هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۴
#51

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
گيتار به سر لرد مي خوره و مي تركه!!!… لرد يهو تو هوا ثابت مي مونه و چنان به سمت زمين نگاه مي كنه كه چند تا از مرگخوارا به پشت به زمين مي افتن… سرژ كه هنوز داشت از شدّت خشم مي تركيد، همون طور داشت به بالا نگاه مي كرد… لرد از طرز نگاه كردنش مي فهمه كه كار اون بوده… پس روي اژدها رو به سمت اون برمي گردونه، و از همون بالا به آرامي شروع به پيشروي به سمت پايين مي كنه… سرژ كه خشمش بر ترسش غلبه كرده بود، همون طور اون جا مي ايسته تا وقتي لرد به حد كافي نزديك شد ، حسابي بزندش!!!
لرد كه از قيافه‌ش فقط خشم مي باريد، ؟آروم آروم پايين مي آد، و يهو از پشت رداش يه گرز سام(!) در مي آره…!! گرزي طلايي كه در روشنايي نور خورشيد مي درخشيد… اونو بالا مي بره و با شدّت هرچه تمام تر به سمت سرژ پرتاب مي كنه…
سرژ كه غافلگير شده بود، دستاش رو جلوي صورتش مي گيره و از بين انگشتاش اتفاق جالبي مي بينه!!
گرز كه تو هوا به سمت اون مي اومد، گويي با طلسمي از ناكجا از مسيرش منحرف مي شه و به سمت بالا حركت مي كنه و …
شپلخ!!!!
سرژ دستاش رو آروم پايين مي آره و مي بينه يه اژدهاي بي كلّه(!) داره به شدّت تكون مي خوره… گرز لرد روي زمين مي افته ولي لرد بهش توجه نمي كنه… تنها توجه اون به آروم كردن اژدهاي سفيدشه…
مرگخوارا با حيرت تمام داشتن به لرد نگاه مي كردن… تا در نهايت يكيشون مي گه: بريم كمكش… اگه نجاتش بديم پاداش خوبي بهمون مي ده…
و مي رن سمت نيمكت ها كه جاروهاي پرنده‌شون رو در بيارن… هوكي هم با الاغش به سرعت به سمت اونا مي ره تا كمكشون كنه…
اين وسط فقط سرژ مي مونه كه به شدّت مي خنديد… از نظر اون، انتقام خودشو از لرد گرفته بود…
لرد كه داره به شدّت با اژدها كلنجار مي ره، به سمت اون نگاه مي كنهو برق قرمز رنگي توي چشاش ديده مي شه…
در يك لحظه همه‌ي مرگخوارا ساكت مي شن… سرژ هم همچنين… تنها كسي كه صدا ايجاد مي كرد، اژدها بود…
همه به در چشم مي دوزن… صداهاي فريادي از بيرون استاديوم به گوش مي رسه… صداهاي فرياد پيروزمندانه و جنگ طلبانه…
در يك لحظه، حدود صد نفر مي ريزن تو!!! بعضي از اونا محفلي و بعضي به نظر عادي مي اومدن… در راس اونا دامبلدور قرار داره كه داد مي زنة: بريـــــزين…. بكشينشـــــون!!!! حمـــــله…
سربازان جادوگر ارتشش هم داد مي زنن: حمـــــــله...
و شمشيرهاشون رو از غلاف و يا از پشتشون مي كشن... بعضي ها هم گرز و بعضي تبر دارن... دامبلدور هم يه شمشير بزرگ طلايي كه روش آرم محفل كشيده شده، در مي آره و به وسط ميدون، به همراه سايرين هجوم مي آره...............................................


