هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
#49

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
اما طلسم لرد به دامبلدور خورد و او نقش بر زمین شد.لرد که از پیروزیه خود به شگفت امده بود با غرور مشتش را به هوا برد و رو به مرگخوارانش فریاد زد:بله...من توانستم البوس دامبلدور معروف جادوگری که همه فکر میکردند قویه رو بکشم.
مرگخوارها به سوی ولدمورت رفتند و اماده ی جش ن حسابی بودند .چند مرگخوار دور دامبلدور جمع شده بودند و او را هو هو میکردند و از این که دشمن سرسختشان به دست لرد کشته شده سر از پا نمیشناختند.
اما...ریموس لوپین که روی صندلی مان طور که دست ها و پاهایش را بسته بودند نشسته بود و با ناراحتی به دامبلدور افتاده بر زمین چشم دوخته بود و اشک میریخت.باور نمیکرد که البوس دامبلدور مرده باشد...نه این امکان نداشت.ریموس تا ان جایی که در توانش بود سر ولدمورت و مرگخوارهایش داد و فریاد میزد و از ان ها میخواست که بس کنند و جسد دامبلدور را خاک کند تا روحش در عذاب نباشد.
ولدمورت که جامی در دست داشت به سوی لوپین برگشت و گفت: محفلی!ایا تو نمیدونی ما برای کشته شدن البوس داریم جشن میگیریم؟برای چی دشمنمون رو باید خاک کنیم؟
_من نمیتونم البوس رو با این وضع ببینم دست های منو باز کنین تا خودم خاکش کنم.
اما لرد و همدستانش به حرف های لوپین اهمیتی نمیدادند و به عیش و نوش خود میپرداختند.

مرگخوارها ان قدر خوردند و از پیروزیشان فریاد کشیدند که دیگر توانی برایشان باقی نملند پس به سوی بستر هایشان شتافتند و به خوابی عمیق همراه با خروپف هایی فرو رفتند.
تنها کسی که در ان شب خوابش نبرد ریموس بود او هنوز از مرگ دامبلدور شوکه شده بود ارزو میکرد کاش او به جای البوس مرده بود.
ریموس سرش را بلند کرد و ناگهان...نفس در سینه اش حبس شده بود.چه طور ممکن بود؟دامبلدور سر جایش نبود.دور و اطرافش را گشت اما البوس نبود.ناگهان کسی دست هایش را گرفت به سرعت برگشت و البوس را دد که لبخندی بر لب داشت.
_البوس ...تو که مرده بودی.
البوس با مهربانی رو ریموس گفت:درسته اما وقتی اون طلسم رو لرد به زبون اورد اون طلسم به من نخورد چون همه خیال میکردند به من خورده دیگه نگاه موشکافانه ای ننداختن ببینن به من خورده یا به اون مرگخوار...
و بعد دستش را به سویی نشانه گرفت که در پشت جعبه ای بود و پشت ان جعبه مرگخواری.
_پس تو چرا همون موقع بیدار نشدی؟
_صبر کردم تا شب بشه و تو رو نجات بدم حالا بذار دستت رو باز کنم...




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۹:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
#48

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
دامبلدور مشغول خوردن پيتزاي بزرگي بود كه روي ميز قرار داشت.
دامبل: سالاد نداري؟
_ سالاد؟
دامبل: به همراه دوغ! ميدوني؟ من هميشه پيتزا رو با دوغ و سالاد كلم ميخورم. خيلي خوب ميشه!
ولدي: من متاسفم. دوغ و سالاد نداريم. چيز ديگه اي ميل ندارين؟
دامبل كمي فكر كرد: هوووم...نه.اوه...راستي ، الان برنامه كودك داره. من عاشق خاله شادونه هستم. اگه ميشه...
_ نه!
دامبل: اوه...باشه.ولي حيف شد!
ولدي: خب.پس بريم سر...
دامبلدور: نه.صبركن. من ميخوام برم دست به آب.
ولدي:

