هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۸:۱۶ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#90

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_صبر كن ببينم!! اوه خداي من...... ......نههههههههههههههههه!
هرميون در حالي كه مغز را وارسي مي كرد به حقيقت پي برد.البته به طور نسبي! عقب عقب رفت و خود را بروي يكي از تخت ها انداخت و گفت:
_كاري كه نبايد بشه شد !!
و سپس مانند كساني كه چيزي را به خاطر آورده باشند از جا بلند شد و گفت:
_اون چوب دستي رو بده به من بايد هرچه زود خاطره مغزشو تا دو ساعت پيش پاك كنم.. ...زود باش!
و به طرف سارا رفت تا چوب دستي اش را بگيرد. اما سارا آن را به عقب كشيد و گفت:
_نه هرميون بگو چي شده ما هم بدونيم بعد هر كار خواستي بكن!!
سپس يه لحظه وا رفت. رو به هرميون كرد و گفت:
_نكنه......نكنه... ...
هرميون سرش را به علامت مثبت تكان داد و گفت:
_بله همين طوره!! اين مادربزرگي كه اينجا مي بينيد در واقع يه جاسوسه!! يه جاسوس از طرف پسراست!! متقلبا !
اندرو خودش را بروي يكي از مبلها انداخت و گفت:
_سارا اون چوب دستي رو بده به هرميون.. ..همون كاري كه مي خواد بكنه بهترين كاره...چون من همه چيو براش تعريف كردم!
رومسا جلو آمد و گفت:
_حالا فكر مي كنيد كي باشه؟
جسي كه تا آن لحظه غرق در خيالات خوش آينده بود با اين سوال جلو آمد و گفت:
_اگه كنكوري باشه مشخصه خب.. ..لوييسه!
و سپس دوباره به خيالات خود فرو رفت!دهانه همه از تعجب باز مانده بود . هرميون مصمم چوب دستي را گرفت و جلو آمد. با يك ورد رشته ايي نقره ايي رنگ از مغزش بيرون كشيد كه مربوط به حرف هاي اندرو بود!سپس همه با كمك يك ديگر جسم سنگين لوييس كه اكنون به 3 برابر رسيده بود را جلوي درب خوابگاه پسران رها كردند و به مقر خويش بازگشتند !
هرميون در حالي كه بسيار عصباني بود يك سيب برداشت و گفت:
_حيف كه يكي بهشون طلبكار بوديم وگرنه يه حالي از اين لوييس مي گرفتم كه تا صد سال يادش نره دختر يعني چي !!! ولي افسوس كه خودمون قبلش يه دسته گل به آب داده بوديم !
______________________________________________

يه موقعيت خوب از دستمون رفت نه دخترا؟ اشكال نداره!! براي بعديا حالشونو مي گيريم!!



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#89

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
ساعت يك ربع به هشت ، خوابگاه پسران

_ موفق باشي مامان بزرگ لوييس ...

ساعت هشت صبح جلسه رسمي ، خوابگاه دختران

_ داشتم مي گفتم ...
_ سلام دختر كوچولوهاي دوست داشتني !
_ مامان بزرگ !
_ اندرو !
_ ااا ... مامان بزرگ چرا دندونات تيز شدند ؟!
_ دندون مصنوعي هاي جديدمه ننه ! شما به كارتون ادامه بديد ...
_ خب ، به نظر من بايد از يه راه ديگه وارد شيم !
_ ولي تكليف من چي مي شه ؟! من نمي خوام اين شكلي بمونم !
_ ساكت جسي ، بسه !
جسي بغض كرد و به زمين خيره شد !
مادر بزرگ خودش را با زحمت! به جسي رسوند و كنارش نشست ؛
_ عزيزم گريه نداره كه !
و با دستاي چروكيده اش اشكاي جسي رو از روي صورتش پاك كرد ...
_ هيچ كدومشون منو درك نمي كنن ، چرا ما بايد با پسرا دعوا كنيم آخه !
_ برام حرف بزن مادر ، از مشكلاتتون بگو ، از نقشه هاتون !
جسي آهي كشيد و شروع به صحبت كرد ...