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۴
#52

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بلافاصله مرگخواران نیز شمشیرهای سیاهشان را کشیدند و به دستور ولدمورت در صف های منظم قرار گرفتند . دامبلدور که در وسط لشکر سفیدها قرار داشت فریاد زد : به ایستین !
بلافاصله لشکر سفیدا ایستاد . برای لحظه ای دامبلدور چشمش به آسمان افتاد . ظاهر لرد توانسته بود دوباره بر اژدهای زبیایش غلبه کند و اژدها نیز جای سر قطع شده اش سر دیگری دراورده بود .
ولدمورت در حالی که قهقه میزد فریاد زد : ای دامبلدور ما در آسمانها دنبال تو میگشتیم اما در زمین پیدات کردیم !
دامبلدور گفت : چرا ترسیدی سر اون اژدهات رو بگیر بیا رو زمین ببینم حرف حسابت چیه !
ولدمورت ترجیح داد که ساکت شود . مدتی سکوت برقرار شد سپس ولدمورت سرش را برای سیوروس که کمان بدست آماده ایستاده بود تکون داد . ناگهان یک تیر از طرف سیوروس ول شد و به یکی از سفیدها برخورد کرد که سمت راست دامبلدور پرچم محفل رو بالا گرفته بود . همه با حیرت به آن مبارز سفید نگاه کردند که آروم با صورت روی زمین افتاد و دیگر حرکتی نکرد .
دامبلدور با ناراحتی به او نگاه کرد سپس با خشم چشم از آن مرحوم برداشت و در حالی که شمشیرش را بالا میگرفت فریاد زد : انتقام خون این جوون رو ازت میگیرم .
بلافاصله تمام سفیدا شمشیرهایشان را بالا گرفتند . سیاهان نیز به دستور ولدمورت شمشیرها و گرز های سنگین خودشان را بالا گرفتند و تنها سرژ بود که اون وسط گیج میزد .
دامبلدور فریاد زد : حمله کنید !!!!
تمام لشکر سفیدها با شمشیرهای آماده به سمت سیاهان حمله کردند و از طرفی سیاهان نیز به سمت سفید ها یورش بردند
سرژ که در وسط سیاهان و سفیدا قرار داشت وقتی که دید همه به سوی او میدوند بلوز سفیدش را دراورد و به بالای گیتارش بست و گیتارش را مانند یم پرچم تکون داد .
سفید ها و سیاهان همچنان با سرعت به هم نزدیک میشدند سرانجام انتظارات به پایان رسید سیاهان و سفیدها مانند موج سهمگینی که به صخره برخورد میکند در هم رفتند و مبارزه ای سهمگین آغاز شد ........




Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۰۴ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
#53

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
یه چیزی مثل دم اژدها میخوره به درو پنجره و درو پنجره داغون میشه. همه ی بچه هابا ترس می رن زیر میز .تام که پشت پیش خون وایساده بود با دیدن اون صحنه قش میکنه.
اژدها خودشو تو میکنه و یکی از میزها را آتیش میزنه.بچه ها هنوز زیر میزن چند دقیقه میگذره صدایی نماید .دراکو جرئت میکنه و سروشو از زیر میز میاره بیرون و بارتیموس را میبینه که وایساده و داره هر هر میخنده.
دراکو:
بارتی:
دراکو باکمی تردید از زیر میز میاد بیرون ,بقیه هم کمک کم میان بیرون.
دراکو : پس اون اژدها کو؟
بارتی از خنده میافته روی زمین و ریسه میره :موهاااااااااااااااااا
رودولف که میبینه بارتی بدون هیچ ترسی داره میخنده یه لگد میکوبه تو شیکم بارتی. نفس بارتی بند میاد.
بارتی: اه ه ه ه.چهرا .میزن..
بلیز هم که از خندهی بارتی عصبانی شده میگه: مگه اون اژدها را ندیدی؟
بارتی بعد چند دقیقه کمی حالش خوب میشه و: چرا میزنید خب؟ اون اژدها خودم بودم .
هوکی: (چشاش داشت از حدقه در مومد)
و بارتی ادامه میده: من شش سال جون کندم تا اینی که دیدید شدم. خواستم یه جوری خودمو نشون بدم خب.
دراکو داغ میکنه و یه مشت میکوبه تو شیکم بارتی.
بارتی:
تمام مرگخوارا میریزن سر بارتی و یه فصل میزننش .
یه ساعت بعد
بارتی با سرو صورت خونی و بادمجون زیر چشم روی یکی از میز های کافه افتاده.
دراکو که وضع بارتی را میبینه ______ یه مشت دیگه هوالش میکنه .
هوکی هم که از همه ی مرگخوراها با احساستره : بابا بسه دیگه یه شوخی کرد دیگه.
بارتی:ها ا وای

----------------------------------------
اگه جالب نبود ببخشید


[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۳:۲۷ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
#54

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
در همين اوضاع و احوال كه همه داشتن به بارتي ميخنديدن در كافه باصداي وحشتناكي از جا كنده ميشه و گرد و خاك زيادي به هوا بلند ميشه...
مرگخوارا مدتي صبر ميكنن تا گردوخاك از بين بره ....
دراكو از ميان گرد و خاك با دقت نگاه ميكنه ....
- لارا..تو هنوز ياد نگرفتي مثل آدم بيايي تو؟
لارا درحاليكه با يه ورد در رو به حالت اولش درمياره:هه..من؟شماها هنوز ياد نگرفتين مثل يه مرگخوار تفريح كنين. و ميره سر ميز پيش رودولف ميشينه.
دراكو:اصلا مگه تو توي كافه نبودي؟
لارا:بودم.نگران نباش..اگه مرگخوار خوبي باشي يادت ميدم چه جوري وارد جايي بشي كه توش هستي!
دراكو كه مثل هميشه خيال نداره به اين زودي دست از سر لارا برداره خودشو براي يه جر و بحث طولاني اماده ميكنه....
ولي در كافه براي بار دوم باز ميشه و جادوگري كه وارد كافه ميشه نفس مرگخوارا رو توي سينه شون حبس ميكنه..
جادوگر تازه وارد حالت فوق العاده مرموزي داره...شنل سياهي پوشيده و حتي صورتش هم كاملا پوشيده شده.بدون اينكه كوچكترين نگاهي به افراد حاضر در كافه بندازه ميره و ته كافه روي يك صندلي ميشينه...
بارتي:اين ديگه كيه؟نكنه جاسوسه؟
دراكو:چرت و پرت نگو.كسي بدون دونستن كلمه رمز نميتونه وارد اينجا بشه.
رودولف:بكشمش؟
هوكي درحاليكه سعي ميكنه از غريبه كاملا فاصله بگيره:نكنه لرد سياهه؟
بارتي:لرد؟ماكه لرد نداريم؟يعني هنوز انتخاب نشده..يادتونه كه مرلين اومد لرد شد و بعد.....
همه با هم:بااااررررتي!!!
وبارتي ساكت ميشه...
لارا:لرد سياه آخه براي چي بياد اينجا؟تنها چيزي كه ميخوره زهر اون ماره هست.
دراكو درحاليكه خيلي احساس مرگخواري ميكنه:خوب..شايد اومده اينجا ببينه مرگخواراي بي خاصيتش اوقات فراغتشونو چطوري ميگذرونن!!
و از جاش بلند ميه كه بطرف غريبه بره...
لارا رداي دراكو رو از پشت ميگيره:بيشين ببينم بابا..مامانت تو رو سپرده دست ما..بلايي سرت بياد ما بايد جوابشو بديم..
هوكي با ترس و لرز:بالاخره بايد بفهميم اين لرد سياهه يا نه؟
و همه سرگرم فكر كردن درباره اين ميشن كه چه جوري بفهمن غريبه تازه وارد كيه؟


تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
#55

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
غريبه كمي جابه جا شده و با دقت بيشتري به اطرافش نگاه كرد.
مرگخوارها هنوز در فكر بودند كه چطور از راز اين آدم سر در بياورند كه يكدفعه دراكو بلند شد.
لارا با ناراحتي نگاهي به دراكو انداخه ولي دراكو بي توجه به اون روش رو به سمت غريبه كرد.
- خب...خب...خوش اومدي جناب مرموز!...ببينم مگه بهت ياد ندادن كه هروقت وارد جايي مي شي خودتو معرفي كني؟
لارا با ناراحتي ناله اي كرد.پايين رداي دراكو رو گرفت و با حالت زمزمه مانندي گفت:
-دراكو چي كار مي كني؟اگر اين لرد باشه چي؟
- اون لرد نيست لارا.
صدايش مطمئن و سرسخت بود.
- خب غريبه ما منتظريم!
غريبه دوباره نگاهي به تمامي افراد حاضر در كافه انداخت.همگي با سكوتي آميخته به تعجب و كنجكاوي او را زير نظر داشتند.
بالاخره از جايش بلند شد.با قدم هايي آهسته به سمت لارا رفت.نگاه اندك نگران لارا را بر روي خود به خوبي احساس مي كرد.سر انجام ايستاد.
دستش را بالا برد تا شنلش را در بياورد.در نور اندك كافه ناگهان شي براقي از زير شنلش به چشم خورد.پيش از آنكه شنلش را به طور كامل بردارد صداي شادمان لارا را شنيد.
- اينكه پيتر!
شنلش را انداخت.جو كافه با حالتي غير قابل باور تغيير كرد.اضطراب چند لحظه پيش حالا جايش را به آسودگي داد.پيتر با لارا و دراكو دست داد و سر ميز آنها نشست.اما ناگهان مرگخواري از چند ميز آن طرف تر خطاب به پيتر شروع به صحبت كرد:
- اصلا اين اينجا چي كار مي كنه؟از كي تا حالا يك دونه موش انقدر مهم و با ابهت شده؟
پيتر نگاهش را به سمت مرگخوار بر گرداند و با لحني خشن گفت:
- خب منم براي تفريح اومدنم!مگه شما اينجا چي كار مي كنين؟در ضمن يادتون باشه كه من خدمتكار مخصوص لرد هستم
ديگر كسي صحبت نكرد.
پيتر هم نوشيدنيي سفارش داد.بعد از مدتي پيتر و دراكو و لارا به همراه بقيه مرگخوارا داشتند گل يا پوچ(!)بازي مي كردن.
رودولف:دراكو من كه مي دونم گل دسته توست.
لارا:هه...هه...هه...گل دست من بود!
رودولف:اه....اين بار 50 كه مي بازيم.
پيتر:ايندفعه من پخش مي كنم!
يكدفعه صداي شكستن شيشه ي كافه شنيده شد....از بيرون صداي آواز دسته جمعي چند مرگ خوار مي آمد.....خيال نكن دامبلدور....از افسونت مي ميرم....گفته بودي....
پيتر با شادي پاشد و به بقيه گفت:
پاشين پاشين بقيه هم اومدن!حالا همه با هم مي تونيم بازي كنيم!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
#56

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
تمام بچه ها حالا با شور و شوق به سمت در میرفتن تا به مرگخواران جدید خوش آمد بگن !
نشاط خاصی بر کافه سیاهان بر پا بود و تعداد کثیری از مرگخواران در جلوی در کافه مشغول شعار دادن به اربابشون بودن :
خيال نکن دامبلدور
از افسونت می ميرم
گفته بودم آدمی
حرفمو پس می گيرم

خيال نکن دامبلدور
کارم ديگه تمومه
قدرت تو يه قصه س
لرده که با دوومه

کی ميگه تو نباشی
مدرسه بی فروغه؟
بذار همه بدونن
همه حرفات دروغه


شاگردايی می خواستی
که حرفتو بخونن
مشنگ زاده که هيچی
از جادو ها ندونن

يکی از دستت در رفت
شد لرد و بيچارت کرد
خون سلزار آخر
يقتو گرفت پيرمرد!


خيال نکن دامبلدور
از افسونت می ميرم
گفته بودم آدمی
حرفمو پس می گيرم

مرگخوارها به دو دسته تقسیم شده بودند و قطعه به قطعه شعر معروف لرد سیاه رو فرياد میزدند !
تمام محوطه غرق شور و شوق شده بود و پیتر و دراکو و بقیه بچه ها جلوی در کافه این صحنه غرورانگیز رو مشاهده میکردند .
پیتر دستانش رو به علامت سکوت بالا برد و شروع به سخنرانی کرد .
- دوستان !!! دوستان خواهش میکنم !! یک لحظه ...
تمام جمعیت ساکت شدند و پیتر ادامه داد :
- از اینکه حقیقت زندگی رو متوجه شدید خوشحالیم ... شما راز زندگی رو کشف کردید که همانا کشتن و قتل سفیدهای کثیفه !!
تمام جمعیت یک صدا هورایی کشیدند .
دراکو حرفهای پیتر رو ادامه داد :
حالا همگی شما عضو ارتش لرد سیاه هستید تا با کمک همدیگه قدرت رو به صاحبش برگردونیم . به افتخار این صحنه غرور انگیز جشنی برپا میکنیم !!!
تمام جمعیت یک بار دیگه با دستانی مشت کرده هورا کشیدند .
لارا : اکس پارتیکس !!!
صدای آهنگهای تکنو از کافه بلند شد و نورهای جادويی جلوه خاصی به کافه داده بودند و تک تک بچه ها وارد کافه میشدند و قرصهایی که بلیز در جلوی در به اونها میداد رو میخوردند و به جشن وارد میشدند .
صدای خواننده معروف جادوگران محمدگِیتو تمام کافه رو به حال و هوای دیگه ای برده بود .... نورهای جادويی بر خیل کثیر مرگخواران میتابید و تمام بچه ها بالا و پایین میپريدند .
دراکو در حالی که سرش رو به ريتم اهنگ تکون میداد لبخندی به بلیز زد و یکی از قرصهای اون رو گرفت و مستقیم به سمت لارا رفت ....
هیچ کس تو حال و هوای خودش نبود و فقط عرق بود که از سر و صورت بچه ها میريخت .
کافه سیاهان تا چنین روزی رو به خودش ندیده بود ... همه جا غرق شادی و سرور بود .



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴
#57

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
سپاهيان چون موجي كه به صخره مي كوبد، در هم رفتند... همه‌ي مرگخواران با تمام قدرت خود مي جنگيدند و محفليها كه بيش تر قدرت در دستشان بود، با شدّت شمشير مي زدند...
لرد از دور ارتشش رو تماشا مي كرد... دامبلدرو در ميان سپاهيانش بود و يك نفره با چهار نفر مي جنگيد... بيش تر مگرخواران بسيج شده بودند تا او را بكشند ولي دامبلدور قوي تر از اين حرف ها بود... كم كم مرگخواران كشته و زخمي روي زمين مي افتادند و لرد همچنان آن ها را نگاه مي كرد... كم كم از ارتش سياهان كم مي شد و لرد كم كم نگران... تا اين كه ديد بايد خود وارد عمل شود...
به سرعت به ميدان دويد و شمشير بزرگ سياهش را كه روي آن علامت شوم حك شده بود، بالا برد و همچون پتكي بزرگ و سنگين بر سر يك محفلي كه با مرگخواري جنگ مي كرد كوبيد... جنگجو مانند تكه چوب خشكي روي زمين افتاد... همه متحير ماندند... خون از سر آن جنگجو سرازير شده بود... همه به لرد نگاه مي كردند... لرد با خشمي وصف ناپذير به محفليها نگاه كرد... شمشيرش را بالا برد، غرشي سر داد و به سمت آنان يورش برد... مرگخواران نيز با حيرت به خشم لرد و حركات ماهرانه‌اش چشم دوخته بودند...
لرد جلو دويد... نزديك تر مي شد تا اين كه به سه نفر رسيد... شمشيرش را به طور موازي با زمين، گردن آنها كشيد و هرسه با سرهاي كنده شده روي زمين افتادند...
محفليها و مرگخواران متحير بودند... ناگهان محفليها كنار رفتند... گويي راهي باز مي كردند تا كسي وارد وسط ميدان شود... و آن فرد آمد...
دامبلدور... روبروي لرد ايستاد... از پشتش كماني كشيد و قبل از عكس العمل لرد، تيري را رها كرد... تير درست به بازوي لرد خورد و او را روي زمين انداخت... محفليها كف زدند و مرگخواران از ترس نمي توانستند كاري كنند... آن دو گروه فعلا فقط مسابقه‌ي دو تن از معروفترين مردان دنياي جادويي را تماشا مي كردند... لرد روي زمين تكان مي خورد و به خود مي پيچيد و دامبلدور با لبخندي بر لب ايستاده بود و شكست بزرگ ترين رقيبش را تماشا مي كرد... كه ناگهان...
صداي دويدن اسب آمد... سربازان به منبع صدا نگاه كردند و الاغي را ديدند كه به سمت لرد حركت مي كرد... روي آن هوكي نشسته بود... با غم به لرد نگاه مي كرد و به اطراف توجهي نداشت... جلو مي رفت تا به نزديكي لرد رسيد... الاغش ايستاد و او مي خواست پياده شود كه...
صدايي از جانب يكي از سربازان سفيد آمد... و در پي آن چيزي به هوكي نزديك تر شد... نزديك تر و نزديك تر...
لحظه‌ي بعد، آن شي نوك تيز، آن تيري كه از كمان رها شد، هوكي را غافلگير كرد و قبل از آن كه كاري كند، آن تير سينه اش را شكافت...
هوكي فقط با چشمانش خيره به جلو نگاه مي كرد، و از دهانش خون اندكي خارج مي شد... لرد و دامبلدور و همه‌ي سربازان به او چشم دوخته بودند... هوكي، همچون عروسكي كه لبخند تلخي بر لب داشت، همچون فرد شكست خورده اي به آرامي به پشت از روي الاغش، با صداي بلندي روي زمين افتاد... همه خيره به او نگاه مي كردند و كسي نمي دانست او زنده است يا مرده...
و كسي نمي ديد كه او زير چشمي به لردش نگاه مي كند كه به آرامي بر مي خيزد.....
--------------------------
اه... اولش قرار بود من بميرم، ولي بعدا تجديد نظر كردم و نمردم! چون اول اون جوري نوشته بودم كه من مي ميرم، فعل ها رو كتابي نوشتم تا داستان غم انگيز بشه... بعد كه فهميدم خلاف قانونه، حوصله نكردم محاوره كنم و طنز بنويسم... شما لطفا طنز بنويسيد... در ضمن... پيتر جان، ممنون مي شم نقدش كني...
-------------------------------
هوكي عزيز!
پستت خيلي خوب.در واقع داستان رو خيلي خوب ادامه دادي.قسمتي كه لرد با شمشير حركت مي كرد و جايي رو كه خودت وارد مي شي به نظرم پرورش مناسبي داشت و توصيفاتشم خوب بود.از اينكه موضوع با مسخرگي ادامه پيدا نكرد و جديت وارد كار شد خيلي خوشحالم.

موفق باشي
پيتر پتيگرو.........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۳:۰۵:۰۵

