هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵
#58

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
واقعا بهت تبریک میگم آیدی . چرا داستانو تموم کردی ، همرو بردی بیمارستان . نکن این کارو . ما اونهمه زحمت کشیدیم داستانو جلو بردیم اونوقت تو با یک حرکت انتحاری همه چیزو خراب کردی . ... آهای بلیز کجایی که بلرویچت دغ کرد مرد . در ضمن چرا دامبل و ققی و ولدی رو کشتیشون الان نفر بعد از تو باید چیکار کنه . من ناچارن از مردن اون سه نفر فاکتور گرفتم .

--------------------------------------

در باز شد و شخصی که بر پاشنه پا حرکت میکرد،ارام ارام پا به درمانگاه گذاشت.
پروفسور مک گوناگل بعد از ورود به درمانگاه ، بسرعت بسمت تخت آلبوس حرکت کرد و با یک حرکت انتحاری ، عشقولانه شیرجه ای بروی آلبوس زد .
آلبوس : مینروای عزیزم ....
مینروا : بگو ببینم کی این بلا رو سرت آورده .

دامبل قبل از لو دادن بروبچ اسلی ، نگاهی به اطرافش کرد و با دیدن چهره های خشمگین ملت بستری شده ، تصمیمش عوض شد .

آلبوس : مینروا گلم . پام رفت توی جوب اینجوری شدم .
مینروا : خب من دیگه باید برم و به کارای مدرسه برسم .

مک گوناگل بعد از انجام حرکتی انتحاری ، آسلامی از درمانگاه خارج شد و آلبوس ، ققی و ولدی را با ملت خشمگین تنها گذاشت . طولی نکشید که آن سه مفلوک در وسط ملت خشمگین گرفتار شدند .
ملت خشمگین :
دراکو دستانش را به نشانه سکوت بالا برد و بروبچ اسلی آرام شدند .

دراکو : خب حالا میریم سر اصل مطلب . آلبوس تو هم می خوای علیه من شورش کنی ، درسته ؟
آلبوس : نه بجون تو . من چطوری می تونم علیه داماد گلم شورش کنم . ( برای اطلاعات بیشتر از ازدواج دراکو و آنیتا به تاپیک دامبل و خانواده مراجعه کنید ) من فقط برای این اومدم که بگم ، این ولدی گناه داره . تازه لرد شده بیچاره . هزارتا آرزو داره . همش زیر سر اون حاجیه که اینو اغفال کرد .
ولدی :
آلبوس : البته هر جور صلاح می دونین ، اصلا بزنین نا کارش کنین ، به من چه .
ولدی : باب جون ناسلامتی من لرد سیاهم . این چه وضعشه .

وزیر چهره حق به جانبی گرفت و با قدرت گفت :

- ببین ولدی جون ، تو دو راه بیشتر نداری .
راه اول : اعتراف کنی که با حاجی ، کریم و کریچر ، چه نقشه ای علیه من کشیدین .
راه دومم اینه : اینبار دراکو هیچ نگفت و در حالی که نیشخندی شیطانی در چهره اش وجود داشت ، با سر به ملت خشمگین اشاره کرد .
ملت خشمگین :

ظاهرا ولدی چاره ای جز راه اول نداشت . او در حالی که زار زار می گریست ، گفت :

- باشه باشه ... اعتراف میکنم .

------------------------------


دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵
#57

ایدی مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۱ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
از قصر باشکوه مالفوی...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 166
آفلاین
نچ نچ نچ...!این چند روزه تالار به چه جایی رسیده!با دوستای ناباب گشته...حالا کارش به جایی رسیده که مدیر مدرسه را گرفته و داره باهاش سوپ البوس با رشته ققنوس میپزه...بچه ها انقدر ما رو وارد بازی پیچیده نکنید!
--------------------------------
ولی دستی از پشت او را گرفته بود ...دستهای کشیده و سرد دراکو محکم پرهای او را گرفته و میکشید.سرمای دستان او لرزه ای بر تن ققی نشاند.سپس رودلف با یک خنده شیطانی گفت:
-"کجا با این عجله؟سوپمون بدون پرهای ققی لطفی نداره..."
-"تا سه نشه بازی نشه..."
-"نگران نباشید هوا گرمه سریع مغز پخت میشید!"
صداهای مختلف در سر البوس و ققی و لرد و حتی بچه های اسلی میپیچید و بدنبال ان خنده های مکرر و موذیانه..........

<<<<<<<یکساعت بعد در درمانگاه خانم پامفری>>>>>>

-"وای چقدر گوشت ققی خوشمزه اس"
-"فکر نمیکردم شنل ولدی مزه پیاز بده!"

خانم پامفری با قدمهای خانمانه اش ریز ریز با هر صدا بطرف یک تخت میدوید:
-"نگاه کن...اینا باخودشون چیکار کردن؟!معجونهای قوی خواب اور و ارام بخش هم اثر نداره...وای ریگولوس دوباره تشنج کرد!"
هریک از بچه ها روی تخت افتاده بودند و گهگاه زیر لب حرف میزدندو به رعشه می افتادند.
در همین حین در باز شد و سه نفر باارامش قدم به درمانگاه گذاشتند.چهره خونسرد آیدی که در وسط ان سه نفر جلو می امد، با دیدن برادرش که روی تخت یک لحظه ارام نداشت، براشفت .رو به خانم پامفری کرد و پرسید:
-"پس چرا حال اینها هنوز خوب نشده؟"
لارا که یکی از سه نفر ملاقاتی بود،گلدان کاکتوسی را روی میز کنار تخت رودلف گذاشت و زیر لب گفت:
-"اینا حد خودشون رو نمیدونند.هرچیزی رو شوخی میگیرن."

الکتو لب تخت بلیز نشست و با لحنی سرزنش امیز گفت:
-"این همه تو تلویزیون میگن بابا این چیزا بده...بدبختا نخورید،میمیرید،اینا که حرف بگوششون نمی..."
که با دیدن چهره های بقیه حرفش را خورد.بلیز پتوی خود را بالا کشید و بدینوسیله الکتو را از روی تخت بزمین پرت کرد.رودلف که برای لحظاتی هوش و هواسش برگشته بود گفت:
-"باعث و بانیش خود این اقای واعظ بود!"
لارا برای اینکه حرف او را سرکوب کند دستش را در پارچ اب روی میز رودلف کرد و به کاکتوس پاشید و گفت:
-"خوب اون ادم هیچی نوفهمه...یه چیزی گفت شما ها چرا با این عقل ناقص حرفش رو گوش کردید؟"
رودلف داد زد:
-"وای عجب توهمی!چقدر لرد خوشمزه ست .مزه سکنجبین کاهو میده!"

ولی ریگولوس به نشاه مخالفت سرش را محکم تکام داد و گفت:
-"نخیر هم...مزه قیمه لا پلو میده!(اوق...)"


بعد از اینکه خانم پامفری معجون پنجه گرگینه و خون اژدها را به انها خوراند دوباره در باز شد و شخصی که بر پاشنه پا حرکت میکرد،ارام ارام پا به درمانگاه گذاشت....
-------------------------
به این میگن پست ارزشی! البته مطمئن نیستم مورد استقبال قرار بگیرد...
با احترام
A.M


"صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت...ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت"


[b][color=006600]"گل بخندید که از ر


تالار !
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۵
#56

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
آلبوس در حالی که چیزی را از کشوی میزش خارج می کرد و به جیبش داخل می کرد ، رو به ققی گفت :
- باید سریع تر بریم اون جا . نمی دونم چی شده که این قدر عصبانی شدن .
آلبوس در حالی که با چابکی! و زیرکی بر پشت ققی جای می گرفت ، در حالی که داشت زیر خودشو برای نشستن نرم می کرد ، در گوش ققی گفت :
- تند برو ، وگرنه اون رو از جیبم در میارم !
فقط مرلین عالم است که آن چیزی که آلبوس اشاره کرد چی بود ولی هر چه بود باعث شد ققی با آخرین سرعت حرکت کند . بر فراز آسمان هاگوارتز ، تکه ریشی بر روی یک پرنده در حرکت بود . آلبوس خیلی از این سفر خوشش آمده بود . از سفر با ققی لذت برده بود .
در حیاط مدرسه یک نفر می دوید و بیست سی نفر به دنبالش . ترس و وحشت و گیجی در صورتش نمایان بود . انگار داشت با نگاهش می پرسید که آخه من چی کار کردم که اینا از دست من عصبانی شدن ؟
آلبوس با در دست داشتن ریشش و در حالی که سعی داشت با سرعت کمتری بدود تا صحنه ی های خوب را خراب نکند ، به سمت آن ها رفت .
ولی گیر کرده بود . دورش را اسلی های عصبانی گرفته بودند . همه به او چنگ و دندان نشان می دادند و هر کس سعی داشت یک قدم به او نزدیک تر شود . کسی از او ترسی نداشت . ولی او از همه ترس داشت! . آلبوس با چهره ای گیج به آن ها نگاه می کرد .
یکی از بچه های اسلی که از همه به او بیشتر نزدیک بود ، بر گردن ولدی پرید و دستاش رو دور گردن ولدی پیچوند .
همه به ولدی نگاه می کردند . خیلی ترسیده بود . آلبوس به او نگاه کرد . دلش به حال او سوخت و به میان بچه های اسلی رفت و گفت :
پخ ! برید دمه در خونه ی خودتون بازی کنین ! به لرد ما چی کار دارین !؟ برید ... برید بابا !
همه با قیافه های مبهم به آلبوس نگاه می کردند که به لرد نزدیک شده بود و از پشت! دست لرد را گرفته بود . کسی نمی دانست ، شاید لرد در حال انجام کاری آسلامی بوده !
آلبوس با خود فکر کرد ، شاید اینا می خوان لرد رو مورد بی احترامی! قرار بدن . پس بهتره که من ازش دفاع کنم ! به نفعمه !
بچه های اسلی به این دو نفر که در وسطشان گیر کرده بودند نزدیک و نزدیک تر می شدند . خیلی نزدیک ! تا اون جایی که ...
- آخ ... نامرد چی کار می کنی ؟ این رو نداشتم دیگه !
آلبوس به پشت سرش نگاه کرد تا بفهمه ولدی چی میگه ، ولی از کرده ی خود پشیمان شد !
آلبوس می دونست که از دست رفته و به دام اسلی ها افتاده . داشت به چشم های از ترس گشاد شده ی ولدی نگاه می کرد . چیزی را در چشم هایش دید . نیرویی گرفت و نعره ای زد !
آلبوس : - نه .... من نمی ذارم ... اوووف ، وووی ، نه .. نه ، نه ... نه ، خواهش می کنم !
می خواست از وسط بچه های اسلی رد بشه ولی گیر اونا افتاده بود . حالا دو اسیر داشتند . وقتی داشتند دست و پایشان را می بستند ، بارتی و بلیز و ماروولو نگاهی به سمت کفتر! آلبوس انداختند .
ققی همان طور که داشت پرهاشو نوازش می کرد ، خشکش زد . فهمید می خواهند چی کار کنن ... با نهایت سرعت از اونا دور میشد ... ولی دستی از پشت او را گرفته بود .

---------------------
آخ بلیز ! جونه من اینو کاریش نداشته باش ! من عقده شده برام که پست ارزشی بزنم ! نمیشد !
البته همیشه ارزشی می زنم

چقدرم که ارزشی بود
این رولو برای عضویت در گروه مرگخوارا میذاشتی انقدر که جدی بود تا حالا هزار بار پیتر ( پیتر ؟ ) تو رو برای ارتش انتخاب کرده بود .
رولت از نظر فضا سازی که ایرادی نداشت . دیالوگاشم بد نبود . اما فکر میکنم از نظر نوع نوشتار یکم با نمایشنامه های دیگر تفاوت داشت . یعنی فکر میکنم کمی موضوع رو جدیش کردی ( قابل توجه بلرویچ ) . در هر حال از اونجایی که پست من ارزشی تر از پست توئه پس نگران نباش پستت رو پاک نمیکنم ( اصلا چرا پاک کنم ؟ )


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۱۸:۳۰:۲۵
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۱۸:۵۳:۳۲

آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۵
#55

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
دوستان این پست ارزشی رو از من قبول کنید تا رستگار شوید .
-------------------

چند لحظه بعد
مکان دفتر آلبوس .
آلبوس و ققی کنار هم نشستن و آلبوس داره پرای ققی رو شونه میزنه .
آلبوس : کفتر عزیزم چقدر پرات کم پشت شده ؟
در همون لحظه آلبوس لای شونه رو نگاه میکنه و یه مشت پر کفتر میبینه که چسبیده به شونه .
ققی : آلبوس جون من باید به یه چیزی اعتراف کنم .
آلبوس : چیه آنفولانزا مرغی گرفتی ؟
ققی : نه از اون بدتر !
آلبوس : تو هم زز شدی ؟
ققی : از اون بدتر !
با کفترای محل دعوا کردی ؟
ققی : از اونم بدتر
آلبوس : نکنه کریچ زدتت ؟
ققی : خدا نکنه ولی اینم نیست .
مدتی سکوت برقرار شد سپس آلبوس گفت :
- ای بابا چقدر من پیر مرد رو بازی میدی خوب بگو چرا پرات ریخته دیگه !
ققی یکم این پا و اون پا کرد سپس گفت :
- اون هفته پیش بود که با مینروا رفتین ماه عسل .
آلبوس خوب ....
ققی : یه چند روزی نبودین دیگه بعد من یواشکی از اون ژله هست که به ریشات میزنی . از اون زدم به پرام تا وقتی میرم بیرون پرنده کش باشم بعد اینجوری شد دیگه ....
آلبوس که به رنگ بنفش درومده بود نعره زد :
- تو چی کار کردی ؟ به ژلای من دست زدی ؟ همونایی که مینروا برام خریده بود ؟ نمیدونی من به اینکه کسی بی اجازه به وسایلم دست بزنه حساسیت دارم ؟ میخوای نیمروت کنم بدم گرواپی بخوردت ؟
ققی خواست جواب بده که در همون لحظه موبایل آلبوس زنگ زد . آلبوس در حالی که با دقت داشت به شماره نگاه میکرد گفت :
- یعنی کی میتونه این موقع شب آرامشه منو به هم بزنه .
آلبوس : الو آلبوس هستم از هاگوارتز .
بلافاصله از درون گوشی صدای همهمه ای به گوش رسید و به دنبال آن صدای ولدی شنیده شد :
- آلبوس کمک ! بدو بیا . این اسلایترینی ها دیوونه شدن ! دارن منو از سقف آویزون میکنن !
صدای اسلاترینی ها از گوشی شنیده میشد
آلبوس : تام عزیز ما که تازه لرد عوض کردیم به همین زودی از دستت خسته شدن ؟
در همون لحظه همهمه ها اوج گرفت :
- همین الان کارشو تموم کنین !
- نه باید اول شکنجش بدیم .
صدای ولدی به سختی به گوش رسید :
- نمیدونم والا مثل اینکه منو با حاجی و کریچ و کرام بیرون دیدن . آلبوس جووون لو رفتیم .
آلبوس گوشی از دستش افتاد . اما در یک حرکت انتحاری عزمشو جزم کرد و دوباره گوشی رو از روی زمین برداشت .
آلبوس : خوب چرا اینا اینجوری شدن من که فکر میکردم ازت حساب میبرن ؟
ولدی : نمیدونم ولی دهنشون بوی X میده ( مدل جدیده )
آلبوس : ای بابا پس آوازه برادر حمید به مدرسه ما هم رسیده ؟
ولدی : به هر حال یا همین الان بیا کمک یا دیگه تامتو نمیبینی .
آلبوس : این چه حرفیه تام عزیز . مگه ما چندتا لرد داریم ؟
ولدی : پس آدرس رو بنویس ؟
آلبوس به ققی اشاره کرد و ققی پرواز کنان یه کاغذ براش آورد .
آلبوس : خوب بوووگووووو
ولدی : تالار اسلی !
سکوت برقرار شد .
آلبوس : خوب ادامش ؟
ولدی : همینه دیگه سریع خودتو برسون .
آلبوس : خوب راه اینجا رو که خودمم بلد بودم .
در همون لحظه صدای بلیز از درون گوشی به گوش میرسه :
- که داشتی با همدستات تماس میگرفتی هان ؟ کیش دووونگ بوووف بومب پووووخق .
بووووق بوووووق بوووووق
آلبوس چند لحظه به گوشی خیره شد . سپس آب دهنشو قورت داد و در یک عملیات شهادت طلبانه رو به ققی کرد که داشت روزنامه زیر قفسش رو عوض میکرد سپس گفت :
بدو بریم تالار که لرد رو دارن کشته کشته زندش میکنن چیزه یعنی زنده زنده دارن میکشنش ......




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۵
#54

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
درود بر تو ای بارتی پلنگ . بلاخره یکی توی تالار پست نواخت .

------------------------------------------------------------

مردی سیاه پوش ، خیلی سیاها ، نه یخورده . با خشانت بالا . در آستانه در ایستاده بود . آری ، او ولدی بود . ولدیه خودمون .

ولدی طوری به بروبچ اسلی نگاه می کرد که انگار ارث باباشو بالا کشیدن . او با خشم وارد شد . با خود پنداش :

(( چرا اینها از من نمی ترسن ؟! نکنه فهمیدم ! نه این غیر ممکنه من این رازو تنها توی میتینگ به حاجی دارکی گفتم . ))

اسلیترینی ها نیز خشمگین بودن و طوری به ولدی نگاه می کردن که انگار ولدی کفی کباب زدست .

ولدی بر خشم خود افزود و با وقار خاصی وارد تالار شد .
بروبچ اسلی نیز بر خشم خود افزودند ولی آنها وقار نداشتند ، بلکه همچون وحشی های گرسنه به ولدی نزدیک و نزدیکتر می شدند .

در صحنه ای کاملا هالیوودی :
ولدی بیا ، برو بچ بیا ، ولدی بیا ، بروبچ بیا ، دوباره ولدی بیا ، دوباره برو بچ بیا . حالا ولدی نیا ، ولی برو بچ بیا . ولدی ترسید ، ولی بروبچ نمی ترسن و جلو میان . ولدی فرار کرد ، برو بچ هم دنبالش .

لارا : وایسا ای خائن .

ولدی همچنان که با سرعت فرار می کرد گفت :
- یاران اسلی من چه شده شما را ، که اینگونه بر من خشم می گسترانید . آیا از من گناهی سر زده . به من بگویید .

بلرویچ : اولا این چه طرز حرف زدنه ، حالمون بهم خورد . دوما توی میتینگ با خائن ها و مدیرا چرا درد و دل می کردی . حالا دیگه به ما خیانت می کنی . مگه نگیرمت .

ولدی : سوگند به هری پاتر خوشگلم که حاضرم سر به تنش نباشه من به شما خیانت نکردم یارانم .

دراکو : ای دروغگو . ناسلامتی من وزیرم و جاسوس دارم . اونا بهم گفتن تو با حاجی ، کریم و کریچر دست به یکی کردی که وزیر مردمی رو بر کنار کنی . یالا اعتراف کن . مگه نگیرمت ، واستا ببینم .

ولدی با خود فکر کرد که اینها از کجا متوجه نقشه اش شده اند . در حالی که با سرعت هر چه تمامتر می دوید ، گریه کنان گفت :
- ای ابرهای تاریکی ، ای سوسکهای سیاه ، ای ... ای ... ای پشه های خون آشام ، به سرورتان لرد سیاه کمک کنین . کجایین که لردتونو کشتن .

ناگهان آسمان دهان باز کرد و نوری تابیدن گرفت و ندایی ضایع و خز از اعماق آسمان گفت :

- اگه گزاشتین من به کارای زوپیس برسم . بابا چی می خواین از دست این لردی . ولش کنین بیچاره رو . بچه خیلی خوبیه .

دراکو : آخی ... بچه ها علیه . چقدر بانمکه ، نه ؟

بلرویچ : چشمم روشن ولدی ، با عله پاترم متحد شدی . بگیرین اون خائنو .

---------------------------------------------

- ولدی و حاجی دارکی و دار و دستش چه نقشه ای علیه وزیر کشیدن ؟

- آیا آنها موفق می شوند ؟

هووووم جالب بود ! در ضمن دراکو جان ببخشید من حواسم نبود دوتا پست بالا رو با آبی ویریش کردم . شرمنده اخلاق ورزشیتونم دیگه تکرار نمیشه !


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۱۵:۳۱:۴۸

دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۵
#53

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
همه ی برو بچ اسلی یکی میندازن بالا!!!

بلیز: بچه ها بچه ها ولدی ادیسه رو دامن پوشیده

دراکو بلرویچ رو بقل کرده بود و در حال بوسیدن او بود :bigkiss: تو عشق منی !!! با من ازدواج می کنی جیگر:fan:

رودلف رو به دراکو کرد : هوووی اسموت مسجد که جای عشق بازی نیست، جای صلواته برای سلامتی منکرات صلوات . بیایید عضو 5.5 شوید

لارا: آلبوس عزیزم کجایی؟؟؟ بچه ها امروز قرار با آلبوس جونم بریم یه جای عشقولانه

ایدی از چیزی فرار میکرد: نه نه نه .ولدی میخواد منو بخوره .

الکتو :پسرم( ولدی ادیسه) گریه نکن الان برات شوکوووولات می خرم خفه شی.

جو متشنج بود همه از حالت عادی خود در اومده بودن ریگولوس سرش رو با شدت زیادی به دیوار میکوبیدو نعره میزد.

ناگهان کسی وارد تالار شد.


اینجا چه خبره ؟؟؟ اینجا تالاره یا x پارتی شایدمxxxپارتی

ولدی با تعجب جلوی در تالار ایستاده بود .

ناگهان لارا متوجه ولدی شد .
لارا بچه ها ولدی ادیسه اومده اون دشمن خونی ماست!!!! حملهههههههه

هوووم هر جا سخن از x باشد پای بارتی در میان است !!!
خوب نوشته بودی جالب بودش . فقط یه قسمت جملت یکمی نامفهوم بود من برات درست کردم .
موضوعت هم خوب بود و میتونم بگم سوژه خوبی رو انتخاب کرده بودی . بخصوص اون آخرش که بروبچ به ولدی حمله کردن بیچاره ولدی
کلا یه پست ارزشیه قشنگ و جالب بود دیگه
موفق باشی .


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۱۵:۰۴:۴۱
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۱۵:۲۵:۰۳

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۵
#52

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
ملت آسلامی اسلیترین با دیدن وضعیت غیر آسلامی رودولف ، صفی طویل را برای بالا انداختن قرص های توهم زا ( همون X خودمون ) تشکیل دادند . در این میان درگیری هایی هم به وقوع پیوست .

الکتو : آقا صف رو به هم نزنین . یکی یکی بیاین . به همه میرسه . اصلا عجله نکنین .
بلیز : آقا هل نده ... هل نده آقا ...
بلرویچ : برو داداش ... آبجی راه بده رد شم ... آقا راه بده ...

بلرویچ خارج از صف جلو آمد و با لات بازی خودش را جلوی صف رساند .

الکتو : کجا میای آقا مثلا صفه ها . همینجوری کلتو انداختی اومدی جلو .
بلرویچ : چی داداش ... با منی ... ببینم نکنه منو نشناختی ؟! من بلرویچم ، جوادترین جوادها . برنده لنگ زرین از فستیوال پرشین جواد . دارنده بلندترین پشت مو . شناختی ؟!. حالا بده یکی از اون کوفتی هات بخوریم ببینیم چیه .
الکتو : بـــــــــه . چاکریم داش بلر . تو برزیلم تعریف از شما بود . بفرما داداش .

و اینگونه شد که بلرویچ X ترکوند و شد آنچه که نباید میشد .

بلرویچ قرص را بالا انداخت و در جا غش کرد .
بلیز : اوه اوه . الکتو کشتیش که .
الکتو : بیا ... بیجنبه غش کرد . تو برزیل گفتنا به جواد موادا ندین بترکونن .

ناگهان بلرویچ برخواست . نور عجیبی در چشمانش دیده میشد . آری او با موفقیت X را ترکونده بود . برخواست و لنگی بیرون کشید و کلاه شاپویی از غیب ظاهر کرد و شروع به خواندن کرد :

- دیشب اومدم خونتون نبودی . راستشو بگو کجا رفته بودی .

سپس صدایی نازک کرد و با اشوه بگفت :

- به مرلین رفته صقا خونه دعا کنم ....

و این است عاقبت جواد بازی در سال 2006

هوووم ! جواد جان
بدک ننوشته بودی . امیدوارم از این به بعد موقع ترکوندن X ، جنبت کمی تا قسمتی بره بالاتر تا از این شعرا نخونی شوووووخیییییییییی !!! خوب بودش


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۱۵:۱۴:۵۷

دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
#51

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
همه ی بروبچ اسلی با سردرگمی به طرف منبع صدا به راه افتادند.هنوز به چند قدمی در نرسیده بودند.که در با صدای خشانت باری منفجر شد و مردی سیاه پوش با سر و صورت دوده گرفته وارد شد.
دارکو:مااااااااااااااااا.چه جوری این دره رو شکوندی.
مرد سیاهپوش که در حال پاک کردن دوده ها بود گفت:امروز کارگردان غایبه هرکاری می کنیم.
ریگولوس در حالی که به طرف مرد نزدیک و نزدیکتر می شد دستانش نیز بیشتر می لرزیدند.گفت:الکتو؟تو این مدت کجا بودی.چرا از مدرسه فرار کردی.

الکتو:من.رفته بودم.برزیل.خیلی حال داد کاشکی شما هم بودید.
ریگولوس و تمامی بچه ها در حالی که مثل زامبی ها به طرف الکتو می آمدند از خشم فریادهایی سر می دادند.
الکتو:صبر کنید بابا از برزیل یه چیزهای خوبی آوردم خیلی خوبن.
دارکو:چی؟اگه خوب نبودن داغونت می کنیما.
الکتو:قرص ایکس .خیلی خوبه مال مشنگاست اما این جورایی که من فهمیدم می خوری درجا حالت دگرگون میشه.
لارا در حالی که چانه اش را می خاراند و علامت سوالی روی سرش به وجود آمده بود گفت:حالا امتحانش که ضرری نداره.رودی جون .عزیزم یه لحظه میای پیشم.

رودولف:بله عشقمن کاری داشتی.اینا چین بخورمشون.باشه می خورم.
رودولف بی هوا سه چهار تا از قرصا رو انداخت بالا چند لحظه ای آرام ماند اما یه دفعه افتاد رو زمین و شروع به تشنج کرد.لحظاتی صحنه ای کاملا عشقولانه پیش آمده بود لارا بالای سر رودولف گریه می کرد.ناگهان رودلف معلقی زد و شروع کرد به رقصیدن. :pint: :pint: :pint:
رودولف:لارا تو هم بخور خیلی باحاله.الکتو عجب چیزی از مشنگا دزدیدیا.
الکتو:


تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۵
#50

ایدی مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۱ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
از قصر باشکوه مالفوی...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 166
آفلاین
- همگی خداحافظ سال نو مبارک!

با شنیدن این جمله،بچه ها گوئی تازه به یاد اورده بودند که عید شده،بخود امدند و دوباره شروع به جمع و جور کردن وسایلشان کردند.هنوز متعجب و مبهوت از عکس العمل والدین رودولف بودند که ناگهان پدرش در حالیکه چیزی را با خود میکشید از اتاق بیرون امد.گوش راست رودولف در دستان پدرش بود و او هم ناله کنان به ناچار پدر را همراهی میکرد.
"چند دفعه بهت بگم از این جک و جونور ها باخودت بار نکن .مامانت حوصله نداره که هر روز فضله اینها را تمیز کنه!"

صورت رودولف هم مثل گوشش که هنوز در دستان پدرش بود سرخ شده بود. با این حال سعی کرد درمقابل چشمان حیرت زده بچه ها خود را خونسرد نشان بدهد.بهمین خاطر با جدیت گفت:
-"بابا باور کنید اینبار همه کاراش رو خودم میکنم.لارا شاهد قولمه مگه نه..."
وقتی رویش را برگرداند هیچکس را در تالار ندید.جز یک مگس که وزوز کنان دور سرش میچرخید!
پدر رودلف که کاملا معلوم بود از این خلوت شدن ناگهانی تالار راضی و خوشحاله با خنده گفت:
-"اوه...بسه دیگه رودی !بیا بریم"
سپس گوش رودلف را رها کرد و ادامه داد:
-"در ضمن از این رفتارم ناراحت نشو.یه کم خشانت لازم بود تا تو راضی بشی..."

<<<<<<<سیزده روز بعد>>>>>>>>>

هنوز درون تالار کاملا خلوت بود.شومینه که رنگ شعله ها را از یاد برده بود،تازه تمیز شده و قابهای عکس مختلف روی دیوارها و پیش بخاری گرد گیری شده اماده برای پذیرایی از مهمانان همیشگی بودند.کم کم صدای چند نفر از پشت در شنیده شد که خنده کنان وارد شدند.سالن با صدای خنده انها طراوت گرفت .گوئی به انها خوشامد گفت.
-"ما که سیزده بدر تماما توی راه بندون گیر کرده بودیم و هرچی نحسی بود دادیم به ماشین ..."
-"نه ...سیزده بدر فوق العاده بود.جاتون خالی...کباب و جیگر با خانواده.بیست نفر شده بودیم ،فقط پسرای خانواده ها!دو گروه وسطی..."
صدای تقی ،بلیز و ریگولوس را که گرم صحبت شده بودند از جا پراند.
-"چی بود؟"
-"معذرت میخوام...در باز نشد خواستم از طلسم غیب و ظاهر استفاده کنم که اینطوری شد!"
این صدای ظریف و کشدار مخصوص آیدی بود که با سر روی زمین افتاده بود.بلند شد و شنل سفریش را تکاند و در تالار را برای دراکو باز کرد.بلیز با حالتی مشکوک پرسید:
-"چطوری اینکار را کردی ؟اینجا که پر از ضد طلسمه."
آیدی موذیانه لبخندی زد و جوابی نداد.دراکو پا به تالار گذاشت.بلیز با دیدن او موضوع را بکلی فراموش کرد و داد زد:
-"اوه...دراکو...دلم برات تنگ شده بود(دلم برات تنگ شده...چشام چه بی رنگ شده!)"
دراکو بسوی بلیز و ریگولوس رفت و انها را در اغوش گرفت:
-"خب کجا ها رفته بودید؟ریگولوس اب و هوای اردبیل چطور بود؟"
در همین حین دوباره صدایی از پشت در غرغر کنان بگوش رسید.
-"اهای...کسی اینجا نیست.این دره هم که تا ابد میخواد رمزای اجق وجق از خودش در وکنه.بابا نمیدونم رمز چیه.ایها الناس کمک..."

---------------------
با احترام
A.M


"صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت...ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت"


[b][color=006600]"گل بخندید که از ر


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#49

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
همه شروع کردن به شمردن حاضرین تا ببینن که چکسی بیرون در ایستاده است . لارا با دستپاچگی با یک ورد رودلف را از روی زمین بلند کرد و در یکی از نزدیکترین گنجه ها انداخت . صدای بسته شدن در گنجه با صدای باز شدن در تالار هم زمان به گوش رسید . سایه ای تاریک از لای در به درون تالار لغزید و شخصی وارد تالار شد .
- هم ،هم سلام بچه ها من پدر رودولفم من اومدم اینجا تا مطمئن - بشم قاطی وسایلش چیز خطرناکی به خونه نیاره میشه یکی به من بگه رودی کوچولو کجاست ؟
همه هم زمان آب دهناشونو با صدا قورت دادن . _(اینجوری : غو... )و لارا از اونور یک نفس راحت کشید ( اینجوری اوهوووو ) و با دستش عرق رو پیشونیش را پاک کرد . لارا در گنجه را باز کرد و جسم بی جان یا با جان رودولف با صدا ی بندی بر کف تالار نقش زمین شد .
لارا خنده نخودی کرد و گفت :
- این پسرتون فهمیده بود شما میخواهید بیان بازرسی چمدان ها به .خاطر همین رفته بود تو گنجه قایم شده بود ( )
همه هاج و واج به لارا نگاه کردن و لارا با در نظر گرفتن این نگاه ها گفت :
بچه ها چیزی شده یا من چیزی رو از قلم انداخته بگین ببینم -.
بابای رودی یک خنده خانه ویران کن سر داد به طوری که تالار شروع به لرزیدن کرد و چند تا از تابلو ها نقش زمین شدن و اشخاص درون تصاویر غر غر کنان تابلو را ترک کردن . بابای رودی بعد از اتمام خنده اش گفت :
- شما اصلا دروغگو خوبی نیستید خانم جوان من خودم تا چند لحظه پیش نمیدونستم که قراره بیام به بازرسی و سایل رودی کوچولو و مادرش هم ، هم زمان با راه افتادن من یک ورد هدف دار برای رودی فرستاد که معمولا رودی را 5 - 6 ساعتی میخوابونه و غیره ، غیره و غیره . فقط اگر ممکنه بگین این آتیش پاره من چمدونش را کجا گذاشته .
همه خنده عصبی کردن اصلا براشون قابل هضم نبود که مادر و پدر روری به این سختگیری باشن و رودی انقدر ( به قول باباش ) آتیش پاره .
لارا که دید داره ضایع میشه راهش را گرفت رفت .و بلند فریاد زد :
- همگی خداحافظ سال نو مبارک


ویرایش شده توسط ريگولوس بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۳:۰۳:۵۶
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۳:۲۱:۵۶

من کی هستم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.