نيم ساعت بعد

_ همين ننه ، چيز ديگه اي نبود ؟!
_ هي جسي ، مياي بريم براي دختر داييم يه نامه پست كنم ؟! راجع به كنكورش يه سوالي داشتم !
ناگهان مادربزرگ با شنيدن نام كنكور ، دچار تشنج سختي شد و به زمين افتاد .
_ اين چه اش شد يهو ؟!
مري اين را گفت و بالاي سر مادربزرگ اندرو آمد و به بررسي مغزش پرداخت ؛
_ واااي اينجا رو ببين ! وه ، چه خبره !
اندرو با نگراني اين طرف و آن طرف مي رفت ...

چند دقيقه بعد


مري با اندوهي كه از قيافه اش مي باريد ، رو به اندرو كرد ؛
_ متاسفانه ياخته هاي مغزيش جوابش كردند ، هيچ اميدي نيست !
_ مامان بزررررررررگ !
اندرو اين را گفت و شروع كرد با سر به ديوار كوبيدن !
_ هي اندرو ! يه لحظه صبر كن ، مامان بزرگ تو كنكوريه ؟!
_ نه !
_ پس اين جزوه ها چيه اين تو ؟ اين مغز و ياخته هاش براي من خيلي آشنان ...
__________________________________________________
پ.و : من نمي دونم اينا موي مامان بزرگ اندرو رو از كجا آوردن حالا !
تشكر
مريدانوس


ویرایش شده توسط مریدانوس در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۲۳:۳۸:۰۴
ویرایش شده توسط مریدانوس در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۲۳:۴۷:۵۴


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#88

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
خوابگاه دختران

جسیکا فورا از حال رفت و روی زمین ولو شد. هرمیون فورا بالا سر جسیکا نشست وسعی کرد تا با سیلی او را بهوش آورد. جسی هم یه لحظه بهوش آمد و فقط گفت:
- بابا نـ .....
و دوباره از حال رفت. هرمیون محکمتر زد و دوباره جسی بهوش آمد:
- نـ ...
و مجددا از حال رفت. همینطور که هرمیون جسی را نوازش میکرد و جسی هم هی بهوش میامد و دوباره بیهوش میشد، مری گفت:
- چش شده؟...بابا باید خوشحال باشه که اینقدر خوشگل شده ...
اندرو گفت:
- عشق کوره عزیزم...
سارا گوشه لبش را برای اندرو کج کرد و گفت:
- چه ربطی داشت عقل کل؟!
و بدین ترتیب سارا و اندرو به ستیز پایان ناپذیر خویش ادامه دادند. هرمیون نیز مادامی که سعی در بهوش آوردن جسی داشت ناگهان متوجه شد که لیلی از گوشه خوابگاه چوبش را به سمت جسیکا گرفته و داره ورد بیهوشیوس را روی اون اجرا میکنه.هرمیون هوار کشید:
- یعنی چی؟!...تفریح دیگه ای نداری؟!
لیلی سرخ شد و گفت:
- اوه...ببخشید...گفتم یه ذره با هم بخندیم...
اونوقت یه نگاهی به حضار انداخت و پس از اینکه آب دهانش را قورت داد، گفت:
- یعنی چیزه...خودم بخندم...
در همین هنگام جسیکا یه مشت کاشت زیر چونه هرمیون و اونو یک متر اونطرف تر پرت کرد . سپس گفت:
- هی میگم نزن، دوباره میزنی...

خوابگاه پسران
بیل در حالیکه چانه اش را میخواراند گفت:
- خب...حالا کی میخواد جاسوس بشه؟
لوییس، استرجس و تدی دستانشان را بردند بالا و بقیه نبردند بالا و پایین نگه داشتند. لوییس گفت:
- من میتونم از پسش بر بیام...
استرجس لوییس را هل داد و گفت:
- تو بیشین کنکورتو بخون...من میرم تا اینجوری خیالم از نظر جسی هم راحت بشه...
اونوقت بیل رو به تدی گفت:
- بابایی...شما که دستتو بالا بردی نیمیخوای چیری بگی؟
تدی ابتدا به بیل و سپس به لوییس و استرجس نگاهی انداخت و در حالیکه دستش را پایین می آورد گفت:
-نه بابا...خواستم ببینم جهت باد کودوم طرفه...
جماعت:
بیل گفت:
- من میگم لوییس بره...آخه استرجس الان درگیر مسائل پیچیده عشقی با جسی شده...میترسم کار دستمون بده...
جماعت:
هدویگ گفت: خب حالا این جاسوس باید چه جوری سر از کار دخترا در بیاره؟
دارن گفت: من میگم ما هم لوییس رو خوش قیافه کنیم و تغییرش بدیم. برای خودش هم بهتره...آخه الان خیلی ضایعست...
آرشام خنده سرداد و گفت: مگه میشه؟!...هنوز هیچ معجونی برای خوش قیافه کردن این بشر ساخته نشده!!!
لوییس فریاد زد:
- هرچی باشه قیافم از قیافه کج و کوله شما بهتره ...
در گیری تا پاسی از شب ادامه داشت. چه در خوابگاه پسران و چه در خوابگاه دختران. اما فردای آن روز ساعت هشت صبح به وقت شرعی قرار بود که یک اتفاق هیجان انگیز بیفتد. پسرها برنامه دیگری ریخته بودند. هرچند هنوز لوییس جاسوس مورد نظر بود، اما ظاهرا این جاسوس چیزی متفاوت با جاسوسان دیگر میشد. به راستی لوییس به چه چیز یا به چه کسی تغییر داده میشد؟
این داستان ادامه دارد...


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۲۲:۵۸:۳۴
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۲۳:۳۲:۱۹

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#87

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
دم خوابگاه پسران


بعد از اين كه نيك رو دست به سر كردم ، مثل يك مشت علف كاشته شده توي مزرعه جو گندمي داشتم فضا رو منعكس مي كردم .
_ اه چقدر طول داد اين بشر !
شروع كردم به قدم زدن ، يكدفعه پام به يه چيزي گير كرد و با مخ اومدم پايين ؛
_ اه ! باز كه تو اينجايي !
_ اينجا خوابگاهمونه ، شمايي كه اينجا اتراق كردي !
با عصبانيت به تدي خيره شدم .
خدا رو شكر كه جسي همون لحظه اومد وگرنه بد دعوايي راه مي افتاد ؛
_ چي شد ، چرا لپ هات گل انداخته ؟!
_ هيچي !
_ با استرجس آشتي كردم !
_ ... بيا بريم بابا !
و دست جسي رو كشيدم و در حالي كه تقلا مي كرد كشيدمش به سمت خوابگاه ! انگار عقل از سرش پريده بود .


خوابگاه پسران


استرجس در حالي كه تو آسمون ها سير مي كرد پيش بقيه رفت و روي مبل كنار شومينه ولو شد .
لوييس در حالي كه كتاب كنكورشو توي جيبش مي چپوند ، گفت :
_ استرجس نظرت چيه ، جاسوس بگذاريم براشون ؟!
تدي لبخند پليدانه اي زد ؛
_ راست مي گه ، فكر كنم لازمه ...
_ جسي عزيز من جاسوس نمي خواد !
ملت حاضر : ...



خوابگاه دختران


هرميون به صورت كز كرده اي گوشه سالن نشسته بود .
_ چيزي شده هرميون ؟! مگه نمي بيني زندگي چقدر قشنگه !؟ چهچه كلاغ ها رو نمي شنوي ؟! !
_ مشكل بزرگي داريم جسي ...
_ مشكل‌ ؟ تو اين روز آفتابي ؟ وقتي استرجس به من گفته قيافه خودمو ترجيح مي ده ؟! !
_ مشكل همينه ، متاسفانه حالا حالا ها اين قيافه رو داري ...
_ هيچ اشكالي نداره عزي ... ببينم چي گفتـــــــــــــــــــي ؟!



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#86

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




لحظاتی بعد از لو رفتن ماجرا در خوابگاه دخترا *
همه ی دختران در گوشه ای نشسته بودند و هیچ حرفی نمیزدند!
جسی که هنوز تحت حرف استرجس قرار داشت کنج اتاق نشسته بود و به زمین خیره شده بود !
زمان همچنان در حال سپری شدن بود تا اینکه جسی گفت:
_ من میخوام برم پیش استرجس
اندرو و سارا که کنار در ورودی نشسته بودند جلو جسی را گرفتند .
اندرو پشت چشمی نازک کرد و گفت:
تو میخوای بری پیش اون چی بگی؟
سارا وسط حرف اندرو پرید و گفت:
اصلا چرا باید بری؟
جسی در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:
من .... مـــــن ... میخوام ازش معذرت بخوام !
هرمیون که از دور صداها را میشنید گفت:
جسی تو هیج جا نمیری؟.....فهمیدی؟
جسی رویش را طرف همه ی دخترا برگردوند و گفت:
من از کسی دستور نمیگیرم
دخترا:
سارا بازوی جسی را گرفت و گفت:
تو حالت خوبه دختر؟ .... میدونی داری چی کار می کنی؟
جسی نگاه عاقل اندر صفی به وی کرد و گفت:
باشه ...باشــــــــه حرف شما درست ! ... ولی یه کمی حق بدین اون خیلی ناراحت شده !.... فقط میخوام یه سوالی ازش بپرسم همین !
هرمیون سری تکان داد و گفت:
اگه مشکلی پیش اومد من میدونم با تـــــــــــــــــــــو !
جسی
جسی در حال رفتن به بیرون بود که مری گفت:
منم بیام ؟؟؟؟
جسی آهی کشید و قبول کرد همراه که مری با وی برود .



*%*%*% خوابگاه مردان آتشین و شکست خورده %*%*%*

همه همچنان در بهت و حیرت زیبایی جسی در توهمی بس شیرین سیر میکردند ... تا اینکه بیل گفت:
دیدین چه جوری گولمون زدن؟ ... ای داد و بیـــــداد
استرجس که از شدت عصبانیت دستانش را به هم میزد گفت:
باید حالشونو بگیرم ..... نامردم اگه بزارم همینجوری بمونه !
هدویگ دستی به پشت استرجس کشید و گفت:
چی همینجوری بمونه ؟
لوییس که کنار پنجره نشسته بود و به ستاره * های آسمان نگاه میکرد گفت:
من یه فکری دارم !
هدویگ نگاهی به لوییس کرد و گفت:
بگو میشنویم !
لوییس گفت:
من میگم چطوره بین اونا یه جاسوس بزاریم؟ .... میفهمیم رئیسشون کیه و نقشهاشون چیه؟
پسرا :
توماس پوزخندی زد و گفت:
من که به دختر جماعت اعتماد ندارم .... همشون غیر قابل باورن !

لوییس که با حرف تومی انگار آب سردی بر سر وی ریختند گفت:
خب این فقط یه نظر بود همین ؟؟؟

_^_^_^_^ چند دقیقه بعد _^_^_^_

تـــق ... تــــق ... گوپس .... غییییژژژ
بیل رو به تدی کرد و گفت:
بچه برو در رو وا کن !
تدی دوان دوان به سمت در رفت و ناگهان افتاد و غش کرد !
پسرا به سرعت به سمت در رفتند و دوباره به محض دیدن جسی وارد خیال شدند و دوباره ماجرا تکرار شد !
ملت پسر:
جسی نگاهی به اطراف کرد و گفت:
میتونم با استرجس حرف بزنم ؟؟؟
هدویگ که به زمین تکیه داده بود گفت:
بــــــله البته
جسی در حالی که به هدویگ کمک میکرد از روی زمین بلند شود گفت:
بهتره خودت رو کنترل کنی !
هدویگ که همچنان غرق در اغما بود گفت: بــــله البته
جسی کمی جلو رفت ، سرانجام رو به مری کرد و گفت:
میشه چند دقیقه اینجا بمونی؟
مری چشمکی زد و قبول کرد تا منتظر جسی بماند !
قیافیه ی متعجب نیک روی مری ایستاد و گفت:
تو دیگه کی هستی؟
مری در جواب گفت:
آب شو تو جوب ماهی شو برو (*)

