هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۸۷

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
صف های طولانی در چندین ردیف تمام سالن را پر کرده بودند و استن که قصد داشت کرچر رو ببینه مجبور شد برای رفتن به طرف دیگه ی سالن به دیوار بچسبه و به سختی از بین جمعیت رد بشه

" سلام کریچر "

کریچرکه از دیدن اربابش استن خیلی خوشحال شده بود ، خودشو به سرعت به اربابش رسوند

"سلام ، ارباب حالشون خوب هست"

ممنون کریچر ، ولی مثل اینکه حال تو خیلی خوب نیست"

" خیر ارباب ، از صبح تا الآن مردم همین جور می آیند "

استن که متوجه ساحره ای شده بود که کلاهی شبیه کلاه گروه بندی روی سرش بود بدون فکر پرسید ، چرا ؟

کریچر که از پرسیدن این سوال متجب شده بود با حالتی که استن رو متوجه خودش کنه ، جوابشو اینجوری داد : فکر نمی کردم ارباب ندونه ، امروز روز نمایش اختراعات بزرگ جادوگری هست . تمامی اختراعات بزرگ جادوگری اینجا نگه داری میشه و هر سال فقط یک روز نمایش داده می شوند "

استن که هنوز متوجه ساحره بود پرسید : کریچر میدونی اون ساحره کیه ؟

" اون همون بوقی هست . وزیر جادو آلبوس سوروس " .... "وای کرچر نباید این حرف زد ، من باید مجازات شد "

استن که از این رفتار کریچر زیاد خوشش نیومده بود سعی کر ذهنشو بیشتر متمرکز کنه

" نه دیوونه .. یادت نیست ، توالآن آزادی .ضمنا اگه واقعا اون وزیر باشه ، به نظرم حق با تو باشه . راستی گفتی نمایشگاه اختراعات جادویی ، میشه منم برم ببینم ؟"

کریچر که دوباره یاد آزاد بودن خودش افتاده بودشروع کرد به گریه کردن و دست استن رو محکم به سمت دری در انتهای راهرو کشید
" اینجا راه مخصوص است . ما نمی زاریم جادوگر ها مخصوصا افرادی مثل اون وزیر از اینجا رد بشوند . اینجا مخصوص جن هاست و البته مخصوص ارباب استن "

حالا استن و کریچر به قسمت انتهایی راهرو رسیده بودند و استن تازه متوجه وسایل متعددی شد که در کنار دیوار چیده شده بودند و در کنار اونها شیشه های جادویی و بزرگی قرار داشت که مردم میتونستن از توی اونها اختراعات رو ببینن

استن که از دیدن صحنه ی جالبی خندش گرفته بود دست کریچرو کشید و با دست دیگرش به شیشه ای اشاره کرد که انبوه جادوگر ها و ساحره ها کنارش جمع شده بودند و صورت هاشون کاملا به شیشه چسبیده بود و سعی می کردن که هر جور که شده اختراع زیر شیشه رو ببینن

" کرچر، مگه اون جا چیه ؟ "

کرچر که باز هم مثل دفعه ی قبل از این سوال زیاد خوشش نمیومده بود با بی میلی جواب داد : " ارباب چطور ندونست ؟ اون یکی از بزرگترین اختراعات جادویی هست . اون تنها نسخه ی اصلی دزگیر جادویی هست . همون هایی که الآن جادوگر ها همه جا کار میزارن و با اونها سعی داشت که جن ها رو متهم کرد "

استن که کنجکاو شده بود با اشاره های سر به کریچر فهموند که دوست داره اون وسیله رو ببینه


چند لحظه بعد ...

" خوب این چه جوری کار میکنه ؟ "

کریچر که چیزی از وسایل جادویی نمیدونست پیشنهاد کرد که فقط ببیننش

" یعنی چی که نمیدونم . الآن خودمون میفهمیم . نظرت در مورد اون دکمه قرمزه چیه "

چیک – صدای فشار دادن دکمه –

بو وو م

کریچر که نمیتونست جلوی خندش رو بگیره دستشو به زیر چشمه استن زد تا محلی که مشت جادویی دستگاه بهش خورده بود رو ترمیم کنه

" آ خ خ خ "

" ارباب ، این دستگاه خیلی خطرناک هست ، همون طور که دیدین نمی تونید با اون بازی کنید "

استن که کلا بهش برخورده بود تصمیم گرفت از دکمه ی زرد رنگ استفاده کنه ...

دینگ

و سپس در جایی که قبلا می شد مردم رو پشت شیشه های جادویی دید که روی سر و کول هم بودن الآن غبار هایی در حال شکل گرفتن بود و سپس تصاویری فیلم گونه پخش شدند .

25 آپریل سال 1920

تصاویر غبار آلود خانه ی مردی را در حومه ی شهر نشان می دادند ، سپس تصویر به درون خانه رفت... خانواده ای صمیمی با دو بچه و پدر ومادری مهربان .. صدای کوبیدن در به گوش رسید ... پدر به سمت در رفت
صدایی مهیب و بعد تصویر سفید

26 آپریل سال 1920

تصویر بیمارستان سنت مانگو رو نشون میده ... مردی که به نظرپدر خانواده بود بیهوش روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود

30 آپریل 1920

تصویر به محلی شبیه به مجلس عزاداری رفت .. پدر خانواده تنها کسی بود که از آن حادثه جون سالم به در برده بود و با چهره ای اندوهگین در گوشه ای از مجلس اشک می ریخت

15 می 1920

همه جا تاریک بود و تنها چراغی که در آن نواحی روشن بود ، مربوط بود به اتاقک کوچکی در گوشه ی خیابون بود .. مرد با صورتی زخمی با یک دست شکسته به سختی مشغول ساخت وسیله ای بود که به نظر برایش اهمیت زیادی داشت

20 ژوئن 1921

خبر دستگیری قاتل خانواده ی پلانگ همه جا پخش شده بود

1 جولای 1922

تنها تصویر مربوط بود به بریده ای از یک روزنامه که در کف اتاق کار آقای پلانک وجود داشت " قاتل پلانک ها فرار کرد "

30 جولای 1922

همه جا پر از جادوگر است .. صدای دست و تشویق حتی یک لحظه هم قطع نمیشود و نوشته ی بزرگی در بالای سالن " رودولف پلانک مخترع دزدگیر جادویی " از همه چیز نمایان تر بود

15 آگوست 1922

تصویر انبوه جادوگرانی را نشان میداد که پشت مغازه ها برای خرید اختراع آقای پلانک صف کشیده بودند

30 می 1923

تیتر پیام امروز " مردی که خانواده ی پلانک ها را کشته بود به کمک دزدگیر پلانگ کشته شد

غبار ابتدا کمرنگ و سپس محو شد

استن که هنوز مبهوت مونده بود به یاد دزدگیر جادویی توی خونش افتاد و البته آرم "پلانک" که زیرش حک شده بود

کریچر که بالا پایین می پرید دست استن رو کشید و به مردمی اشاره کرد که داشتن سالن رو ترک می کردن و با صدای بلند گفت : اگه ارباب می خوان بعقیه اختراعات رو هم ببینن باید عجله کنن

و سپس هر دو به قسمت دیگر سالن رفتند


ویرایش شده توسط استن شانپایک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۸ ۲۳:۰۱:۰۳

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
تکلیف جلسه دوم

لوپین با وقار خاصی وارد کلاس شد. رو به دانش آموزان کرد و گفت :

ــ سلام، تکلیفی رو که گفته بودم انجام دادید؟

دانش آموزان در حالی که با چشمان ذوق زده به لوپین می نگریستند همگی باهم گفتند :

ــ بله پروفسور.

