غريبه كمي جابه جا شده و با دقت بيشتري به اطرافش نگاه كرد.
مرگخوارها هنوز در فكر بودند كه چطور از راز اين آدم سر در بياورند كه يكدفعه دراكو بلند شد.
لارا با ناراحتي نگاهي به دراكو انداخه ولي دراكو بي توجه به اون روش رو به سمت غريبه كرد.
- خب...خب...خوش اومدي جناب مرموز!...ببينم مگه بهت ياد ندادن كه هروقت وارد جايي مي شي خودتو معرفي كني؟
لارا با ناراحتي ناله اي كرد.پايين رداي دراكو رو گرفت و با حالت زمزمه مانندي گفت:
-دراكو چي كار مي كني؟اگر اين لرد باشه چي؟
- اون لرد نيست لارا.
صدايش مطمئن و سرسخت بود.
- خب غريبه ما منتظريم!
غريبه دوباره نگاهي به تمامي افراد حاضر در كافه انداخت.همگي با سكوتي آميخته به تعجب و كنجكاوي او را زير نظر داشتند.
بالاخره از جايش بلند شد.با قدم هايي آهسته به سمت لارا رفت.نگاه اندك نگران لارا را بر روي خود به خوبي احساس مي كرد.سر انجام ايستاد.
دستش را بالا برد تا شنلش را در بياورد.در نور اندك كافه ناگهان شي براقي از زير شنلش به چشم خورد.پيش از آنكه شنلش را به طور كامل بردارد صداي شادمان لارا را شنيد.
- اينكه پيتر!
شنلش را انداخت.جو كافه با حالتي غير قابل باور تغيير كرد.اضطراب چند لحظه پيش حالا جايش را به آسودگي داد.پيتر با لارا و دراكو دست داد و سر ميز آنها نشست.اما ناگهان مرگخواري از چند ميز آن طرف تر خطاب به پيتر شروع به صحبت كرد:
- اصلا اين اينجا چي كار مي كنه؟از كي تا حالا يك دونه موش انقدر مهم و با ابهت شده؟
پيتر نگاهش را به سمت مرگخوار بر گرداند و با لحني خشن گفت:
- خب منم براي تفريح اومدنم!مگه شما اينجا چي كار مي كنين؟در ضمن يادتون باشه كه من خدمتكار مخصوص لرد هستم
ديگر كسي صحبت نكرد.
پيتر هم نوشيدنيي سفارش داد.بعد از مدتي پيتر و دراكو و لارا به همراه بقيه مرگخوارا داشتند گل يا پوچ(!)بازي مي كردن.
رودولف:دراكو من كه مي دونم گل دسته توست.
لارا:هه...هه...هه...گل دست من بود!
رودولف:اه....اين بار 50 كه مي بازيم.
پيتر:ايندفعه من پخش مي كنم!
يكدفعه صداي شكستن شيشه ي كافه شنيده شد....از بيرون صداي آواز دسته جمعي چند مرگ خوار مي آمد.....
خيال نكن دامبلدور....از افسونت مي ميرم....گفته بودي....پيتر با شادي پاشد و به بقيه گفت:
پاشين پاشين بقيه هم اومدن!حالا همه با هم مي تونيم بازي كنيم!
[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