایش ژنده و گلی بود .
مثل این بود که او را چند ساعتی در باتلاق گذاشته اند . ولی از همه بدتر زخمی بود که بر روی پیشانی او زده شده بود .

در پایین درخت زنی دیگر از هوش رفته بود . مثل این که آن صدای جیغ صدای همین خانم بوده است .
مردم همه ترسیده بودند . همه درمورد آن زن مرده صحبت می کردند. اهالی هاگزمید پس از چند دقیقه ای از شوک خارج شدند و همه در مورد بریده شدن انگشت شصت و اشاره ی او صحبت می کردند.
مردهای هاگزمید قصد داشتن آن جسد را پایین بیاورند که
- اونجا رو نگاه کنید .
این صدای یکی از مردانی بود که بالای آن درخت پوسیده و خاکستری رنگ برای پایین آوردن آن جسد رفته بود .
او به نقطه ای مقابلش بر روی زمین اشاره می کرد .
روی زمین با خون نوشته شده بود :
مرگ

دوباره صدای پچ پچ اهالی بالا گرفت . زنها دست بچه هایشان را گرفتند و به داخل خانه هایشان رفتند.
مردهایی که می خواستند جسد را پایین بیاورند سعی می کردند زودتر این کار را انجام دهند تا پیش خانواده شان برگردند و از آنها مراقبت کنند .
ولی افسوس که جسد را طوری قاتل گذاشته بود که از جایش تکان نمی خورد.
آن چند نفری که در آنجا مانده بودند زن بیهوش را بلند کردن و به داخل کافه ی سه دسته جارو بردند .

ولی همه مشغول پی گیری کارهای جسد آن زن بیچاره بودند که ناگهان از انتهای کوچه و در نزدیکی زاندارمری هاگزمید صدای جیغ دیگری شنیده شد .

=====================
پیاز جان من تازه می خواستم برم محل شماره ی یک پست بزنم بعد تو شماره دو رو شروع می کنی؟
این رسم رفاقته؟


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
#48

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
و ناگهان صداي جيغي ديگر شنيده شد...
مردم دهكده وحشتزده به هم نگاه كردند. چي؟
دختري جوان روي زمين افتاده بود ولي نمرده بود! دختر جوان از جا بلند شد و با ترس و لرز به انتهاي جاده اشاره كرد.مردم دور دخترك را گرفتند.
_ چي شده؟
_ يه چيزي بگو؟ حالت خوبه؟
دخترك بي حال روي زمين نشست و با صدايي لرزان و ضعيف گفت: در انتهاي اين جاده....
دخترك چشمانش را بست و آب دهانش را به سختي قورت داد.
_ خب؟ چي اونجاست؟
_ جواب بده ديگه!
دختر چشمانش را باز كرد و گفت: مرگ!
يكي از ميان مردم پرسيد: مرگ؟
مردم با هم پچ پچ مي كردند.دختر چه مي گفت؟ مرگ؟
دخترك بي هوش روي زمين افتاد.
يكي از مردان دهكده گفت: من ميرم اونجا! كي با من مياد؟ چند نفر با من تا اونجا ميان؟
تعدادي دست بلند شد.
تعدادي از مردم با هم به سمت انتهاي جاده به راه افتادند و ...
كلمات ترسناك مرگ در همه جا ديده ميشد.
_ مرگ...مرگ..مرگ...
و كمي آن طرف تر جسدي ديگر افتاده بود. جسد مردي با موهايي كوتاه ...
دستانش از جا كنده شده و هركدام سمتي افتاده بود. خون همه جا بود.همه جا!
چشمان مرد پر از خون بود. پاهاي مرد از بين رفته و تنها نشانه از پاهايش تكه اي استخوان و گوشت و پوست در اطراف ماهيچه هاي پاهايش بود.
مردم با نفرت به جسد خيره شدند. كلمات مرگ مدام در ذهنشان تكرار ميشد.
مرگ...مرگ...مرگ...