لوپین از اینکه توانسته بود معلم خوبی باشد احساس غرور کرد و سپس نگاهی عمیق به دانش آموزان انداخت و گفت :

ــ خب، حالا که این طوره یک نفر به صورت داوطلبانه بیاد و تکلیف خودشو برامون بخونه...چه کسی داوطلب می شه ؟

لوپین از میان دانش آموزانی که دستشان را بلند کرده بودند هرمیون راکه مشتاق تر از همه بود انتخاب کرد .
هرمیون با خوشحالی ایستاد و با صدای بلندی شروع به خواندن کرد :

ــ قرن ها پیش وسیله ای پیدا شد که جنجال عظیمی به پا کرد . این وسیله یک گوی بلورین بود که این اختیار را به صاحبش می داد تا هر کسی را در هر جای دنیا نابود کند.

جک چویناک سازنده این گوی مرگباربود . او از پدری چینی و مادری اروپایی که هردو جادوگر بودند متولد شد . سه ساله بود که پدر و مادرش را درحادثه آتش سوزی از دست داد ونزد پدر بزرگ پیرش زندگی کرد.
از زمانی که به استعداد جادوگری خود پی برد می خواست به کشف ناشناخته های جادوگری بپردازد ولی پدر بزرگش که ماگل بود او را ازانجام کار های جادویی منع می کرد.

تا اینکه درشانزده سالگی پدر بزرگش فوت کرد واو از آن پس تنها زندگی کرد و توانست از استعداد جادویی خود استفاده کند . بیشتر اوقات در سفر بود. جک هوشی بسیاربالا داشت ولی رفتار ها و خلق و خویش بسیار خشن و سرد بود . کمتر با کسی حرف می زد و تنهایی را ترجیح می داد.

طبق برسی های به عمل آمده او در خانه ای در وسط جنگل زندگی می کرده و استعداد عجیبی در ساخت و اختراع ورد ها و طلسم های جادویی داشته است.
در حدود بیست و هشت سالگی بوده که گوی مرگبار را اختراع می کند.
جک به دلیل اختلالات روانی همه انسان ها را دشمن خود می پنداشته و هدفش از اختراع این گوی پیش گویی هم دیدن افراد خیالی و توهمی بوده که به کلبه او نزدیک می شدند ومی خواسته که آنها را از بین ببرد.

این گوی به صورت ذهنی عمل می کرده و هر کس را که درون آن دیده می شده در همان لحظه می کشته .
اوبه وسیله این گوی فقط یک گراز وحشی را کشت. و چندی پس از آن هم در سن سی و پنج سالگی خود کشی کرد.

سالها پس از آن مردی به نام رابرت استونی که در جنگل گم شده بود آن را پیدا کرد و از آن استفاده نمود و موجب مرگ بسیاری از مردم و همچنین وزیر سحر و جادوی آن زمان شد.

پس از مرگ رابرت، پسرش چارلی که با کارهای پدرش کاملا مخالف بود هرگز از آن گوی استفاده نکرد تا اینکه آن را برای همیشه به بانک گرینگاتز سپرد .

لوپین به آرامی گفت :

ــ خوب بود.


هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
گریفیندور همیشه قهرمان..قدرت در دستان ماست.

-----------
آلبوس دامبلدور و پرسی ویزلی با سرعت کتابخانه هاگوارتز رو میگشتن تا شاید بتونن کتاب مناسب تکلیف تاریخ جادوگری رو پیدا کنن.کتابخونه از همیشه شلوغ تر بود و همه دانش آموزان در حال نوشتن تحقیق های تکالیف معلم ها بودن.این ترم جو هاگوارتز بسیار بهتر و البته فعال تر شده بود و تمام گروه ها شانس قهرمانی رو داشتن.این باعث میشد که هیجان بین دانش آموزان تمام گروه ها افزایش پیدا کنه.

-یافتم.

این فریاد بلند آلبوس سکوت کتابخونه رو شکست و ملت هم به صورت به پرسی و آلبوس خیره شدن.اون دو تا که از خجالت سرخ شده بودن سرشون رو پایین انداختن و به طرف میز خالی رفتن تا تکلیف هاشون رو انجام بدن.

ساعت ها گذشته بود و پرسی و آلبوس سرشون تو دو تا کتاب مختلف به نامهای تاریخ گرینگوتز و تاریخ اجسام مهم جادویی که هر دو توسط ریموس لوپین نوشته شده بود و با عجله جملات اون رو میخوندن و دنبال مطلب مهمی در مورد شمشیر گریفیندور بودن.
پرسی که انگار چیزی پیدا کرده بود،سرشو به سمت آلبوس خم کرد و گفت:

-آلبوس بیا پیداش کردم.
-چیو پیدا کردی؟
-همین شمشیر گریفیندور دیگه.
-شمشیر گریفیندور؟
-

پرسی با خشونت کتابو جلوی آلبوس گرفت تا آلبوس بتونه مطالب درون کتابو خوب بخونه.

"شمشیر گریفیندور توسط گودریک گریفیندور ساخته شده است.این شمشیر که به رنگ قرمز و علامت شیر که نشان گریفیندور است بر روی آن حکاکی شده است نشان از گودریک میدهد.این شمشیر خاصیت جادویی خاصی دارد که میتواند با سختترین جادو های سیاه مقابله کند و آنها را شکست دهد.برای مثال از این شمشیر برای نابودی جان پیچ ها استفاده میکنند و تاثیر زیادی هم دارد.
این شمشیر نسل در نسل بین نوادگان گودریک گشته است تا وقتی که این شمشیر به درون کلاه گروه بندی منتقل شد تا وقتی یک گریفیندوری اصیل پیدا شد دوباره شمشیر را بیرون بکشه.این شمشیر در حال حاضر در گرینگاتز نگه داری میشود.

بسیاری از جادوگران سیاه چشم بد به این شمشیر دارند و آرزو دارند که این شمشیر را به دست بیاورند ولی آنها هیچوقت از عواقب به دست گرفتن شمشیر توسط جادوگران سیاه چه عواقبی خواهد داشت.

به هر حال در طول تاریخ از این شمشیر استفاده های زیادی شده تا به کمک اون جادوگران سیاه نابود شوند.این هدف اصلی گودریک از ساخت این شمشیر بود تا در مقابل سالازار و امثال اون روش مقابله ای وجود داشته باشد.این شمشیر به خون حیوون های خطرناکی مثل باسیلیسک هم آلوده است.

گودريك گريفيندور:

گودريگ گريفيندور معتقد بود كه به هركسي كه توانايي جادويي نشان مي دهد بايد اجازه داده شود كه به هاگوارتز بيايد.

