هوکی و دراکو همانطور که لارا گفته بود با هلگا برگشتند و برای راضی کردنش مجبور شدند آگهی تدریس خصوصی لارا رو در برج نشانش بدهند!!!(لارا کی توی پیام امروز تبلیغ کرده بود؟؟؟)
هلگا همراه دراکو و هوکی از پله ها میره پایین و از دراکو میپرسه:خوب حالا لارا قراره چی درس بده؟
هوکی:تقویتی دفاع در برابر جادوی سیاه!!!
هر سه نفر به انتهای پله ها میرسن. دراکو هلگا رو هل میده توی اتاق و خودش و هوکی هم میرن تو.
وسط اتاق یه صندلی گذاشته شده که جلوی آن یک شمعدان با پایه های بلند قرار داره. روی در و دیوار اتاق هم پر از زنجیر و دست بنده که به دیوار آویزان شده! وسط اتاق لارا روی صندلی نشسته و چشمانش رو بسته.
هلگا به در و دیوار نگاه میکنه و میگه:عالیه...خیلی طبیعیه!!!!!
هوکی:اهم...اهم...لارا اوردیمش.
لارا چشمانش رو باز میکنه و هر سه نفر رو میبینه که جلوش ایستادن. لارا:نمیشد یه کم دیرتر بیارینش؟ داشتم تمرکز میکردم!
هلگا میپرسه:خوب اینجا که یه صندلی هست، پس من کجا بشینم؟
لارا از روی صندلی بلند میشه و به زنجیر های روی دیوار اشاره میکنه و میگه:اونجا!!!
هلگا:
مگه اینجا تدریس خصوصی....
و قبل از اینکه جملش تموم بشه خدش میفهمه چه اشتباهی کرده!!!
دراکو میگه:خوب این رو هم که آوردیم...با اجازه ما مرخص میشیم....
هوکی و دراکو میخواهن برن که لارا جلوشون رو میگره و با قیافه عصبانی بهشون میگه:کجا....چایی در خدمت باشیم!!!! شما هیچ جا نمیرین،من که حال ندارم تنهایی شکنجه اش کنم!
هلگا میخواهد فرار کنه ولی احساس میکنه به هوا بلند میشه و به دیوار کوبیده میشه. زنجیر ها دست و پاش رو میبندن و جلوی دهنش رو هم میگرن. هلگا نمیتونه حرکتی بکنه.
لارا چوب دستیش رو درمیاره تا شروع کنه که ناگهان...
.....سر راه یه روزنامه هم بگیر، حوصلم سر رفت!!...
هوکی و دراکو و لارا با تعجب به هم نگاه میکنن. این صدای لرد بود. ولی غیر از اونها که کسی توی دژ نبود!!
از پشت در صدای پایین آمدن کسی میاید و چند لحظه بعد در باز میشود...
چند لحظه اول به سختی و کندی گذشت. نگاه لارا و شون به هم گره خورد. البته اگر میشد اسم چشمهای شون را چشم نامید!!!
به جای مردمک چشم فقط سفیدی در چشم های شون مشخص بود و خفاشش هم روی دوشش بود.
دراکو:به به...جوجه مرگ خوار هم که اینجاست....چطوری کوچولو!!
لارا با نفرت عمیقی به شون نگاه میکنه و میگه:تو اینجا چه غلطی میکنی.
شون کمی جلوتر میاید. موهایش دیگر مرتب و شانه کرده نیست.از قبل لاغر تر شده. شون هم به لارا نگاه میکند(گرچه تشخیصش مشکل بود) و میگوید:سلام لارا....آره من اینجام.....لرد سیاه ازم خواسته بود بیام اینجا.
هوکی شون را هل میدهد و میگوید:این چه قیافه اییه؟ به درد ترساندن بچه های 2 ساله میخوره.
شون برمیگرده و به چشم های هوکی نگاه میکنه. هوکی از چیزی که در به اصطلاح چشمان شون دید خوشش نیامد. شون سرش را برمیگرداند و نگاهش به هلگا میافتد که که بر روی دیوار تقلا میکند تا از شرش زنجیر ها رها شود.
شون:جالبه...برای شکنجه است؟ بزارین منم امتحان کنم.
این رو میگه و چوبش رو در میاره ولی همون موقع لارا چوبش رو میاره و و مستقیم مغز شون رو هدف قرار میده.
لارا با عصبانیت و نفرت داد میزنه:گورت رو گم کن آشغال عوضی...حوصله تو رو ندارم.
شون لبخند تلخی میزنه و میگه:راحت باش.....اینجا نیستم که باعث عذاب تو بشم....من خیلی چزها رو از دست دادم....ولی به کاری که کردم ایمان دارم.
خفاشش را از روی دوشش برمیدارد و میگوید:اگه دوست داری بزن...میدونی که کار سختی نیست.
دراکو با آرام میگه:هی بچه ها...بسه دیگه..تمومش کنین....اگه لرد بیاد اصلاً خوب نیست.
لارا با خشمی وصف ناپذیر به شون نگاه میکنه و چوبش رو از پیشانی شون برمیداره اما لحظه ای بعد مشتش را محکم به صورت شون میکوبد.
شون با زبان خونی را که از دهانش خارج شده لیس میزند و میگوید:ممنون....خیلی وقت بود خون نخورده بودم.
هوکی که از این صحنه حالش داشت به هم میخورد گفت:پن...تو کار رو زندگی نداری؟ برو بذار ما به کارمون برسیم.
شون چوبش را در جیبش میگذارد و خفاشش را دوباره روی دوشش میگذارد و بدون اینکه کلمه ای حرف بزند از زیر زمین خارج میشود.
همه چند لحظه ارام بودند تا اینکه بالاخره لارا میگه:خوب بهتره بریم سر تدریس خصوصی خودمون!!!!!!!.....