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
#49

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
کودکان دهکده ی هاگزمید بار دیگر به جسد خیره شدند زبان همه بند امده بود زنان دهکده با وحشت چشم دختران را می گرفتند و سعی می کردند انان را به سمت کلبه های کوچک خود ببرند. مردان دهکده که داوطلب برای جستجوی مرگ بودند فریاد می کشیدند
_باید حرکت کنیم
_ولی الان زود است!
_نه جیسون وقتشه
_همه اماده باشید ساعت 10 شب حرکت می کنیم

ساعت ها می گزرد زنان و مردان دهکده ی هاگزمید با وحشت در کلبه های چوبی خود که مطمئنا نمی توانست از آن ها در مقابل مرگ دفاع کند از کودکان خود محافظت می کنند وحشت بر دهکده ی هاگزمید سایه افکنده است در برخی از کلبه ها مردم دهکده کنار عزیزان خود جمع شده اند و در برخی دیگر
صدای شیون و گریه ی کسانی می اید که ساعتی پیش اقوام خود را کشته یافتند .لحظات به کندی می گزرد مردان شجاع هرچه می توانند صلاح برمیدارند غافل از این که هیچ صلاحی نمی تواند با مرگ مقابله کند. غروب است آفتاب لبخند می زند در حالی که میداند این اخرین لبخند او به دهکده ی هاگزمید است ! درست در زمانی که افتاب عکس خود را بردریا می اندازد و گونه های سرخ خود را در میان پرده ی شب پنهان می کند صدای جیغی بگوش می رسد و بعد از ان
_واای نه پسرم! تنها پسرم ..مردم کمک کنید پسرم
و زن از ته دل می گرید مردم دهکده ارام و با احتیاط از کلبه های خود بیرون می ایند و به سمت کلبه ی خراب مادام کیدین میدوند
پسر خانواده ی کشمیل با انگشتان لرزانش به تخت خونین دوستش اشاره می کند و آرام آرام می گرید : اوه نه، نه مایکل مادر پسرک بر سرش می کوبد : پسرم وقتی امدم وقتی از خرید برگشتم خونین روی تختش بود دستاش ،اون ها قطع شده بودند و همین طور پاهاش و زبانش شکمش را دریده بود و بر روی گلویش جای زخمی بود ! اون زخم ..گویا یک خوناشام ..اه .نه نمی تونم دیگه صحبت کنم پسرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
همه به بدن پاره پاره شده ی پسرک می نگریستند دوست مایکل بدن تکه تکه شده ی اورا در اغوش گرفت و های های گریست
پاها و دست ها و زبان و شکم دریده شده ی پسرک کنار سر قطع شده ی او و گلوی زخمی اش قرار داشت تخت را خونی عظیم فرا گرفته بود ! مردان دهکده سعی کردند پسرک را از روی تخت جمع کنند اما ممکن نبود گویی چسبی محکم که با نیروی وحشت و پلیدی به وجود امده است پسرک را به تخت متصل کرده بود . زنان سعی می کردند دوست مایکل را از بدن او جدا کنند اما او همچنان فریاد می زد مادر مایکل از شدت وحشت و شوک بیهوش شده بود دخترک کوچکی در این میان با دستمالی به سمت تخت مایکل رفت و سعی می کرد خون اورا از روی تخت پاک کند نوشته ی مرگ که با خون مایکل بروی تخت به چشم می خورد اما خون پاک نمی شد دخترک بر سر خود کوبید و گفت : مایکل ما .. و ناگهان نوری عظیم به سپیدی برف بر بدن دخترک تابید نوری که تمامی اهالی چشمان خود را از ان برگرفتند دخترک از روی زمین بر هوا معلق شد جیغ می کشید و بدنش به این سو و ان سو پرتاب می شد ! و بعد از دقایقی ، هیچ صدایی نبود و دخترک منجمد شده بر کنار تخت مایکل افتاد
و کسی زیر لب زمزمه کرد : نمی توان خون را پاک کرد نمی توان جسد را جدا کرد زیرا ان فرد می خواهد که خانواده ی مقتول تا اخر عمر زجر بکشند
و همه ی مردان یک صدا زمزمه می کردند : باید حرکت کنیم و به جستجوی مرگمرگ برویم