شكل ظاهري: بر اساس تصوير لايت ميكر در سايت جي كي رولينگ (كه در اينجا نشان داده شده است) او داراي موهايي قرمز و يال مانند ، چشماني سبز و بدني قدرتمند مي باشد . حكم قانوني يا اجازه هنري طرح؟ تا وقتی توسط رولینگ تایید نشود، نقاشي هاي لايت ميكر را نمي توان معتبر دانست.

وطن: به گفته كلاه قاضي گريفيندور از يك «سرزمین بكر» مي آيد . در کتاب تاريخ جادوي باتيلدا باگشات كمي بيشتر معلوم شده است: گريفيندور در دهكده اي در غرب کشور به نام گودريگز هالو كه از اسم خودش گرفته شده به دنيا آمده بود.(ي.م.16)

مهارتها: به گفته رولينگ "گودريك گريفيندور بهترين دوئل كننده زمان خودش و يك مبارز روشن فکر عليه تبعيض نژادی نسبت به مشنگ ها بود.

مصنوعات: كلاه قاضي در اصل متعلق به گريفيندور است.

شمشير گريفيندور نیز ،با ياقوتهاي سرخ روي دسته اش، در اختيار دامبلدور بود

نماد: شیر

رنگ: قرمز و طلايي

وي همچنين جادوگر ماه رولينگ در جولاي 2007 بود. "


آلبوس که تازه فهمیده بود ماجرا چیه با خوشحالی دستی به شونه پرسی زد.اونها بلند شدن و با خوشحالی به طرف کلاس تاریخ جادوگری رفتن.





Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
درباره اشیاء مهمی که در گرینگوتز قرار گرفته رولی نوشته و در آن به دلخواه زندگینامه سازنده یا شیوه ساخت آن وسیله را شرح دهید .


قصد داشت زندگینامه یکی از سازندگان اشیای مهم جادوگری و نحوه ساختن وسیله جادویی ای را بدست آورد . کتاب های بسیاری را مطالعه کرده بود ولی مشکل اینجا بود که میخواست از نزدیک نحوه ساخته شدن آن ها را ببیند ، کاری که محال به نظر میرسید . به همین خاطر به تنها جایی که به فکرش رسید رفت ! بانک گرینگوتز که گفته میشود از نظر امنیت در رتبه دوم قرار دارد و تا کنون هم پذیرای اشیای با ارزش بسیاری بوده است .

به آرامی شروع به قدم زدن در سالن طویل گرینگوتز کرد و جن های مسئول و جن هایی که با عجله از این سو به آن سو می دویدند تا سریعتر امور مراجعین را انجام دهند را از نظر می گذارند .

- آخخ ، ببخشید قربان ، عذر خواست

لبخند زنان به جنی که لحظاتی پیش به او طعنه زده بود و حالا در حالی که فانوس بزرگی را حمل می کرد به سویی میدوید نگاه کرد و ناگهان فکری به ذهنش رسید . با عجله به سمت جن حرکت کرد و با لحن شیرینی پرسید : عذر میخوام ، من میخوام یه زندگینامه از یه سازنده شیء مهم بدست بیارم و نحوه ساخت وسیلش رو هم ببینم . همچین چیزی امکان داره ؟!

جن که گویا خیلی عجله داشت ، صورتش را در هم کشید و به گوشه ای از سالن که تعداد زیادی قدح سنگی به چشم میخورد و جن بلند قامتی که عجیب به نظر میرسید کنارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت : اونجا شما توانست پیدا کرد . و با عجله دور شد .

جلوتر رفت و از جن بلند قامتی که در کنار ده ها قدح سنگی ایستاده بود و نگهبانی میداد پرسید : ببخشید ، من میخوام که یه زندگینامه از سازندگان اشیای مهم جادوگری بدست بیارم و اگر امکان داشته باشه نحوه ساخت وسیلش رو هم ببینم .

جن با لحن سرد و خشکی جواب داد : بالای هر قدح اسم و زندگینامه سازنده یک وسیله مهم جادوگری نوشته شده است . درون قدح هم خاطره سازنده وسیله وجود دارد که شما توانست آن را از نزدیک دید . و به سویی دیگر خیره شد .

نزدیک تر رفت و با عجله دستش را در قدحی که اول از همه قرار داشت فرو کرد . چند لحظه گذشت و حالا او روی سطح چوبی و سردی فرود آمده بود ؛ به آرامی از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد .

خاطره مربوط به هاگوارتز بود و بی نهایت برایش جذاب بود که الان در دفتر مدیریت به سر میبرد . نگاهی به اطراف کرد و در نهایت تعجب آلبوس دامبلدور را دید که تعداد زیادی از پسر های سال اولی سفید را به صف کرده بود که به گفته خودش قوانین هاگوارتز را برایشان توضیح دهد ؛ قدم برداشت و کمی نزدیک تر رفت .

خاطره کمرنگ و کمرنگ تر شد ، گویا دستی او را از قدح بیرون میکشید . بعد از چند لحظه مقابل جن نگهبان که حالا عصبانی به نظر میرسید ایستاده بود .

جن با عصبانیت انگشتش را به سمت او گرفت و گفت : شما حق نداشت به این خاطره رفت . دستور داده شده که فقط پسر های نوجوان سفید پوست توانست به این خاطره رفت !

خنده دار بود ، ولی برگه بالای قدحی که مربوط به خاطره دامبلدور بود را خواند : آلبوس دامبلدور یکی از مهمترین مخترعان فیلم های بیناموسی جادوگریست که اثرات بسیار زیادی از خود به جای گذاشته است ، او ...

بی توجه از کنار قدح گذشت و به برگه ای که بالای قدح کناری نصب شده بود چشم دوخت :

اسپارتاس مک دونالد

او توانست برای اولین بار از موی غول وحشی برای هسته چوبدستی استفاده کند . او با این کار به جوامع جادوگری اثبات کرد که قدرت یک چوبدستی بسته به هسته آن است و همچنین ثابت کرد که هر چه میزان قدرت موجود جادویی ای که مویش در چوبدستی استفاده میشود بیشتر باشد ، قدرت چوبدستی بیشتر خواهد شد . این چوبدستی قدرتمند در گذشته در بانک گرینگوتز نگهداری میشده است که بعدها با خواست سازنده آن آقای مک دونالد برداشته شد و در حال حاضر نیز مشخص نیست که آن چوبدستی در چه وضعیتی به سر میبرد .

با رضایت انگشتش را در قدحی که زیر برگه قرار داشت و مایع سیاه رنگی درونش در چرخش بود فرو برد و بلافاصله ، پایش از روی زمین بلند شد . بعد از گذشت چند لحظه روی کف سختی فرود آمده بود . کوه های بلندی اطراف آن دره عریض را فرا گرفته بودند و هر از گاهی صدای نعره خشنی سکوتی که آن منطقه را در بر گرفته بود می شکست . به آرامی از یکی از صخره های کوچک بالا رفت و به غارهای متعددی که کنار یکدیگر قرار داشتند نگاه کرد . به آرامی قدم برداشت و به درون اولین غار سرک کشید .

به نظر میرسید خودش باشد ، مرد مسنی به آرامی به غولی که سراسر بدنش توسط موهای زمخت سیاه رنگی احاطه شده بود نزدیک میشد . لحظه ای با شنیدن غرش غول مکث کرد و مجددا به سمت جلو حرکت کرد و بدون اینکه شناسایی کند ، دستش را جلوتر برد و تار موی بزرگی را کند و بدون اینکه لحظه ای بایستد پا به فرار گذاشت .

غول در حالی که نشیمن گاهش را گرفته بود با عصبانیت دنبال مرد دوید تا سرش را از بدنش جدا کند.


بعد از دقایقی دنبال کردن او ، با ناراحتی و غرش کنان به سوی غارش برگشت ... پسرک محقق هم پا به پای مرد مسن دویده بود و او را تا تنگه ای که در آن نزدیکی ها بود دنبال کرده بود تا از دیدن ساخته با ارزشش غافل نماند . مرد روی دو زانویش نشست ، با اشاره چوبدستی خودش به چوبی که دستش بود ، بالای آن را به اندازه ای از هم باز کرد که تار مو واردش شود ، آن را در چوبدستی فرو برد و با دقت چوبدستی خودش را به سمت آن گرفت و زمزمه کرد : سراتانوس ! چوبدستی کاملا بسته شد و جرقه های سرخ رنگی از نوکش به بیرون پرید .

پاهایش از روی زمین جدا میشد و به بالا و بالاتر میرفت تا اینکه برای دومین بار در گرینگوتز ایستاده بود . با خوشحالی قلم پر و کاغذ پوستی ای را از ردایش خارج کرد و شروع به نوشتن زندگینامه اسپارتاس و نحوه ساختن چوبدستی با ارزشش کرد .


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
درباره اشیاء مهمی که در گرینگوتز قرار گرفته رولی نوشته و در آن به دلخواه زندگینامه سازنده یا شیوه ساخت آن وسیله را شرح دهید

هارولد همانطور که می دوید به جسم برنزی رنگی که روی سکویی قرار داشت چنگ زد و فریاد زد : « بدو الیور!»
الیور در حالی که می دوید و سعی می کرد خودش را به هارولد برساند فریاد زد : « هارولد ! ارزشش رو نداره !»
داخل بن بست تاریکی پیچید و الیور را به سمت خود داخل کشید و گفت : « چرا داره ! »
سپس نیم نگاهی انداخت و وقتی مطمئن شد کسی نمی آید. سپس رو به الیور کرد. چشم های سبز الیور با نگرانی چشمان هارولد را میکاوید. عرق سردی بر پیشانی بلندش نشسته بود و صورت سفیدش سرخ سرخ شده بود.
هارولد به جسم برنزی رنگ داخل دستش نگاهی انداخت : جسمی به شکل مخروطی باریک که دو قلب از دو طرفش بیرون آمده بود. هارولد لبخندی زد و گفت : « این افسون برنزه الیو ! معروف ترین و قدیمی ترین افسون جاودانگی ! میدونی ! مدت ها بود دنبالش بودم ! امروز بالاخره از گرینگوتز دزدیدیمش ! میفهمی الیو ! ما عمر جاودان خواهیم داشت ! »
الیور اخم کرد : « اگر عمر جاودان پیدا کنیم و به حبس ابد در آزکابان محکوم بشیم هیچ ارزشی نداره هری(مخفف هارولد) ! به نظرم بدتر هم هست ! »
هارولد گفت : « خوب گوش کن : این افسون برنزه ! در دست داشتن اون یا حتی قسمتی از اون باعث عمر جاودان میشه ! الکساندر بریک این رو ساخته ! »
- « الکساندر بریک کیه ؟ »
- « اون همون کسیه که اولین بار افسون مرگ تدریجی رو کشف کرد. اون در حدود 480 سال پیش در سن 68 سالگی این افسون برنزی رو ساخت و عمر جاودان گرفت. اما بعد از چهل سال به دلایلی خودکشی کرد !
نوادگان اون افسون رو توی گرینگوتز گذاشتند و حالا من اون رو دارمش ! »
الیور با ناراحتی گفت : « اما من از دزدی خوشم نمیاد ! »
هارولد گفت : « تو دیوونه ای ! من از یکی از پرمحافظ ترین صندوق های گرینگوتز رد شدم و الان چیزی دارم که میتونه بهم قدرت و ثروت بده ! »
سپس در حالی که به افسون نگاه می کرد گفت: « خیلی با ارزشه ! اون قویترین افسون بعد از سنگ فیلسوفان و طلسم بایکاله ! و قدیمی ترین افسون عمر جاودان ! »
هارولد نگاهی به کوچه تاریک کرد و گفت : « احساس بدی دارم ! بهتره زودتر از اینجا فرار کنیم ! »
- « فکر نمی کنم ! »
این صدایی غریبه از میان تاریکی های بن بست بود. وقتی هارولد و الیور نگاه کردند بیش از بیست نفر از مامورین وزارت محاصره شان کرده بودند !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
درباره اشیاء مهمی که در گرینگوتز قرار گرفته رولی نوشته و در آن به دلخواه زندگینامه سازنده یا شیوه ساخت آن وسیله را شرح دهید

چيزي كه مينويسم در حين اينكه زندگينامه است، شيوه ساخت و نگهداريش در گرينگوتز رو هم در بر داره!
--------------------------------------------

"در سال 1901 متولد شد! كودكي بود بسيار نِق نقو و اعصاب خورد كن. مادرش يك هزار و شونصد بار او را جلو در خانه رها كرده بود ولي بچه با پاهاي خودش دوباره برگشته بود به درون خانه! كودك بسيار شيطون بود و مادرش در سه سالگي او سه بار خود كشي كرد ولي هر سه بار توسط كودك نجات داده شد!

پدرش در چهار سالگي بچه آنها را ترك كرد و براي هميشه رفت تا از شر اين پسرك در امان باشد. آنها بسيار فقير بودند و بچه با كمربند مادرش را به باد كتك ميگرفت و به او دستور ميداد تا كار كند! اين انسان از كودكي ظالم بود!

در پنج سالگي ميتوانست از سر انگشتانش نور هاي عجيبي به بيرون پرتاب كند. اين نور ها توانايي انجام كارهاي زيادي را داشت. براي مثال با اين انرژي اش بچه هاي همسايه را كچل ميكرد يا لباس آنها را از تنشان ميدزديد!

مديريت هاگوارتز تصميم گرفته بود تا اين بچه را در پنج سالگي به مدرسه دعوت كند چون احساس كرده بود كه اين پسر توانايي بزرگي دارد و نبايد از دستش داد و بايد زودتر از مدرسه دورمشترانگ او را به دست آورد. منتها جغدي كه نامه را حمل ميكرد. در بين راه دور و پر از كوه گم شد و هرگز پيدا نشد!

آنها در يك دهكده در پناه يك دره در قاره آسيا زندگي ميكردند. جايي كه دست هيچ كس به آنها نمي رسيد. پسرك همواره آرزو داشت تا چيزي داشته باشد تا به وسيله ان بتواند از دهكده مذخرفشان دور شود و به جاهاي زيبا و رويايي كه در ذهن داشت برود!

براي رسيدن به اين ارزو تلاش هاي فراواني كرد. كه از جمله ميتوان به باد كردن مادرش، به پرواز در آوردن يكي از دختر بچه ها، اختراع بالن مشنگي (!) و ... اشاره كرد. اما هيچ كدام از آنها نياز او را برآورده نكرد.
تا اينكه صبر مردم دهكده تمام شد. آنها فكر ميكردند كه پسرك شيطانيست. براي همين تصميم گرفتند آن را در اتش بسوزانند. پسرك از قصد آنان باخبر شد و وقتي همه آنها پشت در خانه فرياد ميزدند تا از خانه خارج شود؛ توجهش به قاليچه اي جلب شد كه بر كف زمين افتاده بود. هر ده انگشتش را به سمت آن گرفت و تمركز كرد!
نورهاي نقره اي رنگي از دستانش بيرون جهيد و ثانيه اي بعد، قاليچه چند سانتي متر از زمين فاصله گرفته بود. مردم در را شكستند و داخل خانه شدند ولي اثري از پسرك نبود. زنان دهكده در كمال تعجب پسري را ديدند كه بر روي قاليچه اي كهنه نشسته و از دودكش خانه بيرون ميايد!!

پسرك توسط قاليچه پرنده اش به هند سفر كرد و در انها با توجه به هوش و زكاوتش به ساخت و تجارت قاليچه پرنده پرداخت. اين پسرك، پدر جد علي باباي معروف است كه نامش با توجه به گذشت زمان و تحريف شدن تاريخ (!) براي ما نامعلوم ميباشد ولي تاريخ شناسان او را علي بابابزرگ ناميدند! او با ساخت قاليچه بسيار معروف شد اما همواره از قاليچه اصل و قديمي خود استفاده ميكرد.

بعد از مرگ علي بابابزرگ بر سر قاليچه اوليه و قديمي او جنگ هندوستان و مغولستان در گرفت. چنگيز قصد داشت قاليچه را بسوزاند ولي طلسم آواداكداورا به او فرصت نداد!

اين علي بابا بود، نوه ي علي بابا بزرگ بود كه چنگيز مغول را كشت و با قاليچه به هاگوارتز رفت و پس از مشورت با دامبلدور، تصميم گرفت تا قاليچه را در گرينگوتز ماندگار و هميشگي كند!

قاليچه علي بابابزرگ همچنان در بانك گرينگوتز باقي مانده و اثري ارزشمند از تاريخ جادوگري ميباشد!"


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۴:۲۱ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷

هلنا ریونکلاوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۸ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۷
از کنـار لرد ولدمورت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
صدای موریانه که دیواره های مخروبه و صندلی های شکسته ی کلبه چوبی را می جوید به وضوح شنیـده می شد.

تخت شکسته ی زیر پنجره باز هم پر بود.زن جوان با موهای کوتاه طلایی و چشمان درشت ابی که خالی از هرگونه درخشش جوانی بود به دخترش خیره شده بود

دخترک با موهای بلند مشکی که از پدرش به ارث برده بود نگران به مادر می نگریست.این روز ها مادر خیلی بیشتر از قبل بیمار میشد.به چهره ی زردش خیره شد و چشمان ابی که زمانی از ذوق و شوق کار برای فرزندش می درخشید.اشک در چشمانش جمع شده بود اما نباید گریه می کرد.نباید جلوی مادر گریه می کرد و نباید خود را بچه ی لوسی جلوه می داد که نمی تواند از مادرش نگه داری کند.بیاد موهای بلند طلایی رنگ مادرش افتاد.موهایی که هرروز صبح گیس می شد و بالای سر جمع میشد تا دست های پینه بسته ی صاحبش راحتتر کار کند.اما حالا به خاطر ان بیماری ناشناخته... قلب دخترک به درد امد و با نگرانی دستی به موهای خـود کشـید .

زن جوان به آرامی صحبت کرد :دخترم دیگـه وقتش رسیده ..باید چیزی رو بهت بدم که از هر دارایی برای من و پدرت مهم تر بوده .دخترم می دونی که با بدبختی زندگیمون رو گذروندیم اما تا بحال حتی یک بار هم به فکر فروش این شی ارزشمند نیافتاده ایم.باید قول بدهی که از این..که از این شی به خوبی نگه داری کنی و به هیچ عنوان اون رو نفروشی..عزیزم..می تونی این قول رو به مادر بیمارت بدی؟

قطرات اشک ارام ارام روی گونه های سرخ دخترک می غلتید .
«مامان حالت خوب میشه .این طوری حرف نزن.باشه قول می دم ..قول می دم..فقط فقط حرف از وقت ..»

زن جوان اهی کشیـد و گفت : هرکسی به پایان می رسد.مهم این است که با افتخار به نقطه ی پایان هستی نزدیک شود.دخترم می دانم که زیر قولت نمی زنی.این شیء تنها وسیله ایست که نیروهای فرازمینی از انرژی خود برای ساخت ان استفاده کرده اند .
تنها وسیله ای که نیرو های برتر انسانی در جستجوی ان هستند.عزیـزم جادوگران بزرگی همچون لرد سیاه سالیان سال به دنبال این وسیـله بوده اند و البته جادوگران بزرگتر در قرن ها پیش نیز به دنبال این شی ء جادویی بودند. زیرا که این وسیـله وجود اهریمن را اگاهی می دهد و اینست که نیرو های پلید دنیوی به جستجویان هستند که نا بودش کنند.این وسیـله فقط در میـان جنگل دنیای مجاور نابود می شود.دخترم این یک رازه ..ببین این وسیله از پدربزرگان ما به ما رسیده است ..نباید اونو نابود کنی اما تو می دونم دختر قوی و شجاعی هستی..اما اگر اهریمن بیش از این به جستجوی شی گشت اگر وسیــله انقدر داغ شد که سرمای وجودت را گرم کرد باید برای نابود کردنش اقدام کنی.
«مامان من نمی تونم..می دونی که من هیچی از اون دنیا نمی دونم مامان چی شد ؟»
زن جوان به شدت به سرفه افتاد و سپس بریده بریده گفت :درب دنیای مجاور و جنگل تاریکی ان از درون قلبت باز می شود.نشانه ها تورا راهنمایی خواهند کرد.!


فلــش بک :دو هزار سال قبل

خانم جوانی از کالسکه اش پیاده شد .موهای بلند قهوه ای رنگش تا نزدیک کمرش می رسید .چشمان درشت قهوه ای و پوست سفیدش در تاللو نور خورشید برق می زد .

مردی حدودا میانسال با موهای جوگندمی بزیر کاسلکه خم شد و زن پایش را روی کمر وی گذاشت و از کالسکه پایین امد.

مرد لبخندی زد و گفت :بانوی زیبایی به سلامت باشند.!

آنتیا با بی توجه ای از جلویش رد شد و به سمت عمارتی رفت که به تازگی بنا کرده بود.

دیوار های بلند و سفید رنگ عمارت اربابی رو به فلک نهاده و ماه بر نوک بلندترین دیوار عمارت لبخند می زد .

نگهبانان جلوی در تعظیمی کردند و آنیتا وارد شد .

فرش ها و قالیچه های زینتی روی زمین و دیوار به سالن پذیرایی جلوه ی زیبایی داده بود.مسجمه های عظیم الجثه که نشانی از حیوانات اسوطره ای یونان داشت در گوشه و کنار سالن به چشم می خورد و تصاویر بسیاری از اجداد زن جوان روی دیوار زده شده بود.یک تصویر بسیار برزرگ با نقاشی های درهم و برهم که نمادی از جنگ الهه های یونان با یک دیگر بود در سمت راست تالار بالای میز غذا چسبانده شده بود .!

در کل خانه نمای زیبا اما وخشتناکی داشت.چنانچه با خیره شدن به تالبوی نبرد اساطیر یونان دلهره و ترسی ناگهانی در وجود هرانسانی می افتاد.!

به ارامی در میان تالار بزرگ قدم می زد و پیراهن بلند ابی رنگش روی زمین کشیده می شد...مهلت زیادی نداشـت .او مسئول این فاجعه بود و بایدان را درست می کرد.

ماجرا این بود که انیتا که ان روز ها زیباترین دختر ان منطقه بود برای سایدن پوست کف پایش سنگ کوچکی را از ته رودخـانه جدا کرد و بعد از ان در یک لحظه اهریمن وارد دنیا شد.

همه چیز محو شد و اسمان به چرخش در امد .ابر ها در هم می پیچیدندو انیتا جیغ می کشیـد .صدای من امدم من امدم اهریمن در دنیا طنین انداخته بود و صدای نیرو های فرازمینی و قدرت های برتر انسانی که دنیا را کنترل می کردند خطاب به او می گفتند :تو بودی که باعث تولد دوباره اهریمن در دنیا گشتی ..واکنون این توهستی که قبل از ورود قطعی اش به دنبال نابودی ان می روی.مقدر ما جاییست بین اوج اسمان و قعر زمین.به مقر م بیا که این اولین راه توست.

و اکنون انیتا می رفت تا به نیروهای برتر از خود نزدیک شود .می رفت تا اولین مرحله از نجات دنیا را پشت سر بگذارید.هزاران بار لعنت به خود کرد که ان اشتباه را کرده بود.بارر ها افسانه ی سنگ جادویی درون رودخانه به گوش رسیــده بود اما او باز هم اشتبا هکرده بود..باز هم افسانه ها را خیالات پنداشتـه و این بار اشتباهش بر ضررش پایان یافته بود.

20 روز بعد جایی بین اوج اسمان و قعر زمین:

هوا بشدت سرد بود...گردنبند کوچکش را روی زمین گذارد و زمزمه کرد :به نابودی اهریمن.

باد شدیدی شروع به وزش کرد و انتیا از قعر زمین به اوج اسمان پرتاب و از اوج به قعر پرتاب شد .سپس دنیا به دور چشمانش چرخید و بیهوش روی زمین افتاد .

وقتی چشمانش را باز کرد در مقابل دریاچه ی درخشان و نقره ای بود..بی ان که خودش بفهمد در زیر نور ماه می درخشید.چند دقیقه طول کشید تا بیاد بیاورد که چه گذشته است.فهید که نیروهای برتر مرحله بعدی را نشانش داده اند.مرحله ی اخر از سه مرحله.!

شب ارامی بود.صدای جیر جیر جیرک ها بگوش می رسید.به دریاچه نقره ای خیره شد .چهره خود را در میان ان می دید.ناگهان همان طور که به اب خیره شده بود در کنار تصویر خود تصویر اهریمن را مشاهده کرد.تصویری سرخ با چشمان اتشین .
سرش را برگرداند.هیچ کس نبود و دوباره به درون اب خیر هشد.تصویر این بار بسیار ارام تر از قبل ولی به همان وضوح نمایان شد و انیتا جیغ بلندی کشید.

احساس خفگی می کرد.گردنبند کمی دورتر افتاده بود .فضا سرخ شده بود و صدای {من برگشتم } در گوشش طنین می انداخت.بوی گند جسد و گوشت مانده حالش را بهم زد و در کنار دریاچه استفراغ کرد.اهریمن دیوانه وار می خندید و اواز بازگشت سر داده بود.

دستانش توان حرکت نداشت ..اگر کمی جلوتر از ان می بود ..اگر می توانست دستش را دراز و گردنبند را بردارد....!

ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.اهریمن همچنان دیوانه وار می خندید اما در میان اتشی که اطراف انیتا شعله می کشـید باد سبکی وزید و گردنبند جابه جا شد.دستان بیرمق دخترک بار دیگر برای گرفتن گردنبند دراز شد و صدای اهریمن بی توجه در فضا طنین می انداخت
«موجودات من می ایند و دنیارا به دست خواهند گرفت و تو دختر کوچولو تو..چطور فکر می کنی که می توانی بر اهریمن پیروز شوی..تو من را به این دنیا اوردی..ظاهرا باید ازت ممنون باشم..من باز گشتم ..من باز گشتم..موجودات من می ایند »

انیتا سعی کرد دستانش را تکان دهد

اهریمن نزدیک تر شده بود «دختر کوچولو یک بوس کوچک به من بده..مطمئن باش که زندگی ابدی خواهی داشت »

کمی دیگر مانده بود تا به گردنبند برسد...یک کم دیگر..نوک انگشتانش گردنبند را لمس کرد و دخترک جیغ کشید..«هرگــــــــز »

گویی جانی دوباره گرفته باشد.گردنبند انرژی مخلوقات برتر را در وجودش جاری ساخت و از جا برخاست.نگین را در مقابل چشمان اتشین اهریمن گرفت .نگین سرخ وسط قاب می درخشید و داغ شده بود.اهریمن فریاد کشید :اون رو به من بده..یک زندگی جاودانه خواهی داشت ....از همه چیز دور می شوی..با من می ایی.تو خادم وفادار من هستی من را به این دنیا باز گرداندی..قدرت در دستان ما خواهد بود..

انیتا وسوسه شده بود.دستانش شل شد و گردنبند را به طرف اهریمن گرفت گویا جادویی بسیا قوی انرژی درون وجودش را در هم می شکست

ناگهان باد شدیدی در گرفت .این بار هم باد از طرف مخلوقات برتر به یاری دخترک امده بود.انیتا به خود امد و فریاد کشید :هرگـــــز

یاقوت وسط گردنبند را به سوی چشمان اتشین اهریمن گرفت و فریاد کشید :به همان جایی بازگرد که بوده ای ...

اهریمن جیغ کشید و ناپدید شد و دخترک همزمان با ناپدید شدن او فریادی کشیـد و روی زمین افتاد و در جا جان باخت.!

گردنبند کم کم رنگ گرفت..یاقوت میان ان به یاد لبان پرقدرت دخترک به رنگ سرخ سرخ درامد و قاب دور ان به یاد چشمان پر شعفش قهوه ای گشت..و حرف A روی یاقوت شکل گرفت.

دریا بدن بی جان انیتا دختر فدا شده را به دور دست برد اما گردنبند در گوشه ای افتاد تا مرد ماهیگیری ان را پیدا کرد و به خانه برد..و به همسرش هدیه داد.

افسانه ی انیتا و فداکاری شجاعانه اش پخش شد و این گردنبند نسل به نسل در میان فرزندان پیرمرد چرخید زیرا که ان ها از صمیم قلب به این افسانه اعتقاد داشتند ولی می دانستند که فاش کردن جای گردنبند فقط معنای مرگ همه ی بشر را دارد.!

پایان فلـش بک

دستان بی جان زن جوان بالا امد و گردنبندی با زنجیر ظریف طلا و یاقوت سرخ اتشین با حرف A را در دست دخترش قرار داد.

_می توانی ان پنجر..پنجره رو باز کنی؟

دخترک با غصه گردنبند را گرفت و پنجره را باز کرد...

_مادر دوام بیار..پدر پدر به زودی می رسه
_پدر دیگه باز نمی گردد دخترم..مواظب گردنبند باش و مرا فراموش نکن.!

نور خورشید از پنجره ی کوچک تابیده شد .اخرین شعاع خورشید بر چهره ی زن جوان تابید واو لبخند به لب جان به جان افرین تقدیمکرد...

دخترک از ته دل می گریست.به یاد خاطراتی که داشت می گریست..به گردنبند خیره شده بود..اتفاق عجیبی افتاد..دقایق کوتاهی بعد از مرگ مادرش ..یاقوت میان گردنبند می درخشید.احساس می کرد که غم مادر را فراموش کرده است
حرف های اخرش را بیاد اورد :دخترم هروقت گرمای گردبند سرمای وجودت را گرم کرد بدان که اهریمن به دنبال ان است.از گردنبند حمایت کن و اگر نشد ان را در دنیای مجاور نابود کن تا به دست اهریمن نیفتد.!

با ناباوری به یاقوت خیره شده بود.کف دستانش می سوخت.باید می رفت به دور دست ها فرار می کرد..باید می رفت تا گردنبند به دست اهریمن نیفتد و در نهایت نابودش می کرد....!

شنلش را برداشت و موهای بلند سیاهش را پوشش داد



_______________________________________________

سالیـان بعد جنازه ی دخترک در کنار همان رودخانه ا که انتیا اهریمن را باز گرداند پیدا شد و گردبند هم در کنارش بود.مردمخیلی به افسانه ها اعتقاد پیدا کرده بودند و ساکت کردن ان ها کار اسانی نبود.این شد که گردنبند در بالاترین برج بانک گرینگتوز به درخواست مرددم حفظ و نگهداری شد.چنانچه امـده است که بار ها به این منطقه حمله شده و اکثر حمله ها ناموفق بوده است

ببخشید امیدوارم تکالیف بعدی رو بهتر بنویسم!


عظیم ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست

این بار ثابت می کنم کی هستم

only raven .


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۴۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
سال ها پیش

مردی پشت میزی به شدت به فکر فرو رفته بود,نمیدانست چه طور باید مشکلش را حل کند,فرزندش از این که شب و روز در حال نوشتن مشق های دروسش هست رمقی نداشت نمی توانست بیشتر از این ادامه دهد.مرد تمام شب را زیر نور اندکی بیدار مانده بود;سعی میکرد راه حلی برای مشکل تنها فرزندش پیدا کند.

بالاخره پس از ساعت ها بیدار ماندن و اندیشیدن راه حلی به نظرش رسید پس با خوش حالی از جا پرید و فریاد زد:یافتم...یافتم..
اما او باید به خود استراحتی میداد و فردا با گرفتن نیرویی دوباره شروع به اولین اختراعش میکرد که شاید اگر عملی میشد,تمام ملت از او یاد میکردند.

روز بعد..
مرد شب قبل را با خیالی اسوده گذراند و پس از ساعت ها بیخوابی به خوابی عمیق و بدون رویا فرو رفت.

صبح زیبایی بود,انوار طلایی خورشید بر اتاق میتابید و مرد را بیدار کرد.مرد پس از بیدار شدن به طبقه ی پایین رفت و در حین پایی رفتن سری به اتاق فرزندش زد.بیچاره تا صبح مشغول نوشتن بوده و زیر بار تکالیف به خواب رفته.

-دیگه دوران بیخوابی به پایان رسیده...پسرم!
مرد پس از گفتن این حرف به سمت زیرزمین رفت تا طرح اولیه اختراعش را روی کاغذ بیاورد.کاغذ و قلم پری تهیه کرد و طرح اولیه از چیز مورد نظرش را کشید بعد از خانه بیرون رفت و به سمت جنگل ممنوعه به راه افتاد.

مرد در جنگل به دنبال چوبی میگشت به نام سلسیلون
او حتما باید این نوع چوب را میافت چون اختراعش فقط با این چوب امکان پذیر بود نه چوبی دیگر.بالاخره پس از چندین ساعت گشتن در جنگل ممنوعه چوب دلخواهش را پیدا کرد و به خانه باز گشت.

چوب را در زیرزمین گذاشت و سراغ بقیه لوازمش رفت.حالا باید به معجون فروشی سر میزد و معجون مورد نظرش را میخرید.از صاحب معجون پرسید که ایا معجونی به نام لازیارمات دارد یا نه.
خوشبختانه فقط یک شیشه از معجون مانده بود و ان را هم به مرد داد تا اختراعش را کامل کند.

مرد معجون را نیز در کنار چوب قرار داد و حالا به نوعی پر نیاز داشت.پس در طبیعت به دنبال ققنوس گشت و پس از مدتی ققنوسی در بالای درختی یافت دو پر از ققنوس را برداشت و
در کنار چوب و معجون گذاشت و حالا وسایل مورد نیاز برای اختراعش اماده بود و فقط ساختش مانده بود.

مرد وسایل را اورد و شروع به ساختش کرد.
در ابتدا چوب درخت سلسیلون را از وسط شکافت و در ان معجون
لازیامارت ریخت و به هم چسباند این چوب به خاطر جنس خوبی که داشت انتخاب شده بود و معجون نیز به علت اضافه کردن انرژی به قلم در نظر گرفته شده بود.

بعد از ان که چوب خشک شد شروع کرد به چسباندن پر به چوب
پر نیز به راحت قرار گرفتن قلم در دست انتخاب شده بود.
حالا قلم اماده بود فقط کافی بود وردی را رویش اجرا کرد پس مرد زمزمه وار ورد را گفت.قلم تکانی خورد و در هوا شناور ماند.مرد با شادمانی ورقی سفید اورد و نام خود را به زبان اورد:انتونی بابراین

قلم بلافاصله شروع به نوشتن کرد و این گونه او برای تولد پسر کوچکش این قلم خودنویس را به او تقدیم کرد و هم اکنون پس از سال های دراز یکی از اثار مهم به شمار می اید.پس قلم خودنویس را در گرینگوتز نگه داری میکنند.


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
در كوچه اي تاريك ، خانه اي مجلل و بسيار زيبا قرار داشت. صاحب اين خانه ، زني بود به همراه پسر 1ساله اش و خدمتكاران بيشمار كه از سر و كول خانه بالا ميرفتند و مرتب ، خانه را براي اين زن ثروتمند تميز ميكردند.

روزي از روزها:

_ آفرين پسرم. بگو مامان..
پسر 1 ساله با شك و ترديد به مادرش خيره شد و گفت: آ..آ..
يكي از خدمتكاران به كمك زن ثروتمند شتافت: عزيزم؟ كوچولو؟ بگو مامان..
زن ثروتمند با شنيدن اين جمله گفت: چي؟ تو به پسر من ميگي كوچولو؟ پسر من داراي استعدادهاي سرشار و وارث اين خانه و ثروت است. حالا ميبيني كه او چه استعدادهايي دارد.
زن اين را گفت و دوباره رو به پسرش گفت: بگو مامان.
_ آ...آ..
زن:
خدمتكار كه سعي ميكرد خنده اش را پنهان كند گفت: اگر اجازه دهيد من به اين كودك شما حرف زدن ياد ميدهم.
خدمتكار ، اين جمله را گفت و بعد رو به پسر كرد: اي وارث اين خانواده.. بگو شكلات.
پسر 1 ساله كه بسيار تمركز كرده بود گفت: شو..شوكول!
با گفتن اين جمله ، همه براي خدمتكار دست و سوت زدند.
زن ثروتمند با تحسين به خدمتكار نگاه كرد و گفت: آفرين. ميداني چيست؟ من همين حالا در فكر به وجود آوردن وسيله اي شدم كه بتواند به بچه اي ، حرف زدن ياد بدهد. ياد دادن اين چيزها ، به يك پسر بچه ي كوچك بسيار مشقت دارد.
خدمتكار ، لبخندي زد و گفت: درست است خانم.
زن ثروتمند كمي فكر كرد و دوباره گفت: همين طور ، اين وسيله ، بايد تمام كارهاي لازم را براي پسرم انجام دهد و حتي به پسرم راه رفتن بياموزد.
خدمتكار: احسنت بر اين ذوق و استعداد سرشار.
زن ثروتمند كه از اين جمله خوشش آمده بود گفت: آفرين. خوشم آمد. پس..من از همين حالا كارم را شروع ميكنم.


روز ها و هفته ها گذشت و بالاخره چنين وسيله اي ساخته شد. تمام افراد خانه ، دور زن ثروتمند و پسر 1 ساله اش حلقه زده بودند.
زن ثروتمند ، با خوشحالي گفت: اي دوستان من.. حالا به اين وسيله ي شگفت انگيز نگاه كنيد كه چه طور به فرزندم حرف زدن ياد ميدهد.
زن اين جمله را گفت و بعد دستگاه را روشن كرد.
_ تــــــــتق!
فنر بزرگي از توي دستگاه بيرون پريد و باعث عصبانيت زن ثروتمند شد.
يكي از خدمتكاران گفت: شما مطمئنيد كه اين دستگاه سالم است.
زن ثروتمند با عصبانيت گفت: معلوم است اي كودن.
بعد ، فنر را درون دستگاه انداخت و روي دستگاه تايپ كرد: مامان.
دستگاه به طرف پسر كوچك رفت كه مشغول بازي كردن با جغجغه اي كوچك بود.
از دو طرف دستگاه ، دو ميله به طرف مغز پسرك رفت. ناگهان پسرك زبانش را درآورد و مشغول ليسيدن جغجغه شد.
زن ثرومند جيغي كشيد و گفت: ظاهرا اين دستگاه خراب شده!
بعد دوباره روي دستگاه تايپ كرد: مامان.
اما پسرك ، بي توجه به تلاش هاي مادرش ، به ليسيدن جغجغه ادامه ميداد.
ناگهان يكي از خدمتكاران گفت: من مشكل اين دستگاه را حل خواهم كرد.
زن خدمتكار ، به طرف دستگاه رفت و مشغول ور رفتن با آن شد.

چند دقيقه بعد:

_ درست شد.
زن ثروتمند هم جيغ زد: درست شد.
زن ، در حالي كه سر از پا نميشناخت ، روي دستگاه تايپ كرد: مامان.
پسرك ، ناگهان ، دست از ليسيدن جغجغه اش برداشت و با كنجكاوي به اطراف نگاه كرد. بعد ، به آرامي گفت: ما..مان.
نفس در سينه ي همه حبس شد.
زن ثروتمند از خوشحالي گريه ميكرد و مرتب پسرش را در آغوش ميكشيد و پسر كوچك هم مدام ميگفت: مامان..شوكول..
بعد از كمي خوشحالي كردن ، زن ثروتمند رو به همه گفت: حالا من اين دستگاه خارق العاده را كجا پنهان كنم؟
يك نفر گفت: خانم...بي شك بانك گرينگوتز مناسب است.
زن ثروتمند لبخندي زد و گفت: پس پيش به سوي بانك گرينگوتز!

در تاريخ ، نام بانو لايانا سيريس ( نام يوناني ) به عنوان مخترع اين دستگاه معرفي شده. اين دستگاه ، درون بانك گرينگوتز مخفي شده و با روش هاي گوناگوني از آن محافظت ميشده است.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۳ ۱۱:۰۹:۵۴

خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۸:۳۳ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
همیشه خانه های کوچه شروود ساکت و خالی و تهوع آور بود.رفت و آمدی نمی شد و زندگی هیچ جریانی نداشت ، ولی درست در آخرین خانه کوچه شروود انواع نور ها مه غلیظ حاکم در محیط را از خود میراندند.

خانه ای که منبع نور بود ، خانه ای خاک گرفته با اثاثیه ای بود که بر رویشان پارچه ی سفید و کثیفی کشیده بودند. کف اتاق پر از خاک بود و فقط کاغذ دیواری های خاکستری رنگ و پاره پوره دیوار لخت خانه را تزئین بخشیده بود.
مردی درست در وسط خانه و چهار زانو بی توجه به خاک گرفتگی زمین نشسته بود و سخت سرگرم کار بود.

بر روی زمین جعبه ای مسطح از اعداد 0 و 1 نامفهوم قرار داشت و فردی که بر روی آن طلسم هایی اجرا می کرد با مهری همچون مهر مادر به فرزند به آن خیره شده بود.

مرد به هم ریخته و ریخت پاش بود و موهای خاکستری رنگش بر روی پیشانی عرق کرده اش ریخته بود و هر ازگاهی لبانش رابا دندانش گاز می گرفت.

سپس رنگی بنفش از جعبه مسطح به بیرون ساطع شد و مرد ، آهسته گویی با فردی دیگر در اتاق صحبت می کند با صدایی زیر و خشن لب به سخن گشود : آه ، بالاخره موفق شدم ، بالاخره توانستم که منوی مدیریت را اختراع کنم. صفر یک هایی را که از جهان مشنگی آموخته بودم با معلومات خود مخلوط کرده و این را به وجود آوردم ، دیگر از آن کنترل دستی خبری نیست ، این منوی هوشمند مدیریت است.صفر و یک های عزیزم ، منوی عزیزم!ولی... من اونو باید تا زمان عرضه عمومی از دستبرد دور نگه دارم ...
و مانند فردی که چیز عزیزی را بخواهند از وی بگیرند جعبه مسطح را در بغل گرفت.
_ آه ، حال فهمیدم ، بانک گرینگوتز بهترین مکانیست که من می توانم در آنجا حسابی باز کنم.
سپس با قدم های آهسته از خانه خارج شد و خانه را در تاریکی وهم انگیز خود رها کرد.


وقتی �







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.