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۴
#58

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هوکی در حالی که چشمانش از درد و ناباوری گرد شده بود به آرامی روی زمین افتاد و چند بار غلت زد سپس در حالی که خون بدنش خاک زمین را به رنگ قرمز دراورده بود دیگه تکانی نخورد .
لحظه ای سکوت بر قرار شد . تمام مرگخواران با حیرت به بدن نصف جان هوکی نگاه میکردند . کسی که روزگاری خادم وفادار لرد بود کسی که افتتاح کننده رزمشگاه بود کسی که مظهر یک مرگخوار وفادار بود و آن روز این چنین به خاک و خون کشیده شده بود .
یواش یواش صداهای خشمگین از سوی مرگخواران بلند میشد !
ولدمورت با عصبانیت و خشم در حالی که نمیتوانست چشم از هوکی بردارد به اجبار به آن سرباز پست نگاه کرد .
آن سرباز در حالی که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت داشت به سمت لشکرش برمیگشت .
ولدمورت فریادی از خشم کشید و نیزه اش را از کمرش بیرون کشید و با دست سالمش با آخرین قدرت آن را به سمت آن سرباز سفید پرتاب کرد . نیزه قلب آن سفید را شکافت و از پشتش عبور کرد و او را نقش زمین کرد .
ولدمورت که در اون لحظه به چیزی به جز هوکی فکر نمیکرد شمشیرش را با دست مجروحش بالا گرفت و فریاد زد : بخاطر هوکی حمله کنید !!!
بار دیگر مرگخواران حمله خودشان را آغاز کردند و جنگی جدید در گرفت . اما این جنگ بسیار کوبنده و وحشتناک بود به طوری که تا مدتها این جنگ بر سر زبان سیاهان افتاده بود .
سیاهان همان طور که با اسبهایشان میتاختند و به جلو میرفتند همه سفیدها را از تیغ شمشیرهایشان میگذارندند . خون سفیدها هر لحظه ریخته میشد و روی زمین مانند جویبار قرمز رنگی به جریان در میامد . سفیدها یکی پس از دیگری از پای در میامدند و روی زمین می افتادند و جان به جان آفرین تسلیم میکردند گویی هیچ وقت زنده نبودند .
سر انجام تقریبا همه سفید ها از پای درآمدند و سفیدهای باقی مانده نیز به از جمله دامبلدور از رزمشگاه فرار کردند .
ولدمورت لحظه ای ایستاد و نفسی در کرد سپس ناگهان یاد هوکی افتاد ! او برگشت و به هوکی نگاه کرد که همچنان روی زمین بی حرکت خوابیده بود . ولدمورت با اینکه از دست مجروحش بسیار خون رفته بود بلافاصله شمشیرش رو انداخت و خودش را به هوکی رساند و در کنار او زانو زد. او سر هوکی رو آرام و با احتیاط از روی زمین بلند کرد و آروم روی پاهایش گذاشت .
بلافاصله تمام مرگخواران دور ولدمورت و هوکی حلقه زدند .......
-----------------
توجه هوکی هنوز زندست!!!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۱۹:۰۶:۳۰



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ چهارشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۴
#59

