هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
سارا از دور صدای پای کسی را می شنود که دارد به آنها نزدیک می شود نگاهی به هوگو می اندازد و می بیند که او هنوز هم شبیه به بارتی کراوچ است و معجون خاصیت خود را ازدست نداده است .
پس سریع با چوب دستی بارتی ،بارتی واقعی را به انتهای آن زندان هدایت می کند و ردای آن را کنده به زیر لباس هوگو می اندازد تا شکمش کمی بزرگتر نشان دهد . بعد ارتشی های دیگر بر روی زمین می نشینند و هوگو سارا به سمت بالا حرکت می کنند .
در راه که داشتند از پله ها بالا می آمدند بلیز را دیدند . بلیز با قیافه ای احماقانه و سرشار از کودنی گفت .
-: هی بارتی چه خبر شده این صدای چی بود ؟ هان ...
بعد هوگو صدایش را شبیه به صدای بارتی کرد و گفت : هیچی این دختره رو خواستم بیارم که پاش گیر کرد به پله ها و افتاد خب حالا باید چیکارش کنم ؟
-:خب باید ببریش پیش لرد اون گفت که می خواد شکنجه اش کنه .
بعد هوگو برای این که از شر بلیز خلاص شوند گفت :
-:هی بلیز چند تا از این کوچولوها اون پایین دارند بی تابی می کنند برو یه ذره ادبشون کن .
بعد هوگو به همراه سارا به طرف بالا رفتند .

در سرداب

بیلز با کودنی تمام وارد زندان شد و با نگاهی ابلهانه ارتشی ها را نگاه می کرد .
اسکورپیوس که چند لحظه پیش موفق شده بود دستانش را باز کند با جستی ناگهانی بر روی بلیز پرید و با دستش دهان او را گرفت .
آل و جیمز نیز دستان اور ار گرفتند . آل سعی می کرد چوبدستی او را از دستان بلیز در بیاورد تا بتواند به کمک هوگو بشتابد .

آلبوس سوروس موفق شد چوب دستی بلیز را بگیرد و او را با وردی بیهوش سازد . وقتی که او را نیز بغل بارتی بیهوش انداختند جیمز رو به آل گفت.
-:خب قهرمان الآن باید چکار کنیم این پایین که دوتا جنازه رو دستامونه و اون بالا هم معلوم نیست داره چی سر سارا و هوگوی بدبخت میاد .
و بعد آل گفت :خدا کنه هوگو بتونه چفت شدگی رو خوب اجرا کنه .


ویرایش شده توسط هوگو ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۹ ۲۰:۳۷:۵۳

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
اکثر مرگخواران در کافه بودند و میگفتند و می آشامیدند. ناگهان ایگور رو به پسی کرد و گفت :
به نظر من تو یه آشغالی.
- چی داری می گی ایگور.
ایگور ناگهان می ایستد و نقابش را از صورتش برداشته و چهرۀ سارا اونز نمایان می شود. همزمان با او چند مرگخوار دیگر هم این کار را کرده و چهرۀ واقعی الف دالی خود را نشان می دهند. جنگ فورا آغاز می شود. مرگخواران واقعی در یک طرف و اعضای ارتش هم در طرف دیگر کافه پناه می گیرند. مرگخواران زود ولدمورت رو خبر می کنند.
جنگ به نفع ارتشی ها پیش می ره تا این که در باز می شه و مرگخوارانی که الف دالی ها به شکل اونا بودن پیداشون می شه و جنگ به نفع مرگخواران می شه که ناگهان…
شتلق…!(صدای باز شدن محکم در)
مردی با ریش سفید هشتاد متری از در وارد شده و از پشت او صد محفلی پدیدار می شوند .
جنگ با شدت تمام پیش می ره. آلبوس و جیمز و الیور زخمی شدند و از مرگخواران هم پرسی و باب و ایگور و بلیز و بارتی و گابریل بد جوری زخمی شده اند. اما وضع محفلی ها با ورود ولدمورت بد می شه. تعداد زخمی ها زیاد می شه . دامبلدور فریاد می زنه :
برید بیرون. سالما زخمی هارو ببرن.
همه بیرون رفته و در جلوی در کافه غیب می شوند و در مقر محفل ظاهر می شوند.
دامبلدور رو به اعضای محفل می کنه و می گه :
احمقا. فکر کردید می تونید با یه ارتش بوقیتون از پس مرگخوارا بر بیاید؟ من تنبیه خوبی براتون دارم.

شش ساعت بعد…

دیگر همۀ اعضای ارتش باور کرده اند که شایعات در مورد دامبلدور حقیقت دارد.

******************************

ما در فتح خانۀ ریدل می کوشیم.


چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
بارتی به صورت کاملا لخت ... البته کاملا که نه ولی به صورت لخت در حال فرار به سمت کافه بود و بالاخره به آنجا رسید .
ملت مرگخوار با دیدن او ابتدا به صورت های مختلف خندیدند ولی بعد پوبدستی هایشان ر ا به سمت او گرفتند و ایگور گفت :
- بارتی خودتی ؟
- آره بابا .
- من شک دارم ... بذار لردو صدا کنم . اووووی بوقی برو لردو صدا کن بیاد .

در عرض چند ثانیه لرد به همراه مرگخواری که پشت او در حال راه رفتن بود رسید و پس از ذهن خوانی گفت :
- این بارتی ... همون بارتی وفادار خودمونه . سریع لباساتو بپوش ای مرگخوار ! اون دو تا بوقی کجان ؟
- یا لرد . من نتونستم جلوی اونا وایسم ...
- چرا ؟
- اونا دو نفر بودن و چوبدستی داشتن ولی من چوبدستیمو پیدا نکردم .
- بیا دست این هوگو بوده . یا لرد شما بفرمایید داخل !

لرد بدون هیچ توجهی به آنها به سمت داخل کافه جایی که مرگخواران در حال درست کردن قیافه ی سارا بودند رفت .
- خب به کجا رسیدین ؟
- یا لرد ... همونطور که مستحضر هستید چشم هاش به سختی یکی شد و دیگه درست بشو نیست , موهاشو از دست داد به صورتی که حتی با کاشت مو هم امکان برگشتنشون نیست ... با جادو هم کاریش نمی تونن بکنن . بقیه ی کارا رو هم به زودی روش پیاده می کنیم !

لرد خوشنود از این اتفاقات زیر زمین را ترک کرد و برای خوردن و نوشیندن مقداری آب و غذا به طبقه ی هم کف رفت .
در آنجا بارتی که تازه رسیده بود در حال خوردن بود و به هیچ چیز توجه نداشت .
- بوقی تو اینجا چیکار می کنی ؟ احترام بذار به اربابت !
- ها ؟ ببخشید یا لرد تصویر کوچک شده
- چیکار می کنی ؟ چرا انقدر غذا می خوری ؟ سیر نمی شی ؟
- یا لرد این ارتشی های سنگ دل به من حتی یک تکه نان هم در دوره ی اسارت ندادند تصویر کوچک شده
خب ... بخور ! چون وفاداریتو نشون دادی می تونی بخوری ! پرسی برای منم غذا بیار !
- چشم ارباب ...



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
هوگو ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود.میدانست که این کار یک فداکاری بزرگ خواهد بود.اما آیا کسانی که این فداکاری را برایشان انجام میداد ارزشش را داشتند؟دامبلدور با آن چهره پنهان فاسدش،سارا با آن غرور بی جایش،و باقی سفیدها که هیچ وقت به او اهمیت نمیدادند.

هوگو همین طور که در ذهنش به این مسائل فکر میکرد به نزدیکی کافه رسید.با دیدن ساختمان سیاه کافه به خودش آمد.چند مرگخوار در جلوی کافه ایستاده بودند و چوب هایشان را به طرفش گرفته بودند.هوگو تمام اعتماد به نفسش را جمع کرد و با صدای بارتی گفت:منم بچه ها بارتی.حال اون محفلی های بوقی رو گرفتم.

بعد از تمام شدن این جمله درهای کافه تکانی خورد و هیکل سیاه پوش و پر ابهتی از کافه خارج شد.لرد سیاه از همان جا نگاهی به هوگو انداخت و گفت:چطوری بارتی وفادار من؟

هوگو با فکر اینکه توانسته او را گول بزند تعظیمی کرد و گفت:در زیر سایه شما خوبم ارباب.

لرد چیزی در گوش ایگور گفت و بعد دوباره به درون کافه بازگشت.هوگو که خیالش راحت شده بود کسی به او شک نکرده به طرف در کافه رفت.ایگور که در نزدیکی او بود به آرامی گفت:راستی بارتی،تو که میدونی ارباب از همه جادوگرها بهتر ذهن خونی میکنه؟

با شنیدن این جمله عرق سردی بر پیشانی هوگو نشست.به این فکر نکرده بود.لرد سیاه بهترین ذهن خوان بود.با ترس برگشت و به ایگور نگاه کرد.ایگور لبخند شیرینی بر لب داشت و بقیه هم پشت سر او بودند.ایگور سری تکان داد و گفت:از دیدنت خوشحال شدم هوگو ویزلی.ولی حداقل برای خودت بهتر بود از شیوه حرفه ای تری برای تغییر چهره استفاده کنی.

و قبل از اینکه هوگو بتواند دستش را به طرف چوب دستی ببرد چهار مرگخوار طلسم هایشان را به سمت او فرستاند و دنیا پیش چشمان هوگو سیاه شد و به زمین افتاد...

در طرف دیگر جیمز و اسکورپیوس مواظب بارتی بودند.آنها پشت به بارتی در حال حرف زدن بودن و هر از چند گاهی نگاهی به او می انداختند.

جیمز:امیدوارم هوگو کارش رو درست انجام بده.اون معمولاً از پس این کارها برنمیاد ولی نمیشد کاریش کرد.به هر حال رتبه من از اون بالاتره و نمیتونم خودم رو به خطر بندازم!

اسکورپیوس در حال تایید حرف جیمز بود که احساس کرد صدایی از پشت سرش شنیده است.او به سمت بارتی برگشت ولی چیزی را که دید باور نکرد.بارتی آنجا نبود.جیمز هم که متوجه این موضوع شده بود با فریاد چوب دستی اش را در آورد و به اطراف نگاه کرد.اما فایده ای نداشت.تا جایی که چشم کار میکرد هیچ کس آنجا نبود.بارتی فرار کرده بود...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
پشت دروازه ها!

هوگو و اسکورپیوس چشمانشان را باز کردند و درکمال نا باوری دیدند که بارتی کراوچ برروی زمین افتاده . اطراف را نگاه کردند و متوجه جیمز شدند که چوبدستی اش را محکم در دستش می فشرد رنگش مانند گچ سفید شده بود ولی لبخندی قهرمانه وشاید ناشی از ترس بر لبانش جاری بود .
هوگو ک جیمز تو کجا بودی هیچ کدوم از ما متوجه غیبت تو نشدی ولی هرجا که بودی خوب موقعی اومدی اگه تو نبودی ما الآن مرده بودیم .
جیمز که حالش بهتر شده بود گفت : الآن وقت نداریم .با گالیون تقلبی بهم علامت رسید که جونشون در خطره . اون ولدرموت هیچ وقت روش خبرگزاری ما ها رو نفهمیده و نمی فهمه .
هوگو : خب جیمز ما راه دیگه ای ندارم به غیر از تغییر شکل من به بارتی کراوچ این تنها راه نجات خاله ودیگرانه .
اسکورپیوس با نگرانی گفت: نه هوگو خطرناکه هوگو ممکنه جونتو از دست بدی .
جیمز:هوگو می دونی اگه سریع عمل نکنی و نتونی اونا رو نجات بدی و به قیافه ی اولت برگردی جونتو نجات بدی .

بعد هوگو با صدای بلند وفریاد زنان گفت : می دونم . وبا گریه ادامه داد: ولی این تنها راه نجات خاله و دیگران هستش ما دیگه راه دیگه نداریم . وبعد شجاعانه ادامه داد : جیمز لطفاً معجون تغییر شکل رو از توی کیفت دربیار .
هوگو کمی موی بارتی کراوچ را درون معجون ریخت معجون به حالت سبز فسفری در آمد و هوگو یک نفس آن را تا آخر نوشید بعد لباس خود را بارتی کراوچ عوض کرد ولباس او را پوشید .
و بعد از تغییر شکل کامل وارد دروازه شد و به سوی کافه تفریحات سیاه پیش رفت


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
مکان: پشت دروازه ها!

هوگو: خب بارتی راه های مخفی رو بهمون نشون بده!
بارتی: امممم ممم ... آآآآمممم! ام
هوگو: این چرا اینجوری حرف میزنه؟
آسکورپیوس: فکر میکنم باید پارچه جلوی دهنشو باز کنیم!
هوگو: نه خودم میدونستم میخواستم ببینم حواست جمعه یا نه.
دو محفلی به اطراف نگاه میکنند و دهن بارتی رو باز میکنند!
هوگو: خب مرگخوار! زودباش راه های مخفی رو بهمون نشون بده!

بارتی: مگه اینجا راه مخفی داره؟ تازه اگرم داشته باشه اینا اطلاعات طبقه بندی شده برای مقامات بالای ارتش سیاهه نه برای مرگخواران عادی ..ضمنا همه راههای اینجا مجهز به دوربین ، اشعه لیزر هست و در زیر زمین مدارهای محافظتی بسته شده و ما برای ورود باید اثر انگشت داشته باشیم و ضمنا باید از روی مردمک چشم هم مارو شناسایی کنند الکی که نیست ... از این نقشه های کودکانه خجالت بکشید ... مثلا اومدید بجنگید ها!!!
هوگو و اسکورپیوس

اسکورپیوس: آخه میدونی ... آلبوس برای ما از تمام درهای محفل کلید یدکی درست کرده تا ما در باز کردن هیچ دری مشکل نداشته باشیم! ضمنا ما احتیاجی به این چیزا نداریم .. نیروی عشق ازمون محافظت میکنه!
بارتی: عجب!
هوگو: یعنی حالا هیچ راهی نیست؟ ما با شکست روبه رو شدیم؟
بارتی: نه همیشه یک راهی هست! من یک راه مخفی خوب میشناسم که مطمئنم هیچ کس نمیدونه حتی لرد!
دو محفلی: عجب! کو کو راه؟ کو راه؟
بارتی: خب دستام!

بارتی یه چشم غره میره و همین جاذبه مرگخواری باعث میشه که در کسری از ثانیه دو محفلی دستهاشو باز کنند!
بارتی: و چوبدستی!
هوگو و اسکورپیوس!!!!!!!
بارتی: کدوم راه مخفی ای رو دیدید که بدون چوبدستی باز بشه؟

هوگو و اسکورپیوس چوبدستی هاشونو تحویل میدن!
بارتی: خب بذار ببینم ... یک راه خوب هست که شما با این راه نه تنها میتونید به خانه ریدل برید بلکه به هر گورستون دیگم که اراده کنید میتونید برید و اون راهی نیست جز به پرواز دراوردن روح .. یعنی مرگ!

بلافاصله قهقهه شیطانی ای در فضا میپیچه و به دنبالش آسمون سیاه میشه و چند رعد و برق شکل میگیره و سایه سیاهی بر روی دو محفلی ساده لوح می افته که در اون زمان به طرز عجیبی یاد قصه شنگول و منگول افتاده بودن که گرگه گولشون میزنه ...

دو محفلی
هوگو: هیچ نترس فقط به عشق فکر کن ...
اسکورپیوس در حالی که چینی به ابرو انداخته: دارم همین کار رو میکنم!
- آواداکدورا!
نور سبز و دیگر هیچ!

مکان: زیر زمین

در باز میشه و لرد میاد تو ..سارا مانند یک قهرمان با بکار گیری توان باقی موندش از زمین بلند میشه و روبه بقیه گروگان ها شروع به سخنرانی میکنه:

- آه ... نگران نباشید .... منو اومدن ببرن .. حتما برای کمک برمیگردم .. امیدتونو از دست ندین! همیشه آماده و گوش به زنگ باشید .. من زین پس با سومین طلوع خورشید بازمیگردم!
لرد: این چی میگه؟
بلیز: قربان این اخلاق ساراست و احتمالا باز وارد دنیای خودش شده و خود را در نقش اسپایدرومنی (spider woman) تجسم کرده که در عین ناامیدی سر میرسه و همه رو نجات میده و در آخر با اسپایدر من ازدواج میکنه و تشکیل خانواده میده!
سارا: خیلی بدی ... من که ذهنمو بسته بودم چطوری فهمیدی؟

لرد: آه که اینطور ... در این مدت کوتاه از سارا خیلی چیزها یاد گرفتیم! اتفاقا قصد دارم تو رو از اینجا بیارم بیرون ... ولی نه برای معامله چون بارتی خودش تونست از پس دو محفلی کله پوک بر بیاد ...
با گفتن این جمله آه از نهاد محفلی ها بیرون میپره و همونجا آلبوس دچار لرز میشه و دهنش کف میکنه و حدقه چشمش سفید میشه و در نهایت غش میکنه اما لرد که به این کلی بازی های آلبوس عادت داره اهمیتی نمیده و ادامه میده:

- .. بلکه من بعد از مشورتی که با عده ای مرگخواران عالی رتبه ام داشتم (بلیز ) به این نتیجه رسیدم که باید تغییری در ظاهرت ایجاد کنیم (سارا!) به عنوان مثال دیگه احتیاجی به مو نداری ... همچنین دو چشم زیادته و فکر میکنم یکی هم برای دیدن کافی باشه ... چوبدستیت رو هم که شکوندیم پس دستم به دردت نمیخوره و چیزهای دیگه که به موقعش میفهمی ببریدش!

سارا: نههههههههههههه!!!! جیییییییییییییغ ولم کنید ...کمک!
مرگخواران


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۹ ۱۱:۰۱:۰۴



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
لبخندي محو لبان بي رنگش را در بر گرفت. يك فكر شيطاني ديگر!
_ اين بهترين فرصته! نظرت چيه اوانز؟ مي خواي بري پيش بقيه دوستات؟

سارا كه كمي با شنيدن خبر فرار كردن دوستانش شادمان شده بود باز ترسي وجودش را دربرگرفت.
ترس از طعمه شدن!!ترس از به خطر افتادن دوباره جان دوستانش!!
كاري كه انجام دادنش هيچ از ولدمورت بعيد نبود!

***
_ دوست داري يه گوشتو از دست بدي؟ فكر ميكنم اين يادگاري قشنگي برات باشه!
_ بس كن جيمز. ما كه مثل اونا نيستيم. اينكار ها فقط مخصوص مرگخواراست!
جيمز نگاهي به هوگو انداخت و سرش را به نشانه موافقت تكان داد!
سپس هوگو به سوي بارتي بازگشت و گفت :
_ حرف بزن. مي دونم كه تا حالا حتما يكي دوباري اربابت طلسم شكنجه رو روت انجام داده پس كاري نكن كه مجبور بشم منم ازش استفاده كنم!
بارتي نگران به هوگو نگاه مي كرد. ترسي در چهره اش موج مي زد. ترس از درد كشيدن!!

اسكورپيوس نگران وارد اتاق شد و گفت :
_ هنوز هيچ خبري نشده! معلوم نيست كه مي خوان چي كار كنن! بهرحال به نظر من بايد اينجا رو ترك كنيم و يه جغد ديگه براشون بفرستيم!
تد سرش را به نشانه تأييد تكان داد و گفت :
_ فكر خوبيه! ولدمورت ممكنه هركاري بكنه.
اما همان لحظه هوگو در حالي كه لبخندي نشان از پيروزي بر لب داشت برخاست و گفت :
_ نيازي به اين كار نيست. ما به اونجا مي ريم. بارتي عزيز راه هاي مخفي رو نشونمون دادن!

***
_ زود باش راه بيافت! دوستات منتظرتن!

سارا به رو به رويش خيره شد. سپس به عقبش نگريست. جايي كه مرگ خواران مخفي شده بودند.
نمي دانست كه چه خواهد شد!



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۴:۱۴ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
هوگو ويزلي پست تكي زده بود و پستش ربطي به پست قبلي نداشت(كه اصولا نبايد اين كارو ميكرد).بنابر اين من از پست ايوان ادامه ميدم.
------------------------------------------------------------------
در سنگي سرداب با صداي سهمگيني باز شد و لرد سياه به همراه سه مرگخوار وفادارش وارد سرداب شدند.نفرتي عميق در چهره تك تك سفيدها موج ميزد.با اينحال هنوز كسي جرات نگاه كردن به چشمان سرخ و براق لرد را نداشت.

-خوب...ميبينم كه ساكت شدين.تا چند دقيقه قبل سرو صداتون تمام دهكده رو برداشته بود.چي شد؟دامبلدور تنهاتون گذاشت؟يا شايد هنوز هم منتظر يك معجزه هستين؟

-براي شكست دادن تو ما احتياجي به معجزه نداريم.تو خودت داري خودتو نابود ميكني.

لرد به سرعت بطرف صدا برگشت.صداي نچ نچ هاي تاسف بار مرگخواران فضاي سرداب را پر كرد.
-هوووم...چه شجاعت احمقانه اي.تو..تو بايد اون دختره باشي.سارا؟درسته؟خواهرت يكي از مرگخواران وفادار منه.

-اون خواهر من نيست.من خواهري نداريم.
سارا همچنان چشم به زمين دوخته بود.
صداي لرد سياه بار ديگر سكوت سرداب را شكست.

-بارتي...اين دختره رو به شكنجه گاه اختصاصي من ببر.ميخوام شخصا طلسمهاي جديدمو روش امتحان كنم.
كسي حركت نكرد.
-بارتي.نشنيدي چي گفتم؟بارتي.كجايي؟

قبل از اينكه لرد به علت سكوت بارتي پي ببرد درسنگي به سرعت باز شده و بليز زابيني نفس نفس زنان وارد سرداب شد.

-سرورم..اونا..اونا فرار كردن.چند تاشون فرار كردن و ما نتونستيم جلوشونو بگيريم.

چشمان لرد سياه از شدت خشم برق عجيبي زد.مرگخواران ناخواسته چند قدم به عقب رفتند.

-چي؟فرار كردن..شما از پس چند تا بچه بر نيومدين؟

بليز در حاليكه همچنان نفس نفس ميزد با ترس به نگاهي به مرگخواران ديگر كرد.ظاهرا اميدوار بود كسي كمكش كند.ولي هيچكس جرات نفس كشيدن را هم نداشت.

-ام...ارباب...فقط اين نيست.اونا..بارتي رو گروگان گرفتن.يه جغد فوري براي ما فرستادن و گفتن كه حاضرن بارتي رو با يكي از محفلي ها عوض كنن.انتخاب به عهده ماست.

لرد با خشم و نفرت به بليز خيره شد.زندگي بارتي اهميتي براي لرد نداشت ولي بارتي اطلاعات مهمي در اختيار داشت و.بايد فورا براي آزادي او اقدام ميكرد.




Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
در شبی بارانی مردی با شنل سفری در زیر نور نقره ای فام ماه در یک محله ی دور افتاده از شهر راه می رفت . صورت مار مانند و سفیدش کاملاً معلوم بود. از چشمان سرخش می شد شرارتی نهفته در پشت آن را خواند. پس از پیمودن مسیری طولانی به کافه ای رسید . در کافه را باز کرد و وارد شد . کافه شلوغ بود .
درانتهای کافه مردی با موهای روغنی و چهره ای خفاش مانند بر روی زمین افتاده بود. از درد به خود می پیچید.
مردی که تازه وراد شده بود چوب خود را دربین دو انگشت کشیده اش گرفت وبا یک حرکت کافه ساکت شد .
مردم کافه به دنبال کسی که این کار را کرده است گشتند که چشمشان به او خورد . همه برایش تعظیم کردند . از میان مردم زنی مو مشکی به او نزدیک و تعظیم کوتاهی کرد و با چهره ای خوشحال و شاد گفت:
:سرورم ما تونستیم اون خائن را پیدا کنیم . گراپ پیش از ورود شما داشت نوازشش می کرد
:خیلی ممنون بلاتریکس کرات رو خوب انجام دادی.
بعد ولدرموت نگاهی به اسنیپ انداخت آرام به طرف او رفت خم شد و نزدیک گوش اسنیپ گفت:
-:آه اسنیپ برات متاسفم. تو شخص مورد اعتماد من بودی .تو نزدیک ترین شخص به من بودی ولی توبرای عشق به یک دختر تمام... چرا ؟ توکه اگه می خواستی می تونستی هر زنی رو ....ولش کن به هر حال تو یه خائنی .
بعد دوباره آرام بلاند شد و رو به جمعیت حاضر گفت: امشب ما اسنیپ رو به سزای اعمالش می رسونیم .
ناگهان در کافه باز شد و مردی میان سال با موها وریش های سفید عینک نیم دایره ای واردشد . با آن چشم های آبی نافذش به ولدرموت چشم دوخته بود.
پشت سر او گروه بزرگی از محفلی ها و ارتشی ها وارد شدند و همه چوب هایشان را به سمت مرگ خواران گرفته بودند. بعد دامبلدور همین طور که نگاهش از ولدرموت بر نمی داشت به او گفت :
-: امشب نه تام امشب نه .امشب نمی شه . چون من به همراه دوستام اومدیم تا سوروس رو نجات بدیم .
ولدرموت با این گفته ی آلبوس دامبلدور به طور دیوانه وار خندید و روبه جمعیت حاضر در کافه گفت :
-: نگاه کنید دامبلدور بچه هاش رو آورده مهد کودک تازه برای کمک به من اعضای دست و پا چلفتی محفل رو آورده . دامبل عزیزم نمی دونی که عمو ولدی این روزا خیلی کار داره و نمی تونه شما هارو ادب کنه .
نمی دونی . ؟
با این حرف ولدرموت کافه از خنده منفجر شد از همه بدتر پرسی ویزلی و بلاتریکس لسترنج بودند که دیوانه وار می خندیدند.
بلاتریکس نوشیدنی را که در دست داشت تا آخر آن نوشید بعد رو به آل و سارا که در میان ارتشی ها از همه جلو تر قرار داشتند گفت:
-:کوچولو ها نکنه که نوشیدنی دامبل تقویتی خوردین اومدین تا بتونید چند تا طلسم دست و پا شکسته اجرا کیند و برگردین ؟ شاید هم دامبلدور بهتون معجون خوش شانسی داده تا سالم برگردید خونه تون هان؟
دوباره کافه از خنده ی مرگ خواران منفجر شد ؟
سار اومد تا جواب بلاتریکس رو بده ولی دامبلدور با اشاره ی سرش به او فهماند که ساکت باشد بعد دامبلدور به ولدرموت گفت: تام بهتره که بدون خون ریزی سوروس رو تحویل بدی و ما از اینجا بریم .
ولدرموت با خنده ی مسخره آمیز گقت: جدی پس اول باید خودت و دوستات رو بکشم وبعد نوبت سوروس بشه . آواکدورا
با طلسم ولدرموت جنگ آغاز شد . دیگر هیچ چیز معلوم نبود به جز طلسم های رنگارنگی که از دوگروه به طرف یکدیگر پرتاب میشد . تنها هدف یاران دامبلدور پیدا کردن سوروس و فرارکردن از آن معرکه و هدف مرگ خواران نابودی آن گروههای عظیم .
سر انجام دامبلدور با طلسمی که به ولدرموت زد توانست او را تا ساعتی بیهوش کند و بتواند با نجات سوروس اسنیپ از آنجا فرار کنند .
وبالاخره معلوم شد که آنها واقعاً معجون دامبل تقویتی خوردن که توسط سارا اوانز اختراع شده بود .