******************************

_ خيله خب. شروع كنيم.
ولدمورت: چه عجب. روبه روي من وايسا. خيله خب...3 2 1.
_ كروشيو!
ريموس فرياد زد: نه!
دامبلدور با لبخندي كه بر لبش نقش بسته بود روي زمين افتاد.
ولدي: اِ..چي شد؟
دامبلدور در حالي كه از جا بلند ميشد گفت: تو گفتي كه من جلوت وايسم.بعد تا 3 شمردي. فكر كردم ميخواي عكس يادگاري بگيري! من هم لبخند زدم! ولي اگه از اول ميگفتي ميهخواي باهام دوئل كني ، من حاضر بودم.
ولدي و مرگخواران:
آلبوس گفت:: حالا من حاضرم.
ولدي: پس اين بار دوئل ميكنيم. فهميدي؟
_ آره. نفهم كه نيستم.
ولدي: آره نيستي!



_ آماده اي؟
_ بله.
_ 3 2 1.
دامبلدور فرياد زد: كروشيو!
_ آوداكداورا!
دامبلدور جاخالي داد و پشت ميزي پنهان شد.
_ كروشيو!
ناگهان همه جا خاموش شد.
دامبلدور گفت: اِِ...چي شد؟
لردولدمورت گفت: هيچي برق رفت. جديدا برق هي ميره.
لوسيوس گفت: بله.وما بايد در مصرف برق تا حد ممكن صرفه جويي كنيم و...
_ كروشيو لوسيوس!
دامبلدور: لوموس!
ولدمورت گفت: خيلي حيف شد. چون من نميتونم توي تاريكي دوئل كنم. بايد صبر كنيم برق بياد.
دامبلدور گفت: نه! من ميخوام حالا دوئل كنم. من نميتونم ريموس رو در غل و زنجير ببينم. براي نجاتش ميخوام هركاري بكنم.
ولدي: باشه.
آلبوس گفت: 1 2 3.
و هردو با هم گفتند: كروشيو!
ريموس فرياد زد: مواظب باش.
اما...


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
#47

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
چند دقیقه بعد البوس دامبلدور در مقابل لردولدمورت ایستاده بود و اماده ی جنگ با همدیگر بودند.

-------------------
دامبلدور رو به ولدمورت کرد و گفت :
- ولدی بوقی چوبت رو در بیار
ولدی :
- الان ..... چوب ... چوب کو ؟
- اه نیستش .. اها در جیب ما جا مانده بود ! بیا بگیرش

- به سزای عملت میرسی دامبل
- دامبل نه البوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور

ملت مرگخوار :
اسم .. اسمش ..

- حالا چوبت رو در بیار دامبل
- یک پیشنهاد .. ما که داور نداریم
- داور راست میگیا ..
کی میخاد داور بشه

ملت مرگخوار :

- اروم تر فقط یکیتون رو میگیرم ..لوسیوس تو بیا داور وایسا
لوسیوس :
-

- حالا ذوق زده نشو

چند دقیقه بعد
- با شماره من 3.2....
-یه سوال ولدی جون من گشنمه چیزی نداری ما بخوریم
ولدی :
-

ادامه دارد ...



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
#46

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
ولدمورت وبقیه همدستانش سرشان را به طرف در چرخاندند و با دیدن ان شخص لرزه به تن همه ی مرگخواران حتی ولدمورت که هیچ کس را قبول نداشت انداخت.
اما ان اسیر,یموس لوپین لبخندی بر لب داشت و همچنان که به دامبلدور خیره شده بود زیر لب زمزمه کرد نیازی به کش دادن ماجرا نبود دامبلدور خودش اومد

البوس دامبلدور چوبدستی به دست با چهره ای برافروخته در استانه ی در ایستاده بود و مستقیم به ولدمورت چشم دوخته بود.
سپس چهره اش تغییر کرد و با صدایی ملایم خطاب به ولدمورت گفت:یادت رفتهکه طرف حسابت منم؟پس ریموس رو ول کن و این جرات رو به خودت بده تا با من بجنگی.
ولدمورت با خنده ای تمسخرگونه گفت:اوه...مرگخوارا رو با ورودت خوش حال کردی البوس.
_گفتم ریموس رو ازادش کن.
_اون محفلیه ترسو رو به بلا سپردم.من جرات این رو دارم که با تو بجنگم و حاضرم همین الان کارت رو تموم کنم.

با گفتن این حرف ولدمورت مرگخوارا بالافاصله چوبدستیشان را دراوردند و به سمت ولدمورت گرفتند.
لرد دستش را به نشانه ی دست نگه دارید به سمت مرگخواران نشان داد و گفت:البته تنها!
_از اول هم قرارمون همین بود.
قطره های عرق روی پیشانی ریموس هر لحظه بیشتر میشد فریاد زد:البوس تو میتونی اونو شکست بدی.من و تمام محفلیا به تو افتخار میکنیم.
لرد به طرف ریموس برگشت و گفت:محفلی خوب به شکست خوردن البوس نگاه کن تا بتونی جزئیات رو برای بقیه تعریف کنی!
_اره جزئیات شکست تورو براشون حتما تعریف میکنم.
بلاتریکس با طلسمی ریموس رو شکنجه داد تا بلکه از این کنایه هایش کم شود.

چند دقیقه بعد البوس دامبلدور در مقابل لردولدمورت ایستاده بود و اماده ی جنگ با همدیگر بودند.

ادامه دارد...




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
#45

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
توجه همه به در جلب شد ، در روی پاشنه چرخید و آنی مونی وارد شد .
_ چی شده ارباب چرا چوبدستیو گرفتین طرفم ، منو نکش ارباب
لرد که خیالش راحت شده بود سر گفت:
_ بیا بشین پیش بقیه
_ بله ارباب ، راستی این کیه؟
کمی جلو تر آمد و وقتی چهره ی لوپین را دید تعجب کرد و بعد این تعجب کوتاه با چهره ای تمسخر آمیز لب
به سخن گشود:
_ به به چطوری عمو جون ، سارا اونز چطوره ، راستی یه سوال برای من پیش اومده : دامبلدور امشبو چطوری می خواد بدون تو به روز برسونه؟
همه ی مرگخواران با دیگر در حال استارت خنده بودند که لرد همه را لال کرد. لوپین با خود فکر می کرد :
_ این آناکین راس می گه ها ، سیریش که که رفته ماموریت فقط من می مونم که در حال ماموریت اسیر شدم.
و در دلش امیدی جان گرفت که دامبل حتما برای اهداف کاملا آسلامی و شفاف دنبال او خواهد گشت و برای گذراندن شب با او هر کاری می کند. پس نوری از امید در دلش روشن شد . و سعی کرد کمی ماجرا را کش دهد.
_ ببینم لرد تو نمی خوای از من باز جویی چیزی بکنی ؟ من خیلی اطلاعات دارما ...
و از ته جمع مرگخواران بلا فریاد زد :
ارباب بذارین به عهده ی من از پسش بر میام
_ خیلی خب بلا خودتو اذیت نکن ، برو حال کن.
در همین حین بود که دوباره صدایی از طرف در به گوش رسید اما کمی از قبلی بلند تر بود.


تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
#44

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
همه ساكت شده بودند. هيچ كس جرئت تكان خوردن نداشت.لرد دوباره رو به لوپين كرد. لوپين در تقلا بود تا دستانش را از ان طناب كلفت جدا كند. ولي هيچ فايده اي نداشت.لرد قهقهه زد. همه ي مرگخواران ساكت مشغول تماشاي اندو بودند.لردي كه مي خندد و لوپين كه از دستانش خون ميچكد.هيچ كس باور نميكرد. نه نه. اين نمي توانست واقعيت داشته باشد.
لرد سياه دست از قهقهه برداشت. به ارامي گفت: خب لوپين. اخرين باري كه همديگر را ديديم يادت مي ايد؟
ناگهان لرد برگشت و به بلا نگاه كرد.
لرد: بلاتريكس. چه احساسي داري؟
بلا: خوشحالم لرد سياه. خيلي خوشحال.
لرد رو به لوپين كرد: ميشنوي؟ اون از تو بدش مياد. همه از تو بدشون مياد.
لوپين با صداي ضعيفي گفت: من هم از تو و همه ي دار و دستت متنفرم.
لرد فرياد زد: عالي شد. وقت خداحافظي رسيد. خداحافظ .
لرد چوبش را طرف لوپين گرفت.لوپين چشمانش را بست. ناگهان صداي عجيبي به گوش رسيد. لرد چوبش را طرف صدا گرفت.و....
اين داستان ادامه دارد.....


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
#43

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
لرد از جايش بلند شد و در حاليكه به بليز كه پشت ريموس لوپين ايستاده بود اشاره مي كرد تا بنشيند لب به سخن گشود تا موضوع را براي مرگخواران و وفادارن خود شفاف كند :
- لرد از بليز و بلاتريكس خييل راضيه , بالاخره بلا تونست شوهر اون خواهر زاده ي ناپاكش رو گير بياره ... اونم مثل همسرش يه جادوگر ناپاكه .

جمعيت مرگخواران از پشت ميز به سر و صدا افتادند و بعضي ها با كنار دستي ها صحبت مي كردند و بعضي ها هم گوشي هاي مشنگي خود را بيرون آورده و در حال اس ام اس بازي بودند كه لرد با خشانت فراوان فرياد زد :
- جلوي يه محفلي خودتونو به مسخره گرفتين ؟ اينكارا چيه ؟ خجالت نمي كشين ؟

ملت مرگخوارا كه از خشانت لرد به ترس آمده بودند , دست از صحبت كشيدند و گوشي ها را در جيب رداهاي جادوگري خود گذاشتند .
لرد كه كمي در صد خشانت خونش پايين آمده بود به سمت ريموس حركت كرد .
همينطور به او نزديك و زنديك تر مي شد , چوبدستي لوسيوس را كه چند روز پيش از او گرفته بود را بيرون كشيد و در حاليكه نوك آن را به سمت ريموس گرفته بود و آن را مي چرخاند گفت :
- بليز ... مي خوام بدونم نظرت چيه ؟
- در مورد چي ارباب ؟
- در مورد اينكه ... اينكه با اين ... نمي تونم بگم . با اين چيكار كنيم ؟
- شما خودتون صاحب مال هستيد ارباب !

ملت مرگخوار با اين حرف بليز رفتند رو هوا و با تك فرياد لرد دوباره ساكت شدند .
لرد كه ديگر تحمل اينهمه توهين را نداشت وردهاي «كروشيو» را نثار آنها كرد .



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ دوشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۶
#42

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
با اجازه لرد برای فعال کردن این تاپیک موضوع جدید میدیم.
__________________________________________

چند روزی از اقامت لرد نگذشته بود. قصر مالفوی روزانه پر از مرگخوارانی بود که برای ادای احترام به لرد کبیر به این قصر میامدند.
پذیرایی از لرد جزو کارهای عادی خانواده مالفوی شده بود و آنان آن طور که معلوم بود هیچ مشکلی با این کار نداشتند یا اگر هم داشتند جرات نشان دادن آن را نداشتند.

آن طور که معلوم بود،لرد نقشه جدیدی در سر داشت و قرار بود بزودی آن را برای مرگخوارانش توضیح دهد.
و سرانجام آن روز یا بهتر گفت شب فرا رسید.
------------------------------------------------------------

شب سردی بود.باد همچو دیوانها در آن کوچه هیاهو میکرد. در این چند روز آخر آن کوچه انسانهای عجیب زیادی دیده بود که همچون بخار پدیدار و همچون دود ناپدید میشدند.
ولی در آن شب همه چیز طور دیگری بود. تنها نور از خانه ای بزرگ و پادشاهی درست در انتهای کوچه میامد. جایی که چیزهای پلیدی در حال رخ دادن بود.قصر خانواده مالفوی.
-----

با ورود وی همگان ساکت شدند. برخی از جایشان بلند و برخی هنوز حیرت زده به آن در نگاه میکردند.آنان هنوز این را باور نمیکردند. باور نمیکردند که ریموس لوپین با دستان بسته جلویشان ایستاده باشد. در پشت وی مردی با ردایی بلند پدیدار شد.
لرد با دستانش به مرگخواران فهماند که باید صبر کنند.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲ ۱۷:۳۹:۴۰



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#41

الادورا  بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۹۵
از شجره نامه ی خاندان بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
باز نارسيسا در آن قصر بزرگ تنها مانده بود. او احساس مي کرد
زنداني شده است. دلش مي خواست از آن قصر نفرين شده بيرون برود. او از فکر اينکه دوباره تنها بود و بايستي فقط صبر مي کرد
داشت ديوانه مي شد. دوباره سکوت حکم فرما شده بود و فقط
صداي گام هاي نارسيسا بود که سالن عمومي را طي مي کرد و از پلکان شرقي به طرف اتاق دراکو مي رفت. قطرات اشک آرام از
گونه هايش پايين مي چکيد. او در اتاق را باز کرد و داخل شد. با اينکه آنها سالن اصلي را تميز کرده بودند و همه چيز را به حالت اول در آورده بودند با اين حال هنوز اتاق هاي طبقه ي بالا نامرتب بود. نارسيسا چوبدستي اش را درآورد و با حرکت موجي شکلي تمام وسايل اتاق را به حالت اول برگرداند. او با ديدن دوباره ي اتاق دراکو دلش لرزيد. پسرش دراکو معلوم نبود که چه سرنوشتي دارد. نمي دانست که آيا ولدمورت او را از دست ماموران نجات داده بود يا نه.
با ياد آوردن ولدمورت چيزي شبيه به خنجري بر قلبش فرود آمد، چرا ولدمورت او را براي انجام ماموريتي که لوسيوس و بلا رفته بودند انتخاب نکرده بود. تا کي مي بايست در اين قصر مي ماند. او روي تخت دراکو دراز کشيد و با خود انديشيد دست کم ديگر کارگاهان نمي توانند به اينجا بيايند. او مي توانست مدتي را در آرامش بگذراند. همانطور که به همه ي چيزهايي که اتفاق افتاده بود مي انديشيد پلک هايش سنگين شد و به خواب رفت.
پس از مدتي از خواب پريد کابوس وحشتناکي ديده بود. او سراسيمه از اتاق خارج شد. چيزي در ذهنش جرقه زد به طرف اتاق انتهاي راهرو رفت همانجا که آينه ي راه به جا وجود داشت و او آن را شکسته بود. در اتاق را باز کرد. جسد دو مامور بي جان هنوز آن جا بود. نارسيسا بي توجه به آنها به طرف آينه ي شکسته رفت. تصوير چندتايي خودش را درون آينه هاي تکه شده مشاهده کرد. چوبدستي اش را بالا گرفت و گفت: ريپارو....
لحضه اي بعد تکه هاي خرد شده ي آينه به هم پيوستند و آينه صحيح و سالم رو به روي او بر روي ميز خودنمايي ميکرد.
_____________________________________
خوب با توجه به پست قبلي چيزي يا سرنخي براي ادامه دادن موجود نبود. اين تاپيک هم تقريبا يه سالي مي شه که متروک مونده. اگه خوب از آب در نيمد معذرت.
اسم رمز آينه "ادميتانسي" است. براي ادامه دادن و استفاده ي نارسيسا از آينه لازمه.


همه ی ما به واقعیت جادو ایمان داریم، اما جادوی ما چوبدستی هایمان نیست، بلکه قلبهامان است.
[img]http://i14.tinypic.com/2u94e


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۴
#40

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
بلاتريكس با خشم رو به بقيه كرد و گفت:
- من رازدار اينجا مي شم!
همه با تعجب نگاهي رد و بدل كردن.پيتر اخمي كرد و روش رو بر گردوند.با اين حال نارسيسا خيلي خوشحال بود.شايد كمي بيش از حد....
- واي بلا!اگر اين كار رو بكني من براي هميشه مديونتم!
- خيلي خب....پس بلا همراه من بيا افسون رو اجرا كنيم.
و سوروس و بلاتريكس از سالن خارج شدند.نارسيسا با طراوت و شادابي اي كه در اين چند وقت ازش بي بهره بود از جاش بلند شد.به اطرافش نگاهي كرد.چوبدستيش رو برداشت و حركتي موجي بهش داد.در مدت چند ثانيه سالن به حالت اولش بر گشت.
مبل ها به دوباره پابرجا شدند و اثري از سوختگي بر رويشان باقي نماند.ديوار ها باري ديگر سفيد شدند و تابلو ها هم صاف و تميز بر روي ديوار جايي گرفتند.
نارسيسا با خنده اي شاد به طرف لوسيوس بر گشت:
- عالي نيست...؟! دوباره راحت شديم!
لوسيوس نمي تونست آرامشي رو كه سيسي بهش دست يافته از بين ببره.پس تنها با لبخندي كه كمي تلخ مي نمود سرش را تكان داد.رو به پيتر كرد و با لحني محكم اما اندكي غم آلود گفت:
- پيتر برو بالا....
- من...به من دستور نده....
- مي خواهي بر گردي؟
اين حرف ساده تاثيري فوق العاده در پيتر داشت به طوري كه بدون بر زبان آوردن حرفي خارج شد.
آنگاه لوسيوس دوباره نگاهي به نارسيسا كرد.نگاهش حاكي از عشق و علاقه ي زيادي بود كه گذر زمان هم نتونسته بود ازش بكاهد ، بلكه افزايشش نيز داده بود.
- سيسي...از اين به بعد اين خونه براي تو امنه.فكر نمي كنم ديگه مشكلي به وجود بياد.پيتر هم پيشت مي مونه.
- براي من و .....
و با ناباوري به همسرش چشم دوخت.
- ما بايد بريم....ولي من بازم بر مي گردم....مي دوني كه ماموريت براي لرد...
تمام شادي نارسيسا ناگهان از بين رفت. در يك لحظه غم و اندوهش را از بين برده بود.اما ناگهان به خاطر آورد.....دراكو پيش لرد سياه بود.چطور ممكن بود اين نكته رو فراموش كنه...پسرش ....در طي چند لحظه صورتش دوباره پير مي نمود.چشمانش دوباره ميزبان همان نگراني شدند.لب هايش باز هم مي لرزيدند و قلبش بار ديگر سعي در جهيدن از قفسه ي سينه اش را داشت.
- ولي دراكو چي مي شه؟لوسيوس اونو نمياري...؟
لوسيوس ديگر تحمل اين نگاه ها و حرف ها را نداشت از جايش بلند شد.به آرامي گونه ي خيس از اشك سيسي رو بوسيد و به سمت ورودي رفت.چيزي نگفت.و در دل نيز آرزو مي كرد تا نارسيسا هم چيزي نگوييد چون نمي دانست كه اگر صدايش را بشند مي تواند برود يا نه؟!
ولي او هم چيزي نگفت.غرق در تفكراتش بود....غرق در بدبختيش...غرق در فكر پسرش....
- لوسيوس كار تموم شد بايد بريم.
تنها نيم نگاهي دوباره بر پيكر در هم شكسته ي نارسيسا انداخت و از خانه اش خارج شد.....


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۶ ۱۵:۳۰:۳۱

[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.