هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷
#1
به رئیس :

همان طور که از گروه مرگخواران و تالار خصوصی ریونکلاو به علت عدم دسترسی به نت به مدت بسیار طولانی و مشکلات شخصی و جمع شدن کامپیوتر استعفا دادم از گروه اوباش هاگزمید هم استعفا می دم

من دیگه به نت دسترسی ندارم ....مشکل پیدا شده برام مامانینا کام رو جمع کردند دیگه نمی تونم بیام...

شاید و شاید روزی برگشتم ولی امکانش کمه.


دیگه دیگه هرهایی یک بایی داره...


با تشکر


عظیم ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست

این بار ثابت می کنم کی هستم

only raven .


Re: دفتر بازرسین هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
#2
به گابر:ایول موافقم

خب اول این که پرسی عزیز این جا نه کتابه نه این تاپیک محل ایفای نقشه پس لطفا یکمی از نقشت خارج شو و خوب بخون اینارو

نقل قول:
وقتی میخوای داوری کنی ، باید استاندارد باشی


بیشین بینیم باو تو می خوای به گابی یاد بدی داوری کننه؟.نه داداشه من شما باید اول خودت بری داوری یاد بگیری این گابریل ته داوری کردنه خودش

نقل قول:

برای انتخاب بهترین ها ! در نتیجه باید این رو رعایت کنی و گرنه به پستی که هفت داده سرافینا سه میدی و اون وقت منم پنج برابرش رو از گروهت کسر میکنم و اوضاع بد میشه


ببینید وقتی که سرافینا الان داور بوده و استعفا می ده و گابریل می اد جاش گابریل دقیقا نمی تونه همون طوری باشه که سرافینا بوده می دونید چرا؟چون سرافینا و گابریل دو ادم کاملا جدا هستند انگار شما بخواین Aو B رو یکی کنید نمیشه که.

سرافینا یک سری معیار ها برای امتیاز دهی در نظر گرفته بود {منظور قوانین ذکر شده نیست منظور اینه که رول باید قشنگ باشه و هرکس برای امتیاز دادن از لحاظ زیبایی به یک رول معیار هایی داره }و گابریل یک سری معیار های دیگه پس این کاملا طبیعیه که سرافینا بیاد به یک پستی 10 بده و گابریل بیاد به همون پست 3 بده شما هم اجازه نداری الکی الکی 5 برابرش رو از گروه ما کم کنید چون امکانی به اسم اعتراض توی این جا هست..بعدم گراوپ راست می گه..از کجا معلوم که شما برای درست کردن روابطتون با هافلپاف به منظور قربانی کردن ریون نباشید؟.

بهتره قبل از حرف زدن یکمی فکر کنید جناب ویزلی..اگر سرافینا به عنوان داور یک سری اختیارات رو داشت صد در صد گابریل به عنوان جانشین ایشان همان اختیارات را دارد و هیچ کس هم حق اعتراض به این که چرا اختیارات گابریل با سرافینا برابری می کند نداره..شما نباید ایشون رو تهدید کنی که فلان می کنی 5 برابرشو کم می کنم ..اگه شما بخواین این طوری ادامه بدید مطمئن باشید همه ی اعضای ریون اعتراض خواهند کرد.


به قول راجر :بفهم اینو


عظیم ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست

این بار ثابت می کنم کی هستم

only raven .


Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
#3
تکلیف اول :

دهکده در سکوت عجیبی فرو رفته بود. سکوتی سنگین و عذاب اور که مو بر اندام تک تک اهالی دهکده سیخ می کرد.

نفرین قدیمی دهکده در حال اجرا بود.فلاکت و بدبختی در سرتاسر دهکده به وضوح دیده میشد.بیماری وحشتناک ناشناخته ای که کودکان و والدین ان هارا تا مرز مرگ و زندگی می برد.بیماری وحشتناکی که کودکان زیر هفت سال را در دروازه ی سرزمین ارواح معلق نگاه می داشت

چه کسی باور می کرد که روزگار خوش مردمان دهکده و بوی عطر گل های شقایق به روزگاری تیره و بوی گنداب های رودخانه تبدیل شود؟

بیماری ناشناخته این گونه می نمایاند که کودکان صبح زود بیدار و سرشار از انرژی می بودند اما با لب زدن به اب رودخانه انرژی کم کم تحلیل می رفت و لکه های آّبی چهره ی بیمار انهارا م پوشاند و تا قبل از شب اخرین ذرات انرژی خارج شده و جسم منفجر م شد..

فلاکت بعدی در راه بود.

فلــش بک :

حالش خوب نبود ..سرش گیج می رفت ..در میان نقطه ی تاریک نیستی بی توجه به دنیای اطرافش حرکت می کرد..بی توجه به غروب غمناک افتاب می رفـت تا انتقامش را بگیرد..انتقامی که مزه ی شیرینش هان خشکش را خوش طعم می کرد

آری طعم انتقام ان قدر شیرن به نظر میرسد که غافل از دنیای تارک که به دو رخود ساخته بود جستجو می کرد
دخترش بیست سال قبل توسط او کشته شده بود.چهره ی سرخ و خونین و دستان بی رمق دخترک به وضوح ر مقابل چشمانش بود..وقتی که شنل سیاه چهره و دستان خونین قاتل را پوشانده بود او فقـط علامت مار رو دستان قاتل را دید.نشانی که معنای قتل و غرور جاودانه داشت ..نشان اسلیتیرین نشان اسلیتیرین

غیر ممکن بنظر می رسید که دختری با موهای بلند طلایی و چشمان درشت ابیی که اولن روز مدرسه را جشن می گرفت و خوشحال بود که به هافل پیوسته بود اکنون در میان قطرات خون غوطه ور باشد اما این اتفاق افتاده بود

پایش لرزید و روی گنداب زیر پایش افتاد .سرش گج رفت ول بلند ش و به راهش ادامه داد..افتاب تفریبا غروب کرده بود و به جز تک انوار های طلایی رنگ هیچ دیده نمی شد بی وقفه حرکت می کرد شاخه های بلند درختان و خارها بوته ها دست ها و پاهایش را زخمی کرده بود اما....

بعد از سه شب راه رفتن بی وقفه قلعه بلند سیاه با پرچم های با نشان اسلیترین در مقابل چشمانش هویدا شد .احساس بدی داشت دیدن قاب اویز بلندی که از بلند ترین دیواره اویزان شده بود لرزه ای را در دلش انداخت .اگر از در پشت وارد می شد مستقیما در میان اتاق قاتل در میامد و انگاه اورا غرقه در خون می کرد و انتقام دخترش را می گرفت .

