هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۷

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
پشت درختی پنهان شده بود و به افرادی نگاه می کرد که در جنگل قدم می زدند.صدای خرچ خرچ پاهایشان روی برگ های خشک آزاردهنده بود.
_ایگورمن می تونم کارها رو جوری جلوه بدم که کسی متوجه نشه.نگران نباش!
و دستش را به طور صمیمانه دور گردن مرد ناشناس حلقه کرد.خیلی نزدیک شده بودند که مردی که نامش ایگور بود گفت:چیزی حس می کنم.مثل...مثل کسی که در تعقیبمون باشه.
مرد کوتوله ای که بینشان راه می رفت دستی به سرش کشید و گفت:اما من همه جارو چک کرده بودم.
_همه جارو بگردین.
4 نفر بودند،مردانی سیاه پوش با چهره هایی که در تاریکی فرو رفته بودند.هر کدام به یک طرف می رفتند.پرد در پی راهی برای نجات بود.می دانست اگر در دست این 4 نفر بیفتد دیگر بیرون نخواهد آمد و همان جا می مرد.
مرد نسبتا چاقی از میانشان دقیقا پشت پرد بود و معلوم بود که شک کرده است.هر طرفی از درخت که مرد می چرخید پرد مخالف او حرکت می کرد تا آخر مرد کلافه شد و درخت را رها کرد.
_نه این جا کسی نیست...شاید اشتباه...
و ایگور با صدای غضبناکی حرف او را قطع کرد و گفت:من هیچوقت اشتباه نکردم و نمی کنم تیلور.
پرد آرام گفت:پس اسم این چاقالو تیلور...نه؟
و نیشخندی بر روی لبانش برای لحظه ای نقش بست.اما به زودی پشیمان شد چون خود ایگور او را دیده بود.پرد خزید و سعی کرد به طوری پنهان شود اما فایده ای نداشت.در همان لحظه به دست ایگور افتاد.
ایگور لبخندی ناشی از پیروزی زد و دندان های کثیفش را به نمایش گذاشت.
_کی هستی؟جاسوس؟از طرف کی؟واسه چی؟
و پرد را از یقه اش بلند کرد.نفش کشیدن برای دختر سخت شده بود و نفس نفس می زد.داشت در دستان ایگور خفه می شد.
_ولم کن.خواههههش...می کنم...خخخخوااا
مرد کوتوله فریاد زد:ولش کن ایگور.شاید اطلاعات ارزشمندی داشته باشه.
ایگور به مرد کوتوله نگاهی انداخت و پرد را ول کرد.رد قرمز یقه ی بلوز روی گردن پرد می سوخت.
سپس با وردی پرد را به درخت کناری وصل کرد.هر 4 نفر دور پرد می چرخیدند و هر کدام جور خاصی نگاه می کردند.
_از کدام انجمنی؟
ولی پرد کلمه ای نگفت.همان جور با نگاه معصومانه اش خیره شده بود.
_میگی یا ...دختر جون مجبورم نکن کاری رو که نمی خواهم انجام بدم.کاری نکن خانواده ات رو به عزا بشونم.جواب بده.
اما پرد به جلو خیره شده بود.نه پلک می زد و نه کار دیگری می کرد.
_بهتره از این دختر بگذری.
تیلور با بی اعتنایی به پرد نگاهی انداخت و پایش را لگد کرد.درد زیادی داشت اما پرد هیچ عکس العملی نشان نداد.
_زیاد مطمئن نباش تیلور.کروشیو.
و با چوب دستی به سمت پرد نشانه رفت و نور سبز رنگی از سر چوب دستی بیرون امد و مستقیم به سمت پرد آمد.
_آی..آیی...بسسسه.
اما ایگور بلند بلند می خندید و ادامه می داد تا زمانی که تمام نیروی پرد گرفته شده بود.
و این بار مردی که از بین آنان هیچ حرفی نزده بود به بدن بی قدرت پرد چشم دوخت.با اشاره ی ایگور چشمانش را بست و فریاد زد:آواداکداورا
و این همان لحظه ی ماندگار بود که وفاداری پردفوت به محفل ققنوس و صلح ثابت شد.بدن بی جانش روی زمین بود و دیگر هیچکس آن دختر را ندید اما یادش در خاطرات جاودانه ماند.

هوووم...چه حماسه ای!
پست خوبی بود پرد عزیز! فضاسازی و توصیف صحنه ها نسبتا قوی بود. فقط توی دیالوگ های پستت خیلی مشکل داشتی. مثلا جاهایی که پردفوت به خاطر درد و شکنجه داره فریاد می کشه باید از کلمات مناسب تری استفاده می کردی.
با توجه به اینکه شما قبلا عضو محفل بودید و اخراج شدید باید فعالیتتون نسبت به قبل خیلی بهتر باشه و همون طور که سیریوس هم گفت مسئولیت پذیرتر باشید. در صورت کم کاری در محفل حتما با شما برخورد میشه! موفق باشید!
تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۲:۵۴:۲۳


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۳۲ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

جیمز  پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۸:۲۹ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
سلام من قبلا این پست رو داده بودم تا تاییدم کنید اما گفته بودید فعالیتم کمه الان یه نگاهی بندازید ببینید تایید می شم یا نه؟
**********************************************

هری در خانه ای متروکه در حال انتقال به پناهگاه
هری در 17 سالگی در حالی که عضو محفل است.

تانکس: بیا هری. باید از اینجا بریم.
هری: آخه چه جوری تانکس، مرگ خواران همه جا هستند.
تانکس نگران نباش هری الان لوپین و چشم جادویی میان کمک.
صدای پاقی آمد و لوپین و مودی ظاهر شدند.
هری گفت: سلام پروفسور.
اما تانکس بلافاصله چوبدستیش را بیرون کشید و رو به آن ها گرفت و گفت: رمزشب
بلافاصله مودی و لوپین گفتند: شکلات قورباغه ای یکی من یکی تو.
تانکس گفت: درسته. خیالم راحت شد.
هری گفت: خوب چه طوری لوپین.
مودی غرید: الان نه پسر. بزار برای بعد. الان خوب گوش کن. ما نمی تونیم غیب و ظاهر بشیم چون اون ها می فهمن. نمی تونیم از رمز تاز استفاده کنیم چون بازم می فهمن . حتی نمی تونیم از جارو هم استفاده کنیم.
هری گفت: پس شما ها چه طوری اومدین؟؟؟
لوپین گفت: ما به یه روش که مخصوص محفلی هاست اومدیم.
هری که صبرش تمام شده بود گفت: پس چه جوری باید بریم؟؟؟
مودی گفت: اونو هنوز خودمون هم نمی دونیم!!!
تانکس بلافاصله گفت: یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟
ریموس گفت: ما فقط وظیفه نگهبانی از هری رو داریم. دامبلدور خودش برای بردنش میاد.
هری که کفش بریده بود گفت: واقعا خودش میاد.
ناگهان شعله آتش شومینه به رنگ سبز در آمد و در بالای آن عبارت زیر به نمایش در آمد:
(( به زودی او را نابود می کنیم))
لوپین گفت: این نشون دامبلدور هست تا چند دقیقه دیگه میاد.
ناگهان دابی در حالی که دستش در دست دامبلدور بود ظاهر شد. دامبلدور جلو آمد و گفت: سلام بر همگی.
ناگهان چند صدای دیگر آمد و چهار جن خانگی ظاهر شدند.
دامبلدور با رسیدن آنها سریعا شروع به توزیح دادن کرد و گفت: اونها نمی تونن غیب و ظاهر شدن جن های خونگی رو کنترل کنن همینطور کسایی که با اون ها غیب و ظاهر می شن رو. پس حالا هر کدوم با یه جن خونگی غیب می شیم جن ها خودشون می دونن کجا برن. سپس دابی را پیش هری فرستاد و گفت: هری، تو با دابی برو.
دابی دستش را به طرف هری گرفت و هری دستش را به او داد و چشمانش را بست و قتی چشمانش را باز کرد در یک اتاق نم گرفته بود. هری به سمت در اتاق رفت آن را چرخاند در باز شد ناگهان صدایی آمد و تانکس کنار هری ظاهر شدو گفت: بقیه برای انجام ماموریتی میرن. بریم پایین
هری مردد ماند ولی در نهایت به همراه تانکس به طبقه پایین رفت. همین که با آشپزخانه خالی روبه رو شد گفت: بقیه کجان. هرمیون، رون، جینی و بقیه اعضا.
تانکس گفت: برای انجام کاری رفتن.
دامبلدور و ریموس و چشم جادویی هم رفتن یه جای دیگه.
تانکس با چوبدستیش دوتا نوشیدنی کره ای ظاهر کرد وگفت: بخور هری
هری به آتش شومینه چشم دوخته بود. که ناگهان آتش مثل دفعه قبل سبز شد. هری گفت: تانکس، اونجا رو نگاه کن.
تانکس به آتش نگاهی انداخت.
در بالای آتش نوشته شد: تنهاترینیم.
تانکس گفت: وای نه اون ها به کمک نیاز دارن. جنگ خیلی سختی رخ داده. هری ازت خواهش می کنم همینجا بمونی تا من برم و بیام.
هری گفت: نه! اگه قرار جنگی باشه منم باید بیام. چه طور رون و هرمین و جینی رفتن ولی من نرم.
امکان نداره.
تانکس گفت: دامبلدور اکیدا تاکید کرده تو نری.
جرو بحث شان بالا گرفت و تانکس که وقت را تنگ می دید گفت: خیلی خوب تو هم بیا.
هری و تانکس با هم غیب شدند و در وزارتخانه ظاهر شدند.
هری گفت: اینجا که ...
تانکس حرفش را قطع کرد: ساکت باش و بیا
ناگهان صداهایی را از جایی نزدیک به خود شنیدند.
هری گفت: از اون اتاق هست. همون که پهلو درش یه مجسمه بزرگ داره.
آنها وارد اتاق شدند
...
(برای خلاصه کردن)

