نوربرتا رو در رولم در نظر گرفتم ، چون خودم خونه زندگی و خانواده دارم و نوربرتا رو هم انسان حساب کردم.
*********************************************
شب تاریک و پر سکوتی بود. انگار که شب به وسیله ی جادو طلسم شده بود. برف با شدت می بارید ، بر زمین می نشست و زمین را سفید پوش می کرد.
پنجره ی خانه ها تک به تک رو به خاموشی می رفت تا این که به جایی رسید که روشنایی تنها در یک خانه مشاهده می شد. خانه ای به بزرگی قصر و به رنگ بنفش ، رنگ مورد علاقه ی نوربرتا
. قصری که مشنگ ها از دیدن خانه ای به این بزرگی و عظمت محروم بودند.
در این میان ، پیکر شخصی شنل پوش و پوشیده از برف دیده می شد. آن شخص به سمت خانه ی قصر مانند رفت ، با دیدن برق روشن خانه فهمید که نوربرتا هنوز نخوابیده است. نگاهی به اطرافش انداخت و به خانه نزدیک تر شد.
در سویی دیگر نوربرتا داخل خانه با لباس گل مگلی آماده برای خواب شده بود. به طرف اتاق خوابش رفت ، دستش را به چراغ نزدیک کرد و ...
زینگ ... زینگ ... زینگاز قرار معلوم مرد به خانه رسیده بود و زنگ در را فشار داده بود. نوربرتا به طرف در ورودی رفت و با خود فکر کرد: آخه این موقع شب کی ممکنه اینجا بیاد؟!
قفل در را باز کرد و از سوراخ در بیرون را نگاه کرد.
نوربرتا صدایش را صاف کرد و گفت: تو کی هستی؟
- سلام نوربرتا ، من آرتورم. کار خیلی مهمی داشتم ، خواب که نبودی؟
نوربرتا کمی فکر کرد و گفت: من چه رنگی رو دوست دارم؟
آرتور بدون هیچ درنگی پاسخ داد: بنفش رنگ مورد علاقه ی نوربرتاست.
نوربرتا درو کامل باز کرد و گفت: سلام آرتور. نه هنوز نخوابیدم ، از کجا فهمیدی که رنگ مورد علاقه ی من بنفشه؟! یادم نمیاد اینو به کسی گفته باشم!
آرتور که همانند آدم برفی از برف پر شده بود ، برف هایش را پشت در تکاند و سریع وارد خانه شد. خانه ای مربع شکل با دیوار های گل دار بنفش بود. لوستر هایی که از دیوار آویزان بود نیز بنفش رنگ بود. سراسر خانه پر شده بود از پوسترهایی با قاب های بنفش رنگ.
آرتور لبخند زنان و در حالی که لباس هایش را بر روی چوب لباسی نزدیک در آویزان می کرد گفت: بهتره سوال دیگه ای برای پرسیدن انتخاب کنی. با دیدن این خونه که به رنگ بنفشه و تا چشم کار می کنه رنگ بنفش دیده میشه ، هر کسی می تونه بفهمه که رنگ مورد علاقت بنفشه.
نوربرتا خمیازه ای کشید و آرتور را به داخل خانه راهنمایی کرد. مبل های پذیرایی یاسی رنگ بود. در سمت دیگر نیز شومینه ای قرار داشت که دو مبل در کنارش بود. رو به روی آن نیز آشپزخانه ای اُپن قرار داشت.
آرتور به سمت یکی از مبل های بنفش رنگ کنار شومینه رفت و از روی خستگی خودش را روی مبل ولو کرد.
نوربرتا در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت ، گفت: این موقع شب اینجا چی کار می کنی؟
آرتور دستش را جلوی شومینه گرفت و در حالی که دست هایش را به هم می مالید گفت: اومدم یه مسئله ی خیلی مهمو بهت بگم. بیا بشین تا بت بگم.
نوربرتا با دو قهوه وارد پذیرایی شد و رو به روی آرتور نشست.
نوربرتا یکی از قهوه ها را به آرتور داد و گفت: بیا اول این قهوه رو بخور تا گرم شی بعد موضوع رو بهم بگو.
هر دو شروع به خوردن قهوه کردند ، بعد از خوردن قهوه آرتور به نوربرتا نزدیک تر شد و گفت: تو که می دونی اسمشونبر دوباره قدرتمند شده؟
نوربرتا با ناراحتی سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و گفت: یه چیزایی شنیدم. همه می گن چرنده ولی به نظر من امکانش هست برگشته باشه.
آرتور حرف اونو تایید کرد و گفت: اون برگشته. هری اونو با چشمای خودش دیده. وقتی هم که دامبلدور می گه برگشته یعنی برگشته. یادته اون وقتی رو که ولدمورت تازه به قدرت رسیده بود؟
نوربرتا آهی کشید و گفت: آره یادمه. عجب روزگاری بود ، این هری فرشته ی نجات ما بود.
آرتور: منظورم محفله.
نوربرتا با نا امیدی گفت: محفل؟ هه معلومه که یادمه ناسلامتی خودمم یه محفلی بودم.
آرتور با این حرف کمی امید گرفت و با خوش حالی گفت: دوست داری دوباره تو محفل مشغول به کار بشی و برای مقابله با اسمشونبر با ما همراه شی؟
نوربرتا با خوش حالی از جایش بلند شد و گفت: معلومه که دوست دارم. اتفاقاَ خیلی دوست داشتم یه کاری کنم ولدمورت از بین بره حالا با به راه افتادن دوباره ی محفل ما می تونیم جلوی خیلی از کارای ولدمورتو بگیریم.
آرتور بلند شد و نوربرتا را سرجایش نشاند و ادامه داد: محفل تشکیل شده. یه جایی رو برای قرارگاه انتخاب کردیم اما دامبلدور می گه اونجا امن امن نیست. ولی چی کار می تونیم بکنیم جای دیگه ای رو سراغ نداریم. تو جایی رو سراغ نداری؟
نوربرتا به فکر فرو رفت: بذار ببینم ... اینجا که خودم زندگی می کنم ... جای دیگه ای رو هم که ... ندارم.
- نه من جایی رو سراغ ندارم. اما اگه بخوای می تونم از جیمی بپرسم جایی رو سراغ داره یا نه.
- ازش بپرس. فقط باید یه جای کاملا مخفی و امن باشه. مواظب باش از این محفل بویی نبره باشه؟
نوربرتا با اطمینان کامل گفت: جیمی قابل اعتماده. چرا باید بهش شک کنیم. اما باشه یه جوری می گم که شک نکنه مثلا می گم ... می گم که می خوام خودم یه مدت تنها و به دور از همه باشم.
- عالیه. خب این مشکل هم حل شد ، من دیگه باید برم.
نوربرتا بلند شد و جلوی آرتور را گرفت.
_ مگه من می ذارم این موقع شب تنها جایی بری. امشبو همین جا بمون فردا صبح برو.
آرتور گفت: نه نمی شه. هنوز باید برم یه چند جای دیگه رو هم سر بزنم و ببینم میان یا نه.
نوربرتا: باشه برو ، اما یادت باشه یکی طلب منه.
آرتور قبول کرد و به سمت چوب لباسی رفت. بارانیش را پوشید و به سمت در رفت. در همان یک لحظه ی کوتاه نوربرتا غیبش زد.
آرتور: نوربرتا کجا رفتی قایم شدی؟ بیا که من عجله دارم.
اما هیچ صدایی نشنید. به سمت آشپزخانه رفت و خندید. در و دیوار و همه ی وسایلش با گل های بنفش رنگی جلوه ی زیبایی پیدا کرده بود.
آرتور کنجکاو شد و دستشویی را نیز نظاره کرد. دستشویی دیوار و زمینی سفید با خال های بنفش رنگ داشت. حوله بنفش و توالت بنفش و دمپایی بنفش بود.
از دستشویی خارج شد و به طرف اتاقی رفت. از تخت خواب یاسی و لحاف بنفشی که در وسط اتاق بود می شد فهمید که اتاق خواب نوربرتا هست. آرتور وارد اتاق شد و صدایی شنید. مطمئن بود که کسی در داخل دری در کنار اتاق است.
آرتور چوبدستیش را بیرون آورد و وارد اتاقی که بیشتر به انباری شباهت داشت تا اتاق شد و چشمش به کسی در وسط اتاق افتاد که مشغول خالی کردن وسایل چمدانی بود.
نوربرتا که متوجه ورود آرتور به اتاق انباری شکل شده بود ، برگشت و با دیدن آرتور که چوبدستی به دست داشت ، با ترس بلند شد و گفت: آرتور منم نوربرتا. مگه دیوونه شدی؟
آرتور با دیدن نوربرتا گفت: آخ ببخشید ، قصد بدی نداشتم. تو یک دفعه کجا غیبت زد؟
نوربرتا دوباره نشست و وسایل چمدانش را بیرون ریخت ، چتری را از آن بیرون آورد ، بالا گرفت و گفت: اومدم تا اینو بهت بدم. چه طور می تونم بذارم تو این برف و کولاک بدون چتر بیرون بری تا دوباره آدم برفی شی؟
آرتور خندید ، چتر را گرفت و هر دو به سمت در ورودی خانه رفتند.
- خدانگه دار.
- خداحافظ.
نوربرتا تا لحظه ی ناپدید شدن آرتور همان جا ماند و بعد در را بست و خوب قفلش کرد. به سمت اتاقش رفت و خواست چراغ را خاموش کند که ...
زینگ ... زینگ ... زینگنوربرتا از جا پرید و با تعجب به سمت در ورودی رفت. از پشت در داد زد: کیه؟
_ منم آرتور. یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم.
نوربرتا: نوربرتا چه رنگی رو دوست داره؟
آرتور: مگه نگفتم سوالتو عوض کن. حالا می شه درو باز کنی.
نوربرتا قفل در را باز کرد و آرتور سریع وارد خانه شد.
- چیه چه خبرته؟
- هیچی فقط می خواستم بگم که تو هدویگو می بینی؟
- من هر روز اونو می بینم چه طور مگه؟
- می تونی اونم در جریان محفل بذاری؟
- آره من خودم بهش می گم. اتفاقا ظهر خونم دعوته.
آرتور که خوش حال شده بود کارش سبک تر شده است گفت: خوبه. راستی ببخشید که برای خونت کادو نخریدم. دفعه ی بعد با یه کادوی بنفش به خونت میام ، فعلا خداحافظ.
نوربرتا با خوش حالی خداحافظی کرد و در را بست و آن را قفل کرد.
چند دقیقه روی مبل نشست و وقتی مطمئن شد که دیگر خبری از کسی نیست به اتاقش رفت ، برق را خاموش کرد ، روی تخت خوابش دراز کشید و به فکر فرو رفت.
« پیوستن دوباره به محفل ... گرفتن هدیه ای بنفش رنگ از آرتور ... »
و با همین فکر و خیال به خواب عمیقی فرو رفت.
تایید شد.