جسی کنار مبلی که استرجس روی آن نشسته بود ایستاد و گفت:
سلام
استرجس بلاجبار با حرکت سر جواب جسی را داد و گفت:
کاری داشتی؟
جسی مکثی کرد و به رو به رو استرجس قرار گرفت و گفت:
چرا اینجوری میکنی؟ .... مگه من چیکار کردم؟
استرجس از جا بلند شد و به سمت شومینه رفت و گفت:
اصلا مهم نیست .... خواهش میکنم تنهام بزار !
جسی نزدیک استرجس رفت و در حالی که با چشمان مشکی خود به استرجس خیره شده بود گفت:
منو میبخشی؟ ..... اینا همش یه بازیه ؟ ..... باور کن؟!
استرجس که یک دختر مغرور انتظار این گونه رفتار را نداشت گفت:
باشه ....... فقط باید قول بدی قیافت مثل روز اول کنی اینجوری ممکنه از دستت بدم
جسی :
و بلاخره : :bigkiss:


×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#
راهنما:
آب شو تو جوب ماهی شو برو در اصطلاح به معنیه : ساکت شو است !
#×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#×#
سوال :
1_ آیا نقشه ای که لوییس گفته بود عملی میشد؟
2_ آیا جسی میتوانست تغییر قیافه بدهد؟
3_ آیا کلکل ها همچنان ادامه داشت؟
4_ ؟؟؟؟؟؟





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#85

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
ناگهان مینروا رسید
اینجا چه خبره؟دامبی زشته صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
اگه ولدی بفهمه آبروت میره
دامبی:کاش اونم ببببوووووووووووود
حالا بیا اهههههههههههه اه حالا از این وری
خودم:ا ا مکی جون اا ا قش کرد
ولدی رسید
ااا بدون من میزنین میرقصین
ولدی دست دامبی را میگیرد و به طرف صحنه ی رقص میکشد
دامبی با ناز :نه اوا نه اگه خانمم بفهمه
جسی:خوشگلا باید برقصن خوشگلا باید درقصن
دامبی در دلش:برم وسط نرم؟


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۳:۰۶:۰۳

پ.و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
#84

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
بچه ها اندر کف عظمت خدا مانده و شده بودند شدید!!!
وضعیت پسرها به شرح زیر بود.
آرشام:
لوییس:
توماس:
تدی:
هدویگ:
بیل:
استرجس:
همبستگی در بچه ها موج می زد!
همه اندر کف این خلقت مانده ، عشقها از دل رانده و اشهد خود خوانده آماده ی فدا کردن جان خود برای این حوری زیبا رو بودند.
در این برهه از زمان دخترک قصه ی ما تابی به موهایش داد که قویتر از هر جادویی بود به طوری که لوییس و توماس و بیل را بیهوش و هدویگ و تدی را به زمین چسبانده و باقی موجدات زنده ی خوابگاه را به کما فرو برد!!!
به ناگه استرجس با جراتی وصف نشدنی لب به سخن گشوده و گفت:حالا بیا اینجا ، بیا اینجا ، بیا اینجا ، اونجا نــــــــــه!!!
هیچ کس ندانست که در آن زمان دامبلدور از کجا پدید گشته و مشغول بندری زدن شد.این نکته کماکان بر همه مخفی مانده و خف کرده است!
پس از هنرنمایی زیبای دامبل همه دوباره محو حوری گشتند گویی او بچه تهران و آنها بچه رشتند!!!
لحظاتی چند چنین گذشت.دخترک که همانا جسیکای خودمان بود در دلش غوغایی برپا بود سهمگین!حرکت زننده ی استرجس او را همچو شیر پیر جوگیر وعصبانی کرده بود و باز هم کرده بود!
پس از نگریستن حوری به اندازه کافی استرجس از صورت دختر چشم برداشته و مشغول مشاهده ی دیگر مناطق این عجایب هفتگانه(!) گشت.قبل از هر گونه سیر و سفر در دیگر نواحی نگاهش روی گردن دخترک قفلید!
چیزی بس آشنا به چشمش خورده بود.دوباره نگریست.
دخترک قصه ی ما مسیر نگاه استرجس را دنبال نموده ، نقطه ی مورد نظر را یافته ، مقادیر زیادی نگران گشت!
گردنبندش کار دستش داده بود شدید!
آیا استرجس او را شناخته بود؟خدا داند!
پسرهای گریفی که متوجه این نگاه ها گشته بودند در بحر تعجب فرو رفته در مرداب تفکر غرق شدند!!!
چیز گرد و قلمبه ای که به صورت استرجس می نمود رو به قرمزی رفت و همچون سرخگون آتشین و خوفناک گشت و باز هم گشت!
به ناگه فریادی به بلندی فریاد سرژ به توان دو از گلوی استرجس برخواسته بر سر جسی فرود آمد!
_این چه وضعشه؟
جسی که اوضاع را عقرب در ... ، نه قمر عقرب ... ، نه عقرب قمر ... ، آهان ، قمر در عقرب دید تمام تلاشش را به کار بست تا از عوارض جانبی این فریاد در امان بماند و گفت:
_وزش بادهای موسمی!!!
و لحظاتی بعد پسران ماندند و استرجس آتشین!(بر وزن مردان آهنین)
...




