هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هرچند که پیشنهاد آلشیا بسیار عجیب به نظر میرسید با این حال همه با آن موافقت کردند. بلافاصله هرمیون به سمت در دوید اما در همون حال همه اعضای الف دال متوجه صداهایی در بیرون اتاق شدند .. مرگخواران جای آنها رو پیدا کرده بودند!
هری با تمام وجود نعره کشید:
- هرمیون نرو جلو .....
اما دیگر دیر شده بود. در فلزی با انفجار مهیبی به سمت داخل اتاق پرتاب شد و هرمیون که از همه جلوتر در حال دویدن بود محکم به دیوار مجاور برخورد کرد و بی حرکت روی زمین افتاد و بقیه نیز با دستپاچگی پناه گرفتند.
وقت برای فکر کردن نبود؛ بلافاصله رگباری از طلسم های گوناگون به درون اتاق شلیک شد و اعضای الف دال سراسیمه خود را بر روی زمین انداختند تا از دیدرس طلسم ها به دور باشند.
مرگخواران نقاب دار یکی پس از دیگری به اتاق نسبتا بزرگی که الف دالی ها در آنجا گیر افتاده بودند هجوم میاوردند و در حالی که از خشم جنون آمیزی نعره میکشیدند الف دالی ها رو نشانه گرفته و رگباری از افسون های مختلف را به سویشان روانه میکردند.
هری در حالی که سینه خیز خود را به سمت نزدیک ترین سکوی موجود میکشاند فریاد زد:
- بجنبین باید راهی به بیرون از اتاق برای خودمون باز کنیم نباید ما رو اینجا اسیر کنند.
بلافاصله طلسمی به سمت هری فرستاده میشه و هری با دستپاچگی در پشت سکو پناه میگیره.
صدایی آشنا از آن سوی سالن به گوش میرسه که مرگخواران رو به جلو هدایت میکرد:
- غیر از اون پسره پاتر همشونو بکشید ... ارباب اون پسره رو زنده میخواد یادتون باشه فقط بیهوشش کنید.
هری در حالی که دندان هایش را از خشم روی هم میفشرد روبه متحدین کم تعدادش برگشت که هر یک سنگر گرفته بودند و طلسم های مرگخواران را پاسخ میدادند و فریاد زد:
- کسی فکری برای فرار از این اتاق کوفتی به ذهنش نمیرسه ؟ هنوز کاملا محاصره نشدیم فکر کنم بشه فرار کرد!
صدای سدریک از میان انفجارهای پی در پی به گوش رسید:
- باید با انفجار راه خودمونو باز کنیم و بریم جلو ....
بلافاصله انفجار بزرگی با نور ارغوانی رنگ خیره کننده ای در بین اعضای الف دال رخ داد و دود و خاک همه جا را گرفت ...




Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
مرگ خوارا سر در گم اطراف را جست و جو می کردند و در مقابلشان که فضایی دود گرفته قرار داشت سعی در پیدا کردن الف دالی ها بودند. لحظه ایی گذشت. کم کم دود در حال از بین رفتن بود. ناگهانی یکی از مرگ خواران فریاد زد:
_دیدمشون! توی اون راهرو پیچیدند.
همه مرگ خواران خود را با سرعت به آن سمت رساندند. اما اثری از آنان نبود. بلیز مضطرب و عصبانی اطراف را از زیر نظر گذرانید و گفت:
_اون بچه ها کجا رفتن؟ باید هر چه زود تر پیداشون کنیم!
آرامنیتا خون سردانه جلو آمد و گفت:
_فکر می کنم بشه توی اتاق نامرئی پیداشون کرد!
انتهای آن راهرو دربی قرار داشت که گه گاهی ظاهر می شد و افرادی که درب آن را باز می کردند و داخل می شدند به اتاقی در طبقه سوم برده می شدند. افراد کمی از حضور این اتاق اطلاع داشتند و به همین جهت اسم آن اتاق را اتاق نامرئی گذاشته بودند.
آن ها با سرعت خود را به مکان مورد نظر رساندند. جایی که مطمئن بودند تا حدودی الف دالی ها را سر در گم خواهد کرد.
از دور درب اتاق پدیدار شد که نیمه باز بود. آرامینتا به سرعت جهت حرکت خود را از سوی درب به سوی دیگر دالان تغییر داد.کسی در حالی که آرامینتا را برای لحظه ایی دیده بود، به سرعت ناپدید شد. می دانست که آن ها به طور حتم در سالن بزرگی در آن سوی دیوار های این راهرو قرار دارد. وقتی به نزدیکی آن جا رسیدند بلیز به افراد اشاره کرد تا بایستند.
_اونها اونجا سنگر گرفتن چون فکر نمی کنم اونجا راه فراری داشته باشه! باید به دقت وارد اونجا بشیم تا کسی آسیب نبینه!
به ترتیب افراد در حالی که سپر مدافعی برای خود ساخته بودند وارد شدند. سکوت تالار را در برگرفته بود.هیچ طلسمی فرستاده نشده بود به همین جهت هنوز جایگاه دقیق الف دالی ها در آن سالن بزرگ مشخص نبود.

