نجینی که همچنان درون کیسه به خود میپیچید با حرف ایوان از حرکت ایستاد.
_ فیششش هسسسس هیسس! (= تو غلط میکنی که میخوای همچین کاری بکنی!) هشییی هیسسس هیسسسسس هسسس هیییییییشس! (اینجارو فحش داد بهتره ترجمه نشه!
)
و دوباره شروع به تقلا کردن کرد تا شاید بتواند خود را از چنگ گره ی کوری که ایوان بر بدنش زده بود نجات دهد.
————————————————————————————-
اسنیپ با حرکتی جانگولرانه به پشت مبلی پناه برد تا از شر اشعه های سرخ رنگی که ولدمورت پشت سر هم به سویش روانه میکرد،در امان باشد.
_ارباب بسه دیگه خسته نشدی!؟با اینکارا که نجینی برنمیگرده!
و زیر لب آهسته ادامه داد : که ایشاالله دیگه برنگرده...
ولدمورت با خشم چوب جادویش را بالا برد.
_کروشیو برتو باد! خودت باید بری برش گردونی...فهمیدی؟
اسنیپ جیغ کوتاهی کشید.
_من؟؟!! نـــــــــــــــــــــــــــــه!هرگـــز! بزار نیاد...بهتر!
_کروش....نه اصلا آواداکداورا!کور خوندی...تا قرون آخر مهریه اشو از حلقومت میکشم بیرون!
_میدم!میدم!حالا مگه مهریه اش چقدره؟
ولدمورت اندکی فکر کرد و گفت:دقیق یادم نیس اما حدودا 10000000000000000000000000 گالیون بود ،انگار!
اسنیپ همانطور که در پشت مبل دراز کشیده بود آب دهانش را به سختی قورت داد.
_ببخشید ارباب اینیکه گفتید چندتا صفر داشت؟
-25 تا ناقابل!
اسنیپ آرام آرام خود را از پشت مبل بیرون کشید و راست ایستاد.
_الان که فکر میکنم میبینم که خیلی خیلی دلم واسه نجینی جونم تنگ شده
...خودم برش میگردونم!
ولدمورت : خوبه
اسنیپ: پس من رفتم.
دو دقیقه بعد..._سلام ارباب!من برگشتم!
_نجینی رو اوردی؟
_نه!
ولدمورت چوب دستی خود را به سمت اسنیپ نشانه رفت.
اسنیپ : نه نه نزن ارباب!برات از نجینی خبر اوردم...
ولدمورت با عجله برگه کوچکی که در دست اسنیپ بود، گرفت...
_________________________________________________________
نجینی که به تازگی گره ی خود را باز کرده بود!سعی میکرد که با ولدمورت ارتباط ذهنی برقرار کند.
_هییییییییییییششش! هیییییییییییسسسس...(=این مخابراتم با این آنتن دهیش!این بابای مام هیچ وقت در دسترس نیس!)
همچنان که نجینی به برقراری ارتباط ذهنی با ولدمورت مشغول بود،فکری به ذهنش خطور کرد.
نجینی:
دو ساعت بعد...ایوان در حالیکه به کیسه حاوی نجینی چشم دوخته بود،گفت: این جونور چرا تکون نمیخوره؟