هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۷:۵۳ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۷
#62

سپتیما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۵ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۴:۲۳ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۹
از جایی دور ،دور تر از همه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
فلش بک

باران به شدت می بارید.من با بهترین دوستم امیلی قرار بود به سینما برویم . الان نیم ساعت بود که من دم در سینما منتظر او بودم . بهش تلفن کردم و صدای زنگ موبایلش را از پشت سرم شنیدم. برگشتم و او خود را در آغوش من رها و شروع به گریه با صدای بلند کرد. سریع گفتم :"خودت را جمع و جور کن همه دارند ما را نگاه می کنند."

آرام و با لحن گریه ای گفت :"نمی توانم خودم را نگه دارم یک جوری با جادوهات من را پنهان کن."

_"می دانی که اجازه ی این کار را خارج از مدرسه نداریم."

او گریه اش را متوقف، سرش را بلند کرد و گفت :" تو حق داری من حالت عادی خودم را ندارم .من را ببخش."

_" مشکلی نیست بیا بریم داخل ."و هر دو داخل می شویم.

با این که فیلم کمیک بود و مردم از خنده به خود می پیچیدند. امیلی مثل مجسمه با یک لبخند مصنوعی نشسته بود و در اواخر فیلم شروع به گریه کرد و از جایش بلند شد و دوان دوان از سالن سینما خارج گشت.من هم پشت سرش دویدم و وقتی خارج شدم او را در زیر باران در حالی که نشسته بود و گریه می کرد پیدا کردم . چتر را در آوردم و بالای سرمان گرفتم و او را به داخل تاکسی راهنمایی کردم .

بعد از چند لحظه گفت :" متاسفم سپتیما من امروز حالم خوب نیست. من را ببخش که همه ی زحماتت را از بین می برم."

بر سرش فریاد کشیدم:"امیلی بس کن این چه حرفی است که می زنی؟"

_"دروغ که نمی گویم از وقتی مادرم مرده در خانه ی تو بودم و پدرت ما را در این مدت تنها گذاشت و خودش خانه ای دیگر اجاره کرد تا ما راحت باشیم و تو همه ی مشکلات را قبول کردی و با من به مدرسه ی معمولی آمدی تا من را به زندگی باز گردانی ولی من ناسپاس تر از این حرف ها هستم و نتوانسته ام هیچ کدام از کار هایت را جبران کنم."

_"ادامه نده . می دانی من به تو و مادرت بیشتر از این ها بدهکارم او از وقتی من سه ساله بودم مثل یکی از بچه های خودش با من رفتار کرد و در حالی که پدرم من را در خانه تنها گذاشته بود او بود که من را از دست پرستارم نجات داد و گر نه او من را با چاقو کشته بود و بعد از آن من با شما زندگی کردم. تو خواهر من هستی این چه حرفیه است که می زنی ."

امیلی خودش را در آغوشم دوباره رها کرد و آرام گفت:"من ازت یک خواهش دارم."

_"منتظر دعوتنامه ای ؟زود باش بگو."

_"ازت می خواهم به هاگوارتز برگردی .تو سال آخرت را نباید به خاطر من از دست بدهی مادرم دوست نداشت استعداد تو اینگونه از بین برود."

_"من دیگر به آن مدرسه بر نمی گردم می خواهم دوباره با هم باشیم ،مثل قبل از وقتی که دعوتنامه ی هاگوارتز بیاید. یادت می آید؟"

_"هرگز فراموش نمی کنم ؛بهترین دوره ی زندگی من!"

راننده ی تاکسی ماشین را نگه داشت و گفت :"رسیدیم خانم ها."

من کرای ماشین را پرداختم و هر دو از ماشین خارج شدیم و وارد خانه گشتیم.

من وارد اتاق خودم شدم لباسم را عوض کردم سری به امیلی زدم وقتی می خواستم از اتاقش خارج شوم او گفت:"سپتیما بهم قول بده سال آخرت را در هاگوارتز خواهی گذراند."

با حالتی عصبانی گفتم :"هرگز !من که بهت گفتم من پیشت خواهم ماند و با هم بقیه عمرمان را خواهیم گذراند. برای آینده برنامه ی زیادی دارم.فعلا بخواب."

امیلی صورتش را به طرف من بر گرداندو گفت :" برای مامان خیلی دلم تنگ شده."

دست هایم شل شدند و بغضم ترکید و شروع به گریه کردم :"من هم دلم برای مامان تنگ شده است."

او بلند شد من را در آغوشش فشرد و گفت :"به خاطر همه چیز ازت ممنونم. تو بهتر از هر خواهری برای من بودی."

من را به اتاقم برد و مانند سه ماه قبل که من هر شب این کار را با او کرده ام او هم لحاف را رویم کشید و در اتاقم را بست و من را تنها گذاشت چون من هم حالت عادی خود را از دست داده بودم ونیاز به یک شب گریه داشتم آن هم در تنهایی و غافل از همه جا و او خوب این را می دانست.

