تکلیف اول===========
زندگینامه ی هرپوی کثیف:استاد فقید،هرپوی کثیف که این لقب واقعا درخور فهم و کمالات وی است، در 22 جولای سال 1930 در حومه ی لندن به دنیا آمد. خانواده وی همگی به عنوان جن های خانگی در یکی از خانه های جادوگران ستمگر کار می کردند.پدر وی بر اثر شکنجه های ارباب خود،دار فانی را وداع گفت.در حالی که هرپو 13 سال بیشتر سن نداشت و از آن به بعد،مسئولیت خانواده بر دوش او افتاد.وی به دلیل حس آزادی خواهی خود، نتوانست زورگویی های ساکنان خانه اربابی خود را تحمل کند و در یک شب،همه آنان را به قتل رساند.از آن به بعد آن خانه مرکز نهضت آزادیخواه جن های خانگی شناخته شد.طولی نکشید که بیشتر جن های خانگی ستمدیده،جذب این گروه شدند.در این بین غول ها نیز که تا آن موقع درگیر جنگ با جادوگران بودند، حمایت خود را از این نهضت اعلام داشتند.
هرپوی کثیف عملیات فتح هاگزمید را در سال 1950 پایه ریزی کرد که توانست تا حد زیادی در این عملیات پیروز شود.وی 3 سال بعد به قصد فتح وزارت سحر و جادو،لشکر عظیمی را فراهم آورد.اما در این عملیات ناتوان بود و نیمی از لشکر خود را از دست داد و خود نیز به شدت مجروح شد.
وزارت سحر و جادو که نمی توانست این جنبش را نابود کند،تصمیم گرفت با هرپوی کثیف به مذاکره بنشیند.به همین دلیل در سال 1960، آلبوس دامبلدور را برای حل اختلافات به سوی او فرستاد.هرپوی کثیف به حدی شیفته ی آلبوس دامبلدور شد که تمامی اختلافات را کنار گذاشت و هزینه تمامی خسارات را متحمل شد.وی مدتی نیز در کلاس های دامبلدور شرکت کرد و لقبش از هرپوی کثیف به هرپوی سیفیت تغییر یافت
. شاید همین مسائل بود که محبوبیتش در بین جن های خانگی کاهش یافت و سرانجام در سال 1993 توسط معاونش مسموم شد.
=============================
تکلیف دوم:دان و فرمانده مارکوس در گوشه ای دورافتاده از سنگر بودند.دان تعظیمی به ارباب خود کرد.
-راحت باش.
قامت خمیده ی جن بلند شد و چشم های سبز رنگش، فرمانده مارکوس را با ردای سیاه مشاهده کرد.جن هیچ وقت بدون اجازه ی اربابش حرفی نمی زد و این بار هم از این فاعده مستثنا نبود.
-خوب! آخرین اطلاعاتت چی هست؟
جن کمی سرش را چرخاند تا مطمئن شود،هیچ کس در آن حوالی نیست.سرانجام با صدایی آهسته که البته بی شباهت به جیغ نبود گفت:
-ارباب!جن ها به انتقام خواهی شکنجه ی فرماندمون "سیران" ،قصد دارن امشب حمله کنن...
-بیخود کردن!
جن های پست فطرت!
چشم های جن گشاد شد.ظاهرا سخنان فرمانده به او برخورده بود.اما نه! او ترسیده بود و می خواست جیغ بکشد. اما نمی توانست.با انگشت های زمختش به پشت سر فرمانده مارکوس اشاره کرد.جادوگر جوانی بر پشت تپه ای فال گوش ایستاده بود.به محض اینکه متوجه شد فرمانده مارکوس او را دیده است پا به فرار گذاشت.
-لعنتی!آواداکداورا!
اشعه سبز رنگ، زودتر از آن که سرباز متوجه آن شود،به کمرش خورد. او قبل از آن که به زمین بیفتد و گرد و خاک ایجاد کند، مرده بود!جن چشم هایش را بسته بود تا این صحنه های دردآور را نبیند.از لرزش بدنش می شد فهمید ترسیده است.
-خوب فقط همین اطلاعات بود؟
-نه! یه چیز دیگه! جن ها می خوان از شرق حمله کنن. و یه چیز دیگه! از فردا می خوان نیروهای تازه نفس رو وارد ارتشمون کنن و این یعنی این که من از فردا برای همیشه بازنشسته می شم.
لحظه ای سکوت برقرار شد که تنها صدای فش فش طلسم ها آن را می شکست.جن هنوز با نگرانی اطراف را نگاه می کرد.شاید یکی دیگر از سرباز ها در آن جا فال گوش ایستاده بود.اما فرمانده مارکوس کوچک ترین توجهی به اطراف نمی کرد.بلکه نگاهش به یک نقطه ثابت مانده بود و فکر می کرد. برق شیطنتی در چشم هایش شکل گرفت.سرش را به سوی دان برگردادند.
-ممنون به خاطر اطلاعاتت!
عجیب بود!وی تا کنون از دان تشکر نمی کرد.حتی خود دان نیز تعجب کرده بود.پیش از آن که بخواهد دان بخواهد در مورد علت تشکر فکر کند، بار دیگر فرمانده مارکوس شروع به سخن گفتن کرد.
-گفتی دیگه بازنشسته می شی؟
-بله ارباب.
-یعنی دیگه به درد من نمی خوری؟
جن با تعجب به فرمانده مارکوس نگاه کرد.حس می کرد فرمانده می خواهد عمل ننگینی را انجام دهد.بادی وزید و کمی گرد و خاک، تنه نحیف جن را نوازش کرد.اگر چه مایل نبود جواب دهد اما به ناچار پاسخ داد:
-بله قر...قربان!
-فکر کنم دیگه باید تورو نابود کنم دان!این طور واسه هردومون بهتره.
-نه قربان!خواهش می کنم!من خیلی به شما خدمت کردم!
صدای گریه ی دان به گوش رسید.گوشه ی ردای او را گرفته بود و های های گریه می کرد.اما فرمانده مارکوس توجهی به این صداهای زجر آور نمی کرد.بوی مرگ در سرتاسر بیابان پیچیده بود.با لگدی او را به آن طرف ت پرتاب کرد.
-متاسفم دان! جن خوبی بودی!آواداکداورا!
پرتوی سبز رنگ، جن را محکم در آغوش گرفت و سپس او را چندین متر آن طرف تر پرتاب کرد.
خاک های ترک برداشته ی بیایان، مظلومانه حرارت خورشید را تحمل می کردند.گاه گاهی طلسمی از یک سوی بیابان به سویی دیگر می رفت.اما "دان" بدون توجه به طلسم هایی که از بالای سرش می گذشت، سینه خیز به سوی سنگر جادوگران می رفت.بعضی موقع ها چوب های جارویی که در خلاف جهت حرکتش به سوی سنگر جن ها می رفت، او را می ترساند.اما هیچ کدام از آن جادوگرانی که با جارو به سوی مقر جن ها حمله می کردند،متوجه او نمی شدند.شاید رنگ لباس و پوستش که همرنگ خاک بود، مانع دیده شدنش توسط جادوگران می شد.کمی آن طرف تر، فرمانده مارکوس انتظارش را می کشید.در واقع لشکر جادوگری، تمام پیروزی سه ماهه ی اخیرش را مدیون دان بود.هیچ یک از افراد جادوگر و جن نمی دانستند که روزگاری دان، جن خانگی فرمانده مارکوس بود.به همین دلیل هنوز هم جاسوسی لشکر جن ها را می کرد.اگر هر یک از افراد جن می دانستند او جاسوس است، کشته می شد.
نیم ساعت بعد