تکه ی گرد شده ی بزرگی از کاغذ از بالای سر ریموس گذشت و تخته را سوراخ کرد و به آن سوی تخته افتاد !
ریموس که متوجه تکه سنگی وسط کاغذ شده بود ، با عصبانیت رو به جیمز کرد و پس گردنی محکمی را به او نواخت .
- بچه جان صد دفعه گفتم از این کار ها نکن ! اه ! بتمرگید..چیز ، بشینید.
صدای تکان خوردن بچه های کلاس شنیده شد. جنب و جوشی در کلاس به راه افتاد و هرکس ساکت پشت میز و صندلی خود نشست.
هیچ احدی جرئت تکان خوردن و نفس کشیدن نداشت در نتیجه همه ی کلاس دار فانی را وداع گفتند .( نفسم نکشیدن دیه! )
پایان ..
از پشت اشاره میکنند که ادامه بدیم! یه هو یه فرشته ی نجات میاد و به همه فوت میکنه و همه زنده میشن. ( با تشکر از سارا برای ساختن این نوع پست ها! ) و ریموس در حالی که لبخند زورکی بر لبانش نشسته بود به کلاسش نگاهی انداخت و گفت:
- امروز میخوام ببرمتون بانگ !
- بانک آقا..
- همون ! بانگ..ک! ِ گرینگوتز یکی از بزرگترین مراکز جادویی در سرتاسر دنیاست و هیچ جادوگری نتونسته و نمیتونه از اونجا دزدی کنه.
-آقا ولی تو کتاب هفتم هری تونست !
ریموس : خب او فرق میکنه. استثنا هایی هم هست .
- ولدمورت هم تونست! به صندوق دامبلدور دستبرد زد ، ولی صندوق خالی بود !
ریموس : اه ! حالا من یه چیزی گفتم . اصلا گرینگوتز مثه تکزاسه! همیشه توش دزدیه خوبه؟
-آقا پس چرا تا حالا جز هری کسی نتونسته دزدی کنه ؟
ریموس چاقوویی از جیب کتش بیرون میاره و محکم در قلبش فرو میبره !
-بانک گرینگوتز-- بچه ها تو صف وایستید ! از جلو نظام ! کروشیو بچه ، واستا سر جات !
ریموس در حالی که خنده ی شیطانی بر لبانش نقش بسته بود کروشیوی ملیح و گل داری را به سوی بچه ای فرستاد. این نوع کروشیو محصول جدید ِ محفل بود که بچه را به خنده می انداخت و در راستای کم نیاوردن از ولدمورت بود !
- اینجا گرینگوتزه . میخوام در مورد یکی از خزانه های مهم گرینگوتز و چیزی که درون اون خزانه است باهاتون صحبت کنم! خوب به حرفام گوش کنید چون باید برام یک یادداشت بنویسید. این خزانه به نام خانم "
کلودیا ژان سیروان " ساخته شده بود. سال 1990..
فلش بک، 1990- بانوی من، میتونم بیام تو ؟
در کشویی اتاق باز میشه و دختر جوانی با لبخند ملیح و مهربانی وارد اتاق .در دستان دخترک پارچه ای بقچه شده وجود داشت و داخل پارچه ، چیزی بود. دختر پارچه را به همراه شی درونش روی میز جلوی زنی گذاشت و از اتاق بیرون رفت. اتاق خفه و کوچکی بود. میشد حدس زد که زن پولدار است. سرتا سر دیوار های اتاق نقاشی های معروف و مذهبی قرار داشت.
شومینه ای بزرگ کنار محلی که زن نشسته بود قرار داشت که منبع روشنایی اتاق بود. اتاق چهار گوشی بود ، با متراژ کم. زن دستش را به سوی پارچه برد و شی را از زیر پارچه بیرون آورد. یک دفترچه بود . دفترچه ای با جلد چرم و مشکی که حروف طلایی و در هم پیچیده ای در وسط آن خودنمایی میکرد.
حروف کمی برجسته بود و دور تا دور شمشیری حک شده بود که ماری دورش چنبره زده و ظاهرا در خواب خوشی قرار داشت! زن دفتر را برگرداند .. زیر آن نامی حک شده بود و تاریخی کنارش به چشم میخورد.