پایان فلش بک

امروز از خواب بیدار می شوم . به تقویمم نگاه می کنم ؛امروز روز تولدم است.پدرم در می زند و با اجازه ی من وارد می شود . وقتی من را در مقابل تقویم می بیند می گوید :"عزیزم زود تر حاضر شو امروز خیلی کار داریم خودت که بهتر می دانی."
لباس تازه ای را که برای امروز تهیه دیده ام را می پوشم. قبل از این که پایین بروم در صندوقچه ام، که همه ی چیز های با ارزشم در آن است را باز می کنم آخرین نامه ی امیلی را می خواهم:

سپتیمای عزیزم

دیشب مادر به خوابم آمد و گفت مدت انتظار تمام شده است و با لبخند من را در آغوش گرفت و رفت . امروز در تمام مدتی که با تو بودم به خاطر جدایی می گریستم چون دوری تو برایم خیلی سخت است.

ازت خواهش کردم به هاگوارتز برگردی چون بهترین و باهوش ترین دختری هستی که در عمرم دیدم و نمی خواهم استعدادت تباه شود. پس این نعمت الهی را در جایگاهش به نحو احسنت استفاده بکن و بگذار به آرزویم (موفقیت تو) دست یابم.

من و مادر تو را دوست داریم و هرگز تو را فراموش نخواهیم کرد. تو درسته که با ما فرق داشتی و عضو دنیای دیگری بودی ولی برای هر کدام از ما خیلی عزیز بودی و ما تو را بیشتر از هر کس دیگری دوست داریم و داشتیم و خواهیم داشت.

ازت خواهش می کنم من را برای همه چیز ببخشی چون می دانم با تو خیلی بد کردم و محبت هایت را نتوانستم جبران کنم.

خاطراتمان را فراموش نکن چون با آن ها در ذهنت زنده ام.

نامه ی بهترین دوستم را که دختر همسایه ی روبرویمان بود و او و مادرش نقش خواهر و مادری را که من در اصل نداشتم در زندگی ام ایفا کردند را، به سر جایش بر می گردانم.

آن شب امیلی با مرگ طبیعی از پیش من رفت و جادوی من به کمکم نیامد. امروز دوسال بعد از آن روز است . روز مرگ امیلی یا روز تولد من!
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
با تشکر سپتیما ویکتور


تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷
#61

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



از شدت خستگي حسابي كلافه شده بودم؛ اونقدر كه خوابم نميبرد و اين به خاطر پياده روي بيش از حد با رومسا* بود ! ... ما تقريبا" 4 ساعت تمام در خيابان هاي شهر مشغول راه رفتن و خريد براي اون بوديم!
- واااي خداي من! حس ميكنم تمام پاهام تاول زده !!! ... ديگه نميتونم راه بيام!
اما رومسا مثل هميشه لبخند زد و نگاه ملتمسانه اش را تقديم من كرد و معذرت خواست! ... رفتار و حركات و حتي افكارش باعث آرامش من ميشد! ... اون دختري با افكاري روشن بود كه با دلايل منطقي خودش و آرامش باطني كه داشت همه رو محصور خودش ميكرد ! ... اين رفتارش حتي روي منم تاثير گذاشته بود تا جايي كه بعضي ها فكر ميكردن ما خواهر هستيم!
- نميدونم چرا امشب بيخواب شدم! ... شايد بخاطر افكار پريشونيه كه پيدا كردم ! هميشه وقتي تنها ميشدم به اين فكر ميكردم اگه همين يه دوستم هم از دست بدم واقعا" بايد به چي دل خوش كنم ؟! ... دوستي كه سالهاي زيادي رو با من گذرونده بود! ما به خوبي همديگرو درك ميكرديم و به عقايد هم احترام ميذاشتيم! اگه كسي اونو ناراحت ميكرد من هرگز اون فرد رو نميبخشيدم! ... حتي چندبار سر اين مسئله با بقيه ي بچه ها درگير شده بودم! ... اون تنها كسِ من بود! ... هميشه حسِ اينكه يه روزي از دستش بدم روحم رو آزار ميداد . اما من به خودم روحيه ميدادم كه اين اتفاق حالا حالاها نميوفته ! ... و با اين فكر بخواب رفتم !!!



- جسي جسي جسي ! بيدار شووو ! ... زودباش تنبل خانوم!!!!
رومسا در حالي كه روي تختخوابش بالا و پايين ميپريد اين را گفت و پتو را از روي من كشيد !
- رومسا خواهش ميكنم! من تازه خوابم برد !!!!... فقط چند دقيقه ديگه!
اما اون دستبردار نبود ! و با شور و شوق ادامه داد:
- خيلي خب ! گوش كن چي ميگم! بلاخره موافقت شد، جسي باورت ميشه؟ من با بورسيه شدنم موافقت شد!!!!! ... من تا آخر هفته بايد همه ي كارامو براي رفتن به پاريس انجام بدم! ... نميدوني چقدر خوشحالم جسي !!! ... دلم ميخواد فرياد بزنم ... بلاخره تلاشهام ثمر داد ...