در صحنه مبارزه : : : : : : : : : : : : : : :
بیشتر محفلی ها زخمی بودند و بر زمین افتاده بودند.
هری با اوری مبارزه می کرد و تانکس همزمان با دو نفر می جنگید.
اوری دیوانه وار طلسم می فرستادو هری جا خالی می داد. صدایی به گوش رسید و تانکس به دیوار خورد و به زمین افتاد. همه به زمین افتاده بودند.
لوسیوس به سمت جینی دوید دست اورا گرفت و در حالی که می خندید غیب شد. بلاتریکس فریاد زد به سمت قرار گاه.
هری که از درماندگی فلج شده بود به خود آمد و گفت: نگران نباشین آقای ویزلی من دنبال جینی میرم.
آقای ویزلی: نه هری تو نباید بری دامبل ...
اما هری رفته بود.

به امید موفقیت محفل

شما در طول عضویتتتون تا الان حدود نود پست زدید.تو این نود پست تعداد رول های شما بسیار کم بوده.در واقع شما 4 رول بیشتر نفرستادید که همه اونا هم برای همین تاپیک بوده.یعنی تو ایفای نقش و تاپیک های دیگه فعالیتی نداشتید.شما برو چند تا رول تو انجمن های ایفای نقش بزن و دوباره بیا درخواست بده!
تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۴:۴۲:۱۴

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
گرماي تابستان باعث شده بود كه هيچ نيزلي شهامت بيرون آمدن از سوراخ خودش را نداشته باشد. ميدان گريمالد مثل هميشه ساكت بود. و باز هم مثل هميشه بين دو خانه ي شماره ي سيزده و يازده يك فضاي خالي وجود داشت. اين زمين باير سالها بود كه بدون هيچ استفاده اي باقي مانده بود. البته عده ي كمي مي دانستند كه اين مكان محل تشكيل كلاس هاي خصوصي و نيمه خصوصي بزرگترين جادوگر اعصار است!

هري به همراه آلستور مودي و ريموس لوپين در يك نيمه شب تاريك و بدون ستاره به خانه ي شماره ي دوازده نزديك مي شد. كوچه بسيار خلوت و آرام بود. مودي در حالي كه شلنگ تخته مي انداخت جلوي زمين باير ايستاد و تو جيب هاش رو با دقت زيادي گشت. لوپين با چهره ي وحشت زده اي دور از زمين باير ايستاده بود و اصلا به هري توجه نداشت كه در زير انبوه چمدان ها و وسايل در حال جان دادن بود.
- خب يكي بياد اينا رو از من بگيره امكان داره اتفاق بدي بيوفته ها..!
- بيا بچه جون .. اين كاغذو بگير و نوشته ي روشو بخون بعد هم نابودش كن...
هري از زير انبوه چمدانها بيرون اومد و كاغذي كه در دست مودي بود رو گرفت.دست خط ظريف آن برايش آشنا بود. روي كاغذ نوشته بود:

"كلاسهاي خصوصي دامبل را مي توانيد در لندن، ميدان گريمولد، شماره ي دوازده بيابيد."

چشمان هري از تعجب چند ورژن افزايش يافت.
- خب من حالا بايد با اين چي كار كنم؟
- هيچي برو در بزن و برو تو؛ ما هم كم كم مي ريم

هري برگشت و به زمين باير نگاه كرد اما برخلاف انتظارش خانه ي رنگ و رو رفته و كهنه اي رو ديد كه تابلوي بزرگي بر روي آن نصب شده بود." كلاسهاي خصوصي دامبل و گلرت!"
مودي بلافاصله نوشته رو از هري گرفت و آتش زد. و سپس به سمت لوپين دويد و در حالي كه مي رفت گفت:

- خب بچه ما ديگه مي ريم .. اميدوارم كه به دامبل خوش بگذره
- شما ها نمياين؟
رنگ از چهره ي لوپين پريد و با لكنت گفت:
- نـ..نه..مـ.. ما آموزشهامونو قبلا ديديم.. تو برو
لوپين و مودي با سرعت فوق العاده اي فرار كردند! هري به سمت در كهنه رفت و به آرامي زنگ زد. بلافاصله صداي جيغ و فريادي بلند شد و قدمهاي شتاباني به سمت در آمد.

قيييژ..!
پيرمردي كه شباهت زيادي به پشمك داشت در را باز كرد و با نيشي باز به چهره ي بهت زده و سيفيد هري زل زد. هري هم متقابلا نيش خودش رو گشود!
- اوه.. هري بيا تو.. چه خوب شد كه اومدي ..مدتي بود كه شاگرد نداشتم... اين پرسي بوقي رفته و من پيرمرد رو اينجا تنها گذاشته..

دامبل به سرعت وارد خانه شد و هري هم به دنبال او وارد خانه شد. پيرزني در يك تابلو با تمام توان عررر مي زد! دامبل به راهش ادامه داد و از پله ها بالا رفت.
- دامبل بوقي ..."موافق اينا"(!) ... از اون ريشات خجالت نمي كشي.. خونه ي منو گند زدي رفت ..
- ساكت بينيم باب...
- به شرطي ساكت مي شم كه آموزشهاتو جلوي تابلو ي من انجام بدي!‌

دامبل به سرعت از پله ها بالا رفت و وارد اتاقي كه در بالاترين نقطه ي خانه بود شد. هري هم همچنان رد ريش دامبل را دنبال مي كرد و او هم مانند دامبل وارد اتاق شد.
اتاقي مملو از تابلو هاي تك چهره ي جادوگران جوان و سيفيد! تابلوها به طور كامل ديوار رو پوشونده بودند و صاحبان تابلوها هم به طور كامل به خواب رفته بودند. تابلوي بزرگي در انتهاي اتاق قرار داشت كه خالي بود. هري پرسيد:
- قربان اون تابلو كيه كه خاليه؟
دامبل نيشش رو باز كرد و گفت:
- اون ماله گلرته.. خيلي وقت پيش مرد... الانم احتمالا رفته توي يكي ديگه از تابلوهاش. اين جاي خالي هم مال پرسي.. تنها كسيه كه در مقابل آموزش هاي من دووم آورده و زنده ست... اين بارتي كراوچه... بعد از پرسي اومد ولي فقط دو جلسه زنده موند و ...

