هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶

رها


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
از اونجایی که به تو هیچ ربطی نداره نمی گم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
قطع - خلاقیت - تکان - ذخیره - نفوذ - طعم - سماجت - درمانگاه - مضحک - آغوش

با سماجت جسد او را درآغوش کشیده بود وحاضر به رها کردنش نبود. لوپین پیش آمد وگفت:هری بهتره به درمانگاه بری تا...
هری حرف اورا قطع کرد و فریاد کشید: مگه نمیبینین رون هم رفت. همش تقصیر من بود. اگه با من نیومده بود این طور نمیشد!
مادام پامفری به زور اورا به درمانگاه برد واز کمد ذخیره ی معجون هایش ،معجون بد طعمی را به او خوراند. هری به خواب رفت. شبح رون سعی داشت در بدن او نفوذ کند.
هر ی نمیتوانست تکان بخورد.ناگهان از خواب پرید. کابوس مضحکی بود ولی هری را دوباره به یاد مرگ رون انداخت. به یاد نقشه ی هرمیون افتاد. آن موقع فکر میکرد هرمیون خیلی خلاقیت دارد که این نقشه را کشیده اما حالا....هرچه باشد هرمیون بود که باآن نقشه ی مسخره اش باعث مرگ رون شده بود.


از 10 تا کلمه 7 تاش رو به کار میبردی بهتر میشد ... یک سریش توی این جمله سازیت لازم نبود ولی...
تایید شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۵ ۹:۰۰:۴۵

در گذرگاه زمان، خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد...
عشقها می میØ


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۶

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست:

قطع - خلاقیت - تکان - ذخیره - نفوذ - طعم - سماجت - درمانگاه - مضحک - آغوش

سماجت او در انجام کار های ماجراجویانه باعث صدمه دیدن شدید از ناحیه دست راست شده بود من که در درمانگاه
بر بالین او ایستاده بودم تا از حالت کما خارج شود دکتر ها گفته بودند اگر زخم دست او عفونت کند مجبور می شوند که دستش را
قطع کنند. من که از صمیم قلب آرزو می کردم از این خواب
مضحک بیدار شوم منتظر علامتی از به هوش آمدن او بودم ک ناگهان بدن او شروع بهتکان خوردن کرد و کم کم شدت تکان افزایش یافت تا این که بیشتر به تشنج شبیح بود من هم سراسیمه پرستار را خبر کردم ...
دکتر ها بر بالین او احضار شدند و پرستار من را به خارج از اتاق برد
پس از مدتی دکتر ها بیرون آمدند من ناخود آگاه وضع او را از دکتر ها جویا شدم.
ــــ من متاسفم...
گرمای قطرات الماس گون اشک را که سطح پوست مرا گرم می کردند احساس می کردم و طعم شور قطرات اشک را که وارد دهانم شده بود احساس کردم به درون اتاق دویدم و
جسد او را در آغوش گرفتم بدن او هنوز گرم بود اندیشیدم که بهتر است تمام خلاقیتم راذخیره کنم
تا چگونه این خبر ناگوار را به خانواده ی او اطلاع دهم تا رنج و غم در وجودشان مانند من نفوذ نکند.


[i]


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
قطع - خلاقیت - تکان - ذخیره - نفوذ - طعم - سماجت - درمانگاه - مضحک - آغوش
دخمه هاي پايين مدرسه ي هاگوارتز :
همه ي دانش آموزان سال پنجمي منتظر پروفسور سوروس اسنيپ بودند كه ناگهان در باز شد و او با رداي مشكي و موهاي روغن زده ي هميشگييش وارد دخمه شد .
- سلام .
- سلام پروفسور .
- امروز بايد معجون راستي درست كنين , صفحه ي 185 .
- چشم .
همه شروع به درست كردن معجون كردند ... حدود نيم ساعت بعد صداي « بم دوف » آمد و ...
- چي شد نويل ؟
- بايد بري درمانگاه .
- نه . مي خواستم يك كم از خودم خلاقيت نشون بدم , به طوري كه اول يك كم از اون اوايل معجون ذخيره كردم و اونو بعد از يه ربع ريختم تو معجون اصلي و بر عكس تكان دادم ولي به جاي اين كه خوب بشه خيلي بد و مضحك شد . راستش مي خواستم طعمش رو عوض كنم . شايد اگه يه كار ديگه مي كردم بهتر بود .
- نه پسر . چرا اينقدر سماجت مي كني ؟ براي چي مي خواي طعمش رو عوض كني ؟ همين جوري خوبه . ممكن بود پات قطع بشه .
- ببخشيد پروفسور .
- تو بايد بري درمانگاه مادام پامفري . اين اتفاق از اين كلاس نبايد به جايي يا كسي نفوذ كنه . فعلا خدا حافظ .
- خدا حافظ .
اسنيپ به همراه نويل لانگ باتم به راه افتاد ( اسنيپ مثل خفاش در حركت بود ) .