بلاخره چيزي كه ميترسيدم به سرم اومد ! ... رومسا؟ دوستِ عزيز‍ِ من ميخواست منو ترك كنه ؟! نه نه ! امكان نداره ! ... اون هيچ وقت از رفتن به پاريس حرفي نميزد ! ... حتما" دارم خواب ميبينم! ... اما من بيدارم! ... چرا ؟ ... چرا بايد رومسا منو ترك كنه ؟! ... اين انصاف نيست ....

در همين افكار بودم كه از جا پريدم ! رومسا با ليوانِ خالي آبي كه در دستش بود منو بيدار كرده بود !! و از ته دل ميخنديد !
- جسي تعجب كردي مگه نه ؟! ... ميخواستم كه سوپرايز بشي! ... ببينم نميخواي بهم تبريك بگي ؟؟!

گويا زبانم قفل شده بود! صداها را ميشنيدم! حتي صداي تپش قلبم را كه از شنيدن اين خبر با سرعت بيشتري ميتپيد را ميشنيدم ؛ اما مثل هميشه زماني كه متعجب ميشدم به دهانم مهر سكوت زده بودند. در ذهنم هزاران سوال ميچرخيد و مرا در خود فرو ميبرد! ... اما رومسا آرام ننشست و شانه هايم را تكان داد ! ... گويا ميخواست بداند جسمي كه در مقابلش حضور فيزيكي دارد زنده است يا خشك شده ؟!
- جسي ؟! خواهر خوبم ؟! ... چي شده ؟! چرا ساكتي ؟! ... داري منو ميترسوني ! حرف بزن ! ... خواهش ميكنم .... جســـي ... و اشكهايش به راه افتاد !

و من بلاخره توانستم به اين سكوتِ لعنتي خود پايان دهم و با صدايي كه گويا از ته چاه شنيده ميشد گفتم:
- چرا ؟
- چرا چي عزيزم ؟!
- چرا ميخواي تنهام بذاري؟!
- تنهات بذارم ؟! كي همچين حرفي زده ؟!
- تو منو ترك ميكني! ... و من ... من ...
- تو چي جسي ؟!
- من ميترسم ! ... ميترسم نتونم با اين تنهايي كنار بيام ...
- جسي ؟! ... من نميخوام تو گريه كني ! ... تو تنها دوستِ خوبِ مني! ... من هيچ وقت تو رو تنها نميذارم ! ... فقط براي مدتي ميرم و دوباره ميام پيشت ! ... بهت قول ميدم عزيزم !!

بلاخره شكست! بغضي كه مدتها در گلويم جا خوش كرده بود فوران كرد و اشكهايم همچون رودخانه اي روان شد! ... ترسي كه از آن رنج ميبردم به واقعيت تبديل شده بود ! ... و من ! دختري كه هرگز در مقابل مشكلات سر خم نميكردم براي نگه داشتن دوستم حاضر بودم تمام دارايي ام را فدا كنم!
- اين "مدتي" كي تموم ميشه رومسا ؟!
رومسا كه جلوي پاهام زانو زده بود، اشكهاشو با دستمال پاك كرد و گفت:
- نميدونم! ... اما من تمام تلاشمو براي اينكه زودتر بيام پيشت انجام ميدم! ... من تو رو فراموش نميكنم ! ... اينو مطمئن باش! ... ما ميتونيم براي تعطيلات همديگرو ببينم ؛ مگه نه ؟!
- نميدونم ! ... فقط ميترسم ...
من اينها رو گفتم و با وضعي آشفته از اتاق بيرون رفتم! ... راه ميرفتم و براي تنهايي خودم اشك ميريختم ! ... به درختِ تنومندي تكيه دادم و در حالي كه سرم رو روي زانوهام گذاشته بودم به اين فكر ميكردم كه : حق با رومساست! ... اون براي موفقيت توي درسش خيلي زحمت كشيد! ... من نميتونم با رفتارم اونو ناراحت كنم ! ... اون ميدونست كه موفق ميشه براي همين كلي خريد كرد ! ... من بايد با زندگي خودم كنار بيام ! ... اما چرا من ؟! ... و دوباره گريه كردم !



اين آخرين شبي بود كه من و اون توي اين اتاق ميخوابيديم! ... واااي كه چقدر دلم براي دردودل كردن ها و مسخره بازي هامون تنگ ميشد ... رومسا آرام خوابيده بود ! ... مثل هميشه ... چمدونش جلوي درب آماده بود، تا به محض روشن شدن هوا از اينجا خارج بشه ! ... اما من ! ... مثل ديوونه ها تو تاريكي نشسته بودم و بهش نگاه ميكردم! هيچ وقت فكر نميكردم كه اينقدر بهش وابسته شده باشم! ... براي اينكه جلوي افكارم رو بگيرم كاپشنم رو برداشتم و رفتم بيرون از خونه ! ... نميخواستم وقتي ميره اشكهاي منو ببينه و ناراحت بره ! ... براي همين تا صبح روي پارك پرسه زدم !
هوا روشن شده بود! اون مسلما" دنبال من ميگشت! ... اميدوارم قبل از رفتن نامه ي معذرت خواهي منو خونده باشه ! ... واااي خدا من! دارم چيكار ميكنم ؟! ... بايد برم!... نبايد تنهاش ميذاشتم ! ... دويدم! ... اونقدر كه نفسم بند اومده بود ! ...اماحيف؛ وقتي به خونه رسيدم اون رفته بود! دوستِ عزيز من رفته بود، و فقط روي كاغذي كه برايم گذاشته بود كه نوشته بود :