دامبل در مدت زمان دو ساعت به طور كامل تمامي تابلوها رو معرفي كرد. هري از ديدن اين همه تابلو كه همه ي صاحبهاشون هم مرده بودند سرش گيج رفت. دامبل همچنان در حال فك زدن بود كه يك سگ بزرگ سياه وارد اتاق شد.
- قرباان..! اين ديگه كيه؟
- هين؟!.. آهان اين... اين سيريشه .. از ترسه اينكه من باهاش آموزش داشته باشم خودشو به شكل سگ درآورده..برو بيرون سيريش من فعلا كار دارم بعدا بيا... اوه هري من انتظار داشتم تو الان از ترس يا از سرگيجه بيهوش شده باشي ولي ..واقعا حيف شد يه تنفس مصنوعي خوب رو از دست دادي
- قربان اين آموزشهاي شما چي هست؟
- هري اشتباه بزرگي رو مرتكب شدي..!
دامبل لبخند موذيانه اي زد سپس به سمت قفسه اي شيشه اي رفت و يك قدح بزرگ سنگي از توي قفسه بيرون آورد. دامبل به سمت هري برگشت و در حالي كه همچنان موذيانه مي خنديد گفت:
- هري اين قدح انديشه ست... تنها وسيله ي آموزشهاي من.. براي شروع بيا جلو و روي قدح خم شو () بعد چشماتو ببند و صورتتو به مايع درون قدح نزديك كن.. اصلا نگران نباش نفس عميق بكش!
.
.
.
پس شد آنچه شد!

با توجه به اینکه گفته شد از اعضای قدیمی هستی و فعالیت داشتی و از نظر رولی هم کارت خوبه،تایید شدی!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۴:۴۹:۳۲

[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
جا به جا شد صدایی از کمرش بلتد شد . کف سنگی غار اصلآ مناسب برای خوابیدن نبود اما هری به این به خواب نمی رفت .
صدای ترق تروق سوختن هیزم تر میون آتش تنها صدایی بود که سکوت غار را بر هم میزد . اون تنها بود هاگرید برای شکار به کوه های اطراف رفته بود . حدود دو هفته ای بود که به همراه هاگرید به این غار آمده بود .
افکار به سرعت از ذهن او می گذشت باز هم عذاب وجدان همیشگی به سراغش آمده بود آیا باعث همه بد بختی های نزدیکانش او بود رفتن هاگرید طولانی شده بود آیا برای او هم مشکلی پیش آمده بود نه فکر این مساله هم برای او وحشتناک بود .
هــــــــــری هـــــــ ــــــــ ـــــر ی . کسی او را صدا میزد .
جای زخمش تیر کشید از و از هوش رفت .

ایستگاه کینگزکراس
پای برهنه بر کف مرمرین ایستگاه کینگزکراس می دوید . تنها چیزی که یادش می آمد صدایی بود که اسم او را صدا کرده بود .صدا را شنید صدایی آشنا به طرف سکوی نه و سه چهارم دوید . صدا از آنجا می آمد . گویی آب یخی بر او ریخته شده بود . قطاری نبود . ریل قطاری هم نبود . اما صدا نزدیک و نزدیک تر می شد . دستی رو بر پشتش احساس کرد .

کسانی که به خاطر او مردند .
هری : این یه رویائه ؟!
آلبوس : یه چیزی فرا تر از یک رویا .
سیریوس : خیلی به خودت سخت میگیری پسر .
هری : سیریوس م م من واقعآ متاسفم همش تقصیر من بود .
سیریوس : من کله شق تر از این بودم که تو گریملود بمونم اصلآ تقصیر تو نیست . الان هم وقت این حرفا نیست وقتمون کمه .
دو نفر دیگه هم وارد اتاقک شدند . همه جا خیلی سفید به نظر می آمد .

با حالتی از بهت آن دو را را نظاره کرد حالتش درست مانند موقعی شده بود که برای اولین بار در آینه ی نفاق انگیز نگاه کرده بود .
یکی دامبلدور بود اما چهره ی فرد دیگر ... .


دامبلدور : یه نامه برات گذاشته بودم باید پیداش میکردی . اما حالا نابود شده . شاید خیلی زود تر باید کاری میکردم به دستت برسه .
هری : اینجا کجاست . این کیه ؟
دامبلدور آشکارا سعی میکرد که حواس هری را از شخص سوم پرت کند .
دامبلدور : تو باید به هاگوارتز برگردی الان مهمترین کاریه که باید بکنی . هر اتفاقی هم که افتاده بود باید به هاگوارتز برگردی .
چیزی رو اونجا پیدا میکنی که برای ادامه ی کارت مهمه .
هری : اما هور کراکسها ..
سیریوس : برگرد و هر اتفاقی هم که افتاده بود خودت رو سرزنش نکن فقط بدون در صورتی ما در آرامش خواهیم بود که تو موفق بشی .
اما قبل از اینکه چیزی بگوید پیش رویش همه چیز سفید شد .
از خواب پرید . به خودش آمد از غار بیرون اومد .
اشک در چشمانش حلقه زده بود پیکر بی جان هاگرید را دید که با چشمانی باز لبخندی بر لب داشت .
در دست راستش بود و طوماری در دست چپش . دستش را بر چشمان او کشید و چشمانش را که به درخشندگی دو ماه بود بست . طومار را باز کرد و شروع به خواندن کرد : امید وارم در راهت موفق باشی من نمیدونم این گردنبند چه بود اما پرفسور دامبلدور
پیش از مرگش به من گفت که در جنگل ممنوعه به دنبالش بگردم و هر طوری شده نابودش کنم . امید وارم موفق باشی . می بایس همیشه تو کارات محکم باشی ومارو هم به خاطر بسپار .

طومار را بست پس یکی دیگر هورکراکس ها به قیمت جون یکی دیگر از یارانش از بین رفت . طومار را چند بار دیگه خواند و با لحن صمیمی و خط بد هاگرید مانند دیگر کسانی که برای او مردند خداحافظی کرد . پس آن فرد سوم تو ایستگاه کینگر کراس دیده بود هاگرید بود . اولین کسی که توسط اون فهمیده بود جادوگرست .
به خاطر سیریوس لیلی جیمز دامبلدور روبیوس و کسان دیگری که به خاطر او مرده بودند دامبلدور را از پا در خواهد آورد با خود این را عهد بست . مقابل پیکر بیجان هاگرید صلیبی بر سینه کشید و گفت : حتی در مرگ نیز پیروز باشی .

تو هم مثل نفر قبلی..تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۴:۵۱:۲۴

شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۸:۵۴ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
همه جا تاريك بود. هري ، با نگراني تمام ، به اطرافش نگاه ميكرد. احساس بدي داشت و آرزو ميكرد اي كاش زودتر برسد.
نفس عميقي كشيد و وارد گورستاني شد كه قبرهايش به قدري قديمي و هراس آور بودند كه مو بر تنش سيخ شد. لحظه اي ايستاد ، فكر كرد صدايي شنيده. براي همين هم شنل بزرگ جيمز را بيشتر روي سرش كشيد. هوا سرد بود. يك جغد كه بر روي درخت بزرگي نشسته بود هوهوي غم انگيزي سرداد.
هري دلش به شور افتاد. ناگهان صدايي شنيد. بي حركت ماند و مردي را ديد كه درست روبه روي قبري ايستاده بود.
هري نميتوانست چهره اش را ببيند. لحظه اي فكر كرد كه بالاخره توانسته او را پيدا كند. كسي كه به دنبالش ميگشت.
هري شنلش را درآورد و با صداي بلند گفت: هنري مك ديبرن؟
مرد با تعجب برگشت و هري را ديد كه دقيقا پشت سرش ايستاده بود.
مرد قدبلند و لاغري بود و چهر ي عجيبي داشت و هري تا به حال چهره ي او را نديده بود.
هنري لبخندي زد و گفت: به موقع اومدي پسرم.
هري گفت: تو معامله را فراموش نكردي؟ منظورم جاي همون قبر هست كه قرار بود بهم نشون بدي.
هنري دوباره لبخندي زد و با صداي عجيبش گفت: هووم...خوبه. و تو هم نبايد فراموش كرده باشي كه در ازاي راهنمايي من چه چيزي بايد بپردازي. درست نميگم؟
هري شمرده شمرده گفت: من اول بايد جاي اون قبر رو بدونم.
هنري لبخندي زد و گفت: اما اول اون گردنبند رو به من بده.
هري با عصبانيت گفت: پس من بعد از دادن اون گردنبند ، تو رو با چوبدستيم هدف قرار ميدم. من اون قدر ها هم ساده لوح نيستم.
هنري لحظه اي به فكر فرو رفت و بعد گفت: قبول ميكنم.
هري گردنبند را به طرف هنري پرت كرد و چوبدستي اش را بيرون كشيد و بدون درنگ ، او را هدف قرار داد.
هنري كه از اين سرعت عمل خوشش آمده بود گفت: واي! چه سرعتي. به هرحال حالا نوبت منه.
هنري لبخندي شيطاني زد و گفت: دنبالم بيا.
هري به دنبال هنري مك ديبرن به راه افتاد. مطمئن نبود كه نقشه ي درستي بوده باشه و حقه اي در كار نباشه.
اما بالاخره هنري ايستاد و به قبر كوچكي اشاره كرد و گفت: همينه.
هري لحظه اي مردد ماند. نگاهي به روي سنگ قبر انداخت ، درحالي كه زيرچشمي هنري را زير نظر داشت. هري جلوتر رفت تا بتواند نوشته ي روي سنگ را بخواند كه ناگهان فريادي وحشتناك كشيد.گويي زمين زير پايش خالي شده بود ، سقوط كرد. پايين و پايينتر ميرفت. تا اينكه به زمين سفت خورد. فرياد زد: به من كلك زدي.
هنري قهقهه اي سر داد و از آن بالا به پايين خيره شد و فرياد زد: خوبه. حالا تو در كنار لاشه ي آن مرد بدبخت ، براي هميشه زندگي خوشي خواهي داشت.
اما ناگهان هري صداهايي را شنيد. مردي فرياد زد: آوداكداورا!
هري حتم داشت كسي يا كساني به كمكش آمده اند.
_ كروشيو!
_ آوداكداورا!
هري مطمئن شد كه جنگ فقط بين هنري و چند نفر از دوستانش نيست. جنگي بين محفليها و مرگخواران است. هري به بالا نگاه كرد. صداي ناله اي شنيد و شخصي را ديد كه از آن بالا به او خيره شد: ريموس لوپين!
ريموس او را از قبر تاريك نجات داد. هري به اولين چيزي كه نگاه كرد ، لاشه ي هنري و چند مرگخوار ديگر بود.
بعد به سيريوس بلك و آرتور ويزلي و درآخر به چهره ي دوست داشتني ريموس نگاه كرد.
ريموس با لحني نااشنا و جدي گفت: چرا اين كارو كردي هري؟
هري با ناراحتي گفت: من واقعا معذرت ميخوام. هنري به من قول داده بود كه جاي نقشه رو به من نشون بده. اون ميگفت كه اين نقشه درون قبري در اين گورستان قرار داره.
سيريوس بلك با عجله گفت: كدوم نقشه؟
هري با لحني آرام گفت: . اين نقشه جاي تمام جان پيچ ها رو نشون ميده. اما همش الكي بود.
آرتور سري تكان داد. اما ناگهان هري فرياد زد: گردنبند.
هري به طرف هنري دويد و دست در رداي كهنه اش كرد و بلاخره گردنبند باارزشش را پيدا كرد.
ريموس خنديد و گفت: جالبه.
بعد هرسه در تاريكي گورستان به راه افتادند.

عجب....عجب!
پست خوبی بود آریانای عزیز! فضاسازی هات زیبا و جذاب بود و خیلی خوب تونسته بودی فضای قبرستون رو توصیف کنی! مشکل خاصی نداشت پستت فقط توی خط های اول خیلی از کلمه "هری" استفاده کرده بودی. به جاش میتونستی ضمیر بیاری یا اصلا وقتی چند تا جمله پشت سر هم داری در رابطه با هری صحبت می کنی از جمله اول به بعد فاعل نیاری!
پیشرفت خیلی خوبی داشتی در این مدت! امیدوارم در محفل ققنوس هم فعالیت بالایی داشته باشی و در کنار داداش بیناموست با تاریکی بجنگی!
تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۲ ۲۲:۰۹:۱۰

خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
هری برای چندمین بار در طول چند دقیقه گذشته به ساعتش نگاه کرد.همه چیز مرتب بود امام دلیل دل شوره اش را نمیدانست.دستی که بر روی شانه اش فرو آمد او را از فکر و خیال خارج کرد.
سیریوس با لبخندی مهر آمیز به هری نگاه کرد و گفت:هری.آروم باش.لازم نیست اینقدر خود خوری کنی!همه چی برنامه ریزی شده.هفته ها روی این برنامه کار کردیم.جایی برای نگرانی نیست.

هری با نارضایتی دستش را روی هوا تکان داد و گفت:نه وقتی که یه طرف ماجرا مرگخوارها و ولدمورت هستن.
لارتن که در کنار هری نشسته بود پوزخندی زد و با هیجان گفت:ای بابا هری تو چقدر سخت میگیری.ببین بذار بگم آخرش چی میشه.یا ما موفق میشیم و اسممون توی تاریخ ثبت میشه.یا در راه هدف کشته میشیم و بازم اسممون توی تاریخ ثبت میشه!آخر هردوتاش خوبه!

دامبلدور با گام هایی ارام به سمت آنها آمد و گفت:امیدوارم موقع جنگ هم همین خوشبینی رو داشته باشی لارتن.
قیافه آلبوس مصمم و گرفته بود.کاری که او میخواست انجام بدهد آنقدر خطرناک بود که احتمال داشت همه کسانی که در این نقشه حضور داشتند سلاخی شوند.هفته ها برنامه ریزی و نقشه کشیدن همه را راضی کرده بود که این تنها راه مقابله با مرگخواران است.ضربه به آنها در هنگامی که انتظارش را ندارند.

این کار آسان نبود.تعداد کمی از اعضای محفل از این نقشه با خبر بودند و در آن شرکت میکردند.کسانی که دامبلدور به انها اطمینان کامل داشت.مدت ها وقت صرف کردند تا مطمئن بشوند که لرد ولدمورت از نقشه با خبر نخواهد شد.
او امشب به ساختمان مخفی محفل حمله میکرد.جایی که اون گمان میکرد در آن محفل را غافلگیر خواهد کرد.اما کسی غافلگیر خواهد شد خود ولدمورت است!بهترین اعضای محفل درست در هنگامی که او احساس پیروزی میکند حمله میکنند و اگر بخت یارشان باشد تکلیف جنگ چندین ساله را مشخص خواهند کرد.

هری نگاهی به آن طرف مخفیگاه انداخت.مخفیگاه چاله ای بود که در میان دو صخره کنده شده بود و به وسیله جادو از دید پنهان شده بود.اگر کسی حتی از روی آن رد میشد هم نمیتوانست آن را شناسایی کند.
چون تنها راه باز شدن ان حفره از درون آن بود.در آن طرف حفره جینی کنار رون و هرمیون نشسته بود و با چشم های بسته وردهایی را تمرین میکرد که هری دیشب یادش داده بود.

هری نمیتوانست تصور کند که اگر امشب اتفاقی برای او بیوفتد چطور میخواهد به زندگی ادامه دهد.وقتی چند صدای پاق خفیف شنید با خوشحالی دست از افکار ناراحت کننده اش برداشت و گوش هایش را تیز کرد.
صدای گام هایی بر روی زمین سخت و خش خش شنل هایی که به روی زمین کشیده میشدند همه را متوجه خود کرده بود.دامبلدور به قیافه ای در هم به صداهای بیرون گوش میداد و در نهایت گفت:دیگه داره وقتش میرسه.اونا رسیدن.

احساسی عجیب همه را فرا گرفته بود.این موضوع که مرگخوارها در بیرون آن حفره فقط چند قدم با خودشان فاصله دارند چیزی بود که برای همه تازگی داشت.حتی در صورت لارتن هم اثری از ان لبخند و حس سرخوشی دیده نمیشد.در عوض نوعی از هیجان و ترس بر چهره اش سایه انداخته بود.
مرگ چیزیست که هر وقت به ان نزدیک میشوی نمیتوانی خودت را کنترل کنی.هیچ شعاری نمیتواند ترس از مرگ را انکار کند.اما همه آنها مطمئن بودند.مطمئن از اینکه حتی مرگ هم برای آنها پیروزی به حساب خواهد امد.چون صدمات جبران ناپذیری به مرگخواران خواهند زد.

صدای انفجاری همه را از جا پراند.بعد از صدای انفجار اول سر و صدای شکتن و تخریب و فریاد های خشمگین فضای ساکت محیط را بر هم زد.آنها شروع به تخریب محفل کرده بودند.
دامبلدور نفس عمیقی کشید و بعد نگاهی به همه انداخت و با صدایی محکم گفت:حالا وقتشه بچه ها.حمله میکنیم....

