هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
#78

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
تنبل های وزارتی vs ترنسیلوانیا
پست دوم


آشا دمش را جمع کرد و با حرکت سریع مارمولک واری روی پاتیل پرید تا دید بهتری به اطراف داشته باشد. اطراف را با کمک دید سیصد و شصت و پنج درجه بیاکوگان چشم مارمولکی اش دید زد، چشمش را با زبانش لیسید و با دهان باز جواب داد:
-مطمئن نیستم، ولی گمونم نه!

خب...شاید در فیلم های آب دوغ خیاری مشنگی دیده باشید که یک نفر به سفر میرود و سالها بر نمی گردد؛ و وقتی بالاخره وقتی گرد گذر عمر بر چهره اش نشسته به اتاقش رجعت می کند همه چیز همانطور دست نخورده و باب میل خودِ سال ها پیشش باقی مانده.
باور نکنید.
ده دقیقه اتاق یا خانه تان را به سوم شخص مفردی بسپارید تا از نزدیک و به صورت عملی با عبارت «کن فیکون» آشنا شوید. بسته به بازه زمانی که اتاق را با طرف تنها گذاشته اید، از نقشه ی خانه تا طرح کاغذ دیواری های نازنینتان تغییر خواهند کرد. برو برگرد هم ندارد.

بنابراین سعی کنید برای سفر، به خصوص وقتی قرار است پرتاب شوید به گذشته، پیش از حرکت در ها را قفل کرده، چراغ ها را خاموش نموده، و شیر گاز را تا ته بپیچانید.

هکتور دگورث گرنجر از آن آدم هایی نبود که کلیدشان را زیر پادری بگذارند و به همسایه بسپارند به گلدان هایشان آب بدهد. شاید چراغ ها را خاموش نکرده بود و شیر گاز را تا ته نبسته بود، ولی مطمئن بود همیشه پیش از ورود به آزمایشگاه در را سه قفله می کند و کلیدش را هم قورت می دهد. بنابراین هیچ توجیه علمی و جادویی برای تبدیل شدن آزمایشگاهش به یک ویرانه ی تاریخی وجود نداشت!

آشا با حالتی عصبی دوباره چشم هایش را لیس زد و پرسید:
-وقتی داشتیم می رفتیم پاتیلی چیزی به جوش بود؟

هکتور حافظه اش را کند و کاو کرد و نگاهی به پست قبلی انداخت.
-نه، من در آن واحد فقط روی یه معجون کار می کنم، درست کردن چند تا معجون با هم از پرستیژ کاریم به دوره! تمرکزم به هم بریزه ممکنه معجون هام نتیجه عکس بدن!

آشا مدتی پوکرفیس وار به هکتور نگاه کرد و بعد دمش را تکاند.
-جم کن بریم...ظاهرا که یا شیرگاز رو تا ته نبسته بودی و چوبدستیت جرقه زده، اینجا ترکیده؛ یا چراغا رو خاموش نکرده بودی، محفل یکی رو فرستاده ترورت کنه، یارو به هوای اینجا هنوز اینجایی آزمایشگاه رو ترکونده. بریم پیش ارباب اعلام حیات کن!

هکتور با شنیدن کلمه ی «ارباب» بغض کرد.
-ارباب؟! ارباب بنچاق اینجا رو بهم هدیه کرده بودن...ارباب اگه بدونن اینجا منهدم شده منو می کشن!

آشا هکتور را از پس یقه گرفت و به زحمت دنبال خودش کشید.
-اگر هم بمیری ارباب از تو گور درت میارن دوباره می کشنت!

چند دقیقه بعد، بیرون


-یا الهه ی پاتیل های جوشان!

هکتور و آشا در فضای سبز بیرون آزمایشگاه ایستاده بودند و به منظره اطراف نگاه می کردند. تا چشم کار می کرد علف بود. از جایی که چشم کار نمی کرد به بعد دسته ای گوسفند در حال چریدن بودند و بعد از آن گرگی در کمین گله نشسته بود و کمی عقب تر ریموس و رومولوس منتظر باباگرگه بودند تا برایشان نهار بیاورد و کمی دورتر از آن اتفاقات دیگری در حال وقوع بود که ذکر کردن آن بی فایده است چرا که اگر قرار بود شما تا اینجاها را ببینید چشمتان تا آنجا کار می کرد و اینکه چشمتان تا آنجا کار نمی کند حاوی پیام روشنی است از قرار اینکه «فضولی نکنید»!

هکتور مشتش را به سوی نگارنده تکان داد و اعتراض کرد:
-ما به زمان حال بر نگشتیم! اینجا وقتی ما رفتیم پر از ساختمون بود! آدم! زندگی! تمدن!

نگارنده شانه بالا انداخت و یادآور شد که در پست دوم به سر می برند و اینکه به کدام «حال» برگشته اند تصمیم نگارنده قبلی بوده که به او دخلی ندارد. در نتیجه لطفا هکتور ساکت شود تا نگارنده به بقیه پستش بپردازد. و هکتور ساکت شد.

آشا با اضطراب روی شانه هکتور خزید.
-حس می کنم یه اتفاقی افتاده که نباید می افتاده! تقویم داری؟

هکتور که هنوز به خواست نویسنده ساکت بود، در سکوت سر تکان داد و تقویم جیبی اش را در آورد. آشا با زبان درازش ورق زد تا به ماه جاری-ِ قبل از سفر به گذشته شان-برسد. نگاهی به صفحه آن ماه انداخت و چشم هایش برق زد.
-خوبه! زمان حالمون درسته! فقط...نمیفهمم چرا اینجا انقد فرق کرده! البته مهم نیست! بریم به ارباب برسیم!

هکتور همچنان در سکوت تایید کرد و هر دو مرگخوار با صدای پاقی غیب شدند. تقویم جیبی به آرامی روی زمین افتاد و باد ورق هایش را تکان داد. که مهم نیست؟ خیلی هم مهم است. منتها اگر قرار بود آشا متوجه شود نگاه کردن به تقویم روش خوبی برای فهمیدن اینکه به کدام زمان پرواز کرده اند نیست، قطعا کلاه گروهبندی او را به راونکلاو می فرستاد. به کلاه گروهبندی اعتماد کنید، او هیچوقت اشتباه نمی کند.

چند لحظه بعد هر دو در لیتل هنگلتون بودند و عمارت اربابی ریدل با صلابت همیشگی روبرویشان خودنمایی می کرد. آشا تمام جراتش را جمع کرد و با مشت کوچکش به در کوبید.

بعد از چندین دقیقه انتظار کشنده-و نا معمول-، زمانی که کم کم داشتند از شنیدن پاسخ وحشت می کردند و فرضیاتی همچون «ارباب از غم از دست دادن هکتور سر به بیابون گذاشته» یا «ارباب برای گرفتن انتقام هکتور به میدون گریموالد رفته» مطرح می کردند، یک نفر هن هن کنان لای در را باز کرد و با بدگمانی به آن دو خیره شد.
-اِشم رمز؟

آشا تکرار کرد:
-اسم رمز دیگه چیه؟ مورفین تویی؟ ماییم، وا کن در رو!

در کمی بیشتر باز شد.
- گفتی مورفین؟ آشنای دون گانتانا هشتین؟
-دون گانتانا کیه دیگه؟ باز چه چیزی مصرف کردی رفتی تو فضا؟ میگم وا کن این درو با ارباب کار داریم! این رودولف کجاس اصلا؟

لادَری() با بدگمانی ابرو بالا انداخت و تکرار کرد:
-رودولف؟ رودولف نداریم اینژا! یا اِشم رمز میدین یا راهتون نمی دم، قیافه تونم یادم می مونه، دقعه دیگه بیاین میدم بچه ها شَر و تهتونو یکی کننا...!

آشا چوبدستی اش را بیرون کشید و تهدید کرد:
-دهع...در رو باز می کنی یا طلسمت کنم؟

لادَری با تمسخر به چوبدستی خیره شد و بعد با صدای گرومپی در را بست. آشا و هکتور صدای قدم هایش را شنیدند که دور تر می شد و غر غر می کرد:
-شَد بار گفتم وختی خودتون چیز زدین نیاین اینژا، فقط واسه وقتای خماری مژاحمم بشین، مگه تو گوش کَشی میره...

آشا ناامیدانه چندین بار به در کوبید ولی دیگر کسی جوابگو نبود. هکتور سر انجام به خواست نگارنده به سخن در آمد و پرسید:
-یارو مشنگ بود گمونم...یعنی تو این یه شبی که ما نبودیم چقدر اینجا عوض شده؟!

آشا تکه روزنامه پاره ای را که در هوا چرخ می خورد با زبانش قاپید و بازش کرد.
-دیِلی گریت گانتــــلتون...؟! هکتور به جان برادرم قسم که یه چی با یه چی جور در نمیاد!

هکتور پیشنهاد کرد:
-بریم پیش بچه های تیم کوییدیچ؟ شاید ارباب از غم مردن من اینجا رو ترک کرده باشن و مورفین یه شبه کودتا کرده باشه که کل دهکده رو بگیره، ولی بمب هم سوروس رو تکون نمیده، بریم بلکه اون جوابمونو داد!

با موافقت آشا دو مرگخوار بار دیگر آپارات کردند و تکه روزنامه ای که آشا به غنیمت گرفته بود چرخ زنان از جلوی دوربین رد شد.

بازی بزرگ تنبل های وزارتی در برابر ترنسیلوانیا!

[آشا امتحان غیب و ظاهر شدنش را سه بار با 9.9 افتاد و در انتها ممتحن برای جلوگیری از هدررفتن بیشتر منابع سازمان سنجش جادوگری او را با 10 پاس کرد. بین اساتید جسم یابی او به «آشا گرتل» شهرت داشت، چرا که همیشه بعد از آپارات کردن یک چیزی از دستش می افتاد و جا می ماند!]

وزارت خانه

سوروس به پشتی بلند صندلی اش تکیه داده بود و تعدادی برگه را با نارضایتی بررسی می کرد. صفحه آخر را سرسری خواند، سری تکان داد و کل ورق ها را روی میز انداخت. سرش را بلند کرد و با جدیت به پسر نوجوانی که روبرویش ایستاده بود خیره شد. نگاه هایشان با هم تلاقی کرد. نگاه آن دو چشم سبز به آن دو چشم سیاه افتاد و...
-

پسر سرش را برگرداند و با لحن هشدار دهنده ای گفت:
-پدر!

سوروس خودش را جمع کرد و گوشه چشم هایش را با دو انگشت فشار داد.
-ببخشید پسرم...آخه چشمات به لیلی رفته!
-پدر، هنوزم؟ بعد از این همه مدت؟
-همیشه!

پسرک که ظاهرا تحت تاثیر قرار نگرفته بود موهای چربش را پشت گوشش زد و گفت:
-ولی شما که هر شب همدیگه رو تو خونه میبینین که!

اسنیپ به جلو خم شد و آرنج هایش را روی میز گذاشت. دست هایش را به هم قلاب کرد و چانه اش را به آن تکیه داد.
-هیچ کس نمی تونه شعله هایی که تو قلبمونه خاموش کنه! خب، هری، ازت نخواستم بیای اینجا که در مورد چشمای مامانت صحبت کنیم، هر چند که موضوع بی نهایت شیرین و جذابیه ...
-
-اهم، ببین هری جان، تو پسر دو تا از شاگرد های ممتاز درس معجون سازی هستی و قطعا هوش بالایی داری، میدونم که کلاه ممکنه روی راونکلاو اصرار کنه، ولی سعی کن به حرفش گوش ندی و تو هم روی اسلیترین پافشاری کنی، باشه؟

هری اسنیپ یازده ساله گردنش را کج کرد و به پدرش خیره شد.
-بابا...
-بله؟
-من که هنوز نامه ی هاگوارتزم نیومده!

اسنیپ شیرجه زد و به طرف هری نیم خیز شد.
-یکی از همین روزا میاد...مگه میشه نیاد؟! پسر من، شاهزاده ی دورگه، نره هاگوارتز؟! درسته که تو تا حالا هیچ جرقه جادویی به خصوصی از خودت نشون ندادی، ولی مطمئنم ...

قبل از تمام شدن جمله ی اسنیپ ، در اتاق وزیر با صدای مهیبی چارتاق شد و با دیوار کنارش محشور گشت. لیلی اوانز میان سال که هنوز جذابیت روز های جوانی اش را حفظ کرده بود، در حالی که پاکتی را توی هوا تکان می داد شتابان وارد شد و بی معطلی هری را در آغوش کشید.
-نامه ی هاگوارتز! بالاخره رسید! سوروس، عزیزم! یه گریفندوری دیگه به جمع خانواده مون اضافه میشه، مگه نه؟

سوروس در حالی که با آیکن دو نقطه قلب به همسرش نگاه می کرد با حواس پرتی تایید کرد:
-بله...بله...هر چی مامانت میگه...یه گریفندوری دیگه!



تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
#77

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
تنبل های وزارتی vs ترنسیلوانیا

پست اول



نیمه های شب- فدراسیون کوییدیچ!

ساختمان فدراسیون در آن موقع از شب در سکوت فرو رفته بود.شاید صدای هوهوی جغدی که روی شاخه نزدیکترین درخت نشسته و آوای هولناک همیشگیش را سر داده بود تنها صدایی بود که سکوت سنگین را می شکست. هرچند دیری نپایید لنگه ای دمپایی از مکانی خارج از کادر به سمت جغد بی نوا پرتاب شد و تا اعماق حلقش فرو رفت تا همان صدا هم در نطفه خفه شود!

اندکی بعد سایه ای به درون کادر قدم گذاشت و پاورچین و آهسته در حالیکه مشخصا قوز کرده بود به سمت ساختمان به راه افتاد.بلافاصله دوربین فیلم برداری روشن شد و عوامل پشت صحنه درحالیکه به سبک ناشناس حرکت می کردند به دنبال او عملیات تعقیب و گریز دیگری را آغاز کردند.
سایه مزبور که از روی ریش سه متریش حدس زدن اینکه آلبوس دامبلدور است کار چندان سختی نبود درحالیکه هر ازچندگاهی به علت گیر کردن ریش بلندش زیر پایش سکندری میخورد آهسته از محوطه چمن کاری شده مقابل ساختمان عبور کرد و وارد ساختمان شد. در مقابل درب چوبی ساختمان ایستاد تا نگاهی حاکی از عدم اعتماد به عوامل فیلم برداری بیاندازد که در پشت سرش با فرمتایستاده بودند.
دامبلدور آهی کشید.
- گذشت اون روزا که میشد با خیال راحت کارای مخفیانه انجام داد، کلاسای خصوصی گذاشت و پشت سر ملت نقشه کشید...هعی روزگار!

دامبلدور ضمن گفتن این سخنان نیم نگاهی به عوامل فیلم برداری انداخت تا بلکه اثری از شرم و عذاب وجدان را روی صورت های آنها ببیند اما با مشاهده فرمت آه دیگری کشید و موقتا نصفه شبی ارشاد ملت و زدن سخنان بی سر وته سپید را به دست فراموشی سپرد.مشخصا در آن لحظه کار مهمتری داشت.

دقایقی بعد- اتاق ریاست فدراسیون بین المللی کوییدچ

دامبلدور آهسته و پاورچین وارد اتاق شد.به دنبال او تیم فیلم برداری نیز چون مور و ملخ داخل اتاق ریختند تا از هرچیزی که دم دستشان می رسید فیلم برداری کنند.دامبلدوربا نگرانی به تخت خوابی در گوشه ای تاریک از اتاق چشم دوخت که صدای خر و پف پارس مانندی از آن به گوش می رسید.
- فرزندانم...الان وقت این کارها نیست ممکنه سیریوس رو از خواب...عه بکش کنار اون دوربینتو بچه...خجالت بکش به ریش من پیرمرد چکار داری؟دست به اون نزن الان می ندازیش از خواب بیدار میشه نقشه م لو میره... نکنه شما عوامل نفوذی تام هستین؟عه نور پروژکتورو بنداز اون طرف...گفتم الان از خواب بیدار میش...بومب دیش دنگ دونگ!

عاقبت ریش دراز دامبلدور موفق شد به طرز جانانه ای دور پایش پیچیده و او را با تمام هیبت روی پیکر نحیف فیلم بردار انداخته و هر دو را به همراه دوربین سرنگون کند و پست را به درجه مثبت 18 سال برساند.
عوامل فیلم برداری:
فیلم بردار:
دامبلدور:
سیریوس:

بعد ازدقایقی کشمکش عاقبت عوامل فیلم برداری موفق شدند با کشیدن ریش دامبلدور فیلم بردار بی نوا را از زیر دست و پای او بیرون بکشند.دامبلدور تلو تلو خوران خودش را از دستان تهیه کننده و صدابردار آزاد کرد.
- نکش فرزندم...ریشمو کندی!یه محفله و یه ریش من!می دونی اگر این ریش کنده بشه چه اتفاقی می افته؟کلا اساس و بنیان محفل میره زیر سوال!اهم کجا بودیم؟

بی اراده نگاه تمامی افراد حاضر در صحنه به سمت تخت خوابی چرخید که سیریوس روی آن کماکان مشغول خرناس کشیدن بود.

عوامل پشت و روی صحنه:

دامبلدور دستی به ریشش کشید.
- هوم خب اینطوری همه چیز خیلی راحت تر میشه.

او بشکنی زد و بلافاصله فوکس به درون سوژه شیرجه زد و سیریوس را که هنوز مشغول خرناس کشیدن بود از لحافش به منقار گرفت.دامبلدور با آرامش گفت:
- فوکس ببر بذارش جلوی در خونه خاله ش.به خاطر خون مادری که در رگهای هر دوشون جاریه اون تنها کسیه که می تونه ازش حفاظت کنه منم یه نامه براش می نویسم تا...اوه نه ظاهرا دیالوگ هام قاطی شدن.این مال هری بود.بذار ببینم کجا گذاشتمشون...آهان...فوکس این پسر ناخلف از محفل رو برگردونمونو ببر بذار جلوی در خونه یه جادوگر شایسته.پدر و مادر خودش که نتونستن درست بارش بیارن بلکه اونا بهتر بتونن از پس ترتبیتش بربیان!

سپس در حالیکه به منظره خروج فوکس و سیریوس پیچیده در لحاف که کماکان خروپف می کرد می نگریست زیر لب گفت:
- پسر نا خلف من! یادت باشه این جایگاه از اولشم به من تعلق داشته پس تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف!

کمی دورتر- آزمایشگاه هکتور دگورث گرنجر!

در آن وقت شب وزارت سحر و جادو چون دیگر مکان های جادویی در سکوت محض فرو رفته بود. در راهروهای سرد و سنگی آن که با نور مشعل ها روشن شده بود حتی مگس هم پر نمی زد چه برسد به پرنده!
دوربین فیلم برداری با سرعت راهش را به سمت مسیر آشنای سازمان اسرار کج کرد.با این همه درست لحظه ای که بالای پلکان منتهی به سازمان اسرار رسیده بود سایه کوچکی توجه اش را به خود جلب کرد که با تلاشی بیهوده بالا و پایین می پرید تا بلکه بتواند هم قد یکی از مشعل های نورانی شود که در دورترین نقطه راهرو به دیوار میخکوب شده بود.
دوربین با یافتن سوژه ی جدید،قراردادش با سوژه قبلی را به کل فراموش کرد و با سرعت راهش را به آن طرف کج کرد و اساسا تلاش و تقلای نویسنده را ندیده گرفت!

کارگردان: ای بابا این که بابا برقیه باز!تو کادر چیکار داری تو؟فیلم برداریمون رو خراب کردی!اینا که جادوگرن دیگه از برق و گاز استفاده نمی کنن.
بابا برقی در حال تلاش برای فوت کردن نور مشعل:فوت!فوووووت!فرقی نمی کنه...مصرف بی رویه کلا... کار خیلی بدیه!فـــــــوت!

عوامل فیلم برداری:

دوربین بعد از شنیدن این اندرز ارزشمند درحالیکه کاملا متنبه و رستگار شده بود بابابرقی را به حال خود گذاشت و به سرعت راهش را به طرف سازمان اسرار کج کرد.

دقایقی بعد- سازمان اسرار، آزمایشگاه هکتور دگورث گرنجر!

راهروی منتهی به آزمایشگاه سری هکتور نیز چون سایر بخش های وزارت در سکوت فرو رفته بود.هرچند روشنایی که لای درب نیمه باز آزایشگاه به بیرون می تراوید بیانگر این مطلب بود که هنوز کسی در وزارت خانه حضور دارد که ظاهرا که خواب از چشم هایش گریخته است.
ویـــــــــــــــــژ!ووووووووووژ!

ناگهان زمین دچار لرزه های سخت و شدیدی شد.درب نیمه باز آزمایشگاه با شدت هرچه تمامتر به دیوار کوبیده شد. دیوارها و سقف با صدای ناخوشایندی ترک برداشته و بارانی از گچ و سیمان از هر سو باریدن گرفت.شیارهای عمیقی روی زمین ایجاد شد و در این میان آزمایشگاه نیز سرنوشت مشابهی یافته و تعدادی از قفسه های موجود با سروصدای مهیبی واژگون شده و تعدادی از آنها در میان شکاف های ایجاد شده ناپدید شدند. لوازم و تجهیزاتی روی تنها میز آزمایشگاه با سر و صدا مشغول رژه رفتن و سان دیدن شدند و عاقبت یکی پس از دیگری به دنبال هم به مقصد زمین سقوط آزاد کردند!
لحظاتی بعد صحنه از لرزیدن بازماند.دوربین که به طرز معجزه آسایی از خطر شکستن جان سالم به در برده بود موفق شد از زیر میز بیرون بیاید و بر روی پیکری که با پوشش سفید دکترهای مشنگی در میان آزمایشگاه ویران ایستاده بود زوم کند. مشاهده هکتور که صورتش از ذوق و شوق برق می زد و هنوز گاه و بیگاه لرزه هایی گذرا چون جریان برق خفیفی از وجودش عبور می کرد حدس این موضوع راکه این ویرانی یکی دیگر از شاهکارهای ویبره زدن های مخرب اوست با دشواری چندانی رو به رو نمی کرد!

هکتور:ایول...بالاخره ساختمش!من نابغه م...لرد حتما بهم افتخار می کنه!

هکتور از شوق این تفکر می رفت تا سیستمش مجددا روی ویبره تنظیم شود که با مشاهده دوربین اخم بزرگی بر روی صورت نشاند.
- ای بابا بازم که سوژه رو از من شروع کردین.دیواری کوتاه تر از دیوار من گیر نیاوردین؟خواستین اینجوری بگین من معجونام درست کار نمی کنن؟

قبل از اینکه عوامل فیلم برداری برای هکتور توضیح دهند که این خواست نویسنده بوده و آنها تعدادی مامورین بدون عذر می باشند جنبش خفیفی از زیر یکی از قفسه ها توجه همگی را به خود جلب کرد و ثانیه ای بعد آشا با ظاهری ژولیده و درب و داغان از زیر توده ای شیشه خرده که احتمالا تنها بازماندگان شیشه های معجون بودند بیرون آمد تا بیش از این خواننده ها را منتظر نگذارد!

هکتور:تو اینجا چیکار می کنی؟

آشا خودش را تکانی داد و درحالیکه سرتا پای وجودش را برانداز می کرد گفت:
- من اینجا خوابیده بودم که یه دفعه با سر و صدا ازخواب بیدار شدم دیدم قفسه افتاده.اینجا زلزله اومده؟

هکتور به فیلم بردار که با اشاره چشم و ابرو به چند خط بالاتر اشاره می کرد چشم غره ای رفت.
- نه نیومده...اصلا ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟مگه تو شناسه تو نبسته بودی؟اومدی جاسوسی منو بکنی؟

آشا دست به سینه ایستاد.
- همچین میگه جاسوسی که هرکی ندونه فکر میکنه انگار اینجا داره اورانیوم غنی میکنه!در ضمن بستم که بستم.مگه مادرم که شناسه شو بسته هنوز تو ایفا نیست؟منم همونطوریم.تازشم اینجا وزارت داداشمه پس بوق الکی نزن!

هکتور دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما با مشاهده پاتیل کوچکی که از ابتدای حضورش در پست در دست گرفته بود لحظه ای سکوت کرد.سپس درحالیکه علایمی از آغاز ویبره ویرانگر دیگری روی صورتش نمایان میشد به طرزی باور نکردنی لحنش آرام و ملایم شد.
- هوم...کار بسیار خوبی کردی که اومدی اینجا خوابیدی.می گفتی یه لحافی چیزی برات می آوردم شبا خیلی سرده. تازه شام هم داشتم با هم می خوردیم.

آشا که از تغییر لحن ناگهانی هکتور خطر را به وضوح حس کرده بود نگاه بیمناکی به پاتیل معجون انداخت و آب دهانش را به سختی فرو داد.
- من دیگه کم کم برم...مزاحم شدم خوش گذشت.

آشا با سرعت جت به طرف در رفت اما او توجه نکرده بود که سرعت هکتور در آزمایش معجون هایش از سرعت او در فرار هم بیشتر است!آشا زمانی متوجه این نکته شد که دریاف میان هوا معلق مانده درحالیکه دمش در دست هکتور است.

آشا:
هکتور:

اما آشا هم مارمولکی نبود که به آسانی تسلیم سرنوشت شومش شود.در حالیکه به سختی دست و پا می زد تقلا می کرد دمش را از میان انگشتان هکتور بیرون بکشد که با یک دست به سختی او را نگه داشته بود.
- نکن آشا...باور کن چیز خاصی نیست.یه معجون ساده ی ثبات زمانیه همه ش.عه...انقدر وول نزن الان همه ش میریزه...صبر کن...نه نکن! الان دمت کنده میشه دادشت بفهمه منو بلاک میکنه ها...

آشا درک نمی کرد چطور کنده شدن دمش می تواند از مسموم شدن و مرگ ناگهانیش برای برادر بزرگش سخت تر باشد.پس در نتیجه خواهش هکتور را به بوق گرفت و با شدت بیشتری به دست و پا زدنش ادامه داد.هکتور که با یک دست پاتیل پر از معجون و با دست دیگر دم آشای پر تکان را در دست گرفته بود به سختی تلاش می کرد تعادلش را حفظ کند.قدمی به سوی میز برداشت تا بلکه بتواند پاتیل را روی میز بگذارد.اما قبل از اینکه موفق به این کار شود پایش به پاتیلی که روی زمین افتاده بود گیر کرد.صحنه بعد از آن به حالت اسلوموشن به نمایش درآمد. تعادل هکتور بر هم خورد و در حین سقوط دم آشا و پاتیل پر از معجون از دستش رها شد.پاتیل و آشا روی هوا چرخی زدند و سپس به دنبال یکدیگر با ترتیب، ابتدا آشا و سپس پاتیل پر از معجون روی سر هکتور فرود آمدند!
ناگهان نوری خیره کننده درخشیدن گرفت و ثانیه ای بعد که از درخشش بازایستاد دیگر اثری از آثار آن دو نفر به چشم نمی خورد.

عوامل فیلم برداری:

چند دقیقه بعد- مکانی نامعلوم!

آشا درحالیکه در برابر تابش نور خورشید به پشت سر هم پلک می زد چشمانش را گشود.نگاهی ناآشنا به اطرافش انداخت.دیگر از آزمایشگاه نیمه ویران و شب تاریک خبری نبود.به نظر می رسید اکنون در بیشه زاری سرسبز آن هم در روز از خواب اجباریش برخاسته است.
قبل از اینکه آشا فرصت کند برای علامت های متعدد سبز شده بالای سرش پاسخی بیابد متوجه شد زمین زیر پایش به لرزه افتاد.آشا با وحشت از جا جست و با کوشید مکان امنی را برای مخفی شدن بیابد و آن را در دو قدمیش یافت.پاتیل معجونی که هکتور کوشیده بود به خوردش دهد در فاصله اندکی از او روی زمین دمر شده و خالی از هر نوع معجونی می نمود.مکانی کاملا مناسب برای مخفی شدن و پناه گرفتن یک مارمولک!
آشا به سرعت خود را داخل پاتیل انداخت.اینجا می توانست از خطرات احتمالی که وجود داشتند دوری کند.خطراتی که به لطف کارکرد نه چندان استاندارد معجون های عجیب و غریب هکتور برایش رقم خورده بود.
- آه خدایا!سرم...من کجام؟اینجا کجاست؟هان؟ کمک!منو دزدیدن!

آشا از شنیدن صدای فریاد آشنایی که از فاصله ای نه چندان دور پرده گوشش را نوازش داده بود از جا جست.اما او فراموش کرده بود که درون یک پاتیل نه چندان راحت پناه گرفته است در نتیجه در اثر جستن بی اراده با دیواره پاتیل یکی شد!
ثانیه ای بعد درحالیکه سرش دردناکش را مالش می داد به سختی از درون پاتیل بیرون خزید.کم کم برایش مشخص میشد زمین لرزه ای در کار نبوده است بلکه زمین لرزه ای مزبور چیزی جز بدن هکتور نبوده که در حال به هوش آمدن بوده است. تصور این موضوع که تمام مدت بیهوشی را به طرز بی ناموسانه ای روی بدن هکتور گذرانده عرق شرم را بر پیشانیش می نشاند.او هرچه بود مارمولک ماخوذ به حیایی بود!
آشا:چه مرگته بوقی؟گوشم رفت!

هکتور که با ناباوری به اطراف خیره می نگریست زمزمه کرد:
- ما الان کجاییم؟آزمایشگاهم کوش؟معجونام؟وزارت خونه؟من اربابمو میخوام!ارباب کجایی که ببینی هکتورتو دزدین!

آشا با بدخلقی گفت:
- بوق نزن بینیم بابا...همه اینا تقصیر توئه هکتور بوقی بی استعداد معجون ساز تقلبی!تو این بلارو سر من آوردی.اگه به سیوروس نگفتم...یه آشی واست نپختم!

هکتور:من؟من کردم؟اولا که من هیچوقت معجونی رو خودم شخصا امتحان نمی کنم دوما اینکه من معجونی با این مشخصات نساختم!سوما که الان به من گفتی معجون ساز تقلبی مارمولک؟معجون های من همیشه درست کار می کنن.

آشا که کم مانده بود دود از سرش بلند شود جیغ کشید:
- آره همیشه بوقی کار میکنن!تازه اگر چندتا خط قبلو بخونی خودت میبینی که ناخواسته تو هم از این معجون نوش جان کردی!

هکتور بی اراده مشغول مطالعه چند خط قبل شد.
- اوه مثل اینکه راست میگی...ولی این معجون قرار بود ثبات زمانی باشه نه تغیر مکانی!یعنی چی؟متوجه نمیشم...من که معجونام همیشه درست کار میکنن؟

آشا:اصلا ما الان کجاییم؟همه ش تقصیر توئه هکتور!ببین منو به چه روزی انداختی.اگر سیو بفهمه میده زاغیش اول چشماتو دربیاره بعد با منو ریز ریزت میکنه و می ندازتت جلوی تسترالای ارباب بخورنت!

این تهدید موثر واقع شد.هکتور برای ثانیه ای فراموش کرده بود در معیت چه کسی است.درحالیکه رخوت ناشی از خوردن معجون از سرش پریده بود با وحشت نیم خیز شد و نگاهی به اطراف انداخت.بیشه زاری سرسبز و پوشیده از علف های هرز در برابرشان گسترده شده بود.این سو و آنسو تک و توک بوته های گل خودرو یا درختان کوتاهی به صورت پراکنده روییده بودند که در برابر وزش نسیم ملایم به آرامی تاب میخوردند.کمی دورتر، جاده ای خاکی و باریکی دیده میشد که تا جنگلی در فاصله ای نه چندان دور کشیده شده بود.جنگلی تاریک و پر سایه با انبوه درختان در هم پیچیده...مکانی که به هیچ وجه آشنا به نظر نمی آمد.
هکتور با درماندگی نگاهش را از گودال آبی که در کنار جاده به چشم میخورد برداشت و به آسمان نیمه ابری بالای سرشان دوخت.آنجا به هیچ وجه آشنا به نظر نمی آمد و هیچ راهی وجود نداشت تا بتواند بفهمد سر از کجا دراورده اند!
- ما الان واقعا کجاییم؟کسی نمی دونه؟آهای تو!آره با توئم!

فیلم بردار که به طرزی ناگهانی مورد خطاب قرار گرفته بود با حیرت به پشت سرش نگاه کرد و چون کسی را پشت سرش ندید متوجه شد روی سخن هکتور با اوست.
- با من بودین؟
هکتور:آره...تو که تمام وقایع رو فیلم برداری کردی باید بدونی ما الان کجاییم.

فیلم بردار سرش را خاراند.
- خب آره ولی مگه بهتون نگفتن که نباید فیلم بردارو عوامل فیلم برداری رو وارد سوژه کنین تا تمرکز خواننده ها بهم نریزه؟الان فکر نمی کنین که این کار باعث میشه...

فیلم بردار با مشاهده چوبدستی کشیده هکتور با وحشت بقیه حرفش را نیمه تمام گذاشت.
- اینجا لیتل هنگلتونه!فقط منو نکشین!
- اوه جدا؟یعنی ما الان نزدیک خونه ایم؟اطراف خونه ارباب از این چیزا هم پیدا میشد؟
فیلم بردار:نه اون لیتل هنگلتونی که می شناسین.اینجا لیتل هنگلتون در سال 1925 میلادیه!

هکتور و آشا:

هکتور با گیجی سری تکان داد.
- سال 1925؟هوم؟نه...این درست نیست...معجون قرار بود ثبات زمانی باشه پس حتما ایراد از جای دیگه ست.چون من معجونام همیشه درست کار میکنن شاید فقط یه صدم یا یه هزارم توشون خطا وجود داشته باشه....

آشا به مرحله ای رسیده بود که کاسه صبر و تحملش سرآمده بود.از خانه اش آواره شده و از برادر و مادرش دور افتاده بود و اکنون از مکانی سر دراورده بود که در عین آشنایی ناآشنا و غریب بود..تحمل همه این چیزها هم زمان برای یک انسان هم سخت بود چه برسد برای آشا که تنها یک مارمولک سبز و کوچک در گروه شناسه های بسته شده بود!
درحالیکه در اوج عصبانیت و ناامیدی به مرز جنون رسیده بود نگاهش به پاتیلی افتاد که چند لحظه پیش داخل آن پناه گرفته بود...
هکتور هم چنان مشغول اندیشیدن به این موضوع بود که کجای کار ایراد داشته و اینکه شاید معجون اشتباهی را آزمایش کرده است که اصابت ضربه سنگینی با سرش رشته تفکر و محاسباتش را از هم گسیخت!

دقایقی بعد- نزدیک جنگل

- تام نکنه دارم اشتباه می کنم؟انگار یکی یه مارو با میخ کوبیده روی در!
- پناه بر خدا!درسته!کار پسره ست.گفتم که مخش ایراد داره.سیسیلیا عزیزم..ویــــــــــــژ...نـــــــــه....گرومـــــپ!


تام فرصت نکرد سخنش را تمام کند.چرا که در همان لحظه اسبش با مشاهده منظره غیرقابل تصور مارمولک سبز رنگی که قابلمه به دست مردی شنل پوش را تعقیب می کرد رم کرد و شیهه کشان روی پاهای عقبیش ایستاد و باعث شد سوارش که به شدت غافلگیر شده بود از پشت اسب پرت شده و با شدت روی زمین سقوط کند.
طبیعتا آشا و هکتور که در آن لحظه با حرارت سرگرم بازی پاتیلم به هوا بودند صدای جیغ و فریاد کمک خواهی دختر موسوم به سیسیلیا را نشنوند!

یک ساعت بعد- مجددا آزمایشگاه هکتور

عاقبت بعد از گذر یک ساعت از سفر اجباری به یک قرن گذشته و گشت وگذار در میان بیشه زارهای معدوم عمارت اربابی هکتور و آشا از بازی و تفریح خسته شدند و بعد از مدتی گریه و زاری و اظهار دلتنگی برای آینده به خواست نویسنده به زمانی که آن را ترک کرده بودند بازگشتند.هر دو خسته و نالان خودشان را به داخل کادر کشیدند و از فرط خستگی روی زمین سنگی آزمایشگاه ولو شدند.آشا که از چند خط قبل هنوز پاتیل در دستانش خودنمایی می کرد بالاخره رضایت داد و آن را با صدای دنگی روی زمین رها کرد.سپس سرش را عقب برد و با صدا نفس را به داخل ریه هایش کشید.
- اوه خونه...ممنونم برادر که مارو برگردوندی!

نویسنده:

هکتور که صورتش پوشیده از کبودی،برآمدگی و خراش های متعدد بود نگاهی مشکوک به دور و برش انداخت.

- وقتی می رفتیم اینجا این شکلی بود؟


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۳ ۲۱:۳۹:۴۹


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
#76

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
هفته پایانی مسابقات لیگ کوییدیچ

تنبل های وزارتی - ترنسیلوانیا

زمان: تا ساعت 23:59 روز 13 اردیبهشت ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#75

هرمیون گرنجر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۱ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
از شما گفتن... از ما نشنفتن...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 60
آفلاین
اتحاد زرد و قرمز؛ گویینگ مری
vs

کیو.سی.ارزشی


غروب دلنشینی نبود، سرو صدای دایناسورها و صدای زجه زدن حیوانات ریز. لاکرتیا ماشین زمان را در دست داشت. نمیدانست چه دکمه ای را فشار دهد! چشمانش سرخ شده بود. دهانش نیمه باز بود و دندان های سفیدش خود را تا نیمه نمایان میکردند. در لا به لای موی بلوندش باد جریان داشت. دور چشمان عسلی اش سرخ بود. صورت سفیدش هم در نور برق میزد. با همان حالت به هرمیون نگاه کرد. هرمیون لبان سرخش را قایم کرد و سرش را به نشانه ی تایید نشان داد. لاکرتیا فقط به هرمیون اعتماد نداشت. به فرد نگاه کرد. او هم دندان هایش را به هم سابید و سرش را تکان داد. کمی به دور و بر نگاه کرد. منتظر رز بود.

آن طرف تر در میان شن ها دختری که مویش در هوا میپیچید و دست تکان میداد، دیده میشد. او هم خستگی در تنش موج میزد. با زانوانی خمیده جلو آمد. شن ها باعث خستگی اش شده بودند. تا یک قدمی لاکرتیا آمد. لاکرتیا محکم به گوش او ضربه زد. سرخی جا مانده روی پوست سفیدش خود را نمایان میکرد. صدای سیلی در هوا پیچیده بود و به گوش نرسید. لاکرتیا اشکی از چشمانش سرازیر شد. سریعا رز را در آغوش گرفت. دست خود را روی پشت او مالید و در گوشش گفت:
-من ببخش!

رز هم در جواب او را محکم به آغوش کشید. لاکرتیا آرام و بی صدا خود را از آغوش رز بیرون کشید. سرش را تکان داد و گفت:
-وقتشه!

در خیابان!

پرنده ها در آسمان آبی پرواز میکردند. قناری ها آواز سر میدادند. خورشید خود را از لا به لای ابر های سفید نمایان میکرد. خانه های پیش ساخته با رنگ سفید در خیابان صف کشیده بودند. هرمیون نگاهی به جدول وسط خیابان انداخت که او را یاد بچگی اش می انداخت. در دوران کودکی اش با پدر و مادرش در خیابان ها قدم میزدند. همه به سمت جلو حرکت میکردند. لاکرتیا به دور و بر خود نگاه میکرد، تا اینکه نظر لاکرتیا به خط جادویی روی خانه ای جلب شد. روی آن نوشته بود"the blacks". لاکرتیا به آرامی گفت:
-بچه ها با من بیاید.

همه با هم به سمت خانه راه افتادند. لاکرتیا فکر میکرد که خاندان او در اینجا خانه داشته اند. صدای قدم هایشان بر روی سنگ های آسفالت می آمد. هرمیون به برگ درختان که تک تک همسفر باد میشدند نگاه میکرد. چمن های سبزی که همراه با باد تکان میخوردند. لاکرتیا ایستاد. صدای بلندی مانند صدای رعد آمد. گویا باران داشت شروع میشد. لاکرتیا سر خودش را کمی کج کرد و رو به اعضای تیم گفت:
-بهتر نیست داخل بریم؟

همه لبخند ریزی زدند و به نشانه ی تایید سر خود را تکان دادند. لاکرتیا پایش را سر پله گذاشت، دستش را دراز کرد تا دستگیره ی در را بگیرد. دستگیره در دستش جا افتاد و او آن را چرخاند. در به آرامی باز شد. همه با قدم های استوار و محکم وارد شدند. چه زیبا بود. خانه ای با دیوار های سفید رنگ که روی آن با درخت شجره نامه ی خاندان بلک را کشیده بودند. مبلمان سفیدی که صورت لاکریتا روی آن طراحی شده بود و پارکتی که شبیه زمین سنگی هاگوارتز بود. لاکرتیا نگاهی به دور و بر انداخت. نگاهش به عنوان روی یک در جلب شد. به سرعت گفت:
-بچه ها، اونجا رو!

گودریگ نگاهی کرد، روی در نوشته شده بود"دفتر مدیریت تیم گویینگ مری" لاکرتیا و بقیه به سمت در به راه افتادند. لاکرتیا به آرامی در را باز کرد. رنگ دیوار ها و پارکت تغییر کرده بود، دیوار ها زرد و پارکت ها قرمز بودند. مبل ها نصف زرد و نصف قرمز بودند. یک میز چوبی در میان اتاق برق میزد. آفتاب به کمک پنجره ی بزرگ اتاق به آنحا نفوذ کرده بود. فرد کمی جلو رفت. سرش را کج کرد. گویا متوجه چیزی شده بود. لیست اولین مسابقات تیم. کنار تیم کیو سی یک ضربدر به عنوان باخت نمایان بود. فرد گفت:
-بچه ها باید سریع تر برگردیم وگرنه این بازی رو میبازیم.

لاکرتیا نگاه تعجب آمیزی به فرد کرد. سریع ماشین زمان را از دستش بیرون آورد. نمیدانست باید به چه کسی بدهد. اما قابل اعتماد ترین فرد موجود هرمیون گرنجر بود. پس به آرامی دستش را دراز کرد و ماشین را در دستان لرزان او گذاشت. سکوت لحظه ای حاکم شد. هرمیون تنها کلیدی که از آن استفاده نشده بود را دید. با اطمینان کامل روی آن ضربه زد و ناگهان..

روز مسابقه!

روز آفتابیی بود، جشن و سرور به پا بود. طرفداران گویینگ مری بمب های کاغذی به رنگ های قرمز و زرد میترکاندند و طرفداران تیم کیو سی تبل میزدند و شعار میدادند. همه ی بازیکنان کیو سی با لباس سفید، آبی و قرمز خود به سمت هم می آمدند و به هم دست میدادند اما اعضای گویینگ مری نگران تر از همیشه.. مخصوصا هرمیون در اولین بازی اش پر از استرس بود. باید بسیار مواظب میبود. لاکرتیا، با دستانی لرزان به فرد که صورتش سرخ شده بود نگاهی انداخت. لارتن، گودریگ و رز هم بسیا نگران بودند که میخواستند با وجود همیچین دروازبان قوی و مدافعین سختکوشی چطوری قهرمان میشدند. چمن ها تکان نمیخوردند چون بادی وجود نداشت. داور مسابقه با لباس مشکی اش وسط زمین آمد و گفت:
-دوستان عزیز از همین حالا شمار ش معکوس شروع میشه..

تا داور این را گفت تمام بدن لاکرتیا لرزید. به عنوان کاپیتان مسئولیت سنگینی بر روی دوشش بود. داور داشت شمارش معکوس را میگفت تا اینکه سوت به صدا در آمد. کوافل به هوا برتاب شد و گودریگ و تد ریموس به سمت آن هجوم بردند. تد ریموس لوپین با حرکتی توانست کوافل را بگیرد و در دستش قرار داد. در جایگاه تماشایچیان کیو سی صدای بلندی به وجود آمد. تد ریموس از لاکرتیا گذشت و با فرد مواجه شد. فرد چماقش را که تازه خریده بود از لا به لای ردایش بیرون آورد و با سر چماق به سر تد ریموس ضربه زد. تد ریموس کوافل را از دست داد و روی زمین افتاد. اما جیمز سیریوس که همیشه هوای برادرش را داشت به سرعت کوافل را گرفت و با پهلو به فرد ضربه زد. بلند داد زد:
-ببخشید دایی!

و به راه خود ادامه داد. جیمز سیریوس در برابر پسر مو بلوند تیم ایستاده بود. باری ادوارد به شدت اخم کرده بود و جیمز هم با چشمانی گرد شده به او نگاه میکرد. طلسمی که سال پیش باری روی او انجام داده بود را فراموش نکرده بود. او از روی غرض با کوافل محکم به سر باری ضربه زد و کوافل را وارد دایره کرد. این دفعه تیم گویینگ مری با خشم به راه خود ادامه دادند. تا به حال از این بابت خشمگین نشده بودند. گودریگ با حالتی محکم به لارتن پاس داد. لارتن کوافل را با پا برای رز فرستاد و رز با یک حرکت ویبره مانند توپ را وارد دایره کرد و ده امتیاز نسیب گویینگ مری شد.

بالاتر از همه، هرمیون دنبال اسنیچ میگشت. ناگهان چیزی جلوی چشمش برق زد. مطمئن شد که آن اسنیچ است. به سرعت دنبال او رفت. دستانش را بلند کرده بود و هی تکان میداد تا اسنیچ به دستش برخورد کند و گویینگ مری برنده شود اما نمیتوانست.

اما با این حال بازی ادامه داشت. تیجه ی بازی با خشمگینی فراوان گویینگ مری 60 به 40 به نفع گویینگ مری بود. هرمین هم سریعتر در تلاش بود تا اسنیچ را بگیرد تا اینکه..

گزارشگر با هیجان فروان گفت:
-و بله جیمز سیریوس دنبال اسنیچ بود اما هرمیون گرنجر اونو با ناباوری تمام تو دستش داره و با تعجب به اون نگاه میکنه. و بله برنده تیم گویینگ مری.


تصویر کوچک شده
پسر شوهر، خواهر شوهرم..













we love you emma
فرد میگه..

به یاد اون قدیما




من اغتشاش گرم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#74

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست پایانی


اگه ورزشگاه با ماهرانه‌ترین و پیچیده‌ترین طلسم‌ها هم از نظر سمعی و بصری، ضد مشنگ شده بود، در اون لحظه بدون شک حداقل چند مشنگی که از اون حوالی رد میشدن، سر و صدا رو شنیده بودن و با کمی ترس و با نفس‌های بریده، این جمله رو زمزمه کرده بودن: "این اطراف استادیوم نیست که!"

حق داشتن، تماشاگران با تمام وجود در تلاش برای پاره کردن دیوارصوتی اطراف ورزشگاه المپیک بودن، فریاد می‌کشیدن، جیغ می‌زدن، و دوباره و دوباره با دوربین‌های چشمی، پنج ثانیه‌ی آخر بازی رو مرور می‌کردن و باز هم نمی‌تونستن بفهمن که چی شد! صدای گزارشگر بازی از شدت هیجان می‌لرزید و کلماتی که از بلندگوها پخش میشدن، به سختی قابل شنیدن بودن و حتی اگه کسی می‌شنید، به راحتی نمی‌تونست گزارش رو متوجه بشه:

- باورنکردنیه.. اینجا ما هم داریم صحنه رو بازپخش می کنیم که دقیقا بفهمیم چه اتفاقی افتاد یا بهتره بگم چه "اتفاقاتی"افتاد.. فقط اینکه درست میبینین، این اسنیچ برای کیو.سی صد و شصت امتیاز می‌ارزه!
این هماهنگی و این اجرا رو مدت‌هاست از این تیم ندیدیم.. بی‌نظیره.. یک لحظه به نظر می‌رسید همه چی تکرار بازی قبله و برخوردی بین پاتر و بودلر پیش بیاد ولی درست همون لحظه که پاتر به طرف مدافع تیمش شیرجه رفت، اون یک مرتبه سرعت گرفت و به سمت بلاجر پرشتابی پرواز کرد که فرد ویزلی برای برادرزاده‌اش فرستاده بود.
یه لحظه قبلش ویکتوریا ویزلی با یه حرکت حرفه‌ای کوافلو از لارتن کرپسلی قاپیده بود و بی خبر از خطری که تهدیدش می‌کرد روی لوپین تمرکز کرده بود که آماده‌ی حمله بود. به محض پاس دادن، بودلر پشت سرش ظاهر شد و بلاجرو به طرف گرنجر منحرف کرد که سعی داشت پا به پای پاتر که اسنیچ رو دیده بود، از ارتفاعش کم کنه ولی دفاع عالی کیو.سی مانعش شد و درست همون لحظه که پاتر اسنیچ رو گرفت، باری رایان لایی خورد و کوافل لوپین رو تماشا کرد که از حلقه ی وسط رد شد.
گویینگ مری باید اسم دیگه‌ای انتخاب می‌کرد تا از تلخی صرف کردن فعل رفتن کم کنه! کیو.سی ارزشی دویست و شصت، گویینگ مری سی!

اعضای تیم دور استادیوم، لابلای حلقه‌های دروازه، نزدیک سکوی تماشاچیا با سرعت پرواز می‌کردن، انگار که نمی‌تونستن از آسمون دل بکَنَن. جلوتر از همشون، جیمز بود که اسنیچ رو محکم گرفته بود، بالهای ظریف طلایی از فلاصله‌ی بین انگشتاش زده بود بیرون و مایوسانه برای آزادی تقلا می‌کرد.

ویولت چماقشو با دست راستش می‌چرخوند و با دست چپ، هم تیمیش، همر رو تاب می‌داد و فقط مرلین می‌دونه چطور تعادلش رو تو این وضعیت حفظ می‌کرد. کاربر مهمان و ویکتوریا دور هم چرخ می‌زدن، انگار که حرکت تمرین‌های صبحشون رو این بار بدون توپ اجرا می‌کردن و پشت سرشون، تدی چوب‌دستیشو رو به بالا گرفته بود و با رنگ‌های سرخ و سفید و آبی، بالای استادیوم رنگین کمون می‌زد.

خانم بلک البته به گوشه ی تابلوش کجکی تکیه داده بود و برای شادی روح هم‌تیمی‌هاش با خنده می‌گفت:
- خون لجنیا..موقرمزا.. دورگه ها.. گرگینه‌ها.. بی جنبه‌های برد ندیده!

اعضای تیم گویینگ‌ مری که چند دقیقه‌ای میشد روی زمین فرود اومده بودن، با خشم به آسمون چشم دوخته بودن. رسم بود که هر دو تیم تا وقتی با هم دست ندادن، زمین رو ترک نکنن و لاکرتیا بلک این حرکات کیو.سی رو توهین مستقیم به تیمش تلقی می‌کرد که حاضر نبودن ارتفاعشون رو کم کنند. فرد ویزلی آب دهانش رو روی زمین پرت کرد و با صدای بلند گفت:

- یکی ندونه فک میکنه قهرمان شدن که اینطوری دور افتخار میزنن. هنو یه بازی مونده باو!
- کاپتانشون باید جمعشون کنه فرد وگرنه به خودی خود..

صدای خنده ی لارتن، حرف لاکرتیا رو نصفه گذاشت. به سرعت به طرف مهاجمهش برگشت که بی خیال، بالا سرشو نگاه میکرد.

- از خودشیفته لوپین چه انتظارایی داری بلک؟ اونم بعد این گلی که کاشتن. قبول کن یه سر و گردن از همیشه بهتر بودن.
- تو اینو میگی چون قبلا هم‌تیمی‌شون بودی.. چون رفیقشونی!

لارتن سرشو تکون داد.
- اینو میگم چون غافلگیرم کردن.. چون منتظر بودم روماتیسم مغزیشون وسط بازی عود کنه ولی فک کنم همه شون معجون روماتیسم‌افکن خورده بودن قبل بازی بوقیای ارزشی!

بچه‌‌های گویینگ مری اما نخندیدن، حریفشون بالاخره تصمیم گرفته بود فرود بیاد و اونا باید بهترین ژست پوکر فیسشون رو تحویل می‌دادند.

شب بعد مسابقه – محل تمرین کیو.سی.ارزشی
زمین تمرین کاملا خالی بود و اثری از بنی بشری اعم از جادوگر و مشنگ دیده نمیشد. جنگل در سکوت مطلق بود، به جز صدای زوزه‌‌ی باد که کمی بلندتر از همیشه و کمی ترسناک‌تر، زیر بدر کامل ماه، لابلای شاخه‌ و برگ درختها می‌پیچید.
- این .. کاپیتان بود؟

کاربر مهمان به خودش لرزید و کمی بیشتر به ویکی چسبید.
- نه بابا... این صدای باده.. همم.. فکر کنم!

سعی میکرد صداش اطمینان بخش باشه ولی اونم کمی لرزید که در اثر این لرزش، به صورت دومینو وار بقیه ی اعضای تیم که دور هم حلقه تشکیل داده بودن هم یکی یکی لرزیدن. آتش کوچکی که در مرکز حلقه با ریتمی آهنگین چوب‌ها رو می‌سوزوند، برای گرم کردنشون به سختی کافی بود.

معمولا تدی برای تغییر شکل از این آلونک استفاده می‌کرد اما این بار انقدر سرمست نتیجه‌ی بازی بودن که یادشون رفته بود قبل از غروب کاپیتانشون باید به اینجا بیاد. نتیجه این شده بود که تدی وسط زمین گرگ شده بود و بقیه داخل اتاق پناه گرفته بودند.

- چی میخونی تو این هیری ویری؟‌

رنگ جیمز پرید! این چه طرز حرف زدن با خانم بلک بود؟ این ویولت کی میخواست بفهمه هر چیزی وقتی داره؟ اگه الان طرف شروع کنه به داد و فریاد که تدی پیداشون میکنه!

- پیام ورزشی.

و از جلوی بینی جیمز که آهی از سر آسودگی کشید، روزنامه رو به ویولت رسوند.

- وااای.. واااای... این تیترو... بازگشت کیوسی، غول کوییدیچ؟.. غول؟ این با ماست؟

جیمز زیر لب غرولند کرد:
- من که اینجا فقط یه غول می‌بینم..

و با نیشخند اضافه کرد:
-... با موهای دم اسبی!

ولی ویولت بر خلاف انتظار جیمز، جوابی نداد، فقط مرتب چین‌های پیشونیش عمیق‌تر میشدن و دهانش بازتر. ویکی که با دقت ویولتو تحت نظر داشت، بشکن کوتاهی جلوی صورتش زد تا بالاخره به حرف اومد.
- مادرِ سیریوس! چرا زودتر اینو نشونمون ندادی.. ریتا از کی ورزشی نویس شده؟‌

خانم بلک شونه‌ای بالا انداخت ولی توضیحش که فقط داشت ستون "فال متولدین هر ماه" رو میخوند به گوش کسی نرسید چون ویولت با صدایی کمی بلندتر، مشغول خوندن مقاله‌ی ریتا اسکیتر شد.

تیم کیوسی ارزشی که برخلاف همه ی پیش‌بینی‌ها و انتظارات مبنی بر میدون دادن به جوون‌ترها باز هم شرکت در لیگ اصلی رو به شرکت در لیگ پیشکسوت‌ها در کنار تیمهایی مثل پاورداس، چیورون و ریش سفیدان ترجیح داده بود و با وجود نقشه‌ی زیرکانه‌ی رییس فدراسیون برای تغییرات مثبت، از ابتدای فصل نشون داد که قانون شکنی توی وجودشه ، ورزشگاهی که لیگ قبل با هزار تا اما و اگر و ایراد توی سند به جیب زده بود با ماندانگاس فلچر معامله کرد تا بتونه توی لیگ شرکت کنه.

البته اون زمان کاپیتان تیم جیمز سیریوس پاتر، پسر خلف هری پاتر بود که هر دو ید طولا در قانون شکنی و بی احترامی به حقوق شهروندان دارن. اما این تیم که با شعارهایی مثل "ما فقط برای تفریح بازی می‌کنیم" و "قهرمانی دیگه برامون تکراری شده" شناخته میشه، بعد از بازی هفته ی پیش مقابل ترانسیلوانیا که ثابت کرده بود، جوونگرایی از نورچشمی داور بودن مهم‌تره، برای فراموشی درد شکست رو به مصرف داروهای ضد افسردگی و بعضا روانگردان آورد..


ویولت روزنامه رو کمی پایین آورد.
- شوخی شوخی، جوک تدی انگار درست بود.. سوسک لعنتی تو رختکنمون بوده دیروز!!

پیشنهاد حرفه‌ای من به فدراسیون کوییدیچ اینه که از همه‌ی اعضای این تیم تست دوپینگ بگیره، علی الخصوص بعد از نتیجه ی بازی دیروز با گویینگ مری که این تیم به طور مشکوکی شبیه بازی‌های قبلش نبود. بعد از مسابقه من این فرصت رو داشتم که با خانم گرنجر-ویزلی، جوینده ی زیرک و زیبای تیم گویینگ مری صحبت کنم..

- جوینده‌ی زیرک و زیبا؟ برو مقاله‌های قبلی این زنیکه رو بخون ویو.. زندایی همیشه لقبش هیولای پر فیس و افاده بوده!
- میدونم.. میدونم..

و این خانم ضمن ابراز اطمینان از نوعی تقلب و شکایت تیم به کمیته ی داوری در مورد تخلفات کیوسی ارزشی، به مشکلات اخلاقی اعضای این تیم که نیمی از آنها از بستگان نزدیکش هستند هم اشاره کرد، و اظهار کرد که "لوپین، مدت‌هاست داره به اسم ازدواج، ویزلی رو مجبور میکنه خواستگارهای خوبی که از وزارتخونه داره رو رد کنه."

- من خواستگار وکیل، وزیر دارم؟

البته بنده لوپین رو سرزنش نمی‌کنم، دختری که تو این سن کم عادات زشتی مثل سیگار کشیدن داره، مرلین عالمه که چند سال بعد به چی روی میاره، به قول قدیمی‌ها.. همه چیز از یک نخ سیگار شروع میشه. بهرحال یک بازی تا پایان لیگ مونده و باید منتظر موند و دید کیوسی ارزشی از چه ترفندی برای رسیدن به هدفش این بار استفاده می‌کنه و چه حیله‌ای..

- خیلی خب دیگه بسه!

همر روزنامه رو از دست ویولت بیرون کشید و همونجا انقدر بهش کوبید که هزار تیکه شد. جیمز چوبدستی‌اش رو تکون مختصری داد و ذرات کاغذ به داخل آتش پریدن و زبانه کشیدن. سایه‌های اعضای تیم روی دیوار آلونکشون، کشیده میشد. دیگه روزنامه‌ای نداشتن که با خوندنش شب رو به صبح برسونن ولی عوضش تدی هم مجبور نبود روز بعد مزخرفات ریتا اسکیتر رو بخونه و با کمی خوش‌شانسی، هرگز نمی‌فهمید.

صدای هیچ زوزه‌ای شنیده نمیشد، نه زوزه‌ی باد و نه زوزه‌ی گرگ. به زودی اولین پرتوهای خورشید آسمون شب رو پاره می‌کرد و اعضای تیم، زمین تمرین رو با پروازشون، خنده‌هاشون و نقشه‌هاشون تسخیر میکردند.



ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۲:۳۳:۳۱
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۲:۳۹:۲۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#73

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست چهارم



داور سوت می زنه. جاروسواری هیچ وقت از تفریحات موردعلاقه ی من نبوده. همه می دونن که تخصص ویکتوآر ویزلی توی کوییدیچ نیست.اما...

ساعت 3 بعد از نصفه شب بود و من ، تنها با لباس ورزشی جارومو زیر بغل زده و وسط زمین تمرین وایستاده بودم.
بچه ها ساعت ها پیش به خوابگاه رفته بودن و رولینگ گوشه ی زمین خواب رفته و آب دهنش می ریخت روی چمن ها که به خاطر جیره بندی آب خشک شده بودن. تا اون موقع تابستون گرمی رو پشت سر گذاشته بودیم. اما من نمی تونستم این شب و این زمین تمرینو ول کنم. هرم گرما دیوانه کننده بود و موهایی که آرزوی خیلی از دخترای هاگوارتزبود، حالا در هم رفته و آشفته شده بودن.
اولین بازی لیگ تابستون نزدیک بود و برای هم تیمی های با تجربه ام فقط هیجان به همراه داشت. اما تازه واردی به عرصه ی کوییدیچ که من بودم ،هیجان رو همراه با استرس تجربه می کردم. گزارش بازی لیگ های پیش رو مرور کرده بودم و مدام از جیمز، ویولت و تدی سوال می پرسیدم . حتی به این قیمت که نصفه شب از پشت در کمد جاروها این مکالمه رو بشنوم:
- لوموس!

نوری کم از فضای تاریک بین دربیرون زد.

- آخ ویو پاتو از رو دستم بردار!
- ناخن کی تو چشم منه؟
- پهلوم سوراخ شد چوبدستی تو بکش اونور!

چشممو به سوراخ کلید کمد چسبوندم. چهره ی ضد نور تدی و جیمز و ویو رو می دیدم. تدی با کلافگی گفت:
- ایده ی کی بود ویکی رو بیاریم تو تیم؟


سوار جارو شدم و زمینو دور زدم. من آدم کوییدیچ نبودم. دلیل حضور من در تیم گپ زدنای نصفه شب با بچه ها و هماهنگیا و دیدن خنده ها بود.
حالا همه با هم اوج گرفتیم. این بازی یکی از جدی ترین بازی های فصله برای ما. تهمت ها و حرفای حاشیه ای بهمون انگیزه ی جدیدی داده .با یه دست محکم دسته جارومو می گیرم و با دست دیگه موها مو با روبان جمع میکنم. نفس عمیقی میکشم و نگاهی به هم تیمیام می ندازم.
تدی رو می بینم که با حرکت لب چیزی به جیمز میگه و بعد هم خنده ی جیمز. مامان سیریوس آدامس میجوه تا خودشو برای داد و بیدادای وسط بازی آماده کنه.رو به کاربر میکنم:
- استرس نداشته باش. ما قوی و خفن تمرین کردیم و قوی و خفن بازی میکنیم!

لبخند میزنه و سرشو به نشونه ی تاکید تکون می ده.از جایی که من هستم فقط نیم رخ ویولت رو می بینم که چماقشو به چماق همر میکوبه.هنوزم نگران مچ دستشم. نباید اینقدر توی تمرینا به خودش فشار بیاره. می دونم خودشو به خاطر مشکل داشتن مچش توی بازی ترنس سرزنش می کنه.
اما هیچ کس بهتر از من نمی دونه که دلیل اصلی باخت من بودم. توی این لیگ خیلی کم کاری کردم. بحثای بی دلیل لعنتی و آدمای بی تفاوتی که کل انرژی روزامو می کشیدن...

- ویو فقط خدا می دونه چقد از کم بودنم تو تمرینای این دوره شرمنده م.
- شازده خانومو نیگا! کم کاری باس مردوووووونهههه باشه! یعنی یه جوری بازی کنی که تیم ببازه کلهم!
- میزنمتا ویو.باخت ما یه کار تیمی بود. مثل تمام بردنامون. بهت اجازه نمی دم حتی فکر تکی به عهده گرفتنشو به ذهنت راه بدی!


سرعت بازی خیلی بالاست. جدیت بازیکنا، هماهنگی عالی ویولت و همر، نگاه دقیق جیمزکه گوشه کنار زمینو میگرده ، کوآفلی که حتی نمی گذاریم به مادر سیریوس برسه و شیرجه ی معرکه ی تدی برای پاس دادن به کاربر... انگار که ذهنامون یکی شده باشه. تدی دور می زنه و نور آفتاب از روی بازوبند کاپیتانیش کمونه می کنه...

جیمز با حرکت چوبدستی برنامه ی بازی های فصلو روی هوا رسم کرده بود و در حال کل کل با ویولت بود. زیاد حال خوبی نداشتم.امتحانات سمج تدی سنگین تر از امتحانات من بودن و احتمالا تا نیم فصل نمی تونست توی بازی ها باشه و کاپیتانی تیم توی لیگ زمستون علی رغم اکراه خودش به عهده ی جیمز بود . همین الان هم چهره اش حالت عجیبی داشت . انگار خیلی خوشحال یا خیلی ناراحت بود. توی ذهنم برای هیچ کدوم ازین دو مورد دلیلی پیدا نمی کردم:
- بچه ها..ساکت! جیمز ترکیب تیم لطفا.

برقی چشماشو روشن کرد.یویوشو جمع کردو گلوشو صاف کرد:
- جوینده که منم! مدافعا، ویولت بودلر و همر... دروازه بان، ننه سیریوس و متعلقات... مهاجما، ویکتوریا ویزلی، کاربر مهمان و....خانوم ها و اهم..خانوم ها!... تد ریموس لوپین.

در باز شد...و لبخندی که تا آخر روز از روی صورتم پاک نمی شد.


بازی با سرعت بالایی شروع شده.کوافلی رو که توسط داور به سمت بالا پرت شده از چند سانتی متری انگشتای گودریک به سمت خودم میکشم وداد می زنم:
- زردی من از تو.

و کاربر در جواب فریاد می زنه:
- سرخی تو از من !

یاد مرتبه ی اولی می افتم که این جمله رو توی زمین کوییدیچ شنیدم.

لیگ تابستون بود.زمین کوییدیچ خالی بود. تریپ این فیلمای تگزاسی یه خار ازینور زمین غلت می خورد تا اون سر زمین! آهنگ زمینه ی دررررن دن دن دن! پخش می شد. پنجعلی و سیا وسط زمین نشسته بودند و یه کوافلو هی به هم پاس می دادند:
- زردی من از تو..
- سرخی تو از من!!


لاکرتیا به سمتش میاد اما کاربر قبلا توپو به من برگردونده،الکی که نیست! کلی با هم تمرین کردیم .باری کنار حلقه ی سمت راست سر و ته شده و داره خودشو از جاروش میکشه بالا. پس حلقه ی چپ مناسب ترین حلقه ست و با این که میدونم شیرجه های راست باری عالیه به سمت چپ شوت میکنم.

- گـــــــل اول!! طوفانی شروع کرده کیوسی!


صدای تشویق ورزشگاهو پر میکنه.خوب شد که خودمو از صبح اماده کرده بودم. روبان موهامو کمی میکشم و میذارم که جریان هوا بقیه ی کارا رو بکنه.باد دونه دونه رشته‌هایی که بهم بافته شده رو باز می‌کنه ،جریان هوا گوشمو قلقلک میده و رقص من و کاربر صدای تشویقو چند برابر میکنه.

هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته و گل دوم نزدیکه. تدی با خونسری توپو به عقب پاس میده اما این دفعه کاربرکوآفل رو نمی گیره . حرکتش از پیش تعیین شده س. فقط می زنه زیرش و من، کوافل رو نگرفته تو هوا با آخرین سرعتی که در توانمه به تدی پاس می دم و به گودریک که به سمتم شیرجه رفته نیشخند میزنم.

- - و لوپین گـــــــل دوم بازی رو هم به ثمر می رسونه!!

بعله!وقتی بعد از آخرین تمرین تدی مچمو موقع سیگار کشیدن گرفت و من پشت سرش داد می زدم که:
-تدی..باور کن سیگار آخره!

دروغ نمی گفتم. سیگار می کشیدم چون دلم شکسته بود. چون پشت سرم حرف بود که تازه کار هستم یا نه! که هم تیمیا مو سر این موضوع اذیت کردن. اما دیگه ازین خبرا نیست. تیم ما به همه تواناییاشو نشون می ده.ما از همیشه تازه نفس تریم!
رز زلر توپو به گودریک پاس میده و کاربر با حرکتی که من هنوز بعد مدت ها تمرین نمیتونم انجامش بدم با چرخشی توپو بین زمین و هوا می گیره و به تدی پاس میده. فرد بلاجری رو به سمت تدی میفرسته اما تدی با خونسردی جاخالی میده . توی دلم تحسینش میکنم و کوآفلی رو که به سمتم میندازه میگیرم و بلافاصله میندازمش تو دستای کاربر که حالا کنار حلقه ی سمت راست دروازه ی گویینگ دور میزنه. اینم هفتمین گل کیو سی!
********


حالا دیگه خورشید به وسط آسمون رسیده و صدای گزارشگر توی گوشمه:
- بلاجر دفع شده توسط همر به سمت گود ریک میره. گودریگ با حرکتی ناشیانه توپ رو به سمت لارتن می ندازه و واقعا نمیدونم تدی لوپین از کجا پیداش شد و کوآفلو با حرکت بی نظیر نیمبوسش به سمت دروازه ی حریف روونه می کنه. با این حرکت بی نظیر معلومه که کاری از دست باری ادوارد برنمیاد.

لبخند می زنم. ولی خیلی زود لبخند از روی لبم محو می شه. یاد تیتر پیام امروز می افتم:

"بازی های کیوسی بی منطق است!"


فک نکنم هیچ تیمی به اندازه ی ما توی تمریناش خندیده باشه، اما برنا مه ریزی های شب و روزمون مو لا ی درزشون نمی رفت. تنها تمرین کنسل شده ی کیو سی اولین تمرین لیگ زمستان بود...


- تازه اسمتم ننگ روونا رد کردم!
- تو ...چی کار ....کردی؟!!!!

همونطوری که ویولت رو گرفته بودم و امیدواربودم مشت و لگدا تو صورتم نخوره رو به تدی گفتم:
- واقعاً نمی‌تونستی به موقع برسی واس کاپیتانی تیم تدی؟

تدی همونطور که جیمز رو گرفته بود و کشون کشون دور می‌کرد، با خنده از دورجواب داد:
- به هر حال زندگی به هیجان احتیاج داره پرنسس خانوم !


نه! نباید تمرکزمو از دست بدم . کیو سی صد، گویینگ مری سی. باید با نقشه ی بازیمون هماهنگ باشم. تدی گفت که سعی کنیم تا قبل از گرفتن اسنیچ اختلاف روبه بیشتر از صد و پنجاه برسونیم. با حرکت دست به کاربر علامت داده و به تدی چشمکی می زنم. اما نگاه تدی با نگرانی به لارتن دوخته شده که به سمت دروازه ی ما حرکت می کنه. به سمت بالا اوج می گیرم. لارتن روی کاربر مهمان تمرکز کرده ، از بالای سر به او حمله می کنم ، کوآفل رو می قاپم و به سرعت ازش دور می شم.
صدایی از پشت سر می شنوم:
-معرکه ای ویک!

هیچ چیز به اندازه ی تعریف های تدی منو سرحال نمیاره. سرمو برمی گردونم سمتش.امیدوارم خنده ی منو تو چشام ببینه. کوافل رو بهش پاس می دم. می چرخه و به سمت دروازی گوینگ می ره. باد توی موهاش می پیچه و فقط یه هاله ی آبی می بینم. اما...نگاهشو نتونستم بخونم. یک جور..نگرانی.
ویولت با فاصله ی میلیمتری از کنار جیمز رد می شه و به سمتم میاد. موهاش پشت سرش به پرواز دراومدن...

تقریبا 6 بامداد بود.موهامو مدل ویولتی بسته و عرق از سر و روم جاری بود. به سختی بلاجر هارو توی جعبه جا دادم، جارومو انداختم یه گوشه و پهن شدم وسط زمین کوییدیچ. نور ستاره ها در حال محو شدن و صبح نزدیک بود. بوی خوب چمن شبنم خورده همه جا رو گرفته بود. کم کم خنک شدم. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به آسمون خیره شدم. واسه این لحظه ها بود که کوییدیچ بازی می کردم.

ذهنم با صدای آشنای حرکت سریع بلاجر در نزدیکی گوشم به بازی برمی گرده.حالا دلیل نگاه نگران تدی و حمله ی ویولت به سمتم رو می فهمم. اما نگران نیستم. به قول تدی:
- مهم نیست نتیجه‌ی بازی چی می شه، مهم اینه که این تیم همیشه قهرمانه!


ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۰:۲۱:۱۳
ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۰:۲۶:۰۳
ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۱:۲۲:۳۷
ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۲:۳۲:۵۱

اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#72

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست سوم


آدما می‌گن من با جیمز نمی‌سازم. آدما ترجیح می‌دن من و جیمز جایی با هم نباشیم. هممم.. یا اونا جایی نباشن که من و جیمز هستیم. ولی ببینین.. اینطوریام نی که من اصّاب مصّاب ِ جیمزو نداشته باشم. اتفاقاً وقتی به جیمز میُفتم خعلی هم اعصابم به راس و دماغم چاقه. فقط این که.. خوشم میاد جیمز هرچی می‌گه، بزنم تو حالش. شاید اونوخ از خودتون بپرسین که اگه اینجوریه، چرا انقد دَم‌پَر ِ این دو تا برادر می‌پلکم. جوابش واضحه..!

اینجاش برمی‌گرده به تدی. جیمز و تدی، مادّه و پادمادّه‌ن برای من. اولی هرچی بگه من مخالفم، دومی هرچی بگه من قبول می‌کنم. وقتی دوتایی‌شون کنار همن؟!.. بـــــــــوووم! انفجار!! هه! جیمز هرچه می‌خواد بگه، من مغز ریونی ِ معرکه‌ای دارم!

و ویکی؟..
خب..
اون تنها کسیه که می‌تونه من و جیمز رو توی یه جبهه قرار بده.
تدی هم تنها کسیه که می‌تونه جلوی من و جیمز رو بگیره تا اون جبهه رو منفجر نکنیم!

- و توی فصل جدید کوییدیچ..
- من به این گودزیلا نمی‌گم کاپتان!
- قوانین جدیدی رو اجرا می‌کنیم که..
- امکان نئاره بش بگم کاپتان!
- برای نظم و ترتیب تیم..
- هیچ جوره راه نئاره بش بگم کاپتان!
- قانون شماره یک!
- از الان گفته باشم که..
- همه باس به من بگین کاپتان جیمز!
- جیمز؟
- خو تدی تو نگو، ولی ویولت باس بگه!
- من بت نمی‌گم کاپتان!
- تازه اسمتم ننگ روونا رد کردم!
- تو.. چیکار.. کـردی؟!!!


اولین تمرینمون اینطوری کنسل شد. خب، من به خودی ِ خود موجود خطرناکیم، چه برسه به این که چماق دسّم باشه و چه برسه که طرف حسابم جیمز باشه..
ولی..
اینا تیم ِ مَنن..

و من..
نمی‌تونستم اجازه بدم که برن..!

شروع لیگ ِ حرفه‌ای کوییدیچ به ریاست ماندانگاس فلچر
آیا گالیون‌های ما در امان خواهد ماند؟


اولش فک کردم کلمه‌های پیام امروز قدرت ِ مرلینی جلو چشام شروع کردن به راه رفتن.
بعد یهو دوزاریم افتاد.
دستای من بودن که داشتن می‌لرزیدن. از شوق ِ دوباره گرفتن ِ چماق؟ از شوق با جارو لایی کشیدن بین بازیکنا واسه رسیدن به بلاجر؟ از شوق ِ..؟
یا شایدم..

از دلتنگی؟..

به خودم تشر زدم که امیدوار نشو الکی. یادآوری کردم که نه تنها شازده‌خانوم وخت ِ سرخاروندن نداره، تدی هم سمج داره و جیمزم که عمراً بدون تدی از سکوی نه و سه چهارم هیچوخ رد نشده، چه برسه که تیم بده! گفتم ذوق نکن. گفتم نشون نده مُهمه خیلی برات. آخه من همیشه همینطوری بودم.. یه طوری که مثلاً انگار واسم مهم نی. ولی..

خیلی برام مهم بود.. خیلی.. خیلی..


واس اولین بار توی لیگ، بند ِ پوتینامو سِفت می‌کنم و خبری از اون ژست بیخیال و "هی.. بیاید با هم دوست باشیم!" ـم نیست. رختکن ساکته. واسه اولین بار، قبل ِ بازی حرفای تدی جدی بود و چشمای کهربایی‌ش، نه ملایم، که سخت و خشن بود.
- می‌خوام همه‌ی اونایی که تا حالا بهمون زبون‌درازی کردن رو لال کنید!

بازوبند کاپتانی نشسته به بازوش.
انگار که هیچ‌وقت جدا نشده بود.
انگار که دوخته شده برای اون..

تق!
سرشو آورد بالا که ببینه کی جرئت کرده مزاحمش بشه و با دیدن من، ضمن توجه به حضور ِ هوشیار و نسبتاً عصبانی خانوم پینس از صدای بلند ِ کتاب ِ جلوی ِ جیمز که من بستمش، آروم پچ پچ کرد:
- کار دارم، مزاحمم نشو.

شاید یکی دیگه جای من بود، بش برمی‌خورد و می‌ذاشت می‌رف. جیمز سیریوس پاتر بی‌شعورترین موجود ِ زنده‌ای بود که تا به حال پا به عرصه‌ی حیات گذاشته بود.
ولی این دقیقاً دلیلی بود که اونو انتخاب کردم واس حرف زدن:
- پیام امروز تیتر اولش شروع لیگ بود.

چند لحظه به هم خیره شدیم. می‌تونستم بازتاب ِ نگاه خودمو تو قیافه‌ش ببینم که داشت مث من ادای بی‌تفاوتی در میاورد. دلیلشم حتی می‌دونستم.
- بعید می‌دونم بشه که بشه. تدی سمج داره.

شونه‌مو انداختم بالا. مثلاً من اهمیتی نمی‌دادم.
- می‌دونم خودم. گفتم هم خبر داشته باشین هم با هم صحبت کنین، شاید شد.

اونم شونه‌شو انداخت بالا. تموم سعیمو کرده بودم جلوی کلمه‌های بعدیم رو بگیرم، ولی خب، شاید چون جیمز طرف حسابم بود و می‌دونستم امکان نداره واس دل ِ من یکی حداقل کاری بکنه، حرفمو زدم:
- خوبه باز دور ِ هم.

گفتنش فایده‌ای نداشت. حرف جیمز، حرف تدیه و حرف تدی، حرف جیمز. هیچکدومشون وقت ندارن. ویکی. جیمز. تدی.
چرخیدم که برم.
صدای محکم قدم‌هام، غرولند مادام پینس رو بلند کرده بود.
قدم‌های محکمی که قرار بود لرزیدن ِ قلبمو قایم کنن..


- مچ دستت چطوره؟
- می‌تونم چارتا مهاجم رو نفله کنم رفیق.

نیشخند کجی به کاپتان گرگینه‌ی تیممون می‌ندازم که از نیم‌فصل دوباره داره بازوبند کاپتانی رو می‌بنده. گرچه.. هیچکدوممون تو مود ِ خنده نیستیم. چشمای کهربایی تدی با جدیّت می‌چرخه سمت ِ فرد و لاکرتیای مدافع. مثل دوتا سنگ کهربا، سخت، ولی برافروخته. ویکی موهاشو محکم پشت سرش با یکی از روبانای من بسته تا هیچی تمرکزش رو بهم نزنه ولی می‌دونم امروز خودش قراره تمرکز خیلیا رو بهم بزنه. جیمز چشماشو تنگ می‌کنه و روی پنجه‌های پاش آماده‌س تا از زمین جدا شه. نگاهش می‌گه: «اسنیچ مال ِ منه!» و همه می‌دونن که هرچی جیمز بگه، همونه!

و من؟..

چماقمو توی دستم تاب می‌دم. درد خفیفی تو مچم می‌پیچه. دندونامو با عصبانیت روی هم فشار می‌دم. دوباره نه! دوباره پشتشونو خالی نمی‌کنم!

نه مثل ِ بازی با ترنس!

- ویو، اوضاع مُچت خیلی خرابه..

ویکی داشت با نگرانی مُچمو که توی تمرین پیچ خورده بود معاینه می‌کرد. خندیدم.
- من بازی با ترنسو عَ دَس نمی‌دم شازده خانوم!


ولی خودمم نگران بودم.. خودمم نگران بودم که مُچم طاقت ضربه زدن به بلاجرا رو نداشته باشه..
.
.
.
- نــــــــــــــــــــــــــــه!!

از شدّت درد انگشتام ناخواسته باز شدن و چماقم سقوط کرد سمت ِ زمین. لعنتی! نتونستم دورش کنم! بلاجر داشت می‌رفت سمت ِ ویکی. خیز برداشتم سمتش که شده با بدنم راهشو سَد کنم. از گوشه چشم دیدم نگاه ِ جیمز و تدی، به کوتاهی ِ یه تپش قلب تو هم گره خورد و مثل همیشه، فکر ِ همدیگه رو خوندن. جیمز، بی‌خیال اسنیچ هجوم آورد سمت ِ من تا راهمو سَد کُنه. تدی، بی توجه به سرخگونی که کاربر پاس داده سمتش، رفت سمت ِ ویکی تا مسیرشو عوض کنه..

اسنیچ افتاد دست ِ فلور دلاکور. جستجوگر ِ تیم ترنسیلوانیا با صورتی که از خوشحالی می‌درخشید، چرخ می‌خورد وسط ِ آسمون..

گلرت با پوزخند از کنارمون گذشت:
- منطقی بازی نمی‌کنین.. نچ نچ نچ..!

دستام مُشت شدن.. نمی‌دونستم از درد یا عصبانیت یا ناراحتی، اشک تو چشام حلقه زده بود.

رسیدیم به زمین.

هیچکدومشون هیچی نگفتن.. تقصیر من بود.. ولی هیچکس چیزی نمی‌گفت.. مثل فصل قبل که به ترنس باختیم و هیچکس چیزی نمی‌گفت..


هفت تا بازیکن ِ آبی و سفید و قرمز پوش قبل ِ تیم ِ مقابل مث تیر ِ از کمون در رفته از زمین جدا می‌شیم.

گویینگیا مات و منگ موندن از سرعت ِ جایگیری ماها. یه جور لرزش خوب می‌دوئه تو دلم. این چماق. این جارو. این کوییدیچ!

صدای ســـــــــــــــــــــوت...!!


من دوباره زنده‌م!!

قبل از این که لاکرتیا و فرد به خودشون بیان، می‌رسم به بلاجر و پرتش می‌کنم سمت باری ادوارد رایان تا دیرتر به دروازه برسه. رایان با یه مانُور کُند، جا خالی می‌ده و برمی‌گرده با تعجب بهم نگاه می‌کنه.

نیشخند می‌زنم و ابرومو می‌ندازم بالا.

عزیزان ِ گویینگی ِ من..

امروز باید بدجور مراقب ِ خودتون باشین!

تدی کنارم شتاب می‌گیره سمت ِ دروازه. یاد ِ طعنه‌های حریفامون میُفتم. اخمامو می‌کشم تو هم و همه‌ی عصبانیتم، می‌شینه تو ضربه‌ای که به بلاجر دوّمی می‌زنم تا جلوی آرایش ِ دفاعی ِ گویینگ مری رو بگیرم.
- برو تدی!

جیمز و ویکی هم از دو طرفم اوج می‌گیرن. یکی سمت ِ بالا، یکی سمت ِ دروازه‌ی حریف.

- برو جیمز! برو ویکی!

خم می‌شم روی جاروم، سرعت ِ من از اون بلاجر بیشتره! انگار زمان دور و ورم ایستاده..!

- برو ویولت بودلر!

سر جارو رو می‌کشم و می‌چرخم. دنیا اطرافم محو می‌شه یه لحظه. ولی یه مدافع هیچ‌وقت بلاجرو گُم نمی‌کنه! نمی‌ذارم اون کوفتی برسه به ویکی و کاربر! چماقم محکم می‌خوره به بلاجر و ادوارد رایان برای فرار ازش مجبور می‌شه روی جاروش سر و ته شه و..

- گـــــــل اول!! طوفانی شروع کرده کیوسی!

- بیاید ثابت کنیم که هیچ داوری به خاطر ِ اسمامون بهمون ارفاق نکرده!!

- هی.. نگاشون کن..

به پشت دراز کشیدم روی زمین. ویکی از جاروش پیاده شد و پرتش کرد یه سمت دیگه. کنارم ولو شد روی چمن ورزشگاه.
- چیو؟

با دست به جیمز و تدی اشاره می‌کنم که هنوز تو آسمونن. تدی برای جیمز گردو می‌نداخت تا بگیردشون. ولی به چشم ِ من، جیمز شیرجه می‌زد و ستاره‌های آسمونیو می‌گرفت که تدی انداخته بود. ویکی که شروع کرد به حرف زدن، تو صداش پر ِ لبخند بود. چقد صدای ویکی رو دوس داشتم..

- واااو..

چند لحظه سکوت.

- می‌دونی..

نمی‌ذارم ادامه بده.
- خعلی خوشحالم که با شماها توی یه تیم بودم شازده خانوم. تمرینامون..

یه چیزی گلومو می‌گیره. تموم شد.. این آخرین تمرینمون بود.. آخرین کل‌کلا با جیمز.. آخرین تلاش ِ تدی برای "بچه‌ها! بازی ِ مهمیه بازی ِ این هفته.. جیمز موی ِ ویکی رو نکش یه دیقه! ترکیب ِ تیمشون.. ویولت! وِل می‌کنی‌ آقوی همساده رو یا نه؟! مخصوصاً مدافع ِ تیمشون... که.. گوش کنین ده آخه مادرسیریوساااا ! " و همه برای چند دیقه ساکت می‌شدیم.

البته فقط برای چند دیقه..

رختکن کیو.سی همیشه پُر از شلوغی و هیاهو بود!


ولی..

فصل بعد هم ما برگشتیم!!

"ما"..

همیشه برمی‌گردیم!!..

بابای جیمز یه بار از قول کاپتانشون گفته بود که فرد و جرج ویزلی خودشون دست ِ کمی از بلاجر ندارن.
اگه کسی چشم ِ تیزی نداشت، می‌تونس فک کنه از وسط زمین آپارات کردم و حائل شدم بین ِ تدی و بلاجر.

پاااااق

- برو کاپتان اونا رو نفله کن!

هاه! آقای هری پاتر بزرگ! امروز می‌فهمی کی توی این زمین کم از بلاجر نداره! اینجا صحنه‌ی نمایش ِ منه و بلاجرا، تحت طلسم ِ فرمان ِ من!

داد می‌زنم سمت ِ هَمِر:
- دوس داری یه دسّی بجنبونی بر خلاف ِ بازیای قبل؟!
-

لامصّب شده مث ِ این دَسگا توپ پرت کُنای ِ تنیس! از ته ِ زمین هم صدای هوار ِ مامان ِ سیریوس رو می‌شنوم که مث همیشه از یه چیزی شاکیه:
- مادرسیریوسا! خوائر سیریوسا! منم بازی بدین خب!

صدای "معرکه‌ای ویک!" ِ تدی، خنده رو می‌شونه رو لبام! ویکی یه گل دیگه زده! انقدر خوشحالم می‌کنه که وقتی می‌رسم به بلاجر، جای این که بلافاصله بهش ضربه بزنم، می‌ذارم اوج بگیره و دورش می‌چرخم. ووو! من عاشق ِ این لعنتیم!

صدای جیغ و داد تماشاگرا میاد، نگرانن که رفیق ِ کوچولوی سیاهم منو بزنه؟! یا مهاجما باز گل کاشتن؟! یا جیمز با یکی از اون مانورای نفس‌بُرش، قلبشونو آورده تو حلقشون؟!

به پهنای صورتم می‌خندم. بذارید قلبتون تُند تُند بزنه رفقا! شما دارین بازی تیم ِ کیو.سی.ارزشی رو می‌بینید!

پاااااق

حساب ضربه‌هام از دستم در رفته. بلاجرو که "پاس" می‌دم به همر، نگاهم می‌ره سمت اسکوربُرد ِ ورزشگاه. کیو.سی. ارزشی: 100 - گویینگ مری: 30. معرکه‌اید بچه‌ها! بلاجر بعدی رو هم من باید بفرستم سمت ِ لارتن!

ولی نه..!

برق سیاهی که تیز داره می‌ره سمت ِ ویکی، چشممو می‌گیره. خیز برمی‌دارم سمتش. میلی‌متری جیمزو رَد می‌کنم و از بین بد و بیراهاش، یه چیزی شبیه ِ "تسترال ِ ننگ روونا! " می‌شنوم و اهمیتی نمی‌دم. دارم برای اون کوچولوی مامانی نقشه می‌کشم..!

خانوم ِ گرنجر..

این بلاجر قراره به شما هدیه بشه..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#71

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست دوم


من کاپیتان خوبی نبودم.
تقصیر من بود.
اینطوری خودمو قانع می کنم.
یه عمره با "تقصیر من بود!" ها خودمو آروم کردم.
ننگ راونا حق داشت که به من نمی گفت کاپیتان.

اما این بار دیگه بازوم آزاده. هر بازی ای که می گذشت نشان کاپیتان مث یه فشارسنج مشنگی قدیمی دور بازوم تنگ تر و تنگ تر می شد.
بازی قبل آخرش بود. دیگه تاب نیاوردیم. نه من نه بازوبند.

فقط چند سانتی متر دیگه..
آی اسنیچ بدقلق..
بیا بغل پسرعمو!...
- نــــــــــــــــــــــــــــه!!
صدای ویولت توی گوشم زنگ زد. فقط یه لحظه بود. برگشتم و چماقشو دیدم که سقوط کرد. دختره ی دیوونه داشت دست خالی می رفت جلوی بلاجر! باز یکی از اون قهرمان بازی های احمقانه ش بود.

تدی هم دیدش. هوای ویکتوریا رو داشت. جز ویولت هیچی نمی دیدم. سرعتمو بیشتر کردم تا جلوشو بگیرم، محکم خوردیم به هم.
سرم گیج می رفت. ورزشگاه جلوی چشمام زیر و رو شده بود. به زور خودمو روی جارو نگه داشته بودم. بازوبندم باز شد و توی هوا معلق موند. صدای خنده ی تماشاگرا گوشامو پر کرد. خیلی خب دیگه حالا انقدر هم سر و صدا نداشت.. دوتا هم تیمی خوردیم به هم، شماها نمی خورین به هم!؟

اما نه.. بیشتر از اینا بود..فلور دلاکور از ته دل می خندید. اسنیچ تو دستش بود.. چشمام تار می دیدن.
- منطقی بازی نمی‌کنین.. نچ نچ نچ..!
کاش ناهار نخورده بودم. شیرجه رفتم سمت زمین. هر آن ممکن بود بالا بیارم.


بازوبند برای من سنگین بود. امروز سبکم. اونقدر سبک که قبل از اینکه هرمیون گرنجر یا هر کدوم از هم تیمی هاش سوار جاروشون بشن من زمین رو دور انداختم و چشمام آسمون رو می گرده.
حالا بازوبند جاییه که باید باشه. از روز اولش هم برازنده ی تدی بود. چشمم قفل می شه تو چشمای کهرباییش. "خیلی بوقی توله بلاجر! " رو می خونم از تکون خوردن لب هاش. پقی می زنم زیر خنده.

اسنیچ دور سرم می چرخه و گم و گور میشه، صدای سوت داور رو می شنوم و توی تلاطم رنگ رداها، جارومو بالا می کشم.


موهای فیروزه ایش از لای انگشتاش زده بودن بیرون. نیم رخش رو می دیدم. اخم کرده و سرش پایینه، می تونستم طراحی های متحرک شبیه کرم فلوبر رو توی کاغذ پوستیش ببینم که کنار یه عالمه عدد بی معنی وول می خوردن.
نشستم کنارش. نصف صورتش از هرم شومینه گر گرفته بود.
با چشمای خسته و صدای گرفته پرسید:
- جیمز؟ چرا نخوابیدی؟

شونه هامو بالا انداختم. به نظرم مسخره بود که وقتی تدی بیداره من خواب باشم. کلی چیز باحال رو از دست می دادم. بهترین خاطرات رفاقتم رو باهاش تو لحظه هایی گذروندم که قاعدتا باید خواب می بودم.
- ویولت میگه توی پیام امروز نوشتن ثبت نام برای لیگ شروع شده.
- اهوم.

نگاهشو ازم دزدید و به مقاله ش خیره شد، اما هیچی نمی نوشت.
- فک می کرد شاید.. شاید بتونیم این لیگ رو هم شرکت کنیم.
- هوم..

تصویر یکی از کرم ها که حوصله ش سر رفته بود، از کاغذپوستی بیرون زد و خزید سمت آتیش شومینه. تدی جلوش رو نگرفت.
تصمیمم رو گرفتم. می دونستم اگه اصرار کنم قبول می کنه. دقیقا به همین دلیل، اصرار نکردم.
- به هرحال من بهش گفتم تو سمج داری و امسالو بیخیال شیم.
جمله م رو سریع گفتم و برگشتم سمت خوابگاه.

- جیمز؟
میدونستم!
- هوم؟
- نظر خودت چیه؟
- چی؟
- دوست داری شرکت کنیم؟
باز شونه هامو انداختم بالا: نظری ندارم.
- هیچ نظری؟
امیدوار بودم ازم ناامید نشه: هیچی.
- مطمئنی؟
زود باش دیگه تدی!
- آره خب .. امسال نشد، سال بعد.
- باشه پس.
یخ زدم. برگشتم طرفش. اینبار اون شونه بالا انداخت و تصویر کرم فراری رو با چوبدستیش برگردوند توی کاغذ.

سعی کردم خونسرد باشم: یعنی چی؟
بدون نگاه کردن بهم جواب داد: یعنی تیم نمی دیم.
دیگه تحمل نکردم، صدامو بالا بردم:
- خیلی راحت داری بیخیالش میشی! ناسلامتی کوییدیچه ها!
سرشو بالا گرفت، ردیف دندوناشو نشونم داد:
- آهااااا!..همینو می خواستم!.. بعد میگه نظری ندارم! توله بلاجر!


هنوز هیچی نشده ویولت خودنمایی میکنه. قیافه ی "بذا از راه برسیم!"ِ رایان که به ویولت نگاه میکنه، ته خنده ست. سرمو برمی گردونم. ویولت رو می بینم که چماقشو می چرخونه و برای دروازه بان گویینگ مری ابرو بالا میندازه. مچ دستش یه جوری با چماق می چرخه انگار اون اهرمه و این چرخ دنده.

تدی مستقیم میره سمت دروازه ی حریف. من اوج می گیرم و ویکتوریا رو می بینم که پشت تدی پرواز می کنه. توی یک لحظه تمام ورزشگاهو زیر نظر می گیرم. دنبال یه برق طلایی آشنام.

- گـــــــل اول!! طوفانی شروع کرده کیوسی!
اما اولین طلایی که چشمام رو می گیره رنگ موهای دخترداییمه که گل اول رو کاشته. هر چند که وقت شرکت توی شادیشون رو ندارم، اما نمی تونم لبخند نزنم.

تدی خیلی زحمت نمی کشه. دستشو دراز می کنه و کوافلی رو که ادوارد برای مهاجم های تیمش فرستاده توی هوا می قاپه. فرد رو می بینم که بلاجرش رو می فرسته سمت تدی. پوزخند می زنم. تدی گرگ تر از این حرفاست!
بدون نگاه کردن به پشت سرش، با اعتمادی که فقط از یه کاپتان برمیاد، کوافل رو پاس میده عقب. جایی که کاربر منتظرشه و البته که نمی گیرتش، میزنه زیرش، کوافل، برنامه ریزی شده میفته تو بغل ویکتوریا.

ویکی با دست راست کوافل رو می گیره، گودریگ به طرفش شیرجه میره اما توپی در کار نیست. ویکتوریا با سرعتی که فقط از پدیده ی لیگ تابستون برمیومد، قبلا اونو به تدی برگردونده.

- و لوپین گـــــــل دوم بازی رو هم به ثمر می رسونه!!

نیشمو نمیتونم ببندم. چیه خب؟ پولشونو دادم!

- شما سه تا کلا رو هم 875 گالیون می ارزین. این دله دزد فقط 10 درصد راه اومد با من..

به حرفم گوش نمی دادن. ویولت آچار مسخره ی جدیدش رو که به نظر من با قبلی هیچ فرقی نداشت به ویکتوریا نشون می داد و ویکی هم که منتظر بود لاک های فیروزه ایش خشک شن، مشتاقانه به توضیحاش گوش می داد.
چندبار خطکشم رو کوبیدم به تخته ی رختکن ورزشگاهی که نگران بودم مجبور باشیم معامله ش کنیم.
با هر ضربه م، اعداد بالا و پایین می پریدن اما تیم هنوز حواس پرت بود.

- آره خلاصه! خریدمش و زدم بیرون! ناکترن زیاد نمی رم، ولی مرلینی بعضی جنساش خیلی تیمیز...

با صدایی بلندتر از ویولت، ادامه دادم: اگه محاسباتم درست باشه با ده درصد تخفیف برای هر کدومتون، 787.5 گالیون باید بخرمتون. تازه اگه باز گیر نده که خودمم!! باید بخرم! 87.5 گالیون هم وام میده کلا. 495.64 گالیون بودجه ی ماست.

مادرسیریوس داشت با صدای بلند فحش می داد. دقیقا نمی دونم به کی.
کاربر مهمان همر رو گرفته بود دستش و اینور اونور می کوبید.
تدی خودش رو مشتاق نشون می داد. یعنی حداقل سعیشو می کرد. اما خب تسترال که نبودم، می فهمیدم چشمش به لاک ویکتوریاست و دستش تو موهای خودشه و اون لبخند محو "ویکتوریا ما خیلی به هم میایم!" ِ مسخره ش رو هم می شناختم.

- وام رو موقتا کم کنیم از هزینه ی شما، شیرین 700 گالیون باید بسلفم بهش تو وضعیتی که بودجه ی تیم فقط 495.64 تاست. کی به شماها گفت انقد خوب بازی کنین لیگ پیش؟! ندارم آقا.. ندارم!


انگار بالاخره باورشون میشه که قضیه جدیه.
ساکت میشن و نگام می کنن. منتظر یه ری اکشنم.
ویولت به حرف اومد: به هر حال، الکی که قهرمان نشدیم! تصویر کوچک شده


زدن زیر خنده.
خیلی خوب می دونستن که آه در بساط ندارم اما به طرز شگف انگیزی، از خنده هاشون می فهمیدم که مطمئنن من تیم رو راه میندازم.
و این همون کاری بود که من کردم.


وقتی برای تماشای بازی ندارم. گرنجر سایه به سایه دنبالمه. صدای زنگ اسکوربرد رو پشت سر هم می شنوم. اونقدر نزدیک نیستم که بتونم تشخیص بدم چند چندیم. هرچند که گزارشگر کمکم می کنه.

- اینم یه گل دیگه برای کیوسی! خانوم بلک هنوز حتی قیافه ی مهاجم های حریف رو از نزدیک ندیده! کشتی گویینگ مری به گِل نشسته، مدافع های کیوسی بلاجر ها رو توی مشت دارن و کوافل هم که انگار به دست مهاجم هاشون چسبیده!

هرمیون راهمو سد می کنه.
- از کی تا حالا کوییدیچ بازی می کنی زن دایی؟

لبخند میزنه و بهم میگه سلامم رو به مامان و بابا برسونم. بعد برام وراجی میکنه که تمرین هاش با رون اون رو به اینجا رسونده و اینکه دایی رون چقدر خوبه و چقدر مهربونه و چقدر عالیه و هیچ هم دست و پا چلفتی نیست و ..

- بله بالاخره یه گل هم برای گویینگ مری!
ورزشگاه دوباره منفجر میشه. هیجان به اوجش رسیده، مهاجم ها به هم فرصت نمیدن. از این ارتفاع فقط یه عالمه رنگ محو می بینم که از اینور به اونور میرن.
زن دایی رو دور می زنم و باز هم اوج می گیرم. مهم نیست چقدر تمرین کرده باشه، همیشه ترس ارتفاع رو داره. میخواد بازی کنیم؟ بازی می کنیم!

صدای تدی توی گوشم می پیچه:
یه بازی رو باختیم؟ فدای سر تیم!
بند انگشتام روی جارو به سفیدی می زنه. هوا این بالا خیلی سرده. اونقدر دور شدم که به زور طرح زمین بازی رو می بینیم. به تجربه می دونم اسنیچ اینجا نیست. اما گرنجر اینو نمی دونه، با ترس و لرز هنوز داره دنبالم می کنه.

آره، یه بازی رو باختیم داداش. یه بازی رو باختیم و من بلافاصله بازوبند رو تحویلت دادم چون باخت تقصیر من بود. من کاپتان بودم. نباید می ذاشتم ویولت با اون مچ بازی کنه. هیچکدوم از این اتفاق ها نباید می افتاد.

سرمو برمی گردونم. هرمیون سعی می کنه به پایین نگاه نکنه. چشم هاش از سرما پر از اشکه. شایدم از ترس. به هر حال نیازی نیست نگران باشم، دوتا جستجوگر که بیشتر نیستیم. از سر و صدای دوری که باد به گوشم می رسونه می تونم تشخیص بدم باز هم گل زدن. گویینگ مری هم بیکار نمی شینه.

صداهای بازی قبل هنوز تو سرمه. برده بودن ولی هنوز هم اعتراض داشتن. به چی؟ نمیدونم.
داور همه امتیاز هارو به کیوسی بذل و بخشش کرده!

بذل و بخشش، ها؟!..
وقت نمایشه. سر جارو رو به سمت زمین خم می کنم و شتاب می گیرم. شبیه یه سقوطه. از کنار هرمیون که می گذرم جیغ میزنه: منو اینجا نذار!
برو بابا. جارو زیر پاته! پیاده که نیستی. تا اینجا اومدی حالا برگرد!

ورزشگاه رو از بین مه می بینم. پایین تر که میرم هم دیدیم بهتره هم هوا گرم تر. شیرین کاریم گل می کنه. دست راستم به جارو، خودمو آویزون میکنم، توی هوا دور دسته جاروی متحرکم می گردم و دوباره می شینم روش. صدای جیغ و داد تماشاگرا بهم انرژی میده و یهو.. صداشو می شنوم.
صدای به هم خوردن بال هاش رو حتی توی هیاهوی جمعیت می شنوم.
همین نزدیکی هاست.
همین اطرافه.

چشمام توی حدقه می چرخن. چپ. راست. بالا. پایین. خودشه! پیداش کردم! توی کلاه ردای ویولت گیر افتاده!!
- لعنتی! سرجات بمون تسترالِ ننگ روونا!
اما ویولت قبلا حرکت کرده. دقیقا توی مسیر مخالف من سرعت می گیره و اسنیچ آزاد میشه.
دست راستم رو از جارو جدا می کنم و پنجه مو آماده نگه می دارم.
چشمام روی اسنیچ قفل شدن.
پقی میزنم زیر خنده!
قدر آزادیتو بدون کوچولو، قرار نیست خیلی طول بکشه.



ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۰:۲۸:۲۲
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۱:۰۷:۵۶
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۱:۱۶:۰۹
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۱:۲۵:۳۲


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#70

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست اول



به دونه دونه‌شون نگاه می‌کنم! دل و دماغ ندارن، حق دارن. خسته‌ان.. خستگی جسمانی درمان داره ولی خستگی ذهنی به این راحتی در نمیشه و بچه‌ها خسته‌ان، خسته‌ان از شایعات، از روزنامه‌ها، از طعنه‌ها. ویولت به مچ دست راستش خیره شده و با دست دیگه چماقشو داره به آرومی تاب میده. میدونم خودشو سرزنش میکنه سر باخت به ترانس. میخوام حرفی بهش بزنم، بگم که مقصر نیست، که همه باید یه کم بیشتر وقت میذاشتیم ولی سکوت می‌کنم، بعد بازی.. وقتی نتیجه رو دیدیم.. وقتی دوباره مثل قبل یادمون اومد که کیو.سی. ارزشی مفهومش برامون چی بود، اون موقع اگه نمی‌دونست هنوز، بهش میگم.

چند لحظه‌ای پشت در ایستادم و به صدای جیمز گوش دادم که داشت ترکیب و تاکتیک این فصل رو برای بچه‌ها می‌گفت. هماهنگ بودم باهاش، همیشه هماهنگیم، نزدیک هشت ساله کنار هم کوییدیچ بازی می‌کنیم، چطور میشه هماهنگ نباشیم؟

معوووو ..

اوه ماگتم اونجاست!

تقققق ...

و خب اینم یویوی کاپتانه.

- می‌کشمت جوجه پاتر! ماگتو می‌ترسونی؟!
- گربه‌‌ات اسنیچ منو قورت داد!
- اسنیچتو عینهو اون یویوی مسخره‌ات هی تاب میدی، بعد از یه گربه انتظار داری آروم بشینه؟
- بچه‌ها... ساکت!

آها.. این صدای آروم ویکیه، خوبه باز وقتی من نیستم یکی هست نذاره این دو تا خرخره همدیگه رو بِجُوَن!
- .. جیمز.. ترکیب تیم لطفا.

قرار نبود باشم، هنوزم دودلم. ولی وقتی بالاخره نقاب بی‌خیالیشو کنار زد، خودش شد و سرم داد زد که:" خیلی راحت داری بی‌خیالش میشی! ناسلامتی کوییدیچه‌ها!", من تموم امتحانات سمج و برنامه‌ریزی‌ها و کارای دیگه رو فراموش کردم چون ناسلامتی کوییدیچه و هر چی جیمز بگه همونه. حالا داره گلوشو صاف میکنه. سر اینکه قبول کنه کاپیتان باشه هم داستان داشتیم تا زیر بار بره که من نیمه وقتم.. که تیم یه سرپرست تمام وقت میخواد.

- جوینده که منم! مدافعا، ویولت بودلر و همر... دروازه بان، ننه سیریوس و متعلفات... مهاجما، ویکتوریا ویزلی، کاربر مهمان و....خانوم ها و اهم..خانوم ها!... تد ریموس لوپین.

صبر نکردم که در مورد مونث بودن کاربر مهمان و همر توضیح بده! درو با قدرت باز کردم و پریدم داخل اتاق، چشمای ویولت و ویکی از تعجب و خوشحالی برق می‌زدن و خب لحظه‌ای بعدش گردنم از فشار وزن سه نفر داشت می‌شکست، شاید باورتون نشه که ویکی سنگینه که خب حق دارین ولی باور کنین این ویولت یه چند کیلویی اضافه وزن پیدا کرده! صدای فریاد سرخپوستی ویکی، جیغ ممتد جیمز و نعره زدن ویولت برای اینکه همون یه ذره دودلی هم از بین بره کاملا کافی بود. تنها ماگت بود که با چهره‌‌ی همیشه حق به جانبش طوری بهم نگاه می‌کرد که ترجمه‌اش یه چیز بود: خب که چی؟


گلومو صاف میکنم، یک مرتبه شیش جفت چشم به طرفم میچرخه، در واقع پنج تا.. همر که همیشه‌ی مرلین چشماش بسته‌است و به در و دیوار ضربه میزنه!

- نگاشون کن.. این چه ریختیه آخه؟ خیر سرمون تیم ترسناک لیگیم که چه ببریم و چه ببازیم نا داوری شده! الان اگه ریتا اسکیتر تو درز این چوبا قایم شده باشه که داره تند تند می‌نویسه که هممون قرص ضدافسردگی میندازیم بالا و جرئت بازی با گویینگ مری رو نداریم. ریتا جون، قربون دست و پای بلوریت بره وزیر، ننویس.. قرصو شوخی کردم!

یه لبخند محوی یه لحظه رو صورتشون ظاهر میشه و به همون سرعت غیب میشه. باید ادامه بدم.
- یه بازی رو باختیم؟ فدای سر تیم. این بازی رو هم ببازیم من همینو میگم.

جیمز شونه شو بالا میندازه.. شرط میبندم ناخودآگاهه ، اینم عادت جدیدشه ولی من میخونم پشتش چیه! دلم میخواد نطقمو ول کنم، محکم بین دستام بگیرمش و بهش یادآوری کنم نه برد تیم همه‌اش پای کاپیتانه، نه باختش گردن اونه. بگم وظیفه‌شو خیلی بیشتر از هر کاپیتان دیگه‌ای که میشناسم انجام داد.. که یادش نره یه تنه تیم رو با همین ترکیب توی لیگ حفظ کرد.. که اگه قرارمون این نبود، هنوز بازوبند دست اون بود.. ولی الان وقت اینم نیست.

- مگه واسه برد و باخت بازی کردیم تا حالا؟ نکنه چون جامو بردیم، خودتونم توهم بَرِتون داشته؟ ما چرا جامو بردیم؟ مگه بقیه تیما ضعیف بودن؟ مگه بازیکناشون تازه کارن؟ نه! ما بردیم چون هر هفته به عشق این بازی دور هم جمع شدیم. چون تنها تیمی هستیم که الان داره چهارمین لیگشو با کمترین تغییرات تجربه میکنه. ما استادیومی که به زحمت فصل قبل خریدیمو، اول این فصل فروختیم.. چرا؟ که مدال و رنک بهترین بازیکن ببریم؟ نه! که بتونیم بازم کنار هم بازی کنیم... که اگه لازم باشه فصل بعدم دوباره همین کارو می‌کنیم.. هر چند که البته الان آه در بساط نداریم.. .. ولی خب بازم یه کاریش میکنیم!

این بار لبخنداشون محو شدنی نیست انگار. فکر کنم موفق شدم. سعی می‌کنم هیجان صدامو کنترل کنم، شک دارم بتونم و می‌دونم صدام بلند‌تر از معموله و کمی داره می‌لرزه. الانم وقت بغض کردنه آخه؟
- من به این تیم افتخار میکنم .. به تک تکتون افتخار میکنم! برین اون بیرون و اول از همه به خودتون دوباره ثابت کنین که کوییدیچ توی خونتونه! میخوام همه‌ی اونایی که تا حالا بهمون زبون‌درازی کردن رو لال کنین!

فریادشون رختکنو به لرزه میندازه و جارو به دست به طرف در خروجی میرن، صدای بال زدن هلی‌کوپتری یه سوسک تو این هیاهو میاد که انگار داره سعی میکنه زودتر از ماها به زمین بازی برسه.. زنیکه ی موی دماغ! امیدوارم خیلی حرفامو تحریف نکنه.

***


تو یه لحظه همه‌شون دونه دونه از کنارم اوج می‌گیرن، باد نمیاد ولی مطمئنا اگه هوا هم مثل آب مرئی بود، تلاطم امواجش تو این لحظه مثل سونامی بود..سونامی‌ای که داره شکل می‌گیره و هر لحظه وسیع‌تر و مهیب‌تر میشه.. کشتی گویینگ مری بهتره آماده‌ی توفان پیش رو باشه.
تپش قلبمو زیر دستم، روی چوب نیمبوس احساس میکنم که منظم و با شدت میزنه، اونم بی‌قرار شنیدن صدای سوت شروع بازیه. یک لحظه نگاهم با نگاه جیمز که لحظه‌ای پیش به بازوبندم خیره شده بود، گره میخوره. با ایما و اشاره بهش میگم:
- خیلی بوقی توله بلاجر!

لب‌خونیش حرف نداره.. با صدای بلند می‌خنده.. بلندتر از تشویق تماشاچیا و صدای گزارشگر بازی.. با صدای بلند میخنده و من میدونم صاحب هزار زنگوله شدم که بلدن بخندن.

زمین تمرین دم دمای صبح معرکه است، نسیمی که از سمت شمال میاد و برگ‌ها رو به رقص در میاره، صدای پرنده‌ها که تازه دارن از خواب بیدار میشن، عطر چمن شبنم زده.. جارومو از انبار برداشتم و به طرف زمین رفتم ولی صدای خنده‌ و آوازی که میومد منو سر جام متوقف کرد. ویکی و کاربر مهمان از من سحرخیزتر بودن، یا اصلا خوابیدن دیشب؟ از لای در نگاشون کردم، باد لای موهای طلاییش می‌پیچید ولی اون اعتراضی نداشت. کوافلو به هم‌تیمیش پاس می‌داد و با هم می‌خوندن:

- زردی من از تو..
- سرخی تو از من!!

عجب تعبیر معرکه‌ای! آخرای تمرینشون بود. ویکی روز قبلش گفته بود میخواد برای بازی با گویینگ مری قوی و خفن باشه و ظاهرا جواب من که گفته بودم قوی و خفن هست، قانعش نکرده بود. هر دو فرود اومدن.
کاربر با همون لباسا به طرف خوابگاه برگشت وگرنه حتما منو می‌دید. ویکی موهاشو با دقت بست، به قول خودش، مدل ویولتی! قطره‌های آب روی منافذ صورت و چند تا کک‌مک کوچیک روی بینی‌اش برق می‌زدن. لحظه‌ای بعد پهن شد وسط زمین و بعد.. دختره ی بوقی.. اگه این عادت لعنتیشو ترک می‌کرد، اگه می‌تونست، شاید هنوزم شانسی داشتیم. چرخیدم که برگردم سمت انبار جاروها ولی پام گرفت به چوب‌لباسی و سر و صداش برای جلب توجه ویکی کافی بود. بلند شدم که برم، صداش از پشت سرم میومد که فریاد میزد:
- تدی..باور کن سیگار آخره!

باور نکردم.. دوباره باور نمی‌کنم و خودمو فریب نمیدم فقط کاش می‌دونستم چون دلش شکست این عادتو پیدا کرد یا شروع کرد به سیگار کشیدن تا دلش دیگه نشکنه. با قدم‌های بلند هر چه سریع تر از اونجا دور شدم. تمرین انفرادی دم صبح اینطوری کنسل شد و من موندم و هزار فکر و خیالی که حالا وقت زیر و رو کردنشون رو داشتم..


- زردی من از تو..
و کوافل پریزاد انگار آپارات میکنه و تو بغل کاربر ظاهر میشه که در جوابش اونم فریاد میزنه:
- سرخی تو از من..

کوافلو درست از جلوی دماغ لاکرتیا که فرصت عکس‌العمل نداره به ویکی بر‌میگردونه که هیچ زمانی رو برای پرتابش به سمت حلقه ی سمت چپ تلف نمی‌کنه.. یه لحظه دلم می‌ریزه، نقطه ضعفش شوت به سمت چپه و باری شیرجه‌هاش به سمت راست حرف نداره.. بهتره بگم، حرف نداشت! فریاد می‌زنم:
- گل کاشتی دختر!

ویکی به سرعت سرشو بر‌می‌گردونه و روبانش از بین دسته‌‌ی موهاش خارج میشه. باد کم‌کم دونه دونه رشته‌هایی که بهم بافته شده رو با دقت باز می‌کنه و رقص دیدنی شاهزاده خانوم وسط ورزشگاه که هماهنگیش با کاربر بی‌نظیره رو کامل میکنه. چند شبه دارن با هم تمرین میکنن؟

دستمو دراز می‌کنم و کوافل تو چنگ منه.. فقط چند ثانیه تا ده امتیاز بعدی مونده..

ووووووششش...

بلاجر از سمت راستم داره میاد، راه فرار ندارم چون سمت چپم دیوار چوبی استادیومه. کوافلو به عقب پاس میدم و سر نیمبوس رو یه ذره بالا می‌گیرم، آماده‌ی اوج گرفتنم.

پاااااق

- برو کاپیتانِ اونا رو نفله کن!

بلاجر، مطیعانه مسیرش رو به طرف لاکرتیا بلک کج می‌کنه.. ویولت داره با همتای خودش توی تیم حریف تنیس بازی می‌کنه! و اعداد روی اسکوربورد هر دقیقه بهشون اضافه میشه.. کیوسی صد، گویینگ مری سی. دلم میخواد قبل اینکه جیمز اسنیچ رو بگیره، اختلافمون به بیشتر از صد و پنجاه رسیده باشه. صدای لارتن کرپسلی از پس خاطرات روزهای نه چندان دور توی گوشم زنگ میزنه: "خودشیفته لوپین! "

همین یه لحظه غفلت کافیه که لارتن اختلاف تیمش رو با ما به شصت برسونه.. لعنتی.. چیزی نمونده.. واااااو.. باور نکردنیه! هیچ توضیحی ندارم که ویکتوریا چطور کوافلو از لارتن گرفت..تنها فریاد می‌زنم:
- معرکه‌ای ویک!

صدامو شنیده چون سرشو برمی‌گردونه سمتم، چشماش دارن می‌خندن.. سر حرفش ایستاد.. قوی و خفن ظاهر شد.. بهتر از همیشه! حرکت بعدشو می‌خونم و سرعت می‌گیرم.. آماده‌ی پاس دادن کوافل به منه.. و .. پناه به مرلین.. بلاجر درست تو نقطه ی کور ویکی داره به سمتش میاد.. قلبم سقوط آزاد می‌کنه و زمان به حالت اسلوموشن در‌ میاد.
- مواظب باش ویکی..

فریادم انگار مثل کابوس‌هام بین تارهای صوتیم راه خروجو گم کرده و به گوش کسی نمی رسه. مطمئنم اندام ظریفش طاقت این ضربه‌ی فرد رو ندارن.. کوافلو رها میکنه سمتم و من به سختی سعی می‌کنم به صدای پاق بلندی که از پشت سرم میاد گوش نکنم، و جز دروازه‌ی گویینگ مری چیزی نبینم و سرم رو برنگردونم.. حالت تهوع دارم ولی این باید گل بشه.

تو فقط تماشاچی این بازی هستی باری ادوارد رایان!

از پشت سرم صدای هزار زنگوله میاد.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۱۹:۴۸:۴۵
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۲:۳۱:۲۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#69

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
اتحاد زرد و سرخ
در مقابل

کیو.30.ارزشی

قرارگاه!
سکوت حاکم بود و اعضا فقط به شی کوچکی که ماشین زمان نام داشت چشم دوخته بودند. از نظر بچه ها ماشین زمان لارتن با آن دو دکمه کوچک و پدالش شبیه هرچیزی بود غیر از آن چیزی که لارتن ادعا میکرد.لاکرتیا که از همه بیشتر به این موضوع بدبین بود با بی حوصلگی گفت:
-لارتن خودت هم میدونی که اصلا حال و حوصله ندارم...پس همین جا شوخیه مسخرتو تموم کن.

لارتن با نارضایتی به دیگر دوستانش چشم دوخت،نگاه آن هاهم لبریز از شک و بی اعتمادی بود.با لحنی معصومانه گفت:
-باور کنید راست میگم...دلیلی برای دروغ گفتن نیست!

هرمیون آرام خندید و روبه لارتن گفت:
-خوب...راستش بیشتر شبیه سوئیچ ماشینه زمانه تا خودش.
-ولی...

گودریگ مثل همیشه از این بحث های کودکانه جلوگیری کرد و پیشنهاد داد:
-خوب لارتن چطوره امتحانش کنیم؟

فرد با قیافه ای متفکرانه به لارتن و سپس به گودریگ نگاه کرد و پرسید:
-حالا چجوری راه میفته؟

لارتن سرش را تکان داد و با چهره ای درهم رفته پاسخ داد:
-نمیدونم...ولی شنیدم نباید یکی از دکمه هارو فشار داد..وگرنه تو زمان سرگردان میشیم و...
-نه!!!!

اما فریاد بقیه مانع ادامه حرف او شد چون رز زلر بی اعتناع به حرف های لارتن یکی از دکمه هارا فشار داد...شاید همان دکمه سرگردان کننده را!

ناکجاباد!

باد به آرامی میوزید و شن های اطراف را در هوا پراکنده میکرد.هرکدام از بچه های تیم در گوشه ای افتاده بود،در این میان ماشین زمان با آن رنگ نارنجی اش به وضوح خودنمایی میکرد.باری رایان با تقلا سرپا ایستاد و با چشمانی نیمه باز گفت:
-اینجا کجاست؟

لارتن که به پشت روی زمین افتاده بود و کوچک ترین تکانی نمیخورد با صدایی خفه گفت:
-این جا هیچ جاست!

هرمیون گرد و خاک لباس هایش را تکان داد و درحالی که به سمت فرد میرفت تا به او کمک کند، گفت:
-ولی به نظرم شبیه هیچ جا نیست...بیشتر شبیه یه بیابونه بی آب و عل...

ولی با چشم غره ترسناک کاپیتان تیم حرفش در گلویش باقی ماند.لاکرتیا همانطور که چشم هایش به دنبال رز میگشت تا او را خفه کند فریاد زد:
-هرجا که هست باشه...من باید سریع از این جا برم!

فریاد لاکرتیا در میان تپه های شنی پیچید و سپس دوباره به خودش بازگشت.گودریگ ایستاد و ماشین زمان را در دستش گرفت.زیر لب گفت:
-میگم شاید اگر دوباره دکمه رو فشار بدیم برگردیم به مکان قبلی؟!

صدای نعره ای بچه های تیم را درجا خشکاند...سرها همزمان به عقب برگشتند و به سرعت برایشان روشن شد که آن ها نه در بیابانند و نه در هیچ جا بلکه فقط در عصر دایناسورها هستند...این بار نوبت لاکرتیا بود که دکمه را برای فرار فشار دهد.







ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۳ ۱۷:۵۴:۱۰

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.