هری چوب دستیش را در دست فشرد و بسیار آرام گفت:
_خب! اونها دارن وارد سالن می شن...الان بهترین فرصته که قدرتو خودمونو نشون بدیم! ما باید به اون هورکراکس برسیم! این تنها راهه از بین بردنه ولدمورته. امیدوارم اینو درک کنید!
گروه در تأیید حرف های هری شکی نداشتند و شجاعانه و با آگاهی بر تمام حوادثی که مرگ بدترین آن ها بود منتظر شروع جنگ بودند. این را چهره هایشان نشان می داد!




Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
نقشه عجیب

گروه در تأیید حرف های هری شکی نداشتند و شجاعانه و با آگاهی بر تمام حوادثی که مرگ بدترین آن ها بود منتظر شروع جنگ بودند. این را چهره هایشان نشان می داد!

مرگخواران بدون هیچ دلهره ای در گوشه ای تاریک پناه گرفته بودند.به وضوح مشخص بود که هیچ یک از اعضای الف دال نمیداند آنها کجا پناه گرفته اند و به همین دلیل کسی خطر نمیکرد و فقط هری بود که با جرات به قدم میزد.

آثار شک در وجود مرگخواران در ان اتاق در چهره هری موج میزد.به طرف در کثیف و قدیمی و چوبی که به نظر میرسید به پذیرایی باز میشود رفت.هیچ سفیدی جرا حرف زدن نداشتند ولی این شجاعت هری را تحسین میکردند.

هری به آرامی پیش میرفت.به سقف گچی بالای سرش نگاهی انداخت.همه چیز مشکوک بود.از طرف دیگر چو کنار هرمیون ایستاد و به صحنه نگاهی انداخت.قطرات اشک از گونه های سرخش به پایین سرازیر میشدند.حتی خودش نمیدانست اشک شوق هست یا اشک غم،زیرا او هر دو حالت را داشت و به همراه حس غریب ترس قلبی اشفته ساخته بود.او نمیخواست بعد از مرگ سدریک هری را از دست بدهد.

هری کم کم به طرف گوشه ای که مرگخواران پنهان شده بودند نزدیک میشد با این حال که او نمیدانست مرگخواران انجا هستند و او به امید نبود مرگخواران به انجا میرفت.

ناگهان!!!!!
جای زخمش سوخت.چشمش تار میرفت.انگار گدازه های اتشفشان بر روی پیشانی اش ریخته باشند.احساس درد میکرد و به فکر مرگ بود.احساس میکرد از شدت درد در حال مردن دارد و به همین دلیل به سرعت به طرف دوستانش دوید.با این کارش در دسترس مرگخواران بود و آنها میتوانستند او را به راحتی بگیرند.
ایگور خواست با وردی او را مهار کند و به طرف خودش بیاورد و به لرد تحویل بدهد ولی بلیز کار عجیبی کرد.او از این کار ایگور جلوگیری کرد و چوبدستی اش را با وردی از دستش خارج کرد.با این کار هری به سلامت به دوستانش رسید.

