هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

نوزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی کاندیداهای نوزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو از 30 اردیبهشت آغار شده و تا پایان روز 3 خرداد ادامه می‌یابد.

قوانین تبلیغات تابلوی اعلانات


ستادهای انتخاباتی


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷
#9

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
داستان سیاوش قسمت 4
وقتی سیاوش از حیله ها و نیرنگهای ترکان با خبر می شود عزم ایران می کند و با اندکی از سپاهیان به سمت ایران حرکت می کند و فرنگیس را در سیاوش گرد تنها می گذارد و به او می گوید:
_"زمانی که فرزند ما متولد شد نامش را کیخسرو بگذار"
حال پس از طی اندکی راه سپاه عظیم افراسیاب را در مقابل خود می بیند.سپاه افراسیاب حمله می کنند،یاران سیاوش شمشیر را تا نیمه بیرون می کشند و منتظر دستور می مانند اما دستوری صادر نمی شود پس تمام یاران و خود سیاوش بدون اینکه هیچ دفاعی از خود کنند به فرشته ی مرگ لبخند زدند.چقدر سیاوش دوست داشت اکنون رستم را می دید،آموزگاری شایسته و لایق یلی فیل افکن اما این آرزو را با خود به گور برد.
فلش بک
سیاوش قسم خورده بود که با افراسیاب نجنگد او به عهد خود وفا کرد.(خودمونی بگم سرش رفت اما قسمش نرفت)
فلش بک
وقتی ایرانیان از خبر مرگ سیاوش با خبر شدند و پس از سوگواری سپاهی عظیم به خونخواهی سیاوش فرستادند که حاصل این جنگ نیز پیروزی ایران و فتح توران بود.اما یکبار دیگر افراسیاب از چنگ تهمتن گریخت و کیخسرو که کودکی خرد بود تورانیان به ختن*بردند.
شاید بعدا" داستان فرزند سیاوش "کیخسرو"رو هم گفتم
----------------
*ختن=منطقهای در چین
*موبد موبدان=بزرگ زرتشتیان(خودمونی مولای مولاها)


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷
#8

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
داستان سیاوش قسمت 3
سیاوش به توران رفت.در آنجا از او به خوبی استقبال شد ویکی از دختران افراسیاب به نام فرنگیس به همسری سیاوش در آمد.
فلش بک
سیاوش در بار دومی که به شبستان رفت همسری انتخاب نکرد .زیرا آن آشوب توسط سودابه بوجود آمد
فلش بک
سیاوش در توران شهری به نام سیاوش گرد بنا کرد و کم کم این شهر گسترش یا فت و آوازه ی جنگجویان،نامداران،طبیعت زیبا و مردم مهماننواز سیاوش گرد زبان زد شد.
گرسیوز یکی از وزیران افراسیاب که قلب تیره ای داشت از سیاوش گرد دیدن کرد.در یکی از روزها که گرسیوز و سیاوش به همراه مردان سپاه به شکار رفته بودند.گرسیوز از سیاوش می خواهد با او بجنگد و به او می گویدک
_"تو قدرت زیادی داری و منهم در میان تر کان بهترین پهلوانم میخواهم با من نبرد کنی"
_"شما از فامیل های شاه هستید درست نیست که من با شما پیکار کنم،یکی از یلان سپاهتان را بفرستید تا با من زور آزمایی کند"
گرسیوز علیرغم میل باتنی می پزیرد.و دو تن از بزرگان سپاه را به زور آزمایی سیاوش می فرستد،وقتی آنها از سیاوش شکست می خورند،آتش حسد و بد بینی گرسوز شعله می کشد.
گرسیوز وقتی به نزد افراسیاب می رسد،از سیاوش بسیار بد گویی می کند و به افراسیاب می گوید:
_"امکندارد سیاوش با آن سربازهای ورزیده اش به کاخ حمله برده و خون شاه را بریزد"
افراسیاب از ترس حان سپاه توران را برداشته و به سیاوش گرد لشگر می کشد