درست فکر کرده بود در پشتی بی نگهبان رها شده بود زیرا قدرت قاتل ان قدر بود که کسی جرات حمله به اورا نداشت .ارام ارام وارد شد

موش های درشت خاکستری چوب ها قدیمی میز ها تالار را می جویدیند و صدای موریانه های ریز به وضوح شنیده می شد..

گریندال والد بزرگ جد گلرت گریندال والد قاتل دخترک جوانش در ارامش خوابیده بود.چوب دستی اش را بالا گرفت..لبخند روی لبانش بود
«اوادوا..»
-لوموس ..کنگرلاتون

به عقب پرتاب شد ..گریندال والد در کمال تعجب بیدار شده بود و با چشمانی خون الود به چهره ی سرد مرد خره شده بود.

_تــو!
_می کشمت ..اوادو..
_کریشـیو

بدن مرد بی وقفه تکان می خورد شکنجه تا ساعاتی اامه یافت تا بدنش ارام ارام روی زمین فرود امد ..صدای قه قه ی وحشتناک قاتل قلعه را لرزاند


_چطور فکر کردی که می توانی من را نابود کنی ؟..مرا نابود کنی؟..شوالیه های بسیار و جاوگران قدرتمند برای نابودی من به قلعه امده اند و حالا یک پیرمرد با موهای خاکستری برای کشتن کسی امده است که به نظر می رسد که وقتی نامش به زبان می اید هراس در دل همگان می افتد...من دهکده و مردمانت را نفرین م کنم همه شما به فلاکتی می رسید که ...

دستان لرزان مرد به طرف چوبدستی اش رفت که رو زمین افتاده بود..شاید می توانست ان را بردارد

گریندال والد مشغول تمسخر بود که انگشتان لرزان مرد به چوب دستی اش رسید و طلسم مرگ را فریاد کشید

چشمان قاتل گشاد و سپس محو شد ..دقایقی بعد پدر دخترک هم مرده بود.

پایان فلـش بک

صدای فریاد و اه و ناله ی مردمان دهکده که در بیمار هولناک می سوختند تمام دهکده را پوشانده بود ..

اسمان رعدی زد ..پیران دهکده و قوی ترین جادوگران دهکده در قلعه ای با دیوار های کوتاه جمع شده تا راه حلی برای مقابله با این بیماری هولناک پیدا کنند .

صدا قدرتمند و جوانی شروع به صحبت کرد :گیاهی به اسم لاندا پرسیکا در کوهستان ماریس در قسمت غربی سرزمین ما وجود دارد برادران باید به جستجوی ان بروید..این گیاه قدرت عجیبی دارد به بیمار و غیر بیمار قدرتی می بخشد که در افسانه ها از ان شنیده اید قدرت زندگی جاودانه

صدای اعتراض جیسون در هوا طنین انداخت :ممکن نیست به دنبال اون بریم ..همچین چیزی وجود ندارد
ریش سفی پا در میان کرد و گفت :جیسون خواهش می کنم..گلرت از جادوگران قدرتمنده که برای بهبودی دهکده ی ما تلاش می کنه..خواهش می کنم ارام باش

بعد از را گیر تصمیم به ان شد که فردا نزدیک به طلوع افتاب در جستجوی لاندا پرسیکا باشند.



آفتاب در حال طلوع بود که مردان جادوگر برای یافتن جاودانگی و مقابله با مرگ حرکت کردند.

افتاب طلوع بسیار با شکوه و زیبایی داشت افتاب از فراز دریاچه ی درخشان راه میانی بلند شده بود..انچنان که بنظر می رسید دریاچه ایینه ای از پاکی های وجودیست

نزدیکی دریاچه توقف کردند.جک برای پیدا کردن هیزم به طرف شرق جنگل حرکت کرد و بعد از دقایقی صدای جیغی در فضای سر غربی جنگل طنین انداخت.

جیسون به دنبال صدا جک را پیدا کرد.مار بلند سبز پایش را گزیده بو و جای گزیدکی ورم کرده و سرخ شده بود...بعد از باند پیچی گلرت فرمان حرکت داد و جستجوگران در میان درختان انبوه محو شدند.

بعد از ده روز پیاده روی گلرت فرمان ایست داد و چند دقیقه ناپدید شد ..بعد از دقایقی با گیاهانی از راه رسید و در حالی که لبخند به لب داشت :و اینست گیاهان جاودانگی......

نیکلاس با طمع به گیاهان خیره شده بود دستش را دراز کرد ولی گلرت با عصبانیت گفت :این گیاه باید عمومی مصرف شود..همه با هم باید مصرف کنیدوو وقتی که ماه کامله ..

شب بعد بدن بی جان نیکلاس در میان چادرش پیدا شد ..گلرت شانه بالا انداخت و گفت :بهش گفته بودم..


در دهکده :

ماه بالا امده بود و نور نقره ای رنگ خود را در دریاچه ی درخشان زیر دهکده انداخته بود ...دیگ بزرگی در وسط هکده قرار داشت ..گلرت لبخندی زد و گیاهان را در ان انداخت :درست وقت که ماه در میان اسمان قرار بگیرد همه ی شما جاودانه می شویـد ..همه ی شما ..

و قه قه ی وحشتناکی سر داد ...



مردان و زنان و کودکان دهکده بی توجه به چهره ی وحشتناک گلرت مشغول خوردن جوشانده شدن و سپس فریاد و جیغ حاکی از زجر ابدی در دهکده طنین انداخت

گلرت فریاد زد :انتقام جدم را گرفتم ....

______________________________________________-

گیاه «دارک پرسیکا» به چه نامی معروف است و اولین بار در کجا دیده شد؟(2 نمره)

این گیاه معروف به گیاه دارک پرسیکا قاتل هست.اولین محل کشف!!این گیاه در جنوب انگلستان،جنگل سانیا می باشد..