" خداحافظ عزيزم! اميدوارم منو ببخشي، من برميگردم! خيلي زود ...
قربانت رومسا "





Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷
#60

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
ريموس لوپين ژنده پوش تر از هميشه كنارم نشسته بود. طبق معمول صبحانه ی ساده ای می خورديم كه زحمت درست كردن آنرا لوپين كشيده بود. لوپين چايی اش را به همراه يك حبه قند سر می كشيد. قيافه ی نسبتا شادی به خود گرفته بود اما من احساس می كردم در اعماق دلش غمی است كه او را آزار می دهد. به آرامی به او گفتم:
- ريموس، مشكلی...چيزی نداری كه؟
لوپين درحالی كه من را نگاه می كرد پاسخ داد:
- هوم؟ نه بابا مشكلی ندارم، اما بايد يه چيزی رو بهت بگم، منتها نمی دونم چه طور؟
- هر طور دوست داری بگو. ما اين همه مدته با هم هم اتاقی هستيم. هم راز هم هستيم. مشكل تو مشكل من هم هست ريموس.
ريموس لوپين لبخند محوی زد و گفت:
- باشه واسه بعد.

چند ساعت بعد:

روی مبل كنار پنجره نشسته بودم و پيام امروز را می خواندم. حواسم به ريموس هم بود كه گوشه ی اتاق، در نزديكی شومينه، كز كرده بود. روزنامه را با عجله مرور می كردم. از عناوين مهم آن می توان مصاحبه با ويكتور كرام، ستاره ی كوييديچ و محفل ققنوس اين روزها چه می كند؟ را نام برد. در زير عنوان محفل ققنوس اين روزها چه می كند با خط ريزی نوشته شده بود:
- صفحه ی سيزده
روزنامه را ورق زدم تا به صفحه ی سيزده رسيدم. با خط درشتی در بالای صفحه عنوان مطلب نگارده شده بود. با چشمانم مطلب را دنبال كردم:
- آلبوس دامبلدور، جادوگری كه تمامی جادوگران وی را به خوبی می شناسند رييس گروهی است كه به اصطلاح محفل ققنوس ناميده می شود. وی در زمان به قدرت رسيدن كسی كه نبايد اسمش را برد سعی داشت جامعه ی جادوگری را از بازگشت وی مطلع كند كه با اعمال كند وزارت سحر و جادو كورنليوس فاج جادوگران نتوانستند اقدامات لازم را برای حفاظت از خانواده شان انجام دهند. دامبلدور در گذشته نيز رهبری محفل ققنوس را برعهده داشته است.
ادامه در شماره ی بعد
روزنامه را تا كردم و بر روی ميز پرت كردم. لوپين با حالت هشداردهنده ای گفت:
- وقت ناهاره.
من به لوپين گفتم:
- نوبت منه، بذار من برم ناهار رو آماده كنم.«البته از آنجايی كه در آشپزی مهارت زيادی نداشتم از درست كردن ناهار راضی نبودم.»
لوپين:
- ناهار امروز رو هم من درست می كنم كينگزلی!
نمی فهميدم چه می گويد. از طرز صحبت كردنش معلوم بود از چيزی رنج می برد. تنها چيزی كه می توانستم بگويم اين بود:
- هان؟
- نگاه كن كينگزلی، مثل اينكه بايد بهت بگم. من قراره از پيشت برم. می خوام با نيمفادورا تانكس ازدواج كنم.
من فقط می توانستم ريموس را نگاه كنم. چه لحظات شيرينی كه با هم نداشتيم! ناراحت بودم و بغض گلويم را گرفته بود. با اين حال خودم را كنترل كردم و گفتم:
- مشكلی نيس. هر كی سرنوشت خودش رو داره. اميدوارم زندگی با همسر جديدت واست پر از بركت باشه.
- ممنون.