با گفتن این جمله ده محفلی به سرعت از درون گودال بیرون پریدند و به سمت ساختمانی رفتند که زمانی محفل مخفی محفل ققنوس بود و الان در آتش خشم مرگخواران میسوخت.بارتی کراوچ اولین مرگخواری بود که متوجه حمله محفل شد.او با فریاد نظر بقیه را به خودش جلب کرد.اما چیزی که همه را برای لحظه ای در جای خود خشک کرد پرتوی سبزی بود که از پوب دستی هری خارج شد.

پرتوی سبز رنگ سه سمت بارتی کراوچ رفت بعد از برخورد به سینه اش او را نقش بر زمین کرد.بارتی کرواچ مرده بود!
ولدمورت با دیدن این صحنه فریاد وحشیانه ای کشید و گفت:همشون رو بکشین.میخوام امشب سر همشون جلوی پام بیوفته.حمله کنین.
و با گفتن این جمله سیل طلسم ها از هر دو گروه به سمت هم روانه شد.در هر لحظه یکی از افراد دو گروه با طلسمی نقش بر زمین میشد و چیزی که مشخص بود این موضوع بود که این درگیری دیرینه امشب با پیروزی یکی از گروه ها و مرگ دیگری به پایان خواهد رسید.و با توجه به تعداد کشته ها محفل طرف شکست خورده نبود...

خیلی خوب بود گراهام عزیز! سوژت نسبتا جذاب بود و فضاسازی هات عالی! فقط چند تا غلط املایی داشتی که با یک پیش نمایش و یکم دقت میتونستی برطرفش کنی!
فعالیت خیلی خوبی هم در ایفای نقش داری! امیدوارم در محفل هم همینجوری ادامه بدی!
تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۰:۰۹:۳۷


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
نوربرتا رو در رولم در نظر گرفتم ، چون خودم خونه زندگی و خانواده دارم و نوربرتا رو هم انسان حساب کردم.

*********************************************

شب تاریک و پر سکوتی بود. انگار که شب به وسیله ی جادو طلسم شده بود. برف با شدت می بارید ، بر زمین می نشست و زمین را سفید پوش می کرد.

پنجره ی خانه ها تک به تک رو به خاموشی می رفت تا این که به جایی رسید که روشنایی تنها در یک خانه مشاهده می شد. خانه ای به بزرگی قصر و به رنگ بنفش ، رنگ مورد علاقه ی نوربرتا. قصری که مشنگ ها از دیدن خانه ای به این بزرگی و عظمت محروم بودند.

در این میان ، پیکر شخصی شنل پوش و پوشیده از برف دیده می شد. آن شخص به سمت خانه ی قصر مانند رفت ، با دیدن برق روشن خانه فهمید که نوربرتا هنوز نخوابیده است. نگاهی به اطرافش انداخت و به خانه نزدیک تر شد.

در سویی دیگر نوربرتا داخل خانه با لباس گل مگلی آماده برای خواب شده بود. به طرف اتاق خوابش رفت ، دستش را به چراغ نزدیک کرد و ...

زینگ ... زینگ ... زینگ

از قرار معلوم مرد به خانه رسیده بود و زنگ در را فشار داده بود. نوربرتا به طرف در ورودی رفت و با خود فکر کرد: آخه این موقع شب کی ممکنه اینجا بیاد؟!
قفل در را باز کرد و از سوراخ در بیرون را نگاه کرد.

نوربرتا صدایش را صاف کرد و گفت: تو کی هستی؟
- سلام نوربرتا ، من آرتورم. کار خیلی مهمی داشتم ، خواب که نبودی؟
نوربرتا کمی فکر کرد و گفت: من چه رنگی رو دوست دارم؟
آرتور بدون هیچ درنگی پاسخ داد: بنفش رنگ مورد علاقه ی نوربرتاست.
نوربرتا درو کامل باز کرد و گفت: سلام آرتور. نه هنوز نخوابیدم ، از کجا فهمیدی که رنگ مورد علاقه ی من بنفشه؟! یادم نمیاد اینو به کسی گفته باشم!

آرتور که همانند آدم برفی از برف پر شده بود ، برف هایش را پشت در تکاند و سریع وارد خانه شد. خانه ای مربع شکل با دیوار های گل دار بنفش بود. لوستر هایی که از دیوار آویزان بود نیز بنفش رنگ بود. سراسر خانه پر شده بود از پوسترهایی با قاب های بنفش رنگ.

آرتور لبخند زنان و در حالی که لباس هایش را بر روی چوب لباسی نزدیک در آویزان می کرد گفت: بهتره سوال دیگه ای برای پرسیدن انتخاب کنی. با دیدن این خونه که به رنگ بنفشه و تا چشم کار می کنه رنگ بنفش دیده میشه ، هر کسی می تونه بفهمه که رنگ مورد علاقت بنفشه.

نوربرتا خمیازه ای کشید و آرتور را به داخل خانه راهنمایی کرد. مبل های پذیرایی یاسی رنگ بود. در سمت دیگر نیز شومینه ای قرار داشت که دو مبل در کنارش بود. رو به روی آن نیز آشپزخانه ای اُپن قرار داشت.

آرتور به سمت یکی از مبل های بنفش رنگ کنار شومینه رفت و از روی خستگی خودش را روی مبل ولو کرد.
نوربرتا در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت ، گفت: این موقع شب اینجا چی کار می کنی؟
آرتور دستش را جلوی شومینه گرفت و در حالی که دست هایش را به هم می مالید گفت: اومدم یه مسئله ی خیلی مهمو بهت بگم. بیا بشین تا بت بگم.

نوربرتا با دو قهوه وارد پذیرایی شد و رو به روی آرتور نشست.
نوربرتا یکی از قهوه ها را به آرتور داد و گفت: بیا اول این قهوه رو بخور تا گرم شی بعد موضوع رو بهم بگو.
هر دو شروع به خوردن قهوه کردند ، بعد از خوردن قهوه آرتور به نوربرتا نزدیک تر شد و گفت: تو که می دونی اسمشونبر دوباره قدرتمند شده؟
نوربرتا با ناراحتی سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و گفت: یه چیزایی شنیدم. همه می گن چرنده ولی به نظر من امکانش هست برگشته باشه.
آرتور حرف اونو تایید کرد و گفت: اون برگشته. هری اونو با چشمای خودش دیده. وقتی هم که دامبلدور می گه برگشته یعنی برگشته. یادته اون وقتی رو که ولدمورت تازه به قدرت رسیده بود؟
نوربرتا آهی کشید و گفت: آره یادمه. عجب روزگاری بود ، این هری فرشته ی نجات ما بود.
آرتور: منظورم محفله.
نوربرتا با نا امیدی گفت: محفل؟ هه معلومه که یادمه ناسلامتی خودمم یه محفلی بودم.
آرتور با این حرف کمی امید گرفت و با خوش حالی گفت: دوست داری دوباره تو محفل مشغول به کار بشی و برای مقابله با اسمشونبر با ما همراه شی؟
نوربرتا با خوش حالی از جایش بلند شد و گفت: معلومه که دوست دارم. اتفاقاَ خیلی دوست داشتم یه کاری کنم ولدمورت از بین بره حالا با به راه افتادن دوباره ی محفل ما می تونیم جلوی خیلی از کارای ولدمورتو بگیریم.
آرتور بلند شد و نوربرتا را سرجایش نشاند و ادامه داد: محفل تشکیل شده. یه جایی رو برای قرارگاه انتخاب کردیم اما دامبلدور می گه اونجا امن امن نیست. ولی چی کار می تونیم بکنیم جای دیگه ای رو سراغ نداریم. تو جایی رو سراغ نداری؟

نوربرتا به فکر فرو رفت: بذار ببینم ... اینجا که خودم زندگی می کنم ... جای دیگه ای رو هم که ... ندارم.

- نه من جایی رو سراغ ندارم. اما اگه بخوای می تونم از جیمی بپرسم جایی رو سراغ داره یا نه.
- ازش بپرس. فقط باید یه جای کاملا مخفی و امن باشه. مواظب باش از این محفل بویی نبره باشه؟
نوربرتا با اطمینان کامل گفت: جیمی قابل اعتماده. چرا باید بهش شک کنیم. اما باشه یه جوری می گم که شک نکنه مثلا می گم ... می گم که می خوام خودم یه مدت تنها و به دور از همه باشم.
- عالیه. خب این مشکل هم حل شد ، من دیگه باید برم.
نوربرتا بلند شد و جلوی آرتور را گرفت.