.چه مدت زمانی کافیست تا گیاه «ژیگانتوس نومونیا» انسان را مبتلا به ذات الریه کند و این گیاه در چه مناطقی رشد میکند؟ توضیح دهید. (2 نمره)

به مدت سه دقیقه انسان را مبتلا کرده و اکثرا در مناطق گرمسیر رشد م کند

.نتیجه ی تحقیقات دانشمندان وزارت بر روی «دارک پرسیکا» چه بود و آن ها چند نمونه از این گیاه را در اختیار داشتند؟ (2 نمره)

حدودا هفت مدل از این گیاهان در سازمان اسرار نگهداری می شد که دانش مندان موفق به کشف یک سری خواص متضاد ماهیت وحشی این گیاهان شدندن


4.در جلسه اول دلیل وحشت ناگهانی دانش آموزان و پناه بردن آنها به زیر میز و خروج از کلاس چه بود؟ (2 نمره)

علت این بود که دارک پرسیکا یک گیاه مرده بود و ان ها خبر نداشتند

5.در جلسه ی دوم هنگامیکه آلبوس سوروس وارد گلخانه شد چه چیزهایی در دست داشت و کدام یک از دانش آموزان را به بوته خیارچنبری تبدیل کرده بود؟ (2 نمره)

چند تا پوستر سبز رنگ بود و باب اگدن را تبدیل کرد .

6.مشکلات گلخانه شماره سه چه بود و آلبوس سوروس چه راه حلی برای برطرف شدن آن داد؟ (2 نمره)

کنترل اف پنج و هویج شدن پرسی

7.قدرت کشتن گیاه «ژیگانتوس نومونیا» را با تعریف یک حادثه نشان دهید! (وقایع سال 1963) (2 نمره)

قدرت گیاه به حدی بود که مردمان دهکده را زجر کش کرد

8.در اولین جلسه ی کلاس فضای حیاط سرشار از چه ویتامینی شد و دانش آموزی که تبدیل به کاکتوس شد که بود؟ (2 نمره)

ویتامین دی و بارتی کراوچ

9.سوالی را بیان کنید که جوابش هیچ ربطی به شما ندارد و توضیح دهید که چرا «ژیگانتوس نومونیا» از «دارک پرسیکا» خطرناک تر است؟ (2 نمره)

چرا راونا با هلگا اینا همکاری کرد؟
چون بی کار بود
10.کورنلیوس مشنگ و خواهرش در کجا و چه سالی ناپدید شدند؟ (2 نمره)

وی در جنگل سانیا در جنوب انگلستان در سال 1973ناپدید شد.

11.دلیل اعتماد مردم دهکده پوسکو به گلرت گریندوالد چه بود؟ (2 نمره)

زیرا اورا یک جادوگر قدرتمند و خوب می شناختند و او چهره ی واقعی اش را نمایان نکرده بود

12.دلیل سفر مردم دهکده پوسکو به کوهستان ماریس چه بود؟ کامل توضیح بدید! (4 نمره)

زیرا عشق جاودانه شدن کورشان کرده بود

13.ویژگی منحصر به فرد هر یک از گیاهان زیر چیست؟ تاکید می کنم: ویژگی منحصر به فرد! (3 نمره)

دارک پرسیکا: قتل عام کردن مردم با اشعه های بنفش

ژیگانتوس نومونیا: دارای زیبایی خیره کننده ای است که افراد را طرف خودکشیده و می کشد

لاندا پرسیکا: زجر کش کردن از مهمترین ویژگی های این گیاه هست .



من از کافی نت ان شدم و کیبوردش خرابه شرمنده که غلط املایی دارم یکمی .!


عظیم ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست

این بار ثابت می کنم کی هستم

only raven .


Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۲:۵۱ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
#4
رولی بنویسید که در آن توسط تلسکوپی ( بزرگ یا کوچک ) خوشه ی ستاره ای را رصد می کنید و البته کارتان بی دلیل نباشد . (25 امتیاز )


فرصت زیادی نداشت. در میـان اسمان تیره ی شب دوباره به جستجوی علامتی بود که اورا به مادری نزدیک کند که بی صبرانه انتظارش را می کشیـد.

شاید این بار حریر پر ستـاره ی شب تصویر کوچک و پرمعنایی از چهره ی مادرش را نشانش می داد

پسرک به آسمانی نگریست که ده سال قبل در هنگام تولدش مادرش را قربانی خواند و برای همیشه از دنیای پر شعف مادرانه اش دور کرد.
شاید این بار او اخرین قربانی بود.قربانی دستان ظالم سرنوشت.

پسرک با غضه به جستجوی چیزی بود که ده سال به هنگام تولدش قربانی فرزندش شده بود.به جستجوی یک اغوش گرم مادرانه و یک لالایی دلنشین .

تلسکوپ بار دیگر غژ غژ کرد و لوله ی بالایی به سمت اسمان بی رحم شب تکانی خورد.
چشمان درشت ابی اش را باز و بسته کرد و به اسمان نگریست.!
هفت ستـاره در قسمت غربی اسمان شب با حد اکثر نور خود می درخشیدند.پسرک اندیشید که شاید ستاره ای که سالیان سال به جستجویش بوده است اکنون در میان ان ستاره ها باشد.

کتاب کوچک ابی رنگی را که در سه سالگی از پدرش هدیه گرفته بود باز کرد و به جستجوی معنای هفت ستاره ی درخشان غربی پرداخت.

«هفت ستاره ی غربی درخشان تر از نور خورشید و پاک تر از دریا به معنای صداقت و یافتن عشقیست که در جستجوی ان هستید.»

«آه».

کتاب را بست و به رصدادامه داد.کمی ان ور تر در گوشه ی شمالی اسمان 3 ستاره می درخشید که نور ستاره ی اولی در جوار شمالی بسیار کم و نور ستاره ی وسط کمتر و اخرین ستاره تقریبا پر نور به نظر می رسید.

احتمالا معنای این رصد در کتاب نجوم یافت می شد.پس دوباره دستان لرزانش را به طرف کتاب برد و انرا باز کرد

«سه ستاره در جوار شمال کم ترین نور خاموش و تقریبا بیشترین نور به معنای مرگ ،بیماری و سلامتی است ! .معنای دیگر ان اینست که عشق گمشده در میان آیینه صداقت پنهان گشته و سر انجام پیداما دوباره گم می شود و سپس در زمانی که فکرش را نمی کنید عشق حقیقی در میان پرده های پاکی پیدا خواهد شد .

کتاب را بست.ارتباط بین جملات گیجش کرده بود.ایا سرانجام مادرش را پیدا می کرد؟!.


فلـــش بــــــک

شب سردی بود.زن بیچاره بدور از دنیای انسانی در جوار کلبه ی مخروبه و زیر اسمان فریاد می کشید.

همسرش ساعاتی پیش برای یافتن قابله اورا ترک کرده بود و اکنون زن برای بدنیا اوردن فرزندش لحظات سختی را سپری می کرد.