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
#83

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
خوابگاه دختران

شب از نیمه گذشته بود اما هنوز در یک گوشه خوابگاه هرمیون کتاب در دست در حال درست کردن معجونی با خواصی مشابه آن چیزی که نقشه آنان را می ساخت بود. با دقت موارد فراهم آورده شده را با یک دیگر مخلوط می کرد. کم کم همه خمیازه می کشیدند و اجازه خواستند که چند ساعت باقی مانده از شب را در تخت خواب خود به سر ببرند:
_هرمی جون.. ...خیلی خستم می شه برم بخوابم!
رومسا در حالی که چشمانش را می مالید این جملات را به زبان آورد. سارا نیز به تبعیت از او جلو آمد و گفت:
_درسته! با این وضع ممکنه جلو پسرا کم بیاریم ها !!!!!!
و با این جملات و تأکید همه چند ثانیه بیش نگذشته بود که کسی در سالن به چشم نمی خورد . همه در رختخواب های خود آرمیده بودند و در دنیای دیگر سیر می کردند. تنها جسی و هرمیون بودند که هم چنان در مقابل خستگی سر خم نکرده بودند و به امید موفقیت نقشه ایی که در سر داشتند به کار خود ادامه می دادند.
سرانجام کار معجون به پایان رسید و یک ماده سحر آمیز در دستان جسی بود .

صبح ساعت 8 صبح بود که لیلی از جا بر خواست و یکی یکی از دختران را بیدار کرد. و اما........ تخت جسی خالی بود !!!

خوابگاه پسران

_پاشید زود باشید! زمان موعود فرا رسیده است !!!!!
بیل در حال زدن یک طبل با صدای بلند صحبت می کرد. بالای سر استرجس که رسید صدایش را پایین آورد و گفت:
_دیگه واقعا خجالت داره تو یکی رو هم من بیدار کنم ! ناسلامتی این کارا وظیفه ی توء ها !!
استرجس با بی حالی از جا بلند شد و نگاهی به ساعتش افکند. اما دوباره در رختخواب نرم و گرمش خوابید و گفت:
_بی خیال بیل! تازه ساعت 7:30 صبحه! کلاس که ساعت 11 برگزار میشه. بزار بخوابیم بابا !
بیل حرف او را رد کرد و گفت:
_فکر کنم یه چشم پزشکی باید ببرمت! ساعت 7 صبحه! ولی ما باید زود تر از دخترا بلند شیم!!
همه با تعجب ازجا برخواستند و با چهره هایی متعجب به یک دیگر نگریستند.آرشام:
_مگه تو می دونی اونها ساعت چند بلند میشن ؟
بیل پورخندی زد و گفت:
_مثله اینکه مارو دست گرفتین ها.....پاشین تا بهتون بگم!!
10 دقیقه بعد همه از پله ها با حالتی متکبرانه پایین آمدند. تالار در سکوت فرو رفته بود. چند لحظه بیش نگذشته بود که دهان ها از شگفتی باز ماند. چه می دیدند ؟
دختری با موهای طلایی که در نور زرد رنگ انوار طلوع خورشید می درخشید. دختر که پشت به آنها مشغول خواندن یکی از اعلامیه های روی دیوار بود به سوی آنها بازگشت.
چشم ها خیره تر شده و دهان ها بیش تر باز گشتند .
چشم های نافذ درشت و مشکی... ..صورتی براق و متناسب. ...دهانی کوچک و به رنگ لاله ی سرخ.. ..بینی باریک و ظریف و در آخر اندامی موزون و خوش تراش !
______________________________________________

آقا دیدم هیچ کس نمی پسته....گفتم خودم این کا رو بکنم!!!!