يك هفته بعد:

ريموس چند روز بود ازدواج كرده بود ولی هيچ سری به من نزده بود. اما من ناراحت نبودم زيرا مدت كمی از ازدواج او با تانكس گذشته بود. ناگهان صدای زنگی من را از جا پراند. زنگ در خانه بود. با اين فكر كه ريموس به ديدنم آمده صدای زنگ برايم گوشنواز ترين صدای دنيا شد. در را باز كردم و مرد ناشناسی كه به نظر می آمد از طرف وزارتخانه آمده باشد گفت:
- سلام.
جواب دادم:
- سلام.
- ريموس لوپين هم اتاقی قديمی شما بود؟
- بله.
- با هم دوستان صميمی بوديد؟
- بله.
- متاسفم. بايد به شما بگم ريموس لوپين در طی يك درگيری با مرگخوارها توسط بلتريكس لسترنج كشته شد.
- بله؟


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۲ ۱۷:۵۰:۱۹


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ جمعه ۹ اسفند ۱۳۸۷
#59

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
-زاااااخ!بیدار شو دیگه!ساعت 6 بعدازظهره!!دیشب هم که ساعت 8 خوابیدی!!!
-ها؟!صبح بخیر یعنی عصر بخیر نه ببخشید غروب بخیر!!خوبی آلبوس جونم؟
-آره زاخی!!پاشو برو دست و صورتت رو بشور!من می رم برات غذا درست می کنم!
قیافه ی من:
-از کی تا حالا این جوری شدی؟!!!
-بگذریم دیگه!!!بیا!غذا حاضره!!
-خیلی ممنون که برام غذا درست کردی!1
-خواهش می کنم!بیا بخور تا از دهن نیفتاده!!
-چشم!!
چند دقیقه بعد...
-زاخی!می خواستم یه چیزی رو بهت بگم!!قول بده ناراحت نشی!!!
-باشه!!قول می دم!!
-خوب من می خواستم بگم که....
-من رو از سایت بیرون کردن؟
-نه باب...
-می خوای از هافل بری بیرون؟!
-این حرفا چیه؟من هرگز هافل رو ترک نمی کنم!!
-پس می خوای از این خونه بری بیرون؟!!
-راستش...آره!!من قراره تا دو روز دیگه با ریتا ازدواج کنم!!
- تو با این سن و سالت می خوای ازدواج کنی؟
-خوب چیه مگه؟!20 سالمه ها!!!
-باشه!!ولی بدون اگه بری من خیلی تنها می شم!!!
-ناراحت نباش!ما بهت سر می زنیم!!!
دو سال بعد:
الان دو سال از آخرین باری که من آسپ رو دیدم می گذره ولی یه بار هم بهم سر نزده!!!
من هم بیکار جلوی تلویزیون نشستم و اوقات بیکاریم رو می گذرونم!!
ناگهان...
تق تق تق تق!!
-کیه؟!
سلام زاخاریاس!دوست قدیمی!!
-سلام آلبوس جون!!خوبی؟!
-آره!ما اومدیم پیش تو زندگی کنیم!!
-بگو جون من!!!
-درسته!ما اومدیم پیش توزندگی کنیم!!
-هورا!!!
در همین حال سقف خونه خراب شد و کل خونه از بین رفت!!!
قیافه ی من:
-همه چی از بین رفت!!!
-نگران نباش!!می تونی بیای خونه ی ما!!!
-واقعا؟!
-آره!دوست های واقعی همین کارو می کنن دیگه!!!
و داستان به خوبی و خوشی تموم شد...


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ جمعه ۹ اسفند ۱۳۸۷
#58

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
-دیدالوس...!دیدالوس بلند شو دیگه!امروز نوبت توئه که صبحونه درست کنی...بلند شو!
-باشه،الان میام.

دیدالوس دیگل و دوستش فرانک سوریزِن سال های سال در کلبه ای در سواحل دریا زندگی می کردند.آندو بسیار صمیمی و منظم بودند.برای مثال برای درست کردن صبحانه نوبت داشتند،که امروز نوبت دیدالوس بود.همیشه در سختی ها یار و یاور هم دیگه بوده و همدردی و هم فکری داشتند.همسایه ها این دو جوان را مثل برادر می دونستند؛و امکان نداشت که روزی از هم جدا شوند ولی...امروز روزی بود که همه چیز در آن متفاوت بود.همه چیز...:

-سلام فرانک!
-سلام!خوب خوابیدی!
-آره!تو چی؟
-نه...اصلا خوب نخوابیدم.
دیدالوس خواست بپرسد که "چرا بد خوابیدی "ولی چون غم را در چهره ی فرانک دید از این کار صرف نظر کرد.فرانک گفت:
-دیدالوس!بیا بشین!می خوام باهات صحبت کنم.
دیدالوس که دو بشقاب پر از تخم مرغ در دست داشت سر میز آمد تا با فرانک صحبت کند.
فرانک با ناراحتی گفت:
-خب...راستش نمی دونم از کجا شروع کنم.می خواستم ازت بپرسم که اگر من مثلا یک روزی به جایی برم و تو نتونی به اونجا بیای چه حالی بهت دست می ده؟
-خب...من...دق می کنم!
-اَه دیدالوس دارم باهات جدی صحبت می کنم.من واقعا می خوام از اینجا برم.مادرم از کانادا برام دعوت نامه نوشته که برم پیشش و ازش نگهداری کنم.من...باید برم وگرنه مادرم می میره...تو نمی فهمی...اون...
در همان هنگام دیدالوس زد زیر خنده:
- تو؟تو وکانادا؟
-دیدالوس! من شوخی نمی کنم...به مرلین قسم... دارم راست می گم دیدالوس...
-تو...تو راست می گی؟یعنی دیگه...خب نمی شه منم باهات بیام؟
-نه متاسفانه!چون مادرم فقط برای من دعوت نامه فرستاده.و فقط من می تونم برم.
-ولی می شه با غیـ...
-نه دیدالوس!چون مامورین وزارت خونه ی کانادا خیلی به این مسائل اهمیت می دن.همین غیب و ظاهر شدن قاچاقی.
-اِ...یعنی تو...؟
-بله.متاسفانه!