ایگور و مرگخواران با چهره ای مبهوت به بلیز و بلیز متفکرانه به زمین خیره شده بود.


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۸ ۲۳:۰۹:۴۳

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲:۳۸ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
چه اتفاقی افتاده بود؟ امکان نداشت یک مرگخوار به یک سفید کمک کند. اما اینها مهم نبود. آلیشا بلیز رو دیده بود. بلافاصله و به طور ناگهانی طلسم منفجرکننده را به آنجا فرستاد. مرگ خواران به عقب پرتاب و پدیدار شدند
همه اعضا چوبدستی به دست با طلسم ها از آنها پذیرایی کردند. سپس آنها را به داخل اتاق پرتاب کردند و در اتاق را قفل کردند. از پله ها بالا رفتند و به طبقه چهارم رسیدند. اما در آنجا نیز مرگخوارانی برای آنها مهمانی تشکیل داده بودند ولی اعضای الف دال آماده بودند تا جنگ کنند.
بلافاصله رگباری از طلسم ها در آنجا به وجود آورد. هرکس حریفی را انتخاب کرد و به مبارزه با او پرداخت. از هر سوی طلسمی به سوی دیگر روانه میشد. در آخر اعضای ارتش همه ی مرگ خوارها را به یک جا پرتاب کردند و با طلسم انفجار دیوار را روی سرشان ریختند. بلافاصله به طبقه پنجم رفتند ولی مشکل اصلی اینجا بود.فقط دو پله از راه پله باقی مانده بود و بقیه ریخته بود. هری خواست غیب و ظاهر شود که چیزی را به یاد آورد:
ولدمورت هرگز نمیگذارد کسی به راحتی در جایی غیب و ظاهر شود و از دستش فرار کند
این را در زمان جنگیدن با ولدمورت فهمیده بود.
پس این کار را بیهوده دید. باید کاری میکرد تا پله به سرجایش بازگردد. چیزی به ذهنش خطور کرد:
زبان مارها. ولدمورت سعی میکند تله های خود را طوری بسازد که فقط افراد اندکی بتوانند آن را خنثی کنند ولی متأسفانه و همچنین خوشبختانه ولدمورت با فرستادن طلسم آواداکداورا به هری این قدرت را به هری بخشیده است. هری باید با زبان مارها حرف میزد ولی او فقط درصورتی قادر به اینکار بود که ماری را در جلوی خودش ببیند پس مار را تصور کرد و با موفقیت شروع به حرف زدن کرد:
هاش ساهش شاهشساشاشهاش(پله به سرجای خودت بازگرد و کامل شو)
هاله ایی دور پله را فرا گرفت و پس از مدتی از بین رفت اما به جای پل نسوه پل کاملی را نمایان ساخت اکنون باید به طبقه پنجم میرفتند


تصویر کوچک شده


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۶:۴۱ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵

سدی جیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۱ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۳۹ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۰
از دنياي زندگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 185
آفلاین
خب ما هم عوضشو درمیاییم. چون سیاها ادامه ندادن بر حسب زمانی که برایشان در نظر گرفته شده بود من ادامه دادم.

--------------------------------------------

رفته رفته پله شکل اصلی خودشو گرفت و آماده شد برای گذشتن ازش
تعجب و خوشحالی در چهره های همه نمایان بود. ناگهان در عقب هوای سردی به سرعت آمد و از کنارشان گذشت و بالا رفت ، وقتی از کنار اعضا گذشت در وجود هر یک نا امیدی رخنه کرد انگار که آن باد نشان دادن خبر بدی برای آنها بود اما با این حال جلوتر از همه هری تکونی به خودش داد و گفت:

- بهتره بیشتر از این وقت رو از دست ندیم
با گفتن این جمله اعضا هم حرکتی به خود دادن و شروع به بالا رفتن از پله ها کردن اما پله انگار تمومی نداشت و اعضا پله های مار پیچ رو همین جور بالا میرفتن تا اینکه از پایین صدای داد و فریاد هایی شنیده شد
تعدادی از مرگخواران تونسته بودن جون سالم به در ببرند و با همراهی تعدادی که از عقب بهشون ملحق شده بودند داشتن از پله ها به سرعت بالا میامدند.
هری و بقیه آخر به در سیاه رنگی رسیدن که سر درش یک مار سبز رنگی نقش بسته بود . وقتی دست به دست گیر کرد ناگهان بلید گفت :
- صبر کن این در خیلی مشکوکه ممکنه یه چیز خطر ناک اونجا باشه
هری سریع دستشو کشید و گفت :
- پس میگی چیکار کنیم الانه که سیاه ها برسند
بلید جلو رفت و دستشو به در گرفت و چند لحظه بعد گفت :
- چیز نمی بینم پشت در احتمال اینکه چیزی خطرناکی پشت در باشه خیلی کمه
ریموس از پشت گفت :
- بهتره بلید خودت در رو باز کنی ، هری بیا عقب
هری عقب رفت و بلید دست گیره رو چرخاند، قلب همه به شدت میزد و دلشوره و نگرانی در وجودشان موج میزد به دل همه افتاده بود که چیز بدی پشت در منتظرشان رو میکشد.

بلید در رو باز کرد اما با صحنه روبه رو شد که بسیار تعجب کرد. اما جلو نرفت و همانجا ایستاد
تعداد زیادی مار در داخل اتاق وجود داشتن که به شکل های متفاوتی بودن اما نمیشد گفت که از بیست مار بیشتر باشند اما وقتی بلید در را باز کرد همه آنها متوجه شدند و سرها رو به بالا گرفتن و بسیار وحشتناک شدند.
چشمانشان سبز رنگ بود و بسیار می درخشید انگار که منتظر اعضا بود در آخر اتاق رو به روی آنها در دیگری وجود داشت اما چند مار در جلویش جا خوش کرده بودند و امکان گذشتن هر کسی رو از آن در را غیر ممکن کرده بودند.
همه وقتی این صحنه را دیدن بسیار ناراحت شدن و با نا امیدی بر دیواری تکیه دادن
سارا: حالا چیکار کنیم ... چه جوری از میون اونها بگذریم که ما رو نیش نزنند
آلیشا : امکانش وجود نداره ما گیر افتادیم
هری : باید طلسمشون کنیم ...آره طلسمشون میکنیم

اما ریموس گفت :
- هری زیاد خوش بین نباش اونها مارهای معمولی نیستن به چشاشون نگاه کن
اما هری توجه نکرد و چوبشو درآورد و چند طلسم به نزدیکترین مار که حالت خطرناکی به خود گرفته فرستاد. طلسم به او نزدیک شد و کم کم داشت بهش برخورد میکرد ... همه داشتن نگاه میکردن و امیدوار بودن که طلسم های هری چاره ساز باشه اما طلسم در یک قدمی مار به دیوار نامرئی سبز رنگی برخورد کردن و نابود شدند.

چیزی وجود داشت که نمیگذاشت طلسمها به آنها بخورد ... هری چند بار امتحان کرد اما فایده ای نداشت و طلسم به آنها نمیخورد اما به جای آن مارها رو خشمگین میکرد چون کم کم شروع به حرکت کردن و نزدیک شدن به آنها کردند
بلید در رو بست و گفت :
- یه فکری به نظرم رسید ... هرمیون رداهایی که از هاگوارتز آورده ایم بیرون بیار... هرمیون چهار ردا رو از کیفی که همراه داشت درآورد .
حالا ما اینا رو میزاریم سرمون و مخفی میشیم تا مرگخوارا ما رو نبینند. با یک طلسم کاری میکنیم که خیال کنند و وارد اتاق شدیم و اونا هم به سرعت وارد اتاق میشند و کاری میکنن تا راهی برای ما باز بشه و ما از اونجا بگذریم
همه موافقت کردن و چند نفری به زیر رداها رفتن و هر چقدر تونستن از در فاصله گرفتن اما ریموس آخر از همه وارد ردا شد و قبل از آن طلسمی رو به آرامی بر زبان آورد و و نور آبی رنگی از چوبش خارج شد و به فضا رفت و ناپدید شد.

چند لحظه بعد شش هفت مرگخوارا به سرعت پله ها رو بالا آمدند و به در رسیدن یکی از آنها گفت
- کجا رفتن
- ممکنه رفتن تو
بدون هیچ سبک و سنگین کردن نظرهایشان به سرعت در را باز کردن و وارد شدن وقتی نفر آخر که به نظر دالاهوف بود وارد شد در را بست...
چند لحظه بعد صدای جیغ های مکرر و فریاد های گوش خراشی شنیده شد
اعضای ارتش به سرعت از داخل رداها بیرون آمدند و ریموس در رو باز کرد و با صحنه فجیحی مواجهه شد چند مرگخور بر روی زمین افتاده بودند و مارها بر روی آنها حرکت میکردن طوری که انگار بر روی طعمه خودشون حرکت میکرند تا آنها رو برای خورد آماده کنند.
اما بشتر سیاه ها در حال رفتن به این طرفو آن طرف بودن و هی طلسمهای مختلف میفرستادن به طرف مارها
وقتی اعضا به در روبه رویشان نگاه کردن دیدن که هیچ ماری در آنجا قرار نداره و راه برای وارد شدن به ان در باز هست پس وقت رو از دست ندادن و به سرعت شروع به دویدن کردن
در حال گذشتن با صحنه های بسیار ترسناکی روبه رو میشدند...



اوتو بگمن را من ساختم ...
كليك بنما


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
دری در مقابلشان قرار داشت,که به نظر میرسید, تنها راه نجات از چنگال مارهایی بود که از همه طرف به آنها نزدیک میشدند.همه بدون توجه به مرگ خوارهایی که با مارهای گرسنه دست و پنجه نرم میکردند به سمت در سیاه دویدند...

ورونیکا و بلیز در حالی که به دیوار چسبیده بودند با وحشت به افعی غول پیکری که هر لحظه به آنها نزدیک تر میشد و حلقه های بیشمار بدنش را باز میکرد, نگاه میکردند.هیچ کدام قادر به فکر کردن نبودند و به نظر میرسید از وحشت فلج شده اند.ورونیکا زیر لب زمزمه کرد:ارباب نگفته باید با اینا چی کار کرد؟
بلیز که به سختی نفس میکشد, به اختصار گفت:همیشه میگفت این اتاق فوق سریه...
افعی دیگر خیلی نزدیک شده بود...ورونیکا برای نجات جانش اولین کاری را به فکرش رسید, انجام داد,چوبدستی را به سمت افعی گرفت و گفت:آواکادراکداورا...
اما این طلسم در کمال ناباوری آن دو اثر کرد, زیرا به چشمان زرد رنگ افعی برخورد کرده بود.ورونیکا و بلیز پس از شوک اولیه از روی جسد افعی پریدند و به تعقیب گروه الف دال پرداختند.

ریموس به سرعت میدوید و هر از گاهی پرتو سرخ رنگی به پشت سرش پرتاب میکرد, تا از گروهی که جلوتر از او میدویدند, دفاع کند.
همگی به در رسیدند و داخل شدند اما پیش از اینکه در را قفل کنند, ورونیکا و بلیز خود را به داخل اتاق پرتاب کردند.

صحنه پیش رویشان(البته اگر میشد نام آن را صحنه گذاشت)بسیار شگفت آور بود.آنها وارد اتاق بسیار تاریکی شده بودند,اتاقی که به نظر میرسید, مکان در آن معنایی ندارد.همه جا سیاه بود و فقط نقطه هایی نورانی مانند ستاره در اتاق پخش بودند و عجیب تر اینکه هیچ کس قادر به دیدن دیگری نبود و همه فقط تاریکی و ستاره های بیشمار را می دیدند.
هرمیون قدمی به جلو گذاشت اما به نظر رسید حتی یک میلیمتر هم جا بجا نشده است.صدای هری را شنید که از گوشه ای که او قادر به دیدنش نبود, زمزمه کرد:این طلسم ولدمورته,فقط اون میتونه همچین فضایی ایجاد کنه.هرکراکس باید خیلی نزدیک باشه.


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۹ ۱۹:۴۵:۱۱
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۹ ۱۹:۵۴:۰۵

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ستارگان به صورت بسیار ترسناکی با درخشش عجیبی همه بچه ها را نگران کرده بود.آنها میدانستند به جان پیچ لرد بسیار نزدیک هستند و نمیخواستند که این همه زحمت هدر برود.

هرمیون در تلاش برای استفاده از چوب جادویی خود بود.این کار تقریبا نا ممکن به نظر میرسید.به همین دلیل بقیه اعضا تلاشی نمیکردند و همه میدانستند که اگر هرمیون نتواند کاری را انجام بدهد تقریبا آن کار بسیار سخت است.

عرق سردی از گونه های سفید هری خارج میشد.هوا کم کم سرد میشد و بچه ها به شدت احساس سرما میکردند.بخار از دهان آنها خارج میشد و در هوا محو میشد.ستارگان درخشان در اسمان تکانی نمیخوردند و اعضای الف دال هر چه به جلو میرفتند امیدشان کمتر میشد.انگار آنها به بی نهایت رسیده بودند.

هری پاتر پسر برگزیده،شخصی که بارها با لرد جنگیده و جان سالم به در برده بود هم ساکت بود.هوا کم کم سرد تر میشد و هری میدانست اگر فکری نکند همه آنها در انجا نابود میشدند.لرد به راستی جادوگر توانایی بود که توانسته بود چنین جادوی عجیبی را درست کرده و بر سر راه آنها قرار بدهد.

کم کم صدای آه و ناله ی الف دالیها بلند شده بود.هر کدام دستهای خود را به یکدیگر میکشاندند تا کمی گرم شوند.دیگر کسی حتی حرف هم نمیتوانست بزند.هرمیون میدانست که این جادوی لرد یک راه حل ساده دارد که به فکر انها نمیرسید.او بسیاری از کارهایی که به ذهنش رسیده بود امتحان کرده ولی هیچکدام نتیجه ای در بر نداشته بود.

تالاپ،تالاپ،تالاپ
چند نفر از اعضا بر روی زمین افتادند و از سرما به خود میپیچیدند.هیچکس نمیدانست آن افراد چه کسانی هستند و حتی تعدادشان چقدر هست.فقط صدای گریه میشنویدند و آه و ناله!!!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲:۲۹ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
اوضاع به قدری وخیم شده بود که حتی تصورش نیز برای هری مشکل بود. هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید. منتظر ماندن و صبر کردن را نیز دوست نداشت. حس می کرد کم کم تبدیل به مجسمه ایی می شود که هیچ حرکتی را نمی تواند انجام دهد و به همین جهت بسیار عصبانی بود.

بلیز و ورونیکا نیز می توانستند آن صداها را بشنوند. مطمئنا اگر این نواها را در مکانی دیگر می شنیدند موجب خوشحالیشان می شد اما در آن مکان و در آن موقعیت نشانی جز اینکه سرنوشت آن ها نیز همان خواهد شد نبود و از این بابت ترس و دلهره تمام وجودشان را در برگرفته بود!
ورونیکا بر خود لرزید و بروی زمین افتاد. با صدایی آهسته گفت:
_یعنی لرد سیاه می خواد ما هم با این الف دالی ها بمیریم؟؟
بلیز که سعی می کرد مقاوم باشد و حتی در آن شرایط نیز عهد و پیمان خود را با لرد فراموش نکند و همچنان به آن پایبند باشد با صدایی که سعی می کرد محکم باشد گفت:
_ما باید تابع دستورات لرد باشیم و اگه می خواد ما هم بمیریم پس ما نباید اعتراض کنیم! ما در راه فداکاری برای لرد خواهیم مرد! خوش حال باش....
اما ورونیکا نمی توانست خوشحال باشد! سردی اتاق نا امیدی را نیز به دنبال داشت . تنها چیزی که باعث می شد انسان به مرگ نزدیک تر شود.
مدتی گذشت. حالا صداها کمی خاموش شده بودند. چشم ها کم کم بروی هم می رفت و هیچ کس نمی دانست پشت پرده این پلک چه خواهد بود! نجات و یا مرگ؟