تایید شد!!!
میتونی بری مرحله ی بعد(پادمور)


ویرایش شده توسط پرسي ويزلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۰:۰۴:۵۵
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۱۱:۲۳:۳۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات جدید:
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوا سرد بود و سرما در حال تمام شدن بود. چراغ را بر روی زمین گزاشت و شروع کرد به کندن. امید وار بود که درن هنوز زنده باشد،هیجان تمام بدنش را فرا گفته بود،اشک در چشمانش جاری شده بود،بعد از سالها او یک دستیار پیدا کرده بود.
آقای کرپسلی در حالی که به کندن زمین ادامه میداد به نقشه هایی که کشیده بون فکر کرد:
افتادن درن از پنجره برای اینکه همه فکر کنن وی مرده است.و الان فامیل هایش وی را چال کرده بودن والان آقای کرپسلی وی را از چال بیرون خواهد آورد.همین طور که نقشه های افسانه مانندش را به یاد میاورد به استخوان های سفیدی برخورد کرد.بی درنگ به سمت آنها رفت:نکند آنها استخوان های دارن باشند؟نه این غیر ممکن است ،دارن حدود یک یا دوساعت است که داخل تابوت گذاشته شده است. دوباره شروع به کندن کرد و بیلش به چیز سفتی برخورد کرد:تابوت دارن!!
لارتن در تابوت را باز کرد
دارن:اه خوشحالم که میبینمتون،آیا این نقشه خوبی بود؟من دو ساعته که این تو هستم
ــ ارزشش رو داشت.این نقشه منه برای همین عالیه.
حالا بیا بریم


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۲۰:۰۲:۲۴


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان
--------------------------------------------------------
پیرمرد جادوگر به آرامی برای کودک افسانه ای را نقل می کرد.وحشت در چشمان کودک هویدا بود.پیرمرد گویی با مشاهده وحشت وی لذت می برد.سردی هوای اتاق تا استخوان نفوذ می کرد, گویی هوا نیز از ترس در حال انجماد بود.
در این هنگام مادر کودک با سراسیمگی وارد اتاق شد و .از فرط ناراحتی اشک در چشمانش حلقه زده بود.با لحنی معترض رو به پیرمرد کرد و گفت:
-پدر, چرا دست از سر این بچه برنمی دارین؟هنوز برای ترسیدن خیلی بچه است!
پیرمرد خنده ای وحشتناک سر داد و گفت:
-ولی لرد ولدمورت به بچه بودنش کاری نداره.
-آه..پدر , اون به یه بچه چی کار داره؟
-مگر افسانه هری پاتر را نشنیدی؟ در ضمن فکر نکنم او از شنیدن این افسانه ها بترسد؟
پسرک بدون درنگ با تکان دادن سرش حرف پدربزرگ را تایید کرد.مادر با عصبانیت به سوی کلید رفت و چراغ را روشن نمود در حالی که زیر لب زمزمه می کرد:
-اینها همش چرندیاته!
با این حرف هیجان در صورت کودک خشکید.پیرمرد در این لحظه با عصبانیت رویش را به سمت مادر کودک برگرداند و گفت:
-من هیچ وقت وقتم را برای گفتن چرندیات تلف نمی کنم چون خوب ارزش وقتمو می دونم.
زن خواست جواب پدرش را بدهد که کودک مداخله کرد و با ناراحتی فریاد زد:
-من میخوام داستان پدربزرگو گوش بدم!
گویی حرف او همه چیز را مشخص کرد.الحظه ای بعد مادر با عصبانیت آندو را بار دیگر با یکدیگر تنها گذاشت تا پیرمرد قصه خود را بار دیگر از سر گیرد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۲۳:۱۸:۰۳



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان
هواي بسيار سردي بود , در خيابان هاي لندن با هيجاني غير قابل وصف مي دويد و اشك مي ريخت . ناگهان يك درخت صدايي كرد و اورا از جا پراند , تا صدا را شنيد از دويدن دست كشيد و پس از لحظه اي درنگ كمي دور و اطرافش را نگريست . نقشه را از جيب كتش در آورد و به آن نگاه كرد و آرام به راه افتاد و با خود زمزمه كرد :
پنج قدم به راست ... حالا دو قدم به چپ . و به مكان مورد نظرش رسيد و چراغ را بر روي زمين رها كرد . با خود فكر مي كرد :
آيا اين كار شبانه ارزشي دارد تا او را در آزمون ورودي به وزارتخانه تاييد كنند ؟
سرما در مغز استخوانهايش نيز نفوذ كرد تا ... دوباره فكري به ذهنش خطور كرد :
نكنه اين نقشه افسانه اي يا دروغي باشه و منو سر كار گذاشته باشن ؟ ولي ... نه . من بايد اينجا رو جست و جو كنم , بلكه چيزي بيابم . با خود زمزمه كرد :
اگه دروغي باشه به كسي نمي گم و مداخله اي تو كار بقيه نمي كنم و اگر راست باشه يه راست مي رم وزارتخونه و گزارش مي كنم , و شروع به كار كرد .
نزديكهاي صبح از خواب بيدار شد و فهميد همه يك خواب بوده است . به طبقه ي پايين رفت و ديد نامه اي از طرف وزارتخانه برايش رسيده . بدون لحظه اي درنگ نامه را باز كرد و فهميد كه در آزمون تاييد شده است , در همين هنگاه اشك از چشمانش سرازير شد ( البته اشك شوق ) .

شما که چند پست پایین تر تایید شدی ...
میتونی بری مرحله ی بعد (پادمور)


ویرایش شده توسط پرسي ويزلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۷ ۱۰:۳۷:۰۷
ویرایش شده توسط پرسي ويزلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۷ ۱۰:۴۰:۴۲
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۷ ۱۸:۳۹:۰۱


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۶

مورگان لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 105
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان



با هيجان به حرفاش گوش ميكردم لحظه ايي درنگ كرد و به من خيره شد گويي ميخواست با اين كارش ارزش موضوعي را كه تعريف ميكرد را بيشتر كند ولي هيچ نيازي به اين كار نبود چون من بيشتر از هر چيزي ميخواستم پايان اين افسانه رو بدونم بهش زل زدم تا شايد ادامه بده ولي بي فايده بود اينو ميدونستم وقتي كه به خطر پلك نزدن چشمام پر از اشك شد دست از اين كار برداشتم و با اينكه ميدونستم حماقته محضه پرسيدم :نميخواي ادامه بدي؟
گفت: وقته خوابه.....(و براي تاييد حرفش دوباره يه جمله فديمي رو گفت)اين طوري بيشتر مزه ميده...
وقتي كه دستش رو به سمت چراغ برد تا آن را خاموش كند من هم در را باز كردم تابه اتاقم در ان سوي ايوان برم سردي هوا تا مغز استخوانم را اذيت ميكرد ولي ميدانستم كه تختي گرم انتظارم را ميكشد

اوکی...تایید شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۸ ۲۱:۵۷:۰۲



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۶

یه بنده خدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۵ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷
از برّ بیابون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان
###########################

طبق این افسانه در کنار های کوهستان ژیور در نزدیکی دهکده جادویی سنت ویزوئل فرانسه ، غاری سرد وجود دارد که چراغ ظلمت در آن نور می تراود.
سالیان دراز ، مردم هیجان زده ، از شوق رسیدن به اشک بلورین که شیعی با قدرت جادویی بسیار زیاد است در کار افسانه مداخله کرده اند و غار جادویی نیز بی درنگ آن ها را از بین برده است . به همین دلیل است که در میان غار کوهی از استخوان های انسان ها و جادوگران جمع شده است و هنوز نیز این طمع ادامه دارد ...
----------------------------------------------------
دو تا کلمه استفاده نشد ، اینجا استفاده اش می کنم : این پست ارزشی نسیت ، لطفا تاییدش کنید.

تایید شد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۹ ۲۰:۰۰:۴۴


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۱۵ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶

کینگزلی شکلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۰ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از دنیای دموناتا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
سرد - افسانه - استخوان - مداخله - درنگ - چراغ - ارزش - تایید - اشک - هیجان
هوا سرد بود . دست هایش بر روی چوب جارو کرخت شده بود . شتاب حرکتش باعث شده بود که اشک گوشه چشم هایش را قلقلک دهد . هری هر جا می رفت به دنبال گوی ذرین می گشت او خوب می دانست که در کوئیدیچ یک ادم افسانه ای نیست پس باید حواسش را جمع می کرد , درنگ جایز نیست , در مقابل باد وحشتناکی که از یک ساعت قبل شروع به وزیدن کرده بود , دستهایش را روی جارو محکم تر کرد . به خوبی می دانست که اگر از این فاصله بیفتد استخوان سالمی برایش باقی نمی ماند. ناگهان هیجان همچون موجی از گرما در وجودش شعله کشید.بله او گوی ذرین را دیده . سریع دسته جارویش را کج کردو به سمت ان شتافت مالفوی هم به او رسید هر دو شانه به شانه هم پیش می رفتند که ناگهان در کمتر از یک ثانیه هری زودتر به ان رسید و دستش را به دور توپ کوچک طلایی حلقه کرد .سوت تایید پایان مسابقه به صدا در امد .ایا این مسابقه ارزش فوران خشم مالفوی را نداشت؟

تایید شد (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۰ ۱۸:۲۳:۰۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.