درک این موضوع برای دیدالوس بسیار سخت بود که دوستش (بهترین دوستش)او را ترک کند و برود.

فرانک گفت:
-این آخرین صبحانه ایه که باهم می خوریم...شاید... ...شاید دیگه همدیگه رو نبینیم...
-...نه!تو نباید بری فرانک... من... ...
-نمی تونم نرم دیدالوس...مادرم داره از مریضی می میره!
-خب حالا کی می ری؟
-...ده دقیقه ی دیگه باید اونجا باشم...
-اوه...باشه رفیق... ...به امید دیدار فرانک
-خداحافظ...

آن دو دوست همدیگه را در آغوش کشیدند و پس از خداحافظی فرانک غیب شد و دیدالوس در خانه تنها ماند:

-اااااااااای...روزگار...ای کاش روزی که زمونه ازم پرسید کیو بیشتر از همه دوست داری در مورد تو چیزی بهش نمی گفتم...آخه رسم زمونه اینه که هر کیو دوست داری ازت می گیره!

و بلاخره این دو دوست بعد از سال ها از هم جداشدند و هر کس به سمت تقدیر خویش رفت.




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷
#57

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
آغاز هفته چهارم!

مهلت:تا 18 بهمن ساعت 5 عصر!

موضوع:

شما مدت ها در خانه اي دو نفره به همراه يكي از بهترين دوستانتون زندگي ميكرديد.بعد از سالها اون دوست صميميتون قصد ترك خونه براي انجام يه كاري(اين رو آزاد ميذارم هر كي هر كاري دلش خواست بنويسه)رو ميكنه.حالات خودتون و اون و بقيه موارد نياز هست!

موفق باشيد!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
#56

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
- مك جوان! بايد خاطرنشان كنم كه، سازمان همكاريهاي جادويي بين المللي، نميتونه خواسته ي جناب كاركاروف رو رد كنه و من به عنوان رئيس اينجا، مجبورم هر چه زودتر، مقدمات سفر شما رو به هاگوارتز فراهم كنم. البته فكر نميكنم با توجه به علاقه ي شما كه ازش خبر دارم،مقام سرپرستي گروه گريفيندور، چيزي باشه كه ازش دست بكشي پسرم!

مك ناباورانه به او چشم دوخت و به سختي نفس حبس شده اش را بيرون داد. پس بالاخره به مدرسه ي محبوبش بازميگشت، به گروه جاوداني اش!

- مسيو لاگرفلد! شما، يعني اونها واقعا با اين كار موافقت كردند؟ به ريش مرلين! هميشه دوست داشتم روزي براي گريفيندور كاري انجام بدم.

چشمانش درخشيد و ادامه داد:

- من چطور بايد از شما تشكر كنم؟ باور كنيد، تموم اين سالهايي كه از هاگوارتز و كشورم دور بودم، اگه شما و خانواده تون نبوديد، نميدونم چه اتفاقي مي افتاد.

مرد از جاي خود برخاست و به سوي مك حركت كرد و با لبخندي صميمانه، نگران در چشمانش چشم دوخت:

- به هر حال، ما براي شام منتظرتيم مك! استلا ميخواد شيريني لاترد بپزه! البته همسرم معتقده كه اون در شيريني پزي بي نظيره!

دو مرد خيلي گرم، دستان يكديگر را فشردند و مك درحالي كه عصاي تزييني اش را در دست ميچرخاند از آنجا خارج شد. در انتهاي راهرو پيچيد و درون آتش بيقرار شومينه پا گذاشت.

***

ماه در ميان ستارگان جا خوش كرده بود و نسيم خنكي كه شاخ و برگ درختان كاج را به رقص درآورده بود، گيسوان شبرنگ استلا را پريشان مي ساخت. در حالي كه دست كوچكش در ميان حجم انبود پيراهن صدفي اش گم شده بود، پا به پاي مك در ميان باغ گام برمي داشت و به حرفهايي كه مك چند لحظه پيش به زبان آورده بود فكر ميكرد و جوابي را كه حاضر كرده بود با ناراحتي در ذهنش مرور ميكرد:

- مك! تو قول دادي هيچوقت من رو مجبور نكني كه از خانواده ام جدا بشم! ما با اين كه ميدونستيم تو يه انگليسي هستي، تو رو به خونه مون راه داديم. ولي حالا تو ميخواي تمام قول و قرار ازدواجمون رو زير پا بذاري!
مادرم با تمام مخالفتش، به خاطر من چيزي نگفت، چون متأسفانه من به پدر و مادرم گفته بودم كه تو به من چه قولي دادي مك! پدرم تموم اين چند روز رو منتظر اين بود كه تو با شنيدن اين پيشنهاد، با اين شغل مخالفت كني. حتي فكر ميكرد كه تو امشب همه چيز رو منتفي اعلام كني مك!