_ مگه من می ذارم این موقع شب تنها جایی بری. امشبو همین جا بمون فردا صبح برو.
آرتور گفت: نه نمی شه. هنوز باید برم یه چند جای دیگه رو هم سر بزنم و ببینم میان یا نه.
نوربرتا: باشه برو ، اما یادت باشه یکی طلب منه.
آرتور قبول کرد و به سمت چوب لباسی رفت. بارانیش را پوشید و به سمت در رفت. در همان یک لحظه ی کوتاه نوربرتا غیبش زد.

آرتور: نوربرتا کجا رفتی قایم شدی؟ بیا که من عجله دارم.
اما هیچ صدایی نشنید. به سمت آشپزخانه رفت و خندید. در و دیوار و همه ی وسایلش با گل های بنفش رنگی جلوه ی زیبایی پیدا کرده بود.
آرتور کنجکاو شد و دستشویی را نیز نظاره کرد. دستشویی دیوار و زمینی سفید با خال های بنفش رنگ داشت. حوله بنفش و توالت بنفش و دمپایی بنفش بود.

از دستشویی خارج شد و به طرف اتاقی رفت. از تخت خواب یاسی و لحاف بنفشی که در وسط اتاق بود می شد فهمید که اتاق خواب نوربرتا هست. آرتور وارد اتاق شد و صدایی شنید. مطمئن بود که کسی در داخل دری در کنار اتاق است.
آرتور چوبدستیش را بیرون آورد و وارد اتاقی که بیشتر به انباری شباهت داشت تا اتاق شد و چشمش به کسی در وسط اتاق افتاد که مشغول خالی کردن وسایل چمدانی بود.

نوربرتا که متوجه ورود آرتور به اتاق انباری شکل شده بود ، برگشت و با دیدن آرتور که چوبدستی به دست داشت ، با ترس بلند شد و گفت: آرتور منم نوربرتا. مگه دیوونه شدی؟
آرتور با دیدن نوربرتا گفت: آخ ببخشید ، قصد بدی نداشتم. تو یک دفعه کجا غیبت زد؟
نوربرتا دوباره نشست و وسایل چمدانش را بیرون ریخت ، چتری را از آن بیرون آورد ، بالا گرفت و گفت: اومدم تا اینو بهت بدم. چه طور می تونم بذارم تو این برف و کولاک بدون چتر بیرون بری تا دوباره آدم برفی شی؟
آرتور خندید ، چتر را گرفت و هر دو به سمت در ورودی خانه رفتند.

- خدانگه دار.
- خداحافظ.

نوربرتا تا لحظه ی ناپدید شدن آرتور همان جا ماند و بعد در را بست و خوب قفلش کرد. به سمت اتاقش رفت و خواست چراغ را خاموش کند که ...

زینگ ... زینگ ... زینگ

نوربرتا از جا پرید و با تعجب به سمت در ورودی رفت. از پشت در داد زد: کیه؟
_ منم آرتور. یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم.
نوربرتا: نوربرتا چه رنگی رو دوست داره؟
آرتور: مگه نگفتم سوالتو عوض کن. حالا می شه درو باز کنی.
نوربرتا قفل در را باز کرد و آرتور سریع وارد خانه شد.

- چیه چه خبرته؟
- هیچی فقط می خواستم بگم که تو هدویگو می بینی؟
- من هر روز اونو می بینم چه طور مگه؟
- می تونی اونم در جریان محفل بذاری؟
- آره من خودم بهش می گم. اتفاقا ظهر خونم دعوته.
آرتور که خوش حال شده بود کارش سبک تر شده است گفت: خوبه. راستی ببخشید که برای خونت کادو نخریدم. دفعه ی بعد با یه کادوی بنفش به خونت میام ، فعلا خداحافظ.
نوربرتا با خوش حالی خداحافظی کرد و در را بست و آن را قفل کرد.

چند دقیقه روی مبل نشست و وقتی مطمئن شد که دیگر خبری از کسی نیست به اتاقش رفت ، برق را خاموش کرد ، روی تخت خوابش دراز کشید و به فکر فرو رفت.

« پیوستن دوباره به محفل ... گرفتن هدیه ای بنفش رنگ از آرتور ... »

و با همین فکر و خیال به خواب عمیقی فرو رفت.

تایید شد.


ویرایش شده توسط لیلی پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۲ ۱۱:۲۱:۵۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۵ ۲۱:۴۳:۰۶


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

جیمز  پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۸:۲۹ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
سلام من قبلا این پست رو داده بودم تا تاییدم کنید اما گفته بودید فعالیتم کمه الان یه نگاهی بندازید ببینید تایید می شم یا نه؟
**********************************************

هری در خانه ای متروکه در حال انتقال به پناهگاه
هری در 17 سالگی در حالی که عضو محفل است.

تانکس: بیا هری. باید از اینجا بریم.
هری: آخه چه جوری تانکس، مرگ خواران همه جا هستند.
تانکس نگران نباش هری الان لوپین و چشم جادویی میان کمک.
صدای پاقی آمد و لوپین و مودی ظاهر شدند.
هری گفت: سلام پروفسور.
اما تانکس بلافاصله چوبدستیش را بیرون کشید و رو به آن ها گرفت و گفت: رمزشب
بلافاصله مودی و لوپین گفتند: شکلات قورباغه ای یکی من یکی تو.
تانکس گفت: درسته. خیالم راحت شد.
هری گفت: خوب چه طوری لوپین.
مودی غرید: الان نه پسر. بزار برای بعد. الان خوب گوش کن. ما نمی تونیم غیب و ظاهر بشیم چون اون ها می فهمن. نمی تونیم از رمز تاز استفاده کنیم چون بازم می فهمن . حتی نمی تونیم از جارو هم استفاده کنیم.
هری گفت: پس شما ها چه طوری اومدین؟؟؟
لوپین گفت: ما به یه روش که مخصوص محفلی هاست اومدیم.
هری که صبرش تمام شده بود گفت: پس چه جوری باید بریم؟؟؟
مودی گفت: اونو هنوز خودمون هم نمی دونیم!!!
تانکس بلافاصله گفت: یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟
ریموس گفت: ما فقط وظیفه نگهبانی از هری رو داریم. دامبلدور خودش برای بردنش میاد.
هری که کفش بریده بود گفت: واقعا خودش میاد.
ناگهان شعله آتش شومینه به رنگ سبز در آمد و در بالای آن عبارت زیر به نمایش در آمد:
(( به زودی او را نابود می کنیم))
لوپین گفت: این نشون دامبلدور هست تا چند دقیقه دیگه میاد.
ناگهان دابی در حالی که دستش در دست دامبلدور بود ظاهر شد. دامبلدور جلو آمد و گفت: سلام بر همگی.
ناگهان چند صدای دیگر آمد و چهار جن خانگی ظاهر شدند.
دامبلدور با رسیدن آنها سریعا شروع به توزیح دادن کرد و گفت: اونها نمی تونن غیب و ظاهر شدن جن های خونگی رو کنترل کنن همینطور کسایی که با اون ها غیب و ظاهر می شن رو. پس حالا هر کدوم با یه جن خونگی غیب می شیم جن ها خودشون می دونن کجا برن. سپس دابی را پیش هری فرستاد و گفت: هری، تو با دابی برو.
دابی دستش را به طرف هری گرفت و هری دستش را به او داد و چشمانش را بست و قتی چشمانش را باز کرد در یک اتاق نم گرفته بود. هری به سمت در اتاق رفت آن را چرخاند در باز شد ناگهان صدایی آمد و تانکس کنار هری ظاهر شدو گفت: بقیه برای انجام ماموریتی میرن. بریم پایین
هری مردد ماند ولی در نهایت به همراه تانکس به طبقه پایین رفت. همین که با آشپزخانه خالی روبه رو شد گفت: بقیه کجان. هرمیون، رون، جینی و بقیه اعضا.
تانکس گفت: برای انجام کاری رفتن.
دامبلدور و ریموس و چشم جادویی هم رفتن یه جای دیگه.
تانکس با چوبدستیش دوتا نوشیدنی کره ای ظاهر کرد وگفت: بخور هری
هری به آتش شومینه چشم دوخته بود. که ناگهان آتش مثل دفعه قبل سبز شد. هری گفت: تانکس، اونجا رو نگاه کن.
تانکس به آتش نگاهی انداخت.
در بالای آتش نوشته شد: تنهاترینیم.
تانکس گفت: وای نه اون ها به کمک نیاز دارن. جنگ خیلی سختی رخ داده. هری ازت خواهش می کنم همینجا بمونی تا من برم و بیام.
هری گفت: نه! اگه قرار جنگی باشه منم باید بیام. چه طور رون و هرمین و جینی رفتن ولی من نرم.
امکان نداره.
تانکس گفت: دامبلدور اکیدا تاکید کرده تو نری.
جرو بحث شان بالا گرفت و تانکس که وقت را تنگ می دید گفت: خیلی خوب تو هم بیا.
هری و تانکس با هم غیب شدند و در وزارتخانه ظاهر شدند.
هری گفت: اینجا که ...
تانکس حرفش را قطع کرد: ساکت باش و بیا
ناگهان صداهایی را از جایی نزدیک به خود شنیدند.
هری گفت: از اون اتاق هست. همون که پهلو درش یه مجسمه بزرگ داره.
آنها وارد اتاق شدند
...
(برای خلاصه کردن)

در صحنه مبارزه : : : : : : : : : : : : : : :
بیشتر محفلی ها زخمی بودند و بر زمین افتاده بودند.
هری با اوری مبارزه می کرد و تانکس همزمان با دو نفر می جنگید.
اوری دیوانه وار طلسم می فرستادو هری جا خالی می داد. صدایی به گوش رسید و تانکس به دیوار خورد و به زمین افتاد. همه به زمین افتاده بودند.
لوسیوس به سمت جینی دوید دست اورا گرفت و در حالی که می خندید غیب شد. بلاتریکس فریاد زد به سمت قرار گاه.
هری که از درماندگی فلج شده بود به خود آمد و گفت: نگران نباشین آقای ویزلی من دنبال جینی میرم.
آقای ویزلی: نه هری تو نباید بری دامبل ...
اما هری رفته بود.

به امید موفقیت محفل

شما هنوز فعالیتت به اون حد نصابی که محفل نیاز داره نرسیده.فعالیتت تو رول رو بیشتر بکن..دو روز یه رول بزن تا من مطمئن باشم میتونی برای محفل مفید باشی.
تایید نشد.موفق باشی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۹ ۲۰:۵۱:۰۱

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۴۰ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
برگی از نوشته های برادر دامبلدور

امروز از صبح که بیدار شدم دنیا برام قشنگ بود ،یه حسی بهم میگفت که امروز روز خوبی هستش و اتفاقهای خوبی هم برام میوفته . از روی تختم بلند شدم می خواستم رو تخت بشینم که یه چیزی تو بدنم فرو رفت ،از تیزی اون شئ از جا پریدم ، یه نگاه روی تختم انداختم تا ببینم چی بوده که متوجه شدم گردنبند شاسی دار پرسی بوده که حتماً دیشب بعد از کلاس خصوصی جا گذاشته بود ، شنیدم از این گردنبند به عنوان شاسی هم میشه استفاده کرد.
بی خیال گردنبند ،پاشدم رفتم توی سالن غذاخوری ،نمی دونید چه قدر بهم ریخته بود ،همش زیر سر این نیکلاس هس . دوباره زنش براش غذا درست نکرده اومده بدون اجازه تو خونه ی من تمام غذاهام رو خورده هیچ خونه رو هم بهم ریخته ، یادم باشه بعداً واسه خونه افسون راز داری بزارم . کمی به خونه رسیدم و اتاق ها را مرتب کردم ،یه نگاه به ساعت انداختم دیدم نزدیک دهه . سریع مثل B13 پریدم رو کاناپه و تلویزیون رو روشن کردم . سریه زدم جادوگر تی وی ، خدا رو شکر کردم به موقع گرفته بودم تازه برنامه ی قفل اسرار شروع شده بود ، خداییش عجب برنامه ای هستش پر از آدم های خوشگل و خوشتیپ ،از همه بهتر این مجری برنامه اشون هوگو ویزلیه . پسره انگار مانکنه ، هر برنامه یه لباس می پوشه میاد . عجب آدم خوشتیپی هستش .
آقا عجب داستانی بود این قسمت ، بعد از دیدن فیلم به فکر این افتادم که به این هوگو پیشنهاد بدم بیاد تو دست و بال خودم تا کمی با اون هم کلاس خصوصی بزاریم . دوباره به سبک B13 از کاناپه پریدم روی پله هایی که به طبقه دوم می خورد ، از پله ها بالا رفتم ، در هنگام بالا رفتن از پله ها خاندان دامبلدور که عکس هایشان بر روی دیوار پله ها به چشمم می خورد من را تشویق می کردند . به طبقه ی دوم که رسیدم از راهروی اتاق خوابها عبور کردم و به دیواری رسیدم ، با ضربه ی چوب دستیم به خراشی در گوشه ی دیوار ،دیوار کنار کشید و دری رو به رویم باز شد ؛ داخل اتاق شدم ،خیلی وقت بود (24 ساعت بیشتر نبود) که داخل اتاق نشده بودم ،تمام اسباب ها خاک گرفته بودند ،به طرف میز کامپیوترم رفتم ، رایانه را روشن کردم
سریع به اینترنت متصل شدم ،وارد سایت جادوگران شدم یوز و پسم رو وارد کردم بعد از عبارت از ورد شما متشکریم آلبوس دامبلدور وارد محفل شدم ، یه نگاهی به پست های اخیر هوگو ویزلی انداختم ، بچه خوبی هستش ،زیاد هم دور و بر ولدی نمی ره ، هرزگاهی یه پستی برعلیه کچل خان می زنه و نقدش رو می خواد ، فکر کنم اگه بیاد محفل پیشرفت زیادی بکنه ، رفتم توی قسمت پروفایل هوگو و براش دوتا پیام شخصی گذاشتم.
« سلام بر هوگو کاندید بد شانس ریاست جمهوری :
همانا ما از شما در خواست می کنیم که اگر مایل به ثبت نام در کلاس های خصوصی من هستید هرچه سریعتر تا ظرفیت پر نشده به سازمان منکرات و آسلام تشریف بیاورید و در آنجا درخواست ثبت نام بکنید ، بقیه اش هم بامن ، سریعتر به طرف آغوش گرم دامبلدور بزرگ تشریف فرما بشو »
توی پیام دوم هم نوشتم :
« همانا که ما پست های آخر شما از جمله خاطرات مرگ خواران را خواندیم ، در پست های شما جنبه ی حمایت از لرد دیده نمی شود و من 80 درصد سفیدی خالص ناشی از زیاده روی کردن در خوردن ماست پیدا کردم ، اگر مایل هستید در تاپیک ثبت نام محفل پستی بزنید تا ثبت نام شوید ،شما جای پیشرفت زیادی دارید و محفل در پیشرفتتان کمک زیادی می کند . »
بعد از این که جفت پیام فرستاده شد هوگو ویزلی لاگین شده بود ، دو سه دقیقه موندم تا شاید بره و پیام ها رو ببین ، دو سه دقیقه شد ده دقیقه ، همین که خواستم برم بیرون جلوی پیام شخصی ها عدد یک را مشاهده کردم . به قسمت پیام شخصی رفتم تا جوابش رو ببینم . نوشته بود :
« سلام بر یگانه جادوگر سیاه سفید (قسمتی رنگی) سایت دامبلدور بزرگ :
همانا که کا قصد شرکت در کلاس های شما را داریم و همین الآن که دارید پیام شخصی را می خوانید من ثبت نام کرده ام ، در مورد محفل هم باید بگویم که من خودم قصد انجام چنین کاری را داشتم ولی چون شما گفتید ، صد در صد این کار رو می کنم و انجام می دهم .
به امید آن که قبول شوم .
هوگو رونالد ویزلی همون هوگو ویزلی »
خوشحال و شنگول از جایم بلند شدم و ریش های بلندم را در هم آشفتم ، بعد از دیدن پست هوگو در ثبت نام رایانه رو خاموش کردم و به دستشویی رفتم تا دست و صورتم رو بشورم ، از دستشویی که اومدم بیرون با ریشهام صورتم رو پاک کردم ، یه نگاه به ساعت انداختم اوه کی شده بود یازده ، ساعت یازده شب بود و من خبر نداشتم ؟!
می خواستم برم دوباره توی دستشویی که مسواک بزنم بخوابم که صدای زنگ در اومد .
از پله ها پایین رفتم ، فکر کردم پرسی هستش که دوباره اومده کلاس خصوصی ، در رو باز کردم که با صورت مسخره شاد نیکلاس فلامل روبه رو شدم ؛ همین که خواست بگه سلام در رو روش بستم ، بیچاره دماغش لای در گیر کرده بود و فکر کنم که شکسته بود
،بی خیال فلامل از پله ها بالا رفتم ، مسواک زدم .
داخل اتاق تزئینات گریفندوری ام شدم ، نامه ای واسه ابرفورث نوشتم و بعد از اون نشستم خاطراتم رو بنویسم .
من که نفهمیدم این کار برام چه صودی داره شما اگه فهمیدید به من پیام شخصی بدید حالا این قدر خاطره ی من مادر مرده رو نخونید که می خوام بخوابم . شب بخیر . راستی شما نمی دونید که آدم نباید خاطره ی مردم رو بخونه ؟ خجالت بکشید
یکم دیگه از خودت تعریف می کردی بد نبود!
پستت سوژه خوبی داشت هوگوی عزیز! فقط خیلی اشتباه املایی داشتی و از علائم نگارشی هم کم استفاده کرده بودی که باعث شده بود چهره پستت خراب بشه! پاراگراف بندیت هم خوب نبود! سعی کن بین هر پاراگراف یک خط فاصله بدی که هم پستت زیباتر بشه هم چشم خواننده درد نگیره!
تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۹ ۱۴:۲۳:۳۲