_ارباب خواهش می کنم! بلیز و ورونیکا از وفاداترین افراد شما هستند! ما می تونیم به محض اینکه اون الف دالی ها رو که اینجا آوردیم همه رو بکشیم ولی اینجوری....
بغض را در گلویش خورد. نمی خواست کلمه مردن را به کار ببرد. ولدمورت عرض اتاق را طی می کرد. پس از چند بار که این عمل را تکرار کرد گفت:
_باشه! ولی باید بدونی آرامینتا که این کارش بدون جواب هم نمی مونه!
چشمان آرامینتا از خوشحالی برقی زد. مطمئنا دلش نمی خواست یکی از نزدیک ترین ها را از دست بدهد.

چند دقیقه ایی نگذشته بود که سیاهی اتاق از بین رفت و همه در کف زمین اتاقی که ولدمورت در آن قرار داشت دیده می شدند. عده ایی بیهوش و عده ایی نیز هوشیار!




Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۵

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
سكوت!

هيچ صدايي درون اتاقك به گوش نمي رسيد. مرگخواران شرمگين از شكست طاقت ديدن چهره ي اربابشان را نداشتند و اعضاي الف دال هم...
براي همه ي آنها اين بدترين لحظه ي زندگيشان بود...ديدن لرد ولدمورت! براي همه به جز يك نفر.
هري پاتر اين صحنه را بارها ديده بود. اما امروز براي كمك به دوستانش نمي توانست كاري انجام دهد. چون هري پاتر و بليز زابيني تنها افرادي بودند كه در اتاق حضور نداشتند.

تا به حال تنها دو نفر به اين اتاق پا گذاشته بودند. سالازار اسلايترين و لرد ولدمورت. اما امشب دو نفر ديگه هم حضور داشتند.
چيزي درون اتاق وجود نداشت. اتاقي مدور بود با سقفي كوتاه طوري كه يك انسان عادي به زور مي توانست سر و پا باايستد. اما چيزي وجود بود كه با سادگي اينجا هماهنگي نداشت.
در مركز سكويي طلايي رنگ قرار داشت. اطرافش با حروف عجيبي چيزهايي مانند ابيات يك شعر حكاكي شده بودند. اما چيزي كه باز هم جالب تر مي نمود، فنجاني كوچك بر روي سكو بود.
بليز و هري تنها يكبار به چشم هاي همديگه نگاه كردند و بعد هر كدام با بيشترين سرعتي كه مي توانست به طرف فنجان دويد.
اما هيچكدام نرسيد. فنجان كه با حالتي نامتعادل بر روي سكو مي لغزيد به زمين افتاد و شكست.
در دو طرف سكو كماكان دو نفر ايستاده بودند. دو نفري كه در حالت چهره ي هر دويشان يك چيز را مي شد ديد: نااميدي!
فنجان همان هوراكراكس معروف لرد ولدمورت نبود. در دژ هوراكراكسي وجود نداشتن.
لردولدمورت باز هم همه را فريفته بود!

خب آقايون و خانم هاي دلاور!! جنگ تموم شد! در اين مورد ديگه پست نزنيد!



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
موضوع جدید!

در ورای سرزمین تاریکی، در واپسین لحظات شب، دژ مرگ در سکوتی بی انتها فرو رفته بود. سکوتی که همه می دانستند آرامش قبل از طوفان است، چرا که در فضای به ظاهر آرام آن، وحشتی عمیق نهفته بود!

ساکنان دژ می دانستند که بزودی قرار است اتفاقهایی بیفتد. قول آن پیشاپیش به آنها داده شده بود. حالا کم کم داشتند از انتظار خسته می شدند...و در عین حال مشتاق تر! می توانستند نزدیک شدن طعمه را حس کنند...نیروی عجیبش...تفاوتش با طعمه های همیشگی...چیزی قدرتمندتر که آن را از هرچیزی در این دنیا متمایز می کرد!!!


سکوت شب با صدای قدمهایی درهم شکست. می شد آن را بوضوع شنید. صدای قدمهای پرصلابت حاکی از اراده آهنین مرد بود. اراده ای که می توانست هر کسی و هرچیزی را به اطاعت از خود وادارد! درست همانطور که ساکنان رعب انگیز دژ مرگ را به اطاعت واداشته بود..

در همان حال که شنلش را بر برگهای پاییزی فروریخته بر زمین می کشید، دست دراز کرد و در را فشار داد. در با ناله آرامی باز شد و مرد را در دژ پذیرفت. پشت سر مرد موجودات غریبی می آمدند که بر دستانشان زنجیرهایی بسته شده بود که هرکدام را به نفر جلویی خود متصل میکرد. باقیمانده زنجیر در پشت آخرین نفر بر زمین کشیده می شد و صدایی ناله وار ایجاد می کرد. صورت همه افراد به طور عجیبی بی رنگ بود، صورتهایی تهی از زندگی.. اما حتی در آنها هم احساساتی وجود داشت.. احساس رنج، درد، ناامیدی، وحشت...


ساکنان دژ که رسیدن طعمه را دریافته بودند از لای در پدیدار شدند. در کنار اشتیاق بیش از حدشان، ترس نیز در چهره ها دیده می شد. هیچکدام علاقه ای به مردی که پیش رویشان بود، نداشت!
موجودی با قیافه ای چندش آور و ترسناک - بینی بریده شده و چشمانی که خون از آنها می چکید- به خود جرئت داد و بیرون آمد. در مقابل مرد زانو زد و گفت:
_ درود بر لرد سیاه...!! سرور همه تاریکی! قدرتمند ترین جادوگر دنیای سیاه و ارباب دژ مرگ!

لرد بی هیچ احساسی نگاهش کرد و گفت:
_میتونی بلند شی فیوری، من به چاپلوسها نیازی ندارم!

فیوری من و منی کرد و بلند شد. نگاهش از لرد به اسیرهای رنگ پریده افتاد. اشتیاق در چهره اش دیده می شد. زبانش را در آورد و گوشه لبش را لیسید. هیچوقت نتوانسته بود علاقه اش به رنج و اندوه را پنهان کند!

ولدمورت که چهره وی را زیر نظر داشت، با دیدن اشتیاق او گفت:
_اینها مال تو و دستیارانتد فیوری! مثل قبلیها نیستند...یه بار مردن و دوباره نخواهند مرد! میتونی تا دلت میخواد شکنجه شون کنی و رنجشونو بمکی! اما خودت خوب میدونی که کافیه یک لحظه از من سرپیچی کنی تا اونارو از تو بگیرم!
_بله ارباب!

ولدمورت به طرف اولین اسیر برگشت و چهره اش را خوب ورانداز کرد. طره موی سیاه ریخته بر پیشانیش حاکی از زیبایی زمان زنده بودنش بود. حالا شکسته شده بود و خشم و ناامیدی توام در صورتش دیده می شد. لرد خنده ترسناکی کرد و بلند گفت:
_آه بلک، پدرخوانده پسرک عزیز دامبلدور! بیچاره! پسرخونده ات چه رنجی میکشه وقتی ببینه روح سیریوس عزیزش اینطور شکنجه میشه! هنوزم دوستت داره نه؟ برای تو هرچیزی رو می پذیره...حتی مرگ!

دست بر پشت سیریوس نهاد و او را به جلو هل داد. زنجیرها بقیه ارواحی را که با سقوط پشت پرده تاق نمای تالار اسرار مرده بودند، به جلو کشیدند. لرد بار دیگر رویش را به طرف فیوری برگرداند و گفت:
_مواظب این جلویی باش، فیوری! بیشتر از همشون میتونه بهت غذا بده! پسرکی با زخمی روی پشونیش به دنبالش خواهد اومد...میخواد اونو از چنگ تو دربیاره...ولی تو اجازه نخواهی داد فیوری...مگه نه؟!

----------
شرمنده...یخورده زیادی زیاد شد!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۵ ۱۲:۱۱:۲۱
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۵ ۲۱:۳۰:۱۷

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.