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲:۲۷ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷
#50

كينگزلي شكلبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از در به درم تو كوچه ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
ولي مرگ كجاست؟بايد شاهد جسد چند نفر ديگر باشند؟
جيسون مي ترسيد صداي اه و ناله ي كس ديگري را بشنوند مرگ...مرگ...مرگ...همه جا نوشته شده بود.
با چشماني پر اشك در شب تاريك در جست و جوي مرگ به راه افتادند.صداي هوهوي جغد ها و وزش باد.چه شب نفرت انگيزي...
هر چه بيشتر مي رفتند گويي بيشتر از هدفشان دور مي شدند.گاهي در سر راهشان به جسد چند نفر برخورد مي كردند اما جرئت نمي كردند به تكه هاي بدن ان ها نگاه كنند كه اكنون طعمه ي مرگ شده بودند.چه بر سر دهكده يه شان مي امدهمه مي مردند؟شايد تا چند ساعت ديگه هيچ فرد زنده اي در اين دهكده باقي نخواهد ماند.
_نه!تام.
همه برگشتندو به دنبال منبع صدا بودند
اين بار نوبت تام بود پسر ويليام ولي چرا او؟ تام فقط ده سال داشت!مرگ به سراغ او نيز امده بود
.صورتش سوخته بوده انگار به حالت ايستاده خشكش زده بود كنار جسد خشك شده اش...خداي من دوباره كلمه ي مرگ نوشته شده بود و دست قطع شده ي تام كه كنار نوشته قرار داشت.
ويليام ناله مي كرد.جيسون به او حق مي داد نزديك تام رفت و متوجه زخم روي پيشانيش شد.
_ويليام پاشو بايد بريم
_نه پسرم نمي تونم تنهاش بذارم
_مي خواي اين جا تنها باشي؟تام ديگه زنده نمي شه.مي خواي خودت هم باهاش بري اون دنيا؟ويليام همه ي اين هايي كه مردند ديگه برنمي گردند فقط تام نيست همسر من هم جزو اونا بود به اون هايي كه زنده اند فكر كن
همسر ارتور؟ولي چرا چيزي نگفته بود؟
ويكتور دستش را دراز كرد و گفت:ويليام بلند شو
ويليام بلند شد در حالي كه به جسد پسرش خيره شده بود.
انتقام مي خواست انتقام بگيرد ولي از چه كسي؟از مرگ؟
همه به سمتي كه جيسون اشاره كرده بودند به راه افتادند ولي هيچ يك طاقت ديدن جسد ديگري را نداشت.
صداي خش خش برگ از هر سو به گوش مي رسيد.جيغ و ناله پس مرگ كجاست؟گوشه اي نشسته بود و ان ها را زير نظر داشت؟
ايا ان ها قادر به مقابله با مرگ بودند؟هر يك از قربانيان به شكلي وحشتناك مرده بودند اما روي پيشاني يه همه ي ان ها جاي زخم عميقي وجود داشت.مرگ از ان ها چه مي خواست؟مي خواست با مرگ عزيزانشان ان ها را زجر دهد شايد هم هيچ يك از اهالي يه دهكده فرصت پيدا نكنندبه خداحافظي با نزديكان از دست رفته يشان بروند.شايد سرنوشت همه ي ان ها يكي بود.مرگ...
_هي جيسون اون جارو نگاه كن


ویرایش شده توسط كينگزلي شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۵ ۲:۴۶:۰۶
ویرایش شده توسط كينگزلي شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۵ ۲:۵۲:۵۸
ویرایش شده توسط كينگزلي شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۵ ۳:۰۷:۳۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.