آقالردخان قجر و سفر هاقزمیددر بیست و هشتمین روز از ماه اوکتوبر سنه ی یکهزار و هشتصد و هفتاد وشش مرلینی تصمیم همایونیمان بر آن شد که بار و بنه را بسته و به عزم تفرج در نخجیرگاه سلطانی هاقزمید، یک هفته ای را عازم آن دیار شویم.
لهذا، مرگخواران را از این تصمیم مطلع فرموده و توصیه های لازم به ایشان مؤکد نمودیم و صبح روز بعد به ملازمت مونی الدوله و بلیزالممالک و جمعی دیگر از سینه چاکان و جان نثاران سوار بر دوروشکه و دیلیجان به سمت بلاد هاقزمید رهسپار گشتیم.
مسیر بیت الریدل تا نزدیکی هاقوارتز را به خوبی پیمودیم اما وقتی به هاقوارتز رسیدیم جاده سنگلاخی شد و چرخ دیلیجان به چاله رفت و چیزی نمانده بود که (زبان دامبل لال!) دوروشکه مان چپ بشود و این مورفین شیره ای گردن شکسته بمیرد و ما بی تلخک بمانیم!
بعدها کاشف به عمل آمد که ساختمان مدرسه می بایست پنج گز عقب نشینی کند تا بتوان ادامه ی طریق را آسپالت کرد اما از آنجایی که این دامبلدور عثمانی همواره با سیاست های قدرقدرتانه ما سر ناسازگاری دارد، حاضر به عقب نشینی نمی باشد و اصرار باطل بر این دارد که یک محفلی اصیل عقب نشینی نمی کند.
واجب شد دو فقره بولدوزر بفرستیم که وادار به عقب نشینیش کنند، پدرسوخته را!
بالاخره بعد از یک ساعت پیاده روی به آبادی هاقزمید رسیدیم.
خودمانیم! عجب جایی است این هاقزمید! پر است از میخانه و بازارچه و جاذبه های توروریستی!
از آنجا که به غایت تشنه بودیم ابتدا به کافه ی سه بسته دارو رفتیم و نوشیدنی پنیری سفارش دادیم.
عجب چیزی بود! الحق که به اندازه سه بسته دارو خماری از سر و خستگی از تن به در می کند. البته چون میرزا آقا خان مونی فتوای بر بی شبهت بودنش داد،لابد بی اشکال بود.
بعد از میخانه به حجره ی دوکات عسلی رفتیم که آبنبات و شوکولات می فروختند.
از همه ی آبنبات ها غریب المنظرتر، رقمی به اسم زنبورک ویج ویجوی جوشان بود که ما با ورد نیشیوس یکی از آنها را زنده نموده و یواشکی به تنبان مونی الدوله انداختیم. کلی اسباب خنده شد!
بعد از آن به دیدن عمارتی بس خوفناک قدم رنجه فرمودیم که اسمش را گذاشته بودند ضجه الرعایا!
از آنجا که، مرلین را شکر، ما در حکومتمان ضجه ی هیچ رعیتی را نشنیدیم، لهذا مشتاق شدیم که در این بلاد برای اول بار ضجه ی کذایی را بشنویم؛ اما حاکم هاقزمید که توفیق ملازمتمان نصیبش گشته بود عرض نمود که فقط شبها صدای ضجه می آید.
ایوان السلطنه اصرار بسیار کرد که در تاریکی نیمه شب جهت بازدید از آن عمارت وهم انگیز بازگردیم، ولی ما به خاطر اینکه نجینکمان باید شب زود بخوابد مخالفت کردیم!
مردک می خواهد نصفه شبی ما را زهره ترک کند! یادمان باشد، وقتی برگشتیم بدهیم میر غضب رودلف زبانش را ببرد که دیگر از این افاضات اضافه نفرماید!
بالاخره پس از تفرج فراوان در آبادی، عازم نخجیرگاه سلطنتی گشتیم و در مدت یک هفته بیست و شش فقره هیپوگریفندور، دوازده فقره توسترال و یک فقره دایاناسور شکار نمودیم.
البته نفهمیدیم در حین شکار چرا تا می آمدیم دهان باز کرده و وردی در کنیم پنجاه تا ورد یکدفعه ای به شکار ما شلیک میشد و متعاقبش مرگخواران چوبدستیهایشان را در پشت سر قایم کرده، لبخندهای ایکبیری به ما تحویل می دادند!
احتمالا از مهارت ما در ورد در کردن کف بر شده بودند!
آخرالامر نیز مورگان الممالک پرتره ای از شمایل همایونی گرفت که با آب دهان مبارکمان ضمیمه اش می کنیم:
متبرک شد به توشیح ظل المرلین فی الارض؛ سلطان صاحب گالیون؛ لرد بن سالازار؛ ت.ماروولو.ر.