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۱:۴۲:۱۰ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
خانه ی دوازده گریمولد

خانه ی بزرگی بود ان قدر بزرگ که آدم در ان گم میشد.هیچ پنجره ای وجود نداشت جز دری بزرگ که ان را با سه قفل بسته بودند.از بیرون نیز خانه ای قدیمی و ترسناک به نظر میرسید,هر کس ان را نگاه میکرد فکر میکرد کسی در ان زندگی نمیکند.
از اتاقی صدای افرادی اشنا می امد,اتاق نیز همانند جاهای دیگر بزرگ بود,پنجره ای نداشت گوشه ای از اتاق تابلویی بود که اسامی
اعضای محفل نوشته شده بود.دیوار های اتاق را از سلاح های گوناگون مشنگی تزئین کرده بودند.در سویی دیگر نیز قابی بزرگ به چشم میخورد که در ان عکسی از افرادی چون:ریموس لوپین,
سیریوس بلک,مودی,ارتور ویزلی,مالی ویزلی و کسانی دیگر که در پشت سر ان ها ایستاده بودند و البوس دامبلدور نیز در وسط ان ها لبخندی مطمئن بر لب داشت.

اعضای محفل دور میزی جمع شده بودند و در مورد مسائل خصوصی محفل صحبت میکردند.
البوس کمی از نوشیدنی اش را نوشید و گفت:همون طور که همتون با خبرید کار محفل مانند قدیم نیست که بتونیم به راحتی اعضای تازه ای رو به محفل بیاریم ; هرموقعی که خواستیم اعضایی رو به محفل دعوت کنیم,مرگخواران به اون تازه وارد بیچاره حمله کردند و اونو از بین بردند باید چاره ای بیندیشیم.

البوس حرفش را به پایان رساند و با اندوه به دیگران نگاهی انداخت.
دیگران نیز مانند البوس نگران بودند و در فکر فرو رفته بودند تا راه حلی برای این موضوع پیدا کنند.

بالاخره پس از سکوت سنگینی که در اتاق حاکم شده بود سیریوس ان را شکست:چطوره به طور مخفیانه به اعضای مد نظرمون بخواهیم که به محفل بیان؟
ریموس دستی به چانه اش کشید و گفت:فکر خوبیه اما مشکل اینه که چطور به طور مخفیانه همچین کاری رو بکنیم؟

دوباره اتاق را سکوت فرا گرفت و همه مشغول یافتن راه حلی بودن.
الستور چشمانش را که مدام در حال چرخش بود در یک جا ثابت نگه داشت و پیشنهاد داد:از طریق فکر!
-چی؟!
-منظورم اینه که از طریق افکارمون به اون فرد اطلاع بدیم که عضو محفل بشه این جوری دیگه مرگخوارا اطلاعی پیدا نمیکنند.

دقایقی کسی حرفی نزد و همه به فکر پیشنهاد مودی شدند تا این که البوس پس از کمی تامل گفت:امتحانش ضرری نداره,یه بار
این روش رو عمل میکنیم تا ببینیم چه جوری پیش میره.

بدین ترتیب پایان جلسه اعلام شد.

چند روز بعد...

البوس رویش را به طرف ارتور کرد و گفت:ببینم کسی رو پیدا کردی که از نظر جنگیدن با سیاهی خوب باشه؟
-هنوز نه!شاید چند روزی طول بکشه.اخه امروزا خیلیا از ولدمورت میترسند و اماده نیستند که عضو محفل بشن.
پس از گفتن این خبر به سمت جنگل ممنوعه راه افتاد تا دستوری را که مالی از او خواسته بود عملی کند.

طبق گفته ی مالی دیروز در جنگی سخت که بین ریموس و سیریوس با چند تن از مرگخواران اتفاق افتاده بود بازوی ریموس لوپین زخم وخیمی پیدا کرده بود و برای گیاهی که میتوانست او را مداوا کند به ارتور گفته بود که به جنگل ممنوعه برود و گیاه مد نظر را پیدا کند.
ارتور نیز به جنگل راه افتاد...

جنگل ممنوعه

تقریبا نیمه شب بود که ارتور به جنگل رسید همان جور که مالی گفته بود گیاهی است که شاخه های ان سوزن سوزنی بود و به راحتی از خاک بیرون می امد ارتور نیز به طرف اعماق جنگل به راه افتاد;تقریبا به وسط جنگل رسیده بود که صدایی از نزدیکی شنید.
به سرعت به طرف صدا دوید و با کمال ناباوری مرگخواری را دید که با دختری به جنگ پرداخته بود.
-یه مرگخوار اینجا چی کار میکنه و چرا به یه دختر حمله کرده؟
خواست به کمک دختر برود که فکری به ذهنش رسید.همان جا صبر کرد و عکس العمل دختر را دید.
دخترک بالافاصله چوبدستی اش را در اورد و به سمت مرگخوار
نشانه گرفت:از من دور شو وگرن...
-وگرنه چی؟مثلا چی کار میکنی؟

دخترک اماده ی فرستادن طلسمی به سوی مرگخوار شد اما مرگخوار سرعت عملش بیشتر بود و فریاد زد:کروشیو.
دختر جاخالی داد اما پایش لیز خورد و افتاد و چوبدستی اش نیز به کناری پرت شد.
مرگخوار اماده ی کشتن دختر شد اما در همان موقع دختر که توانسته بود چوبدستی اش را به سمت خود بکشد فریاد زد:اوادکداورا
مرگخوار تکانی خورد و نقش برزمین شد.

ارتور پس از مشاهده ی این صحنه پیش دختر امد و گفت:کارت عالی بود.من تمام صحنه ی جنگت رو دیدم.
-ممنون.اما فکر کنم این به خاطر شانس زیادی بود که داشتم.
-همه چیز بسته به شانس نیست.
-ببخشید شما کی هستید؟
-من ارتور ویزلی هستم که میخواستم گیاهی برای مداوای زخم یکی از دوستانم پیدا کنم ولی اونو پیدا نمیکنم.
دخترک دستی در جیبش کرد و از ان گیاهی را بیرون اورد و گفت:منظورتون این گیاهه؟
-اره دقیقا همین گیاه.
لونا گیاه را به ارتور داد و سپس از او خداحافظی کرد و رفت.

ارتور به سرعت به خانه برگشت و پس از تحویل دادن گیاه به همسرش پیش البوس رفت و ماجرا را تعریف کرد و البوس از طریق فکری لونا را به محفل فرا خواند و اینگونه لونا لاوگود عضو محفل شد.

تایید شد!


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱ ۱۸:۵۱:۱۱
ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲ ۱۶:۵۷:۵۵
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۱ ۵:۲۰:۲۱

Only Raven !


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.