خوب ، انگاری من واقعا باید اون داستان بسیار طولانی خودمو شروع کنم .
« اسب پرنده »قسمت اول
روزی روزگاری در گذشته های دور ، پادشاهی زندگی می کرد که در شجاعت و قدرت ، مثل و مانند نداشت و درطول زندگی پرماجرای خود ، دیوها و جادوگران زیادی را شکست داده بود . ولی او هم ، مثل هر دلاور دیگری ، به روزی رسید که احساس کرد به زودی از فرشته مرگ شکست خواهد خورد .
پس ، پسران خویش را به دور خود فراخواند و آخرین نصیحت و وصیت را برایشان بیان کرد :
- پسرای عزیزم . می دونین که من دیوهای زیادی رو شکست دادم و تو زندگیم ، ماجراهای زیادی رو پشت سر گذاشتم . الان که دارم می میرم ، یه نصیحت بهتون می کنم و یه خواهش ازتون دارم .
پسران پادشاه که هرسه مردانی شجاع و کوشا و شریف بودند ، با اشکی که از چشمانشان فرو می ریخت ، سرخم کردند و منتظر ماندند . پادشاه چنین افزود :
- خواهشی که ازتون دارم اینه که وقتی منو دفن کردین ، سه شب اول مرگم یه گودال کنار قبرم حفر کنین و تا صبح کشیک بدین . و نصیحتی که بهتون می کنم اینه که تا می تونین از طاس و کاس دوری کنین .
کوچکترین پسر پادشاه که علاوه بر صفات خوب برادرانش ، از کنجکاوی بسیاری نیز برخوردار بود پرسید :
- طاس و کاس چیه دیگه پدر تاجدار ؟
پادشاه دست نوازشی بر سر جوانترین پسرش کشید و پاسخ داد :
- طاس یه دیوه که اصلا مویی روی سرش نیست و کاس دیویه که هیچ ریش و سبیلی نداره .
این آخرین کلمات پادشاه بود و کمی بعد ، جان به جان آفرین تسلیم کرد . تمام اهالی قصر و همه مردم کشور که امنیت خود را مدیون پادشاه می دانستند ، شیون و زاری کردند و در عزایش گریستند و مراسم سوگواری برپا کردند . با دفن پادشاه ، سوگواری به پایان نرسید و همچنان ادامه داشت تا اینکه شب هنگام ، همگی خسته و وامانده در بسترهای خود فرو افتادند و به خوابی عمیق فرو رفتند .
پسر کوچک پادشاه ، قولی که به پدر داده بود فراموش نکرده بود . با اینکه برادرانش غرق در خواب بودند ، زره پوشید و شمشیر در دست گرفت . بر سر قبر پدرش حاضر شد . گودالی حفر کرد و در آن دراز کشید .
شب از نیمه گذشته بود که با صدای گرومپ گرومپ سنگینی از جا پرید . سر خود را از گودال بیرون آورد و دیوی را دید که موهایی سیاه داشت ، لباسی سیاه پوشیده بود و بر اسبی سیاه سوار بود . دیو به نزدیک قبر پادشاه که رسید ، از اسب پیاده شد و خطاب به قبر بانگ برآورد :
- ای پادشاه . ما دوازده برادر بودیم که تو وقتی زنده بودی ، پدر و 9 برادر منو کشتی . تا زنده بودی قدرت شکست دادنت رو نداشتم ولی حالا که مردی ، اومدم به انتقام مرگ عزیزانم ، جسدت رو از قبر بیرون بیارم .
همانطور که همه می دانیم ، بیرون آوردن جسد یک مرده از قبر ، توهین بزرگی به آن مرده است . درنتیجه پسر پادشاه تحمل نکرد و زمانی که دیو سیاه خم شده بود تا قبر پادشاه را بشکافد ، پسر از پشت به وی حمله کرد و با یک ضربت شمشیر ، او را کشت . دیو پس از مرگ ، دود شد و به هوا رفت و تنها لباس و سلاح و اسبش باقی ماند . پسر آنچه باقی مانده بود به اصطبل قصر برد . اسب را بست و کمی از یالش را قیچی کرد . اسب که یک اسب جادویی بود ، با بریده شدن کمی از یالش نامرئی شد و پسر به بستر رفت و خوابید .
فردای آنروز چیزی به برادرانش نگفت تا شب هنگام که دوباره ، همه از شدت خستگی ، به سراغ رختخوابهایشان می رفتند به آن دو برادر گفت :
- وصیت پدرمون یادتون رفته ؟ نمیاین بریم کشیک بدیم ؟
برادران انگشت حسرت به دندان گزیدند که شب اول قبر را از دست داده اند ولی کمی بعد برادر بزرگ گفت :
- دیشب که نرفتیم و اتفاقی نیفتاد . گمون نکنم لازم باشه امشب بریم اونجا . تو هم نرو . نصفه شبی گرگی چیزی پیداش میشه و یه بلایی سرت میاره . به اندازه کافی داغدار پدرمون هستیم و طاقت یه داغ جدیدو نداریم ، برادر . همینجا بمون و استراحت کن .
برادر کوچکتر برای اینکه برادرانش را نگران نکند ، مخالفتی نشان نداد و وانمود کرد به خواب رفته ، ولی با نزدیک شدن نیمه شب ، دوباره زره پوشید و شمشیر به دست گرفت و به مقر کشیک خود بازگشت .
------
شرمنده ، انگشتام درد گرفتن . بقیه ش تو قسمت دوم . اگه کسی داستانی رو خواست شروع کنه ، لطفا شروع کنه و اسم داستانشم بنویسه