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷
#7

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
داستان سیاوش قسمت 2
سیاوش سوار براسب روبروی کوهی از آتش استاده بود وقتی آتش کاملا" شعله ور شد.سیاوش اسب تاخت و در میان آتش ناپدید شد.کمی بعد از آنطرف آتش سالم بیرون آمد.غریو شادی از دل جمعیت برخاست.
بعد از مدتها سیاوش را با آموزگارش رستم هم رزم و سپهدار سپاهی کردندتا با سپاهی عظیم از تورنیان جنگ کند نتیجه این کازار نیز به سود ایران تمام شد.
افراسیاب در کاخ به خواب فرو رفته بود که ناگهان خوابگذاران را فرا می خواند و از آنها تعبیر خواب پریشانش را می پرسد(این خوابم نمی گم چون داستان طولانی می شه)خوابگذاران با ناامیدی تعبیر خواب را این چنین بیان می کنند:
_"شاها.اگر جوانی به نام سیاوش به همراه تهمتن سپاه گرد آورده و به توران بتازند دیگر نامی از توران باقی نخواهد ماند"افراسیاب پس از مشورت با وزیران کار آزموده قاصدی برای صلح به سوی سیاوش می فرستد،سیوش نیز قسم می خورد که هرگز با افراسیاب نجنگد.
این خبر توسط تهمتن به کاووس می رسد.شاه خشمگین و نالان به رستم می گوید:
_"برگرد و به سیاوش فرمان ما را برسان.آن زر و سیم پیشکشی که افراسیاب فرستاده را بسوزاند و آتش جنگ بیافروزد.تو نیز لشکر خود را بردار و به سوی سیاوش برو.برای جنگی بزرگ آماده شو"
_"ای شاه بدان که سیاوش هرگز پیمان خود را نمی شکند "
کاووس با خشم فریاد می کشد:
_"اکنون تو اینجا بمان تا طوس به نزد سیاوش رود. سیاوش نیز باید تسلیم فرمان من شود و اگر نمی خواهد سپاه را به طوس بسپارد و نزد من برگردد"
تهمتن از شدت خشم سرخ شده و گفت:
_"اگر طوس از رستم جنگی تر است.پس بدان که دیگر رستمی در ایران زمین وجود نخواهد داشت"
تهمتن به سیستان باز گشت اما اکنون بشنوید از طوس و سیاوش:
قاصد طوس تمامی مسائلی رو که براتون گفتم تعریف کرد(جلو گیری از طولانی شدن پست)و سیاوش دو تن از سرداران سپاه را نزد خود خواند:
_"کاووس به من فرمان جنگ داده اما من پیمان شکستن را روا نمی دانم.و اکنون تو ای زنگی هاوران تمام پیشکش ها را نزد افراسیاب برگردان.وتو ای بهرام سپاه را به تو سپردم تا زمانی که طوس بیاید.من نیز باید ایران را ترک کنم هرچند وداع با شما برایم مشکل است.


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷
#6

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
نارسیسای عزیز من چند علت رو بیان می کنم که تو این تاپیک هنوز اونطور که باید پست زده نمی شه:
1-اسم تاپیک ضایع اس اسم پیشنهادی منو تو امضام با لینک اینجا ببین
2-من خودمو مثال می زنم داستانی به جز شنگول ومنگول نشنیدم بلکه تمام داستانهایی رو که بلدم خودم دنبالشون رفتمو کتاباشونو خوندم
------------------------------------------------------------------
داستان سیاوش و زیبا ترین مرگ تو شاهنامه(به جز مرگ رستم):
در زمانهای دور پادشاه ایران کاووس صاحب پسری می شه که اسمشو سیاوش می ذاره.سیاوش در دوران نوحوانی راه رسم پهلوانی و جوانمردی رو از تهمتن یاد می گیره و بعد از آشنایی با کارزار به پایتخت برمی گرده. یکی از همسران پادشاه به نام سودابه زمانی که برای گردش از شبستان خارج شده بود.با دیدن سیاوش به او علاقه مند می شود،ت.سط یک قاصد پیامی به سیاوش می دهد(توی پیامو واست نمی نویسم میگی پستت بی ناموسیه)اما جوان پاک دامن دعوت سودابه را رد می کند.
کاووس:
_"هنگام آن رسیده که با خواهرانت آشنا سوی تا تو آنها را بهتر بشناسی و آنها نیز از دیدار تو شاد شوند.پس آماده شو تا به دیدارشان روی..."
_"پدر من مرد شبستان نیستم. من آزموده دلیریها و پهلوانیهای آن یل بزرگم پس مرا با خردمندان دمساز کن تا هر چه بیشتر آیین پهلوانی بیاموزم زیرا که در شبستان چیزی نخواهم آموخت"ولی با اصرار پدر مجبور به موافقت شد
سیاوش به شبستان رفت.سودابه دوباره پیشنهاد شوم خود را تکرار کرد ولی سیاوش پاکدامنی خود را حفظ کرد.اما این آتش حیله فروکش نکرد و برای بار دومسیاوش را برای انتخاب همسر به شبستان فراخواندند،دوباره نیرنگ سودابه و پاکدامنی سیاوش اما این بار سودابه پیراهن خود را پاره کرد و داد و فریاد براه انداخت،نگهبانان به سرعت کاووس را مطلع کردند.
این مسئله برای کاووس مشکل بزرگی بود،او از موبد موبدان*کمک خواستموبد موبدان که دانا و حکیم بود گفت آتش بین این دو نفر قضاوت خواهد کرد.تلی از آتش بوجود آوردند قرار بر این بود که هردو نفر را وارد آتش کنند اگر هر کدام می سوخت گناهکار و اگر سالم می ماند بی گناه شناخته می شد.اما کاووس به دلیل علاقه اش به سودابه او را از انجام این کار رهانید و فقط سیاوش بود که باید در آتش می سوخت.