دقایقی بعد بی ان که بفهمد بیهوش به زمین افتاده بود و وقتی بهوش امد که شب شده بود و پسر نوزادی در اغوشش اشک می ریخت.

همسرش نیامده بود .از درد به خود می پیچید که اسمان رعد زد و از میان ستاره ی شرقی صدایی به گوش رسید .

«و مقدر شده است که از میان هزاران کودک که در این شب متولد می شوند کودکی به دنیا خواهد آمـد که اهریمن را نابود و دنیا را از تاریـکی نجـات می دهد. و ای زن خوشحال باش که ان کودک فرزند توست . پسرت را به ما بسپار تا در ده سال ازینده اموزش های لازم برای مقابله با اهریمن را فرا بگیرد و بدان که اگر کوچک ترین حرفی به کسی بزنی هرگز نمی توانی برای بار اخر به فرزندت نگاه کنی .»

زن جوان جیغ کشان گفت :فرزندم را نبرید.او تنها خوشی من است .از کجا می دونید که او ان پسر است .خواهش می کنم.

«بدان و اگاه باش که فرزندت اگر با ما نیاید هم مجبور به مقابله با اهریمن است ..اگر نگذاری که بیاید بدون اموزش در مقابل اهریمن می ایستد و ممکن است اسیب ببیند..و بدا به حال تو که باید با ما بیایی و اگر پسرت نتواند با شرایطی که می گویی اهریمن را نابود کند تو قربانی خواهی شد تا دنیا پسرک دیگری را برای این ماموریت بفرستد.

زن کودکش را در اغوش فشرد و گفت :من می ایم و به قدرت پسرم ایمان دارم.

ستاره شروع به درخشش کرد و ان قدر درخشید تا کودک گریه سر داد و مادرش محو شد .!

ساعاتی بعد مرد جوان درمانده از راه رسید و پسرک را دید و انچنان گماشت که زن در هنگام زا مرده و حیوانات وحشی جسمش را پاره کره اند.


پسرک بزرگ شد و با یک خواب دانست که واقعیت چیزی فراتر از انست که پدرش می گوید.

پایان فلش بک .

به رصد ادامه داد.او باید مادر را پیدا می کرد. در خواب عجیبی که دیده بود مادرش زندانی اهریمن بود و این خواسته نیروهای دنیابود تا پسرک را به مقابله با اهریمن و نابودی او ترغیب کند و اگر اونمی رفت مادرش قربانی می شد تا دنیا فرزند دیگری را متولد و برای این ماموریت بفرستد

برای بار اخر به اسمان نگاه کرد.ستاره ای در شرق می درخشید و درخشش چشمان را می ازرد ..ستاره ای سرخ رنگ ..
در اطراف ستاره ی شرقی بیست ستاره حالتی به شکل یک صورت سرخ رنگ را تشکیل داده بودند.با خود اندیشید که این بشکل خوشه ای است .خوشه ای از جنس اتش

کتاب را باز کرد و به جستجوی ان نشانه گشت «انچه در افسانه امده است .:منزلگاه اهریمن !»

_________________________________________________

تکلیف دوم :
دنی کلامک پسر مو طلایی با چشمان درشت ابی بود که خوشه ی اهریمن را کشف کرد.اگر چه این کشف در افسانه ها ذکر شده است اما کسانی که به وجود اهریمن و پیروزی پسرک بر ان و نجات مادرش ایمان دارند این کشف را باور می کنند.!


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۵ ۲:۵۸:۴۵

عظیم ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست

این بار ثابت می کنم کی هستم

only raven .


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست مرگخواريت)
پیام زده شده در: ۶:۵۵ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷
#5
درود بر لرد سیاه

نام:

هلنا ریونکلاو

سابقه عضویت در مرگخواران:متاسفانه در گذشته سعادت خدمت نداشتیم

سابقه عضویت در محفل :
مدت بسیار کوتاهی به خاطر شناسه اولم عضو محفل ققنوس بودم

هدف از عضویت:
خدمت به لرد سیاه برای نابودی ارتش سپید ،تسلط داشتن به دنیا و تعهد بستن با اهریمن.!


آیا حاضرید در راه لرد سیاه جان خود را فدا کنید؟

چه افتخاری بالاتر از مرگ در راه لرد سیاه وجود دارد؟!.
اگر این افتخار نصیبم شود با سربلندی جانم را فدای لرد خواهم کرد

نظر شما در مورد محفل چیست؟ یک سری جادوگر سفید که در حقیقت هیچ چیز نمی فهمند و کورکورانه از البوس دامبلدور حمایت می کنند.!

کسانی که عشق راه چشمانشان را بسته است ولی خواهیم دید که اهریمن وجود لرد سیاه سرانجام قلب هایشان را تسخیر می کند!

بهترین و مناسبترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
نابود کردن عشقش جلوی چشمانش.! زجر دادن تنها کسی که عاشقانه دوستش دارد ..



من طنز نویس خیلی خوبی نیستم اما جدی نویسی هام بدک نیست.! .از ویرایش پست گلرت متوجه شدم که فقط باید یک لینک پست طنز و یا جدی توی این فرم باشه.!ولی به من گفتید که یک پست طنز هم بزارم . پست طنزم خیلی خوب نشده اما توی تـالار اسلیترین که بودم توی تعطیلات تابستانی پست طنز زیاد زدم.! ..!

به هر حال امیـدوارم که لایق خدمت برای لرد سیاه باشم.!

لینک پست ها:
یک پست جدی!

پست جدی مربوط به مرگخواران


پست طنز :بیگ بنگ ساختمانی در لندن!


بازم می گم پست های طنز دیگه ای با شناسه های دیگم زدم ولی با این بیشتر جدی زدم برای همین لینک طنز یکی دادم.! نمی دونم چند تا پست رو باید لینک می کردم .فکر کنم یکی رو چون توی ویرایش گلرت همین بود اما خب محض احتیاط ...

سایه لرد تا ابد مستدام


براي چي اينقدر توضيح دادي؟همه اينا رو هشتصد بار به خودم گفته بودي كه.
پشتكار و خستگي ناپذيري شما قابل تحسينه.

دادن لينك يك پست كافيه ولي همونطور كه گفتم من نزديك بيست پست از درخواست كننده ميخونم.لينك براي اينه كه مشخص بشه طرف روي كدوم پستش وقت بيشتري گذاشته و تقريبا بهترين پستش كدومه.

بالاخره تاييد شد.


مرگخوار شد!!!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۹ ۱۷:۵۶:۳۳
ویرایش شده توسط [fa]راجر دیویس[/fa][en]Roger Davies[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۲۰:۱۲:۰۹

عظیم ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست

این بار ثابت می کنم کی هستم

only raven .


Re: بیگ بن (ساختمان عظیم لندن)
پیام زده شده در: ۵:۴۰ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷
#6
بارتی به همراه مرگخواران وارد وسیله ی بزرگ اهنین شد .

آنی مونی به طرز فجیحی به دکمه های اسانسور حمله ور شده بود.! انتونین مشغول بررسی اوضاع اسانسور بود و سایر مرگخواران در مورد این وسیله ی عجیب و اهنین صحبت می کردند.!

_مطمئنم که این وسیله از اینده اومده رودولف .
_اممم شاید هم از گذشته اومده باشه.
_ واقعا؟

بارتی با عصبانیت گفت :آنی نمی دونم چی فکر کردی ولی این ها دکمه هستند برو کنـار ...
بلاتریکس با خونسردی به دکمه ها خیره شده بود .عصبانی بود.عصبانی از این که ماموریت به این بزرگی به بارتی واگذار شده است در حالی که او خیلی بهتر از بارتی بود.
_خفـه شید.
بارتی فریادی کشید و ملت جادوگر از شدت ابوهت صدایش ساکت شدند.!
_حالا اول باید به طبقه ی پونزدهم بریم و بعد دکمه ی طبقه ی 12 رو بزنیـم.
بلاتریکس پوزخندی زد و گفت :بارتی این ممکن نیست.این طوری برمیگردیم به طبقه ی بیست و هفتم.!
_نه بلا این فناوری جدیده در ضمن پونزده به علاوه 12 هم میشه بیست و هفت .شما ها نمی فهمید من توی استعاد های درخشان درس خوندم می فهمم!

انگشتان کشیده ی بارتی به طرف دکمه های اسانسور رفت و کلیک شماره ی 15 فشرده شد.!
نارسیسا ایینه کوچکی را از کیف بیرون اورده و مشغول درست کردن حلقه ی طلایی رنگ موهایش بود.!
بارتی به گوشه ی راست اسانسور رفت.انی مونی به جای خودش برگشت و مشغول ور رفتن با دکمه ها شد .!
رودولف کف اسانسور نشست و جوراب هایش را در اورد.!
ملت جادوگر :

در فضای کوچک اسانسور بوی تعفن جوراب پیچیده بود.نارسیسا با رژ لب بی رنگش ور می رفت {اه این هم قلابیه!}

دینگ دینگ :طبقه ی پانزدهم.از شما متشکریم.خانم ها اقایان می توانید در این طبقه پیاده شوید.در غیر این صورت دکمه ی دیگری را انتخاب فرمایید.!

بـارتی به طرف دکمه های سمت چپی اسانسور رفت انی مونی به طرز مشکوکی با وسیله ی کوچک گردی ور می رفت

_برو کنـار اناکین برو کنار و سر راه من نشین.!

بارتی انی را با بی اعتنایی کنار زد و به ردیف دکمه ها خیره شد.!
دکمه ی شماره ی 12 سر جایش نبود و به جای ان یک سوراخ دیده میشد.!

صورت بارتی به سرخی گرایید و با عصبانیت گفت :اناکین میشه بگی برای چی دکمه ی اسانسور رو کندی؟!

_تقصیر من نبود ..من فکر کردم این موز حلقه حلقه شدس.خیلی وقته هیچی نخوردم..می دونی ؟
_

ناگهان نارسیسا به تابلوی کوچک بالای سر بارتی اشاره کرد و گفت :امم نگاه کنید انگار یک چیزی نوشته..نوشته ظرفیت اسانسور 500 کیلوست

بارتی که سعی می کرد خونسرد بنظر برسد گفت :خب این که اشکالی نداره.نارسیسا و بلاتریکس که وزنی ندارند.! رودولف هم که حالا خیلی داشته باشه 70 کیلوس..اگر نارسیسا و بلاتریکس هرکدام 50 کیلو باشند این میشود 170 کیلو..من هم که ترکه ای ماتریکسی و اینا { } خیلی داشته باشم 60 کیلوه که این میشه 230 کیلو..بقیه رو هم روی هم بگیریم صد کیلو میشه سیصد و سی کیلو..روندش می کنیم به چهارصد..صد تا تا پونصد تا جا داریم.!

بلاتریکس دندان قرچه ای کرد و گفت :بارتی نمی فهمم که ارباب برای چی ماموریت به این مهمی رو به تو واگذار کرده اما یک چیز رو خیلی خوب می دونم و اون اینه که انی مونی الان 250 کیلوئه و این دقیقه میشه ششصد و پنجاه کیلو نه چهارصد تا و از اونجایی که ما فقط با اسانسور می تونیم بیست و هفت طبقه رو بریم ماموریت منتفیه و من می تونم برم به ارباب بگم که ماموریت رو به من واگذار کنه !

بارتی :صبر کن بلا.انی ؟

انی


بوق ..گومب..دامب..سووت..:اسانسور به علت ظرفیت زیاد در حال سقوط می بـاشد.!


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۹ ۵:۵۱:۴۹

عظیم ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست

این بار ثابت می کنم کی هستم

only raven .


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۷:۴۳ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷
#7
سلام مدیر

ببخشید من تا جایی که می تونستم کنترل اف پنج زدم ولی باز نمی کنه ..هرچی رفرش کردم هیچی ..به هیچ عنوان باز نمیشه.شاید به خاطر طولانی بودن و حجم سنگینشه می خواین یک تاپیک دیگه باز کنید این رو قفل کنید بفیه مصاحبه هارو توی اون بزنید؟

جدی می گم ها من خودم مردم باز نتونستم بازش کنم از اون لینکی که چوچانگ داده بود وارد شدم و موفق شدم نصفه..فقط نصفه مصاحبه رو بخونم و یک پست بزنم.!

نمی دونم چرا این طوری شده امیدوارم برطرف شـه.!

بارتی کراوچ :بنده تا بحال سکوت کردم.! ادامه ندیـد.!

با تشکر از مدیر یک رسیدگی بکنید ممنون می شم.!

بعد من یک چند تا عکس فرستاده بودم واسه گالری هیچ کدوم هم مورد دار نبودن و فانتزی هم بودن اونا چرا تایید نشده؟


عظیم ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست

این بار ثابت می کنم کی هستم

only raven .


Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۶:۳۲ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷
#8
مصـاحبه ی بسیار بسیار جالبی بود.

راستش آلبوس دامبلدور رو من خوب نمی شناختمتش..اصلا تصوراتم نسبت بهش یک چیز دیگه بود که کم کم دوستایی مثل گابـریل و ویولت بودلر قبلی سایت و اینا به من حرف از معرفت و اخلاق خوبش زدند.این شد که ازش معذرت خواهی کردم برای این که درست نمی شناختمش و رفتارم خیلی درست نبوده..!

نظر کلیم در مورد البوس دامبلدور شخصیت خودش رو می گم اینه که خیلی بچه با معرفتی هست.به هیچ عنوان دهن لق نیست و با فکر تصمیم میگیره .!از خودش حرفی نمی زنه که بعدا پشیمون بشه ...!

توی این سایت البوس دامبلدور خیلی به من کمک کرد.{از لحاظ نوع رول نویسی و اینا } جدا از این توی یک سایت دیگه هم که بودیم و اینا یک مدت پستام رو نقد می کرد خیلی کمکم کرد .!

خودت گفتی که مغروری ولی اصلا این طوری نیستی ..وقتی عصبانی بشی کمی اعصاب خورد کن میشی فقط

من خیلی رولاشو می خونم ..خیلی جدی نویسی هاش قشنگه طنز ش هم خوبه.!



از پرسی ویزلی هم ممنون که مثل همیشه وقتشو گذاشت و مصاحبه ی کاملی رو ارسال کرد.!

امیدوارم که مشکل تاپیک حل شه که این قدر با بدبختی نیایم تو

هلنی !


عظیم ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست

این بار ثابت می کنم کی هستم

only raven .


Re: باغ وحش
پیام زده شده در: ۲:۱۵ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷
#9
عوووووووو{درراستای جوگیر شدن و صدای گرگ در اوردن برای طبیعی شدن رول }

راجر از ترس فریاد می کشید سرافینا با نگرانی به گابریل چسـبیده بود.! مدیران دست پاچه شده بودند تره ور غور غور وحشتناکی سر داده بود و لیلی بافتنی بافتن را کنار گذاشت و از پنجره به بیروون خیره شد.!

ناگهان اتوبوس تکان شدیدی خورد .ادی ماکای جیغ ویغ کنان گفت :از گرگ بدم می اد..یک ذره هم سفید مفید نیست {}

هلنا خنده ای کرد و گفت :من نمی تونم دوباره بمیرم ..دل همتون اب

لونا با وحشت جیغ می کشید و فلـور گریه می کرد {موهام بهم خورد }

ناگهان اتوبوس از تکان خوردن باز ماند.راجر لبخندی زد و گفت :بهتون که گفتم نباید بترسید.چند تا بچه گرگ نازنازی بودند که رفتند خونشون.

کوییرل عمامه اش را جابه جا کرد و نفس راحتی کشـید.

ناگهان اتوبوس دوباره به طرز فجیحی تکان خورد و راجر فریاد دیگری کشید و در همان لحظه در راستای ضایع کردن راجر اتوبوس ایستاد

لونا که از پنجره اویزان شده بود گفت :هی نگا کنـید.!

همه ی ملت ریون و مدیران مذکر به طور فجیعی از پنجره اویزان شدند.!!

لیلی اوانز با بی تفاوتی نگاهشان کرد و چشم غره ای رفت و مشغول مالیدن ضد افتابش شد.!

گابریل با ناباوری گفت :یا مرلین این دیگه کیه؟..ای وای نیگا چجوری گردن این گرگ رو گرفته تکونش می ده
اما بعد با نگاه خیره ی استر { } سرخ شد و دیگه هیچی نگفت.!

_من عاشق هرمیون هستم..من از همدان امده ام تا اینجا توی این بیابان که فریاد بزنم من عاشق هرمیون هستم.اما گرگ عزیز تو هم ناراحت نباش.من همه رو دوست دارم.تورو هم دوست دارم اصلا ناراحت نباش..چرا عوعو می کنی ؟..من هرمیون رو دوست دارم عاشق هری پاتر هستم..!

فلـور با عصبانیت گفت :توحید ظفرپور اینجا چی کار می کنه؟

______________
ببخشید نصفه شبه ساعت 5:33 دقیقه می باشد ..من رزو زدم بعد یادم افتاد نباید می زدم گفتم حالا پاکش کنم خیلی ضایس واسه همین این پستو زدم..ببخشید اگه بد شد دیگه با چشمای بسته زدمش.!

توحید ظفر پور هم خز شد رفت حالا فکر کنید اگر توی ایفا تایید شه پاشه بیاد ریون


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۶ ۴:۳۲:۵۴

عظیم ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست

این بار ثابت می کنم کی هستم

only raven .


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۴:۲۱ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷
#10
صدای موریانه که دیواره های مخروبه و صندلی های شکسته ی کلبه چوبی را می جوید به وضوح شنیـده می شد.

تخت شکسته ی زیر پنجره باز هم پر بود.زن جوان با موهای کوتاه طلایی و چشمان درشت ابی که خالی از هرگونه درخشش جوانی بود به دخترش خیره شده بود

دخترک با موهای بلند مشکی که از پدرش به ارث برده بود نگران به مادر می نگریست.این روز ها مادر خیلی بیشتر از قبل بیمار میشد.به چهره ی زردش خیره شد و چشمان ابی که زمانی از ذوق و شوق کار برای فرزندش می درخشید.اشک در چشمانش جمع شده بود اما نباید گریه می کرد.نباید جلوی مادر گریه می کرد و نباید خود را بچه ی لوسی جلوه می داد که نمی تواند از مادرش نگه داری کند.بیاد موهای بلند طلایی رنگ مادرش افتاد.موهایی که هرروز صبح گیس می شد و بالای سر جمع میشد تا دست های پینه بسته ی صاحبش راحتتر کار کند.اما حالا به خاطر ان بیماری ناشناخته... قلب دخترک به درد امد و با نگرانی دستی به موهای خـود کشـید .