دختر مژگان تور مانندش را بر هم فشرد و در برابر سكوت تلخ مك آخرين جمله را به زبان آورد:

- تو بايد مك بين من و شغل جديدت، يكي رو انتخاب كني! من نميتونم خانواده و كشورم رو ترك كنم.

قطره اشكي كه چون مرواريدي بر گونه اش ميغلتيد، دل مك را لرزاند. بي هيچ حرفي رويش را برگرداند و درحالي كه شنلش در پشت سرش تاب ميخورد، از آنجا دور شد.


***

شب مثل همه ي شبهاي آگوست، زيبا و افسونگر بود. عطر دلفريب فرزياهاي وحشي، در فاصله ي اندكي از پنجره ي اتاق استلا ساطع بود. جغدي از دور دست پيدا شد و در مقابل استلا، كه كنار پنجره ايستاده بود، فرود آمد. يكي از پاهايش را بالا گرفت و استلا كاغذ تا خورده اي را از آن گشود؛ دست خط درهم مك را شناخت كه از او خواسته بود، براي هميشه فراموشش كند.

***

پ.ن: مك = كورمك

ويرايش: من اين متن رو ديروز ظهر نوشتم، ولي هر كاري كردم به نت وصل نشدم؛ حالا هم ميدونم فرستادنش بي فايده است...ازت نميخوام بهش امتياز بدي؛ ولي ايگور جان چون به موضوعي كه شما دادي مربوط ميشه، خواهش ميكنم بگذار همينجا باشه، چون خيلي برام ارزش داره. اگر هم دوست داشتي نظرت رو برام بگو راجع بهش.


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷
#55

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
پايان هفته سوم مسابقات!

-از همه دوستاني كه در اين مسابقه شركت داشتن تشكر ميكنم.


نتايج:

بتی بریسویت:30 امتياز
بادراد ريشو:27 امتياز
زاخاریاس اسمیت:28 امتياز
ديدالوس ديگل:27 امتياز
كينگزلی شكلبوت:29 امتياز
گلگومات:27 امتياز

نمرات رو نمودار رفته اند.

با اين اوصاف بتي بريسويت به مقام اول، به كينگزلی شكلبوت مقام دوم و زاخاریاس اسمیت به مقام سوم ميرسن.

به هر دانش آموز(كه رتبه نياورده بود) يك امتياز به خاطر شركت و وقتي كه گذاشت اضافه شد.

گريفيندور:5 امتياز
راونكلاو:2 امتياز
اسليترين:0 امتياز
هافلپاف:8
--------------

از اونجايي كه نميخوام اين مسابقات تكراري و خسته كننده بشن و اينكه از طرفداران و شركت كننده هاش كم بشه يك يا دو هفته استراحت به خودم و دوستان شركت كننده ميدم تا تجديد قوا كنن و بعد دوباره مسابقات شروع بشه!

موفق باشيد!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷
#54

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
از اولین باری که کلاه گروه بندی گروه مرا در میان تیزهوشان آبی پوش قرار داده بود چهار سال میگذشت ولی هرگز ذره ای علاقه من به گروه مورد علاقه ام کم نشده بود.

چه بسا روز هایی که در کوئیدیچ ناکام می ماندیم و یا با شقاوت و نومیدی گروه دوم یا سوم می شدیم ولی نه من و نه دیگر هم گروهی هایم لحظه ای برای ارج نهادن به گروه غفلت نکردیم...

چهار سال!چهار سال در گروهی که شب و روز برای موفقیتش تلاش میکند.

هیچ گاه لبخند دختران مورد علاقه ام را در گروه به عشوه های عجیب و گاهی شتری دختران دیگر گروه ها نمی فروشم ... دختران زیبا!

همیشه و همه جا ، به نماد عقاب تیز چنگال گروهم افتخار میکردم. عقابی که همیشه در اوج پرواز می کرد ، در اوج می ماند و هیچ گاه از پا نمی نشست...

_ هی پسر! تو فکری. کلاس معجون سازی داره شروع میشه!بجنب!

با تکان داده شدن شانه ام ، رشته افکارم پاره شد. با پشت دستانم چشمانم را که در اثر شب زنده داری و خستگی در آستانه بسته شدن بود مالیدم و خمیازه کنان به طرف یکی دیگر از کلاس های مدرسه هاگوارتز رفتم تا بار دیگر برای گروهم افتخار بیافرینم!


ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۴ ۱۵:۵۵:۳۲
ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۴ ۱۵:۵۷:۵۶


Re: مسابقات هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷
#53

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
با دوست دخترم در حياط قدم می زدم. دختر زيبايی بود. شايد تنها مشكلش اين بود كه در گروه اسلايترين بود و من در گروه گريفندور بودم. افكارش مثبت بود و مثل اكثر اسلايترينی ها از جادوی سياه خوشش نمی آمد. وقتی با او حرف می زدم كاملا مشخص بود كه از ولدمورت متنفر است:
-نظرت در مورد ولدمورت چيه؟
-قبلا واست گفتم كه؟
-كاشكی اصلا ولدمورت نبود! اونوقت راحت زندگیمون رو می كرديم.
-آره.

فردا پروفسور دامبلدور، استاد درس تغيير شكل و معاون مدير مدرسه خبر داد كه لرد ولدمورت به خوابگاه اسلايترينی ها رفته.
-ها؟
-يعنی ولدمورت مثل آب خوردن وارد هاگوارتس شده؟
-ولی خوب خوب جايی رفته. حتی اگه اسلايترينی ها آسيب هم ببينند واسم مهم نيست.

اما برای من مهم بود.دوست دخترم اسلايترينی بود. برایش بسيار نگران بودم.در حالی كه فيلچ سرايدار مدرسه بی تفاوت با اتفاقات حادث شده در مدرسه به همراه گربه اش-خانم نوريس-قدم می زد به سمتش دويدم و از او پرسيدم:
-اتفاقی واسه اسلايترينی ها افتاده؟
-چرا از من می پرسی؟ مگه تو اين مدرسه كسی به من چيزی می گه؟

در حالی كه مدير مدرسه سعی می كرد دانش آموزان را ساكت كند، دانش آموزان با سر و صدايشان مانع صحبت كردن او می شدند.مدير به پروفسور دامبلدور اشاره كرد كه دانش آموزان را ساكت كند.
آلبوس دامبلدور جوان رو به دانش آموزان گفت:
-مطالب مهمی از لردولدمورت واستون دارم.
مدير با سرش صحبت های دامبلدور را تاييد می كرد.دانش آموزان سكوت كردند. بالاخره در آن روز برای لحظاتی هم كه شده صدای سكوت را شنيدم.مدير گفت:
-خوب، دوتا خبر واستون دارم. خبر اول خوبه و اون اينه كه همه ی اسلايترينی ها سالمند.
دانش آموزان بی تفاوت به اين خبر دست زدند.من بسيار خوشحال شده بودم. هرچی بود دوست دخترم سالم بود. مدير ادامه داد:
-اما خبر دوم بده. اونی كه نبايد اسمشو برد تمام اسلايترينی ها رو با طلسم فرمان جادو كرده.
قلبم در سينه ام فرو ريخت. يعنی چه؟

دانش آموزان همان قدر كه برای خبر اول بی تفاوت بودند برای خبر دوم ابراز احساسات كردند. در همين هنگام اسلايترينی ها وارد سرسرا شدند. يكی از اونها گفت:
-برای به ثمر رسيدن اهداف لرد سياه همهی شما بايد به قتل برسيد.

همه ی اسلايترينی ها به سمت دانش آموزان حمله ور شدند. هافلپافی ها فرار كردند. عده ای از دانش آموزان راونكلا و گريفندور به مقابله با اسلايترينی ها پرداختند. هيچكس به سمت من حمله نمی كرد كه ناگهان شخصی را ديدم كه چوبدستی اش را به سمتم گرفته. او دوست دخترم بود...

...نمی توانستم به او طلسمی روانه كنم. می ترسيدم. مرگ خوارها را ديدم كه دسته دسته وارد هاگوارتس می شدند. اربابشان راهم ديدم. ولدمورت را. نمی توانستم آنها را ببينم. بايد به دوست دخترم فكر می كردم. دستم در برابرش كند شده بود:
-كروشيو
آه! وحشتناك بود. شكنجه می كشيدم. نمی توانستم باور كنم دوست دخترم به من حمله كرده است. احساس كردم طلسم شكنجه آرام تر می شود، از فرصت بهره بردم و فرياد زدم:
-پتريفيكوس توتالوس!!!
دوست دخترم قفل شده بر روی زمين افتاد. نفهميدم آن طلسم سرخ رنگ از كجا به سمتم آمد.

در درمانگاه روی تخت بودم. چشمانم را كه بيشتر باز كردم پروفسور دامبلدور را ديدم. می خواستم ازاو سوال كنم اما او شروع به سخن گفتن كرد:
-سلام، سولاتو می دونم. اول بايد بهت بگم اكثر اسلايترينی ها خوب و سالمند. ولدمورت و مرگخواراش هم از قلعه فرار كردند. فقط بايد بهت بگم تو اون بگير بگيرها دوست دخترت مرد.
دامبلدور بدون آنكه چيز ديگری بگويد از درمانگاه رفت.

پ.ن:من قبلا يه داستان ديگه هم نوشته بودم. لطفا اون رو محسوب نكنين و داستان جديدم رو حساب كنين. اگه اين كارو كنين ممنون می شم.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.