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
ارتش دامبلدور خسته و شکنجه شده در سرداب خانه ریدل روی زمین ولو شده بودن و به این فکر میکردن که چه بلایی سر سارا برای اطلاعات غلطی که به ارتش داده بود بیارن!

سارا با حفظ فاصله از بقیه اعضای ارتش در کنج دیوار نشسته بود و آرزو میکرد کاش دامبلدور در همان حالت گیجی که بر اثر اثابت گرز گراپ بر سرش به وجود آمده بود باقی بماند.چون مطمئنن اگر دامبلدور به هوش میامد او را برای این اشتباه ریز ریز میکرد!

جورج دستی به فرق شکافته شده اش کشید و گفت:من گمون میکنم سارا چشماش ضعیف شده.و گرنه یه صندلی هم میتونست بقیه مرگخوارها رو که بیرون کافه یه مشنگ رو شکنجه میکردن ببینه!اومده به ما میگه فقط چندتاشون توی کافه است...آره،برای اینکه بقیه شون بیرون کافه بودن!

الیور نگاهی به اطراف انداخت و با ترس گفت:حالا چه بلایی به سرمون میاد؟کاش به بقیه میگفتیم کجا میریم.الان هیچ کس خبر نداره ما کجاییم!

بعد از این جمله سکوت سردی سرداب را فرا گرفت.آنها خسته و زخمی درون سرداب خانه ریدل زندانی بودند.بدون چوب دستی.و آلبوس تنها کسی که بلد بود طلسم ها را بدون چوب اجرا کند فرق میان خودش و صندلی را نمیدانست!سرگذشت بدی در انتظار آنها بود.اگر خودخواهی آلبوس نبود در این وضع گرفتار نمیشدند.یا حداقل اگر سارا چشم های خودش را باز میکرد و ده مرگخوار کنار کافه میدید موقعیت بهتری از الان داشتند!

در سالن غذا خوری خانه ریدل:

پرسی در حالی که سر از پا نمیشناخت با هیجان گفت:الان همه مهاجم ها در دست ما هستن.اگه ارباب اجازه بدن همشون رو همونجا توی سرداب کباب کنیم!

لرد که برق شیطانی باشکوهی درون چشمانش میدرخشید به پرسی گفت:این چه حرفیه پرسی؟مگه ما آدم خواریم که اون ها رو کباب کنیم؟ما روش های بهتری داریم.میخوام اجزای بدنشون رو از هم جدا کنم!

ایگور آستین هایش را بالا زد و نگاهی به چوب دستی اعضای ارتش انداخت.بلیز به عنوان پیشکش چوب دستی انها را شکسته بود و آنها را به ارباب تقدیم کرده بود.آن چوب دستی ها هم اکنونخرد و خاکشیر بر روی میز قرار داشتند!

لرد سیاه با دست چوب دستی ها را از روی میز کنار انداخت و به مرگخوارها دستور داد:میریم پایین.میخوام امشب حسابی تفریح کنیم!فقط یادم بندازین اول از همه بدم گراوپ ریش های دامبل رو کز بده!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۸ ۲۰:۰۰:۰۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.