زن جوان به آرامی صحبت کرد :دخترم دیگـه وقتش رسیده ..باید چیزی رو بهت بدم که از هر دارایی برای من و پدرت مهم تر بوده .دخترم می دونی که با بدبختی زندگیمون رو گذروندیم اما تا بحال حتی یک بار هم به فکر فروش این شی ارزشمند نیافتاده ایم.باید قول بدهی که از این..که از این شی به خوبی نگه داری کنی و به هیچ عنوان اون رو نفروشی..عزیزم..می تونی این قول رو به مادر بیمارت بدی؟

قطرات اشک ارام ارام روی گونه های سرخ دخترک می غلتید .
«مامان حالت خوب میشه .این طوری حرف نزن.باشه قول می دم ..قول می دم..فقط فقط حرف از وقت ..»

زن جوان اهی کشیـد و گفت : هرکسی به پایان می رسد.مهم این است که با افتخار به نقطه ی پایان هستی نزدیک شود.دخترم می دانم که زیر قولت نمی زنی.این شیء تنها وسیله ایست که نیروهای فرازمینی از انرژی خود برای ساخت ان استفاده کرده اند .
تنها وسیله ای که نیرو های برتر انسانی در جستجوی ان هستند.عزیـزم جادوگران بزرگی همچون لرد سیاه سالیان سال به دنبال این وسیـله بوده اند و البته جادوگران بزرگتر در قرن ها پیش نیز به دنبال این شی ء جادویی بودند. زیرا که این وسیـله وجود اهریمن را اگاهی می دهد و اینست که نیرو های پلید دنیوی به جستجویان هستند که نا بودش کنند.این وسیـله فقط در میـان جنگل دنیای مجاور نابود می شود.دخترم این یک رازه ..ببین این وسیله از پدربزرگان ما به ما رسیده است ..نباید اونو نابود کنی اما تو می دونم دختر قوی و شجاعی هستی..اما اگر اهریمن بیش از این به جستجوی شی گشت اگر وسیــله انقدر داغ شد که سرمای وجودت را گرم کرد باید برای نابود کردنش اقدام کنی.
«مامان من نمی تونم..می دونی که من هیچی از اون دنیا نمی دونم مامان چی شد ؟»
زن جوان به شدت به سرفه افتاد و سپس بریده بریده گفت :درب دنیای مجاور و جنگل تاریکی ان از درون قلبت باز می شود.نشانه ها تورا راهنمایی خواهند کرد.!


فلــش بک :دو هزار سال قبل

خانم جوانی از کالسکه اش پیاده شد .موهای بلند قهوه ای رنگش تا نزدیک کمرش می رسید .چشمان درشت قهوه ای و پوست سفیدش در تاللو نور خورشید برق می زد .

مردی حدودا میانسال با موهای جوگندمی بزیر کاسلکه خم شد و زن پایش را روی کمر وی گذاشت و از کالسکه پایین امد.

مرد لبخندی زد و گفت :بانوی زیبایی به سلامت باشند.!

آنتیا با بی توجه ای از جلویش رد شد و به سمت عمارتی رفت که به تازگی بنا کرده بود.

دیوار های بلند و سفید رنگ عمارت اربابی رو به فلک نهاده و ماه بر نوک بلندترین دیوار عمارت لبخند می زد .

نگهبانان جلوی در تعظیمی کردند و آنیتا وارد شد .

فرش ها و قالیچه های زینتی روی زمین و دیوار به سالن پذیرایی جلوه ی زیبایی داده بود.مسجمه های عظیم الجثه که نشانی از حیوانات اسوطره ای یونان داشت در گوشه و کنار سالن به چشم می خورد و تصاویر بسیاری از اجداد زن جوان روی دیوار زده شده بود.یک تصویر بسیار برزرگ با نقاشی های درهم و برهم که نمادی از جنگ الهه های یونان با یک دیگر بود در سمت راست تالار بالای میز غذا چسبانده شده بود .!

در کل خانه نمای زیبا اما وخشتناکی داشت.چنانچه با خیره شدن به تالبوی نبرد اساطیر یونان دلهره و ترسی ناگهانی در وجود هرانسانی می افتاد.!

به ارامی در میان تالار بزرگ قدم می زد و پیراهن بلند ابی رنگش روی زمین کشیده می شد...مهلت زیادی نداشـت .او مسئول این فاجعه بود و بایدان را درست می کرد.

ماجرا این بود که انیتا که ان روز ها زیباترین دختر ان منطقه بود برای سایدن پوست کف پایش سنگ کوچکی را از ته رودخـانه جدا کرد و بعد از ان در یک لحظه اهریمن وارد دنیا شد.

همه چیز محو شد و اسمان به چرخش در امد .ابر ها در هم می پیچیدندو انیتا جیغ می کشیـد .صدای من امدم من امدم اهریمن در دنیا طنین انداخته بود و صدای نیرو های فرازمینی و قدرت های برتر انسانی که دنیا را کنترل می کردند خطاب به او می گفتند :تو بودی که باعث تولد دوباره اهریمن در دنیا گشتی ..واکنون این توهستی که قبل از ورود قطعی اش به دنبال نابودی ان می روی.مقدر ما جاییست بین اوج اسمان و قعر زمین.به مقر م بیا که این اولین راه توست.

و اکنون انیتا می رفت تا به نیروهای برتر از خود نزدیک شود .می رفت تا اولین مرحله از نجات دنیا را پشت سر بگذارید.هزاران بار لعنت به خود کرد که ان اشتباه را کرده بود.بارر ها افسانه ی سنگ جادویی درون رودخانه به گوش رسیــده بود اما او باز هم اشتبا هکرده بود..باز هم افسانه ها را خیالات پنداشتـه و این بار اشتباهش بر ضررش پایان یافته بود.

20 روز بعد جایی بین اوج اسمان و قعر زمین:

هوا بشدت سرد بود...گردنبند کوچکش را روی زمین گذارد و زمزمه کرد :به نابودی اهریمن.

باد شدیدی شروع به وزش کرد و انتیا از قعر زمین به اوج اسمان پرتاب و از اوج به قعر پرتاب شد .سپس دنیا به دور چشمانش چرخید و بیهوش روی زمین افتاد .

وقتی چشمانش را باز کرد در مقابل دریاچه ی درخشان و نقره ای بود..بی ان که خودش بفهمد در زیر نور ماه می درخشید.چند دقیقه طول کشید تا بیاد بیاورد که چه گذشته است.فهید که نیروهای برتر مرحله بعدی را نشانش داده اند.مرحله ی اخر از سه مرحله.!

شب ارامی بود.صدای جیر جیر جیرک ها بگوش می رسید.به دریاچه نقره ای خیره شد .چهره خود را در میان ان می دید.ناگهان همان طور که به اب خیره شده بود در کنار تصویر خود تصویر اهریمن را مشاهده کرد.تصویری سرخ با چشمان اتشین .
سرش را برگرداند.هیچ کس نبود و دوباره به درون اب خیر هشد.تصویر این بار بسیار ارام تر از قبل ولی به همان وضوح نمایان شد و انیتا جیغ بلندی کشید.

احساس خفگی می کرد.گردنبند کمی دورتر افتاده بود .فضا سرخ شده بود و صدای {من برگشتم } در گوشش طنین می انداخت.بوی گند جسد و گوشت مانده حالش را بهم زد و در کنار دریاچه استفراغ کرد.اهریمن دیوانه وار می خندید و اواز بازگشت سر داده بود.

دستانش توان حرکت نداشت ..اگر کمی جلوتر از ان می بود ..اگر می توانست دستش را دراز و گردنبند را بردارد....!

ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.اهریمن همچنان دیوانه وار می خندید اما در میان اتشی که اطراف انیتا شعله می کشـید باد سبکی وزید و گردنبند جابه جا شد.دستان بیرمق دخترک بار دیگر برای گرفتن گردنبند دراز شد و صدای اهریمن بی توجه در فضا طنین می انداخت
«موجودات من می ایند و دنیارا به دست خواهند گرفت و تو دختر کوچولو تو..چطور فکر می کنی که می توانی بر اهریمن پیروز شوی..تو من را به این دنیا اوردی..ظاهرا باید ازت ممنون باشم..من باز گشتم ..من باز گشتم..موجودات من می ایند »

انیتا سعی کرد دستانش را تکان دهد

اهریمن نزدیک تر شده بود «دختر کوچولو یک بوس کوچک به من بده..مطمئن باش که زندگی ابدی خواهی داشت »

کمی دیگر مانده بود تا به گردنبند برسد...یک کم دیگر..نوک انگشتانش گردنبند را لمس کرد و دخترک جیغ کشید..«هرگــــــــز »

گویی جانی دوباره گرفته باشد.گردنبند انرژی مخلوقات برتر را در وجودش جاری ساخت و از جا برخاست.نگین را در مقابل چشمان اتشین اهریمن گرفت .نگین سرخ وسط قاب می درخشید و داغ شده بود.اهریمن فریاد کشید :اون رو به من بده..یک زندگی جاودانه خواهی داشت ....از همه چیز دور می شوی..با من می ایی.تو خادم وفادار من هستی من را به این دنیا باز گرداندی..قدرت در دستان ما خواهد بود..

انیتا وسوسه شده بود.دستانش شل شد و گردنبند را به طرف اهریمن گرفت گویا جادویی بسیا قوی انرژی درون وجودش را در هم می شکست

ناگهان باد شدیدی در گرفت .این بار هم باد از طرف مخلوقات برتر به یاری دخترک امده بود.انیتا به خود امد و فریاد کشید :هرگـــــز

یاقوت وسط گردنبند را به سوی چشمان اتشین اهریمن گرفت و فریاد کشید :به همان جایی بازگرد که بوده ای ...

اهریمن جیغ کشید و ناپدید شد و دخترک همزمان با ناپدید شدن او فریادی کشیـد و روی زمین افتاد و در جا جان باخت.!

گردنبند کم کم رنگ گرفت..یاقوت میان ان به یاد لبان پرقدرت دخترک به رنگ سرخ سرخ درامد و قاب دور ان به یاد چشمان پر شعفش قهوه ای گشت..و حرف A روی یاقوت شکل گرفت.

دریا بدن بی جان انیتا دختر فدا شده را به دور دست برد اما گردنبند در گوشه ای افتاد تا مرد ماهیگیری ان را پیدا کرد و به خانه برد..و به همسرش هدیه داد.

افسانه ی انیتا و فداکاری شجاعانه اش پخش شد و این گردنبند نسل به نسل در میان فرزندان پیرمرد چرخید زیرا که ان ها از صمیم قلب به این افسانه اعتقاد داشتند ولی می دانستند که فاش کردن جای گردنبند فقط معنای مرگ همه ی بشر را دارد.!

پایان فلـش بک

دستان بی جان زن جوان بالا امد و گردنبندی با زنجیر ظریف طلا و یاقوت سرخ اتشین با حرف A را در دست دخترش قرار داد.

_می توانی ان پنجر..پنجره رو باز کنی؟

دخترک با غصه گردنبند را گرفت و پنجره را باز کرد...

_مادر دوام بیار..پدر پدر به زودی می رسه
_پدر دیگه باز نمی گردد دخترم..مواظب گردنبند باش و مرا فراموش نکن.!

نور خورشید از پنجره ی کوچک تابیده شد .اخرین شعاع خورشید بر چهره ی زن جوان تابید واو لبخند به لب جان به جان افرین تقدیمکرد...

دخترک از ته دل می گریست.به یاد خاطراتی که داشت می گریست..به گردنبند خیره شده بود..اتفاق عجیبی افتاد..دقایق کوتاهی بعد از مرگ مادرش ..یاقوت میان گردنبند می درخشید.احساس می کرد که غم مادر را فراموش کرده است
حرف های اخرش را بیاد اورد :دخترم هروقت گرمای گردبند سرمای وجودت را گرم کرد بدان که اهریمن به دنبال ان است.از گردنبند حمایت کن و اگر نشد ان را در دنیای مجاور نابود کن تا به دست اهریمن نیفتد.!

با ناباوری به یاقوت خیره شده بود.کف دستانش می سوخت.باید می رفت به دور دست ها فرار می کرد..باید می رفت تا گردنبند به دست اهریمن نیفتد و در نهایت نابودش می کرد....!

شنلش را برداشت و موهای بلند سیاهش را پوشش داد



_______________________________________________

سالیـان بعد جنازه ی دخترک در کنار همان رودخانه ا که انتیا اهریمن را باز گرداند پیدا شد و گردبند هم در کنارش بود.مردمخیلی به افسانه ها اعتقاد پیدا کرده بودند و ساکت کردن ان ها کار اسانی نبود.این شد که گردنبند در بالاترین برج بانک گرینگتوز به درخواست مرددم حفظ و نگهداری شد.چنانچه امـده است که بار ها به این منطقه حمله شده و اکثر حمله ها ناموفق بوده است

ببخشید امیدوارم تکالیف بعدی رو بهتر بنویسم!


عظیم ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست

این بار ثابت می کنم کی هستم

only raven .






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.