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
لارا و پیتر داشتن توی کافه با یکی از وسایل جدید تفریح ور میرفتن.
لارا:پیتر....به نظرت این چیه؟
یه جعبه سیاه رنگ بود که شباهت زیادی به تابوت داشت.تنها تفاوتش با یک تابوت دکمه سبز رنگی بزرگی بود که کنار در آن خودنمایی میکرد.پیتر گفت:منم نمیدونم...باید چیز جالبی باشه.بذار ببینم اگه این دکمه رو بزنم چی میشه.
فیش....بومب....پوف...دینگ دینگ!
(...از انتخاب شما متشکریم دوست عزیز.مفتخریم یکی از جدیدترین دستگاه های تفریح سیاه را به شما معرفی کنیم.دستگاه مشنگ شکنجه کن خودکار با امکانات ویژه...)!
لارا دست هاش رو میزنه به هم و میگه:آخ جون..چه عجب توی این کافه یه چیز درست حسابی پیدا شد.
در تابوت باز میشه و دوتا کنسول از کنار تابوت پر از وسایل شکنجه کنار اون قرار میگیره.مشنگ بیچاره وسط تابوت دراز کشیده و نمیتونه خودش رو تکون بده.
لارا و پیتر نگاهی به هم میکنن و....
ساعتی بعد:
شون پن بعد از یک روز مزخرف و خسته کننده هوس میکنه سری به کافه تفریحات سیاه بزنه. شون زیاد با سیاه ها رفت و آمد نمیکنه و غیر از چندتایی از اون ها بقیه رو نمیشناسه.وسط کافه چندتا مرگ خوار یه جادوگر رو که احتمالاً سفید بود دوره کرده بودن و با طلسم شکنجه گر ازش پذیرایی میکردن! شون با نگاهش دنبال قیافه آشنایی میگشت که نگاهش در نگاه پیتر قفل شد.پیتر دستی تکون داد و شون به طرف اونها رفت.
شون"پیتر..لارا،چطورین؟خوبین؟
لارا:آره...من عالیم!اگه تو هم جای من بودی حالت به همین خوبی بود.
شون با تعجب میپرسه:مگه چیزی شده؟ماموریت داشتین؟
پیتر لبخندی میزنه و میگه:نه بابا،کافه یه وسیله تفریح جدید آورده. دستگاه شکنجه گر مشنگ هاست.خیلی جالبه.لارا دوتاشون رو از بس شکنجه داد مردن!
اون طرف کافه یکی از مرگ خوارها که مست کرده بود یکی از صندلی ها رو میکوبه توی سر اون جادوگر سفید!!صدای خنده بقیه بلند شد.
شون دستی توی رداش میکنه و سیگارش رو از توی جیبش درمیاره و با یک بشکن آتیشش میزنه و اون رو میذار گوشه لبش.
لارا:نمیدونستم تو هم طرفدار این چیزهای مشنگی باشی شون.
شون:خوب نه زیاد...وقتی بین مشنگ ها جاسوسی میکردم مجبور بودم روزی هشت بسته بکشم....دیگه برام عادت شده!
پیتر میگه:ببینم شون،دلت میخواد تو هم اون دستگاه رو امتحان کنی؟خیلی حال میده!
شون رداش رو درمیاره و میگه:معلومه که آمادم.
و با پیتر و لارا میرن طرف تابوت.مشنگ توی تابوت عوض شده و مثل اینکه اصلاً نمیدونه کجاست.مشنگ بیچاره با وحشت نگاهی به شون پن میندازه.انگار با نگاهش خواهش میکنه. شون خنده تلخی میکنه و یکی از دستگاه های شکنجه رو برمیداره...
از درون کافه تا نیمه شب صدای فریاد و خنده های وحشیانه به گوش میرسید!!!


تصویر کوچک شده


Re: رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۴
#60

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
چند ماه بعد!!!

- آوردينش!؟
صداي زيري با عجله و نگراني جواب داد:
- بله ارباب...!
جادوگر كوچك اندام و مو بوري در حالي كه رنگ و رويش پريده بود و در ميان دستان پنهان ديوانه سازها مي لرزيد در مقابل لردولدمورت قرار گرفت.
- خب...خب...من هميشه مي دونستم كه تو به من خيانت مي كني!! حالا ديگه وزير مي شي!؟..
دراكو كه از تاثير دوانه ساز ها هنوز بيرون نياوده بود همينجوري ايستاد و زل زد به لرد!!
- خيلي خب!! هوكي!!
- بله ارباب!
- مي دوني كه چي كار كني....
جن كوچيك بدو بدو به سمت رزمشگاه رفت. با حركت دستش چراغ هاي اطراف محوطه روشن شدند.
چند نفر از مرگخواران تنومند دراكو رو به سمت داخل رزمشگاه بردند. از اطراف صداي آهنگي شنيده مي شد. در عرض چند ثانيه سكو ها از مرگخواران مشتاق پر شده بودند و لرد هم در جايگاه مخصوصش لميده بود.
دراكو رو وسط محوطه انداختن!! در همون لحظه تمامي هياهوي جمعيت قطع شد و نگاه ها مشتاقانه به لرد دوخته شد.
لرد به طرف سرژ سرش رو برگردوند.
- خب...فكر كنم شما بحثي با وزير عزيز داشتيد!! پس بفرماييد!!
سرژ با خوشحالي به طرف دراكو رفت و چوبدستيش رو در آورد.
- پس اسموت نمي كني!؟
دراكو با شنيدن اين حرف يكدفعه حواسش جمع شد و با جديت به سرژ نگاه كرد.
- نه!!!
- خودت خواستي!! كروشيو...!
- پروتگو!!
و طلسم سرژ منحرف شد. توي سكوها هيچ صدايي نميومد...همه فقط با نگراني به ادامه ي مبارزه نگاه مي كردند...


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.