زمان : 300 سال پيش ، هاگوارتزگودريك به سرعت و با قدم هاي بزرگ به سمت انتهاي سرسرا مي دويد تا خودرا به سالازار برساند .
او را صدا زد ولي سالازار نشنيده گرفت و به سمت در خروجي سرسرا حركت كرد .
گودريك به او نزديك شد و يقه اش را گرفت ، خشم در چهره اش موج مي زد . با موهاي قرمزش مانند شيري شده بود كه هر لحظه مي خواهد شكار خود را تكه پاره كند . از خشم چنان يقه ي سالازار را گرفته بود كه او را از زمين بلند كرده بود .
- چند دفعه بهت گفتم كه ديگه دوست ندارم مارت رو توي راهروهاي مدرسه ببينم . چند دفعه گفتم كه نمي خوام به هيچ كدوم از دانش آموزام آسيبي برسه .
سالازار در كمال آرامش خونسردي خود را حفظ مي كرد ، انگار نه انگار توسط يقه اش در آسمان زمين آويزان است .
- از خودت خجالت بكش مرد ، تو داري از يه سري خون فاسد پست حمايت مي كني؟
- درست صحبت كن ، خون فاسد واقعي تو هستي كه نمي بيني اگه اينا نبودن جامعه ي جادوگري نابود مي شد و از بين مي رفت .
- تو حق نداري كه به من توهين كني ، من يه اصيل زاده زاده ام ، استيوپفاي ..
سالازار آن قدر سريع چوب دستي اش را از جيبش بيرون كشيد كه فرصت مقاومت به گودريك نداد و اورا نقش بر زمين كرد .
- تو ، تو اين قدر به خودت جسارت دادي كه جلوي اين همه آدم سر من داد مي زني ؟ كروشيو
گريفيندور بيچاره داشت از درد به خود مي پيچيد ، تن و بدنش از درد زق زق مي كردند .با وجود تمام درد شروع به خنده كرد .
مانند ديوانه ها مي خنديد ، صداي خنده اش تمام سرسرا را فراگرفته بود كه خندهايش تبديل به غرش هاي ترس انداز شدند .
با تمام درد بلند شد و ايستاد ، رو به سالازار ايستاد . چوبدستي اش را در آورد و بر روي گلويش گذاشت و در حالي كه ورد سونوروس را اجرا كرد گفت :
- تمام دانش آموزان سرسراي عمومي را ترك كنند .
دانش آموزان با همهمه و جيغ و فرياد از آنجا به وسيله ي هلگا و روونا خارج شدند و به سوي حياط و خوابگاهايشان دويدند .
- فكر كردي اگه اينجا خلوت بشه مي توني با من بجنگي ؟ شرط مي بندم كه الآن به زور رو پاهات وايستادي .
- خيال كردي .
- آواداكداورا ....
چوبدستيش را به سرعت به حركت در آورد و گفت :
- پروتگو ...سكتو سمپرا
- آنگور جو
- كروسياتوس
سرسراي عمومي مدرسه پرشده بود از طلسم هاي رنگارنگ دو مبار كه به سوي يكديگر روانه مي كردند . هر دو از قدرتي قابل ستايشي برخوردار بودند . هركدام دوست داشتند نتيجه ي دوئل را به سود خود تمام كنند .
- امروز روز مرگته گودريك ...حالا با افسون جديد من روبه رو شو .
سالازار چوبدستيش را به حالت مواجي چرخاند ، سپس تابي داد و فرياد زد :
- اسنيكاتو سونسوتيـــــــــــــو
از پشت سر سالاز باسيليسك آتشيني ظاهر شد و فش فش كرد . مار نزديك گودريك مي شد ، دهانش را باز و بسته مي كرد تا دندانهاي آتشينش را به او نشان دهد .
در پشت سر مار سالازار نگاه پيروزمندانه اي به گودريك انداخت . بي اختيار نيشخند مي زد و به مارش اشاره مي كرد .
ديگر زمان برايش حكم زندگي داشت ، هر لحظه به مرگش نزديك تر مي شد . بايد كاري مي كرد كه تا دوئل را ببرد .
چشم هايش را بست و تمركز كرد ، بر روي مار و صاحب مار تمركز مي كرد . اين تنها راه براي زندگي بود .
چشمانش را باز كرد و با عصبانيت به سالازار نگاه كرد ؛ زير لب چيزهايي گفت . چوبدستي اش را رو به آسمان گرفت و حكرت داد .
مار هر لحظه به او نزديك تر مي شد ، وردهايش را دوباره زير لب تكرار كرد .
ناگهان نور آبي رنگي تمام سرسرا را روشن كرد ، سنگ هاي سياه و تاريك را براق و نوراني ساخت ؛ ديگر لوسترهاي عظيم نوري براي تابيدن در مقابل نور چوب دستي او نداشتند .
از نور زياد سالاز دستش را در مقابل چشمانش گرفته بود از لاي انگشتانش حريف را نگاه مي كرد تا دقيقه اي از او غافل نماند .
نورآبي رنگ تمام سرسرا را در برگفت و مي چرخيد سپس گودريك ورد ديگري زير لب خواند .
نورها در پشت او جمع شدند و شير عظيم آبي رنگي را تشكيل دادند .
شير بر روي پنجه دويد و خود را به مار رساند . جنگ آب و آتش ، قرمز و آبي و گودريك و سالازار شروع شده بودند .
مار سعي در نيش زدن شير داشت و شير با پنجه هاي قويش حملات مار را پس مي زد ، عاقبت شير بر مار چيره شد و بهسمت سالازار رفت ؛ پنجه اش را بالا آورد تا ضربه ي آخر را بر او وارد كند ....
------------------------
به دليل خوشنت زياد صحنه ي آخر و مرگ سالازار حذف شد .
با تشكر ....گشت ارشاد
ویرایش شده توسط گودریک گریفيندور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۳ ۱۴:۴۵:۳۹
[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت