تنبل های وزارتی vs ترنسیلوانیا
پست اول
نیمه های شب- فدراسیون کوییدیچ!ساختمان فدراسیون در آن موقع از شب در سکوت فرو رفته بود.شاید صدای هوهوی جغدی که روی شاخه نزدیکترین درخت نشسته و آوای هولناک همیشگیش را سر داده بود تنها صدایی بود که سکوت سنگین را می شکست. هرچند دیری نپایید لنگه ای دمپایی از مکانی خارج از کادر به سمت جغد بی نوا پرتاب شد و تا اعماق حلقش فرو رفت تا همان صدا هم در نطفه خفه شود!
اندکی بعد سایه ای به درون کادر قدم گذاشت و پاورچین و آهسته در حالیکه مشخصا قوز کرده بود به سمت ساختمان به راه افتاد.بلافاصله دوربین فیلم برداری روشن شد و عوامل پشت صحنه درحالیکه به سبک ناشناس حرکت می کردند به دنبال او عملیات تعقیب و گریز دیگری را آغاز کردند.
سایه مزبور که از روی ریش سه متریش حدس زدن اینکه آلبوس دامبلدور است کار چندان سختی نبود درحالیکه هر ازچندگاهی به علت گیر کردن ریش بلندش زیر پایش سکندری میخورد آهسته از محوطه چمن کاری شده مقابل ساختمان عبور کرد و وارد ساختمان شد. در مقابل درب چوبی ساختمان ایستاد تا نگاهی حاکی از عدم اعتماد به عوامل فیلم برداری بیاندازد که در پشت سرش با فرمت
ایستاده بودند.
دامبلدور آهی کشید.
- گذشت اون روزا که میشد با خیال راحت کارای مخفیانه انجام داد، کلاسای خصوصی گذاشت و پشت سر ملت نقشه کشید...هعی روزگار!
دامبلدور ضمن گفتن این سخنان نیم نگاهی به عوامل فیلم برداری انداخت تا بلکه اثری از شرم و عذاب وجدان را روی صورت های آنها ببیند اما با مشاهده فرمت
آه دیگری کشید و موقتا نصفه شبی ارشاد ملت و زدن سخنان بی سر وته سپید را به دست فراموشی سپرد.مشخصا در آن لحظه کار مهمتری داشت.
دقایقی بعد- اتاق ریاست فدراسیون بین المللی کوییدچ دامبلدور آهسته و پاورچین وارد اتاق شد.به دنبال او تیم فیلم برداری نیز چون مور و ملخ داخل اتاق ریختند تا از هرچیزی که دم دستشان می رسید فیلم برداری کنند.دامبلدوربا نگرانی به تخت خوابی در گوشه ای تاریک از اتاق چشم دوخت که صدای خر و پف پارس مانندی از آن به گوش می رسید.
- فرزندانم...الان وقت این کارها نیست ممکنه سیریوس رو از خواب...عه بکش کنار اون دوربینتو بچه...خجالت بکش به ریش من پیرمرد چکار داری؟دست به اون نزن الان می ندازیش از خواب بیدار میشه نقشه م لو میره... نکنه شما عوامل نفوذی تام هستین؟عه نور پروژکتورو بنداز اون طرف...گفتم الان از خواب بیدار میش...
بومب دیش دنگ دونگ!عاقبت ریش دراز دامبلدور موفق شد به طرز جانانه ای دور پایش پیچیده و او را با تمام هیبت روی پیکر نحیف فیلم بردار انداخته و هر دو را به همراه دوربین سرنگون کند و پست را به درجه مثبت 18 سال برساند.
عوامل فیلم برداری:
فیلم بردار:
دامبلدور:
سیریوس:
بعد ازدقایقی کشمکش عاقبت عوامل فیلم برداری موفق شدند با کشیدن ریش دامبلدور فیلم بردار بی نوا را از زیر دست و پای او بیرون بکشند.دامبلدور تلو تلو خوران خودش را از دستان تهیه کننده و صدابردار آزاد کرد.
- نکش فرزندم...ریشمو کندی!یه محفله و یه ریش من!می دونی اگر این ریش کنده بشه چه اتفاقی می افته؟کلا اساس و بنیان محفل میره زیر سوال!اهم کجا بودیم؟
بی اراده نگاه تمامی افراد حاضر در صحنه به سمت تخت خوابی چرخید که سیریوس روی آن کماکان مشغول خرناس کشیدن بود.
عوامل پشت و روی صحنه:
دامبلدور دستی به ریشش کشید.
- هوم خب اینطوری همه چیز خیلی راحت تر میشه.
او بشکنی زد و بلافاصله فوکس به درون سوژه شیرجه زد و سیریوس را که هنوز مشغول خرناس کشیدن بود از لحافش به منقار گرفت.دامبلدور با آرامش گفت:
- فوکس ببر بذارش جلوی در خونه خاله ش.به خاطر خون مادری که در رگهای هر دوشون جاریه اون تنها کسیه که می تونه ازش حفاظت کنه منم یه نامه براش می نویسم تا...اوه نه ظاهرا دیالوگ هام قاطی شدن.این مال هری بود.بذار ببینم کجا گذاشتمشون...آهان...فوکس این پسر ناخلف از محفل رو برگردونمونو ببر بذار جلوی در خونه یه جادوگر شایسته.پدر و مادر خودش که نتونستن درست بارش بیارن بلکه اونا بهتر بتونن از پس ترتبیتش بربیان!
سپس در حالیکه به منظره خروج فوکس و سیریوس پیچیده در لحاف که کماکان خروپف می کرد می نگریست زیر لب گفت:
- پسر نا خلف من! یادت باشه این جایگاه از اولشم به من تعلق داشته پس تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف!
کمی دورتر- آزمایشگاه هکتور دگورث گرنجر!در آن وقت شب وزارت سحر و جادو چون دیگر مکان های جادویی در سکوت محض فرو رفته بود. در راهروهای سرد و سنگی آن که با نور مشعل ها روشن شده بود حتی مگس هم پر نمی زد چه برسد به پرنده!
دوربین فیلم برداری با سرعت راهش را به سمت مسیر آشنای سازمان اسرار کج کرد.با این همه درست لحظه ای که بالای پلکان منتهی به سازمان اسرار رسیده بود سایه کوچکی توجه اش را به خود جلب کرد که با تلاشی بیهوده بالا و پایین می پرید تا بلکه بتواند هم قد یکی از مشعل های نورانی شود که در دورترین نقطه راهرو به دیوار میخکوب شده بود.
دوربین با یافتن سوژه ی جدید،قراردادش با سوژه قبلی را به کل فراموش کرد و با سرعت راهش را به آن طرف کج کرد و اساسا تلاش و تقلای نویسنده را ندیده گرفت!
کارگردان: ای بابا این که بابا برقیه باز!تو کادر چیکار داری تو؟فیلم برداریمون رو خراب کردی!اینا که جادوگرن دیگه از برق و گاز استفاده نمی کنن.
بابا برقی در حال تلاش برای فوت کردن نور مشعل:فوت!فوووووت!فرقی نمی کنه...مصرف بی رویه کلا... کار خیلی بدیه!فـــــــوت!عوامل فیلم برداری:
دوربین بعد از شنیدن این اندرز ارزشمند درحالیکه کاملا متنبه و رستگار شده بود بابابرقی را به حال خود گذاشت و به سرعت راهش را به طرف سازمان اسرار کج کرد.
دقایقی بعد- سازمان اسرار، آزمایشگاه هکتور دگورث گرنجر!راهروی منتهی به آزمایشگاه سری هکتور نیز چون سایر بخش های وزارت در سکوت فرو رفته بود.هرچند روشنایی که لای درب نیمه باز آزایشگاه به بیرون می تراوید بیانگر این مطلب بود که هنوز کسی در وزارت خانه حضور دارد که ظاهرا که خواب از چشم هایش گریخته است.
ویـــــــــــــــــژ!ووووووووووژ!ناگهان زمین دچار لرزه های سخت و شدیدی شد.درب نیمه باز آزمایشگاه با شدت هرچه تمامتر به دیوار کوبیده شد. دیوارها و سقف با صدای ناخوشایندی ترک برداشته و بارانی از گچ و سیمان از هر سو باریدن گرفت.شیارهای عمیقی روی زمین ایجاد شد و در این میان آزمایشگاه نیز سرنوشت مشابهی یافته و تعدادی از قفسه های موجود با سروصدای مهیبی واژگون شده و تعدادی از آنها در میان شکاف های ایجاد شده ناپدید شدند. لوازم و تجهیزاتی روی تنها میز آزمایشگاه با سر و صدا مشغول رژه رفتن و سان دیدن شدند و عاقبت یکی پس از دیگری به دنبال هم به مقصد زمین سقوط آزاد کردند!
لحظاتی بعد صحنه از لرزیدن بازماند.دوربین که به طرز معجزه آسایی از خطر شکستن جان سالم به در برده بود موفق شد از زیر میز بیرون بیاید و بر روی پیکری که با پوشش سفید دکترهای مشنگی در میان آزمایشگاه ویران ایستاده بود زوم کند. مشاهده هکتور که صورتش از ذوق و شوق برق می زد و هنوز گاه و بیگاه لرزه هایی گذرا چون جریان برق خفیفی از وجودش عبور می کرد حدس این موضوع راکه این ویرانی یکی دیگر از شاهکارهای ویبره زدن های مخرب اوست با دشواری چندانی رو به رو نمی کرد!
هکتور:ایول...بالاخره ساختمش!من نابغه م...لرد حتما بهم افتخار می کنه!
هکتور از شوق این تفکر می رفت تا سیستمش مجددا روی ویبره تنظیم شود که با مشاهده دوربین اخم بزرگی بر روی صورت نشاند.
- ای بابا بازم که سوژه رو از من شروع کردین.دیواری کوتاه تر از دیوار من گیر نیاوردین؟خواستین اینجوری بگین من معجونام درست کار نمی کنن؟
قبل از اینکه عوامل فیلم برداری برای هکتور توضیح دهند که این خواست نویسنده بوده و آنها تعدادی مامورین بدون عذر می باشند جنبش خفیفی از زیر یکی از قفسه ها توجه همگی را به خود جلب کرد و ثانیه ای بعد آشا با ظاهری ژولیده و درب و داغان از زیر توده ای شیشه خرده که احتمالا تنها بازماندگان شیشه های معجون بودند بیرون آمد تا بیش از این خواننده ها را منتظر نگذارد!
هکتور:تو اینجا چیکار می کنی؟
آشا خودش را تکانی داد و درحالیکه سرتا پای وجودش را برانداز می کرد گفت:
- من اینجا خوابیده بودم که یه دفعه با سر و صدا ازخواب بیدار شدم دیدم قفسه افتاده.اینجا زلزله اومده؟
هکتور به فیلم بردار که با اشاره چشم و ابرو به چند خط بالاتر اشاره می کرد چشم غره ای رفت.
- نه نیومده...اصلا ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟مگه تو شناسه تو نبسته بودی؟اومدی جاسوسی منو بکنی؟
آشا دست به سینه ایستاد.
- همچین میگه جاسوسی که هرکی ندونه فکر میکنه انگار اینجا داره اورانیوم غنی میکنه!در ضمن بستم که بستم.مگه مادرم که شناسه شو بسته هنوز تو ایفا نیست؟منم همونطوریم.تازشم اینجا وزارت داداشمه پس بوق الکی نزن!
هکتور دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما با مشاهده پاتیل کوچکی که از ابتدای حضورش در پست در دست گرفته بود لحظه ای سکوت کرد.سپس درحالیکه علایمی از آغاز ویبره ویرانگر دیگری روی صورتش نمایان میشد به طرزی باور نکردنی لحنش آرام و ملایم شد.
- هوم...کار بسیار خوبی کردی که اومدی اینجا خوابیدی.می گفتی یه لحافی چیزی برات می آوردم شبا خیلی سرده. تازه شام هم داشتم با هم می خوردیم.
آشا که از تغییر لحن ناگهانی هکتور خطر را به وضوح حس کرده بود نگاه بیمناکی به پاتیل معجون انداخت و آب دهانش را به سختی فرو داد.
- من دیگه کم کم برم...مزاحم شدم خوش گذشت.
آشا با سرعت جت به طرف در رفت اما او توجه نکرده بود که سرعت هکتور در آزمایش معجون هایش از سرعت او در فرار هم بیشتر است!آشا زمانی متوجه این نکته شد که دریاف میان هوا معلق مانده درحالیکه دمش در دست هکتور است.
آشا:
هکتور:
اما آشا هم مارمولکی نبود که به آسانی تسلیم سرنوشت شومش شود.در حالیکه به سختی دست و پا می زد تقلا می کرد دمش را از میان انگشتان هکتور بیرون بکشد که با یک دست به سختی او را نگه داشته بود.
- نکن آشا...باور کن چیز خاصی نیست.یه معجون ساده ی ثبات زمانیه همه ش.عه...انقدر وول نزن الان همه ش میریزه...صبر کن...نه نکن! الان دمت کنده میشه دادشت بفهمه منو بلاک میکنه ها...
آشا درک نمی کرد چطور کنده شدن دمش می تواند از مسموم شدن و مرگ ناگهانیش برای برادر بزرگش سخت تر باشد.پس در نتیجه خواهش هکتور را به بوق گرفت و با شدت بیشتری به دست و پا زدنش ادامه داد.هکتور که با یک دست پاتیل پر از معجون و با دست دیگر دم آشای پر تکان را در دست گرفته بود به سختی تلاش می کرد تعادلش را حفظ کند.قدمی به سوی میز برداشت تا بلکه بتواند پاتیل را روی میز بگذارد.اما قبل از اینکه موفق به این کار شود پایش به پاتیلی که روی زمین افتاده بود گیر کرد.صحنه بعد از آن به حالت اسلوموشن به نمایش درآمد. تعادل هکتور بر هم خورد و در حین سقوط دم آشا و پاتیل پر از معجون از دستش رها شد.پاتیل و آشا روی هوا چرخی زدند و سپس به دنبال یکدیگر با ترتیب، ابتدا آشا و سپس پاتیل پر از معجون روی سر هکتور فرود آمدند!
ناگهان نوری خیره کننده درخشیدن گرفت و ثانیه ای بعد که از درخشش بازایستاد دیگر اثری از آثار آن دو نفر به چشم نمی خورد.
عوامل فیلم برداری:
چند دقیقه بعد- مکانی نامعلوم!آشا درحالیکه در برابر تابش نور خورشید به پشت سر هم پلک می زد چشمانش را گشود.نگاهی ناآشنا به اطرافش انداخت.دیگر از آزمایشگاه نیمه ویران و شب تاریک خبری نبود.به نظر می رسید اکنون در بیشه زاری سرسبز آن هم در روز از خواب اجباریش برخاسته است.
قبل از اینکه آشا فرصت کند برای علامت های متعدد سبز شده بالای سرش پاسخی بیابد متوجه شد زمین زیر پایش به لرزه افتاد.آشا با وحشت از جا جست و با کوشید مکان امنی را برای مخفی شدن بیابد و آن را در دو قدمیش یافت.پاتیل معجونی که هکتور کوشیده بود به خوردش دهد در فاصله اندکی از او روی زمین دمر شده و خالی از هر نوع معجونی می نمود.مکانی کاملا مناسب برای مخفی شدن و پناه گرفتن یک مارمولک!
آشا به سرعت خود را داخل پاتیل انداخت.اینجا می توانست از خطرات احتمالی که وجود داشتند دوری کند.خطراتی که به لطف کارکرد نه چندان استاندارد معجون های عجیب و غریب هکتور برایش رقم خورده بود.
- آه خدایا!سرم...من کجام؟اینجا کجاست؟هان؟ کمک!منو دزدیدن!
آشا از شنیدن صدای فریاد آشنایی که از فاصله ای نه چندان دور پرده گوشش را نوازش داده بود از جا جست.اما او فراموش کرده بود که درون یک پاتیل نه چندان راحت پناه گرفته است در نتیجه در اثر جستن بی اراده با دیواره پاتیل یکی شد!
ثانیه ای بعد درحالیکه سرش دردناکش را مالش می داد به سختی از درون پاتیل بیرون خزید.کم کم برایش مشخص میشد زمین لرزه ای در کار نبوده است بلکه زمین لرزه ای مزبور چیزی جز بدن هکتور نبوده که در حال به هوش آمدن بوده است. تصور این موضوع که تمام مدت بیهوشی را به طرز بی ناموسانه ای روی بدن هکتور گذرانده عرق شرم را بر پیشانیش می نشاند.او هرچه بود مارمولک ماخوذ به حیایی بود!
آشا:چه مرگته بوقی؟گوشم رفت!
هکتور که با ناباوری به اطراف خیره می نگریست زمزمه کرد:
- ما الان کجاییم؟آزمایشگاهم کوش؟معجونام؟وزارت خونه؟من اربابمو میخوام!ارباب کجایی که ببینی هکتورتو دزدین!
آشا با بدخلقی گفت:
- بوق نزن بینیم بابا...همه اینا تقصیر توئه هکتور بوقی بی استعداد معجون ساز تقلبی!تو این بلارو سر من آوردی.اگه به سیوروس نگفتم...یه آشی واست نپختم!
هکتور:من؟من کردم؟اولا که من هیچوقت معجونی رو خودم شخصا امتحان نمی کنم دوما اینکه من معجونی با این مشخصات نساختم!سوما که الان به من گفتی معجون ساز تقلبی مارمولک؟معجون های من همیشه درست کار می کنن.
آشا که کم مانده بود دود از سرش بلند شود جیغ کشید:
- آره همیشه بوقی کار میکنن!تازه اگر چندتا خط قبلو بخونی خودت میبینی که ناخواسته تو هم از این معجون نوش جان کردی!
هکتور بی اراده مشغول مطالعه چند خط قبل شد.
- اوه مثل اینکه راست میگی...ولی این معجون قرار بود ثبات زمانی باشه نه تغیر مکانی!یعنی چی؟متوجه نمیشم...من که معجونام همیشه درست کار میکنن؟
آشا:اصلا ما الان کجاییم؟همه ش تقصیر توئه هکتور!ببین منو به چه روزی انداختی.اگر سیو بفهمه میده زاغیش اول چشماتو دربیاره بعد با منو ریز ریزت میکنه و می ندازتت جلوی تسترالای ارباب بخورنت!
این تهدید موثر واقع شد.هکتور برای ثانیه ای فراموش کرده بود در معیت چه کسی است.درحالیکه رخوت ناشی از خوردن معجون از سرش پریده بود با وحشت نیم خیز شد و نگاهی به اطراف انداخت.بیشه زاری سرسبز و پوشیده از علف های هرز در برابرشان گسترده شده بود.این سو و آنسو تک و توک بوته های گل خودرو یا درختان کوتاهی به صورت پراکنده روییده بودند که در برابر وزش نسیم ملایم به آرامی تاب میخوردند.کمی دورتر، جاده ای خاکی و باریکی دیده میشد که تا جنگلی در فاصله ای نه چندان دور کشیده شده بود.جنگلی تاریک و پر سایه با انبوه درختان در هم پیچیده...مکانی که به هیچ وجه آشنا به نظر نمی آمد.
هکتور با درماندگی نگاهش را از گودال آبی که در کنار جاده به چشم میخورد برداشت و به آسمان نیمه ابری بالای سرشان دوخت.آنجا به هیچ وجه آشنا به نظر نمی آمد و هیچ راهی وجود نداشت تا بتواند بفهمد سر از کجا دراورده اند!
- ما الان واقعا کجاییم؟کسی نمی دونه؟آهای تو!آره با توئم!
فیلم بردار که به طرزی ناگهانی مورد خطاب قرار گرفته بود با حیرت به پشت سرش نگاه کرد و چون کسی را پشت سرش ندید متوجه شد روی سخن هکتور با اوست.
- با من بودین؟
هکتور:آره...تو که تمام وقایع رو فیلم برداری کردی باید بدونی ما الان کجاییم.
فیلم بردار سرش را خاراند.
- خب آره ولی مگه بهتون نگفتن که نباید فیلم بردارو عوامل فیلم برداری رو وارد سوژه کنین تا تمرکز خواننده ها بهم نریزه؟الان فکر نمی کنین که این کار باعث میشه...
فیلم بردار با مشاهده چوبدستی کشیده هکتور با وحشت بقیه حرفش را نیمه تمام گذاشت.
- اینجا لیتل هنگلتونه!فقط منو نکشین!
- اوه جدا؟یعنی ما الان نزدیک خونه ایم؟اطراف خونه ارباب از این چیزا هم پیدا میشد؟
فیلم بردار:نه اون لیتل هنگلتونی که می شناسین.اینجا لیتل هنگلتون در سال 1925 میلادیه!
هکتور و آشا:
هکتور با گیجی سری تکان داد.
- سال 1925؟هوم؟نه...این درست نیست...معجون قرار بود ثبات زمانی باشه پس حتما ایراد از جای دیگه ست.چون من معجونام همیشه درست کار میکنن شاید فقط یه صدم یا یه هزارم توشون خطا وجود داشته باشه....
آشا به مرحله ای رسیده بود که کاسه صبر و تحملش سرآمده بود.از خانه اش آواره شده و از برادر و مادرش دور افتاده بود و اکنون از مکانی سر دراورده بود که در عین آشنایی ناآشنا و غریب بود..تحمل همه این چیزها هم زمان برای یک انسان هم سخت بود چه برسد برای آشا که تنها یک مارمولک سبز و کوچک در گروه شناسه های بسته شده بود!
درحالیکه در اوج عصبانیت و ناامیدی به مرز جنون رسیده بود نگاهش به پاتیلی افتاد که چند لحظه پیش داخل آن پناه گرفته بود...
هکتور هم چنان مشغول اندیشیدن به این موضوع بود که کجای کار ایراد داشته و اینکه شاید معجون اشتباهی را آزمایش کرده است که اصابت ضربه سنگینی با سرش رشته تفکر و محاسباتش را از هم گسیخت!
دقایقی بعد- نزدیک جنگل- تام نکنه دارم اشتباه می کنم؟انگار یکی یه مارو با میخ کوبیده روی در!
- پناه بر خدا!درسته!کار پسره ست.گفتم که مخش ایراد داره.سیسیلیا عزیزم..ویــــــــــــژ...نـــــــــه....گرومـــــپ!تام فرصت نکرد سخنش را تمام کند.چرا که در همان لحظه اسبش با مشاهده منظره غیرقابل تصور مارمولک سبز رنگی که قابلمه به دست مردی شنل پوش را تعقیب می کرد رم کرد و شیهه کشان روی پاهای عقبیش ایستاد و باعث شد سوارش که به شدت غافلگیر شده بود از پشت اسب پرت شده و با شدت روی زمین سقوط کند.
طبیعتا آشا و هکتور که در آن لحظه با حرارت سرگرم بازی پاتیلم به هوا بودند صدای جیغ و فریاد کمک خواهی دختر موسوم به سیسیلیا را نشنوند!
یک ساعت بعد- مجددا آزمایشگاه هکتورعاقبت بعد از گذر یک ساعت از سفر اجباری به یک قرن گذشته و گشت وگذار در میان بیشه زارهای معدوم عمارت اربابی هکتور و آشا از بازی و تفریح خسته شدند و بعد از مدتی گریه و زاری و اظهار دلتنگی برای آینده به خواست نویسنده به زمانی که آن را ترک کرده بودند بازگشتند.هر دو خسته و نالان خودشان را به داخل کادر کشیدند و از فرط خستگی روی زمین سنگی آزمایشگاه ولو شدند.آشا که از چند خط قبل هنوز پاتیل در دستانش خودنمایی می کرد بالاخره رضایت داد و آن را با صدای دنگی روی زمین رها کرد.سپس سرش را عقب برد و با صدا نفس را به داخل ریه هایش کشید.
- اوه خونه...ممنونم برادر که مارو برگردوندی!
نویسنده:
هکتور که صورتش پوشیده از کبودی،برآمدگی و خراش های متعدد بود نگاهی مشکوک به دور و برش انداخت.
- وقتی می رفتیم اینجا این شکلی بود؟