زن دفتر چه را باز کرد. یک دفتر بود که گوشه ای برخی صفحاتش کنده ، تا شده، چروک و یا خیلی تمیز بود. دفتر نشان از آشفتگی صاحبش داشت. نشان از زندگی سخت او ..
پایان فلش بک ریموس درحالی که تمام آنچه را خواندید توضیح داده بود به سمت یکی از دانش آموزان برگشت که دستش را بلند کرده بود و مثل چرخ و فلک تکان میداد :
- چیه دوشیزه چیز؟
دانش آموز : آبوت هستم! استاد ، پس این دفترچه مال اون خانوم بود؟
- نمیذارید که آدم بگه .. بله، دفترچه برای خانوم بود. خانوم کلودیا. کلودیا یکی از دارندگان ابر چوبدستی بود! میدونید که قضیه اش چیه. سه تا برادر ارزشی بودند که مرگ بهشون کادو میده یکی از این کادو ها یک چوبدستی بوده که صاحبش رو خیلی قدرتمند میکرده. این خانوم هم این چوبدستی رو داشته .
اما فقط به مدت دو سال ! و آخر سر هم به خاطر همین چوبدستی کل حافظه اش رو از دست داد ، به همراه دو تا پاش رو. و بعد از اون هم کلودیا تمام بقیه ی عمرش رو نشسته بود و عمرش کلا حروم شد .. اما ، کلودیا وردهای زیادی اختراع کرد و طی این اختراعات موفق به کشف های زیادی شد! مثلا کشف کرد که از خون تک شاخ میشه برای درمان ِ از بین رفتن استخوان و بقای عمر استفاده کرد.
چیزی که خیلی به درد نسل های بعدی خورد . کلودیا هشت تا از خواص آتش اژدها و فلس های اون رو کشف کرد و همه ی این ها رو توی دفترچه ی خاطراتش به ثبت رسوند. اون قلم خیلی خوبی هم داشت. کلودیا در دفتر خاطراتش چیزهایی هم راجع به ابر چوبدستی نوشته ولی خیلی ها میگن که کلودیا از آن موقع دیوانه شده و به این افسانه دل بسته بود!
و برای همین از آن به بعد عده ی زیادی سعی کردند که اعتبار به دست اومده ی کلودیا رو از بین ببرند. اووف.. چیه آقای ظفر پور؟
- آقای معلم، میدانید که من خیلی هرمیون را دوست دارم. آیا هرمیون هم بوده؟
ریموس:
توحید: خب آخر هرمیون به من اس ام اس زد که من میخواهم بروم سر کلاس تاریخ جادوگری بیا آنجا. وگرنه من همدان بودم! راستی شما اگر همدان آمدید به من هم بگویید و نظرتان را به من پیام شخصی کنید. من هرمیون را خیلی دوست دارم .
ریموس: اینو کی راه داده تو؟
- در واز بود اومدم تو!
- در بازه برو بیرون! هرّی !
و توحید با کوله باری از غم و اندوه ، به سوی خارج از بانک به راه افتاد. ریموس که از وقفه ی پیش آمده ناراحت بود ادامه داد:
- و حالا! میخوام که شما رو ببرم تا اون کتاب رو ببینید. میخوام چند خطی از کتاب رو برای شما بخونم! در ضمن، از کلودیا چیزهای ارزش مند دیگری هم باقی مونده که توی یکی از سری ترین خزانه ها هستند و یکی از اون چیزها ، کلاه گیس کلودیاست که اگه بذارید سرتون ..
ریموس صدایش را آرام آرام پایین برد :
- هیچ اتفاقی نمی افته !
و بچه ها از کارکرد این کلاه گیس به شدت تحت تاثیر قرار گرفتند. یعنی چه نیروی خارق العاده ای در این کلاه گیس بود؟ نیرویی به اندازه ی نیروی جذابیت توحید؟ .. یا حتی بیشتر از آن؟؟
نتیجه : توحید شد ماله کی؟ ماله من!