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۵
#82

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




~*~*~* خوابگاه قدرت " دختران " ~*~*~*

زمان به شدت در حاله سپری شدن بود و دختران منتظر!
سارا که از شدت عصبانیت به این سو و آن سو میرفت با صدای هرمیون به خود آمد و گفت:
_ میشه یه لحظه واستی ، بابا خستم کردین شماها
سارا مکثی کرد و کنار مری نشست و مشغول گوش دادن به حرفهای او شد.
بعد از چند دقیقه سکوت ، جسی به حرف آمد و گفت:
من یه نقشه دارم
اندرو اخمی کرد و گفت:
واای به حالت اگه مزخرف باشه .... !
جسی پشت چشمی نازک کرد و گفــــــت :
من میگم بیایم یکی از ما تغییر قیافه بده !
دخترا:
لیلی کمی فکر کرد و گفت:
_ میشه بیشتر توضیح بدی؟
جسی بعد از دیدن چهره ی متعجب بچه ها سری تکان داد و گفت:
_ بیبینیم مثل من خب؟ ... قیافه ام رو عوض میکنم تا اونجایی که پسرا مات زیبایی من بمونن ! ... بعد میبینیم عکس العملشون در قبال من چی میشه اونوقت می مونن تو خماری که اون کیه و ما بعد از مدتی میتونیم موضوع رو بهشون بگیم و کلی مسخره شون کنیم !...چطوره؟......موافقین؟
دخترا که از تعجب به هم نگاه میکردند گفتند: بابا دختر تو چه خیالی تو دیگه کی هستی ؟؟؟
اندرو و سارا که از شدت توهم کنار یکدیگر نشسته بودند گفتند:
ما با نظر جسی موافقین ....خیلی فاز میده
جسی رو به هرمیون کرد و گفت:
بیبینم تو چی میگی؟ .....قبوله؟
هرمیون نیم نگاهی به لیلی انداخت که در حال خندیدن بود و گفت:
باشه ..... فقط باید همه ی عواقب رو در نظر بگیریــــــــــــــــــــــا؟
جسی و دختران که از خوشحالی و نقشه ی توپی که در سر داشتند در پوست خود نمیگنجیدند به سراغ انجام نقشه و تغییر قیافه ی جسی شدند !......تا فردا صبح پسران ررا غافلگــــیر کنند!


_^_^_^_^ خوابگاه عبرت " پسران " _^_^_^_^

پسران که بی خبر از نقشه ای که گروه مقابل برایشان کشیده بودند در حال انجام تکالیف فردای خویش بودند !
هدویگ که سرش را روی کتاب وردهای جادویی اش گذاشته بود و به مسابقه ی کوییدچ اش فکر میکرد..... لوییس و دارن مشغول بررسی جزوات خود بودند ......استرجس و توماس که از قلم پر مشترک برای حل مسائل ریاضی خود استفاده میکردند گاهی مجبور میشدند دعوای کوچکی بر سر آن قلم انجام دهند !
اما بیل ، او گوشه ای دنج را به خود اختصاص داد تا علاوه بر کارهای نظارت لیستی از انواع متلک ها و جوابها را آماده میکرد !
در همین حال که سکوتی عظیم به مدت 60 ثانیه بر فضا حکم فرما شده بود توسط آرشام شکست .
آرشام گفت:
من دلم دعـــــــــــــــــــوا میخواد
استرجس و تومی که از شدت خنده شکمهایشان را گرفته بودند گفتند:
غصه نخور بابایی میخرم واست !
بیل : خب خب..... میشه ساکت باشین ....با همتونم !
بیل کنار شومینه نشست و رو به پسرا گفت:
بسیار خب از فردا صبح قبل از رفتن به کلاس کارمون رو شروع میکنیم !.....فهمـــــــــــــــــــیدیـــــــــن؟....سپس افزود:
حالا بهتره برین استراحت کنین ....فردا کلی کار داریم !
پسرا:



(*(*(*(*(*(~)*)*)*)*)*)

نکته:
ببینید دوستان چند تا چیز در مورد پستی که بعد از من خواهد خورد و میگم خواهشا اجرا کنین !
1_ در مورد قیافه ی من : چون با مبهوت شدن پسرا رو به رو میشه پس لازمه که زیبا باشه { هر چند الانم هست }
در کل باید زیباترین چهره ای که درذهن دارین رو رو کنین !
2_ سعی کنین کمیاب شدن جسی رو هم وارد ماجرا کنین ، اوکی؟.... چون هر چی باشه فردا که جنگ شروع میشه باید با توماس رو به رو بشه !
3_ سعی نکنین توی یه داستان ماجرا رو لو بدین ! .... یا اینکه مثلا پسرا بفهمن همش کشکه !
4_ موفق باشین
5_ موارد بالا رو رعایت کنین !
6_ منتظر پستهاتون هستم !
7_ موارد 4 و 5 و 6





ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۳ ۱۳:۳۴:۴۶


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۵
#81

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
گفت:
_برای اول کار خوب بود! ولی این طور که معلومه حریف سختی داریم....حواستون رو جمع کنید!
پسر ها با تکان دادن سر حرف او را تأیید کردند. سپس آن ها تالار را ترک گفتند و به سمت خوابگاه خویش حرکت کردند تا تمریناتی برای اینکه کم نیاورند انجام دهند!

دخترها نیز با سرعت به سوی خوابگاه خود رفتند. هرمیون در اتاق را باز کرد و خود را بروی یکی از تخت ها انداخت. لیلی بروی مبلی در کنار شومینه نشست و گفت:
_ای ول خیلی خوب بود...... سارا خیلی با اون تیکت حال کردم.....
سارا لبخندی زد و تشکری کرد. همه با هم نشستند تا فکر ها را بروی هم ریزند و جملات و تیکه های تازه ایی بسازند. اندرو گفت:
_بچه ها بهتره هنگام کل کل کاملا خون سردیه خودمون رو حفظ کنیم و اصلا عصبانی نشیم!
و رومسا ادامه داد:
_اگر هم کم آوردیم به هیچ وجه به روی خودمون نیاریم!
جسی که چهره ایی مصمم به خود گرفته بود گفت:
_دختر جماعت و کم آوردن....ما هیچ وقت کم نمیاریم!
لبخندی از پیروزی بروی لب ها نقش بست و سپس هریک شروع به دادن نظرات در مورد کل کل از طریق روی عصاب کار کردن کردند.
روش هایی از قبیل با آرامش صحبت کردن و جواب های کوتاه دادن و یا نادیده گرفتن جمله طرف. با هم این نظرات را می دادند و سپس به قیافه ایی که پسران خواهند داشت با صدای بلند می خندیدند!

خوابگاه پسران

بیل در ابتدا وارد شد و پس از نشستن 7 لیوان شربت خنک و گوارا بروی میز ظاهر کرد. و سپس همه به افتخار آزادی شروع به نوشیدن آن کردند. پس از اینکه سکوت حاکم شد، بیل بلند شد و گفت:
_یاران عزیز راه سختی در پیش روست و مطمئنا ما باید در بدست آوردن پیروزی تمام قدرت خویش را به کار گیریم!!!!! برای موفقیت!!!
_هوررررررررررررررررررررررررررا!!!
صدای پسران اتاق را به لرزه در آورد. اما آن ها چون اطمینان داشتند صدا به بیرون راه ندارد دست به این عمل که در شأن یک دانش آموز نبود زدند! خلاصه پس از لذت بردن از یک جشن کوچک کار خود را دوباره آغاز کردند. اما هرچه به مغز خویش فشار می آوردند چیزی جز تکالیف فردا در ذهنشان نقش نمی بست!
_______________________________________________

هدویگ جان درست نیست که در پایان داستانت اسم یکی رو بنویسی و بگی گفت: نفر بعدی رو تحت فشار می زاره!
از یکی از نقد ها یاد گرفتم کف کردین؟!!!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.