مرگ خوارا سر در گم اطراف را جست و جو می کردند و در مقابلشان که فضایی دود گرفته قرار داشت سعی در پیدا کردن الف دالی ها بودند. لحظه ایی گذشت. کم کم دود در حال از بین رفتن بود. ناگهانی یکی از مرگ خواران فریاد زد:
_دیدمشون! توی اون راهرو پیچیدند.
همه مرگ خواران خود را با سرعت به آن سمت رساندند. اما اثری از آنان نبود. بلیز مضطرب و عصبانی اطراف را از زیر نظر گذرانید و گفت:
_اون بچه ها کجا رفتن؟ باید هر چه زود تر پیداشون کنیم!
آرامنیتا خون سردانه جلو آمد و گفت:
_فکر می کنم بشه توی اتاق نامرئی پیداشون کرد!
انتهای آن راهرو دربی قرار داشت که گه گاهی ظاهر می شد و افرادی که درب آن را باز می کردند و داخل می شدند به اتاقی در طبقه سوم برده می شدند. افراد کمی از حضور این اتاق اطلاع داشتند و به همین جهت اسم آن اتاق را اتاق نامرئی گذاشته بودند.
آن ها با سرعت خود را به مکان مورد نظر رساندند. جایی که مطمئن بودند تا حدودی الف دالی ها را سر در گم خواهد کرد.
از دور درب اتاق پدیدار شد که نیمه باز بود. آرامینتا به سرعت جهت حرکت خود را از سوی درب به سوی دیگر دالان تغییر داد.کسی در حالی که آرامینتا را برای لحظه ایی دیده بود، به سرعت ناپدید شد. می دانست که آن ها به طور حتم در سالن بزرگی در آن سوی دیوار های این راهرو قرار دارد. وقتی به نزدیکی آن جا رسیدند بلیز به افراد اشاره کرد تا بایستند.
_اونها اونجا سنگر گرفتن چون فکر نمی کنم اونجا راه فراری داشته باشه! باید به دقت وارد اونجا بشیم تا کسی آسیب نبینه!
به ترتیب افراد در حالی که سپر مدافعی برای خود ساخته بودند وارد شدند. سکوت تالار را در برگرفته بود.هیچ طلسمی فرستاده نشده بود به همین جهت هنوز جایگاه دقیق الف دالی ها در آن سالن بزرگ مشخص نبود.
هری چوب دستیش را در دست فشرد و بسیار آرام گفت:
_خب! اونها دارن وارد سالن می شن...الان بهترین فرصته که قدرتو خودمونو نشون بدیم! ما باید به اون هورکراکس برسیم! این تنها راهه از بین بردنه ولدمورته. امیدوارم اینو درک کنید!
گروه در تأیید حرف های هری شکی نداشتند و شجاعانه و با آگاهی بر تمام حوادثی که مرگ بدترین آن ها بود منتظر شروع جنگ بودند. این را چهره هایشان نشان می داد!