برگي از خاطرات ارباب :~
خانه ي ريدل ها ساعت 6 بعد از ظهر : ~
سكوتي در خانه برپا بود كه ناگهان با صداي قاشقها و چنگالها از بين رفت و دو مرد و يك زن با خوشحال با هم غذا مي خوردند و از بخت شوم خود بي خبر بودند كه در پشتي خانه كه به آشپزخانه باز مي شد صدايي كرد و تام پسر ارشد آن خانه ي اشرافي گفت :
- حتما مستخدمه !!!
و به خوردن غذا ادامه داد كه با پسركي روبرو شد و گفت :
- تو يك هستي ؟( كه دل منو شكستي ؟ )
- منو نمي شناسين ؟ منم پسرت . تو مادرمو ول كردي و فتي . اونو با بدبختي و فلاكت تنها گذاشتي . توي خون فاسد گند زاده ...
- مواظب حرف زدند باش !!!
- توي گند زاده بودي كه مادرمو به كشتن دادي !!! حالا بايد تقاص پس بدي .
تام :
- چي مي گي ؟ اون مادرت منو با زور پيش خودش نگه داشته بود . نيم دونم چجوري . ولي منو با خودش كشونده بود و برده بود . اون يه بدبخت گدا گشنه بود كه مي خواست ...
لرد كه ديگر عصباني شده بود بر سر تام فرياد كشيد :
- اگه يه بار ديگه پشت سر مادرم حرف بزني آنچنان ...
و چوبدستيش را بيرون مي آورد و به سمت او نشانه يم رود و ادامه مي دهد :
- دخلتو ميارم كه نفهمي از كجا خوردي !!!
- دهنتو ببند و از خونه ي من برو بيرون .
-
اكسپليارموس !!!
تام از روي صندلي به پشت مي افتد و با صدايي بسيار بلند مي گوييد :
- اون جادوگره !!!
پدر تام مي گويد :
- اون فقط يه پسر ابله هست كه ...
-
آوداكاداورا !!!
و پير مرد كه هنوز جمله اش را تمام نكرده بود مي ميرد و زنش به سمت پسرك حمله ور مي شود .
پير زن : root2:
:root2:
:root2:
:root2:
و صداي :
- آوداكادورا بلند مي شود و زن هم به شوهر مرده اش مي پيوندد و فقط تام مي ماند .
- مي خوام زجرت بدم .
كروشيو !!!
و تام آنقدر به خود مي پيچد كه از درد ديوانه مي ود و مي ميرد .
پسرك به سرعت به خانه اي در انتهاي دهكده حركت مي كند و به داخل آن مي رود و مردي را بيهوش كرده و انگشتري ياقوت ( مشكي ) نشان آن را بر مي دارد و عملياتي بر روي سر او انجام مي دهد و از خانه بيرون مي رود و ديگر به آنجا بازنمي گردد ...
ویرایش شده توسط بارتيموس كراوچ ( پسر) در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۶ ۲۳:۰۱:۱۹