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷
#5

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
يك روزي دو تا فرشته ي مسافر براي گذراندن شب خود در خانه ي يك خانواده ثروتمند فرود آمدند . اين خانواده ي ثروتمند با اين دو تا فرشته رفتار خيلي بدي داشتند و اونها رو در مهمانخانه شان راه ندادن ، بلكه زير زمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند .

فرشته پير در ديوار زير زمين زمين شكافي ديد و به تعمير آن پرداخت .

فرشته ي جوان از او پرسيد : « چرا چنين كاري را ميكني ؟! در صورتي كه آنها با ما با بد رفتاري رفتار كردند »

فرشته پير به او پاسخ داد : « همه امور آنطوري كه تو ميبيني نيست »

شب بعد اين دو فرشته به منزل يك خانواده فقير ولي مهمان نواز رفتند و بعد از خوردن غذايي مختصر ، زن و مرد فقير ، رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند .

صبح روز بعد ، فرشتگان زن و مرد فقير را گريان ديدند. گاو آنها كه تامين كننده مخارجشان بود مرده بود .

فرشته جوان عصباني شد واز فرشته پير پرسيد : « براي چي گذاشتي اين اتفاق بيفتد ؟ خانواده ي قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو به آنها كمك كردي ، اما اين خانواده كه دارايي كمي داشتند و تو گذاشتي گاو آنها بميرد .»

فرشته پير پاسخ داد : « وقتي در زيزمين آن خانواده ي ثروتمند بوديم ، ديدم كه در شكاف ديوار كيسه ي طلا وجود دارد .از انجا كه انان بسيار حريص و بد كار بودند شكاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي كردم . ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم ، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير امد و من به جايش آن گاو را به او دادم . همهي امور آنطوري كه تو ميبيني نيست و ما دير به اين نكته پي ميبريم . »

.........

اينو از دفترچه خاطرات بابا بزگم برداشتم . چند تا ديگه هم هست كه اونهارو هم بعدا ميذارم .


ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۷
#4

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
یعنی فقط یکی دو نفریم که قصه های بچگیمون یادمونه ؟
اگه خیلی کتابی و خشک می نویسم یکی بهم تذکر بده بابا !
--------------
« اسب پرنده »
قسمت دوم

باز هم شب که از نیمه گذشت ، با صدای گرومپ گرومپ ، سرش را از گودالی که در آن پنهان شده بود خارج کرد و اینبار ، دیوی را دید که موهایی سرخ داشت و با لباسهایی سراپا سرخ ، سوار بر اسبی سرخرنگ به قبر پادشاه نزدیک می شد .

دیو سرخ به قبر پادشاه رسید . از اسب پایین آمد ( شاید فرود آمد بهتر بود ) و شروع کرد :
- ای پادشاه ، ما دوازده برادر بودیم که تو ، وقتی زنده بودی پدر و نه برادر منو کشتی . حالا هم که مردی دهمین برادرمو کشتی . به همین دلیل من جسدت رو از قبر در میارم و قبرت رو زیر و رو می کنم .

تا دیو سرخ گرز خود را بلند کرد که به قبر ضربه ای بزند ، پسر پادشاه با یک ضربه شمشیر ، شکستش داد و دیو ، پس از مرگ دود شد و به هوا رفت ( مث اون یکی ) و تنها لباس ها و اسبش باقی ماندند . پسر پادشاه درست مثل شب قبل لباسها و اسب را به اصطبل قصر برد و کمی از یال اسب جادویی را چید و اسب ، نامرئی شد . سپس به بستر رفت و خوابید .

شب سوم ، باز هم تنها ماند . چون برادرانش حاضر نبودند جدی بودن وصیت پدر را بپذیرند . باز هم پسر جوان به تنهایی در گودال کشیک داد و اینبار ، دیو دوازدهم ، که موهایی سپید و لباس هایی سپید داشت و سوار بر اسبی سپید بود ، پادشاه خفته در قبر را تهدید به خارج مردن جسدش از قبر ، زیر و رو کردن قبر و تکه تکه کردن جسد وی نمود و همچون برادرانش کشته شد و تنها لباس و اسبش باقی ماند . پسر پادشاه هم مطابق دو شب پیش عمل کرد .

روزهها گذشت و پسر لزومی ندید که بابت اتفاقات آن سه شب به برادرانش چیزی بگوید . پس از پایان دوره عزاداری ، سه برادر اداره کشور را بین خود تقسیم کردند . هر روز به دارالحکومه می رفتند و به امور مملکتی می پرداختند و شب به قصر باز می گشتند .

روزی جارچی پادشاه کشور همسایه ، خبر آورد که پادشاه برای عروس کردن دخترانش که بسیار زیبا بودند و خواستگاران بسیار داشتند ، شرطی گذاشته که هرکس بتواند به آن شرط عمل کند ، می تواند با یکی از دختران پادشاه ازدواج کند .( کم کم داره خاله زنکی میشه )

شرط پادشاه این بود که دستور داده بود خندقی حفر شود ، بیست فرسخ در بیست فرسخ ، و هر روز یکی از دختران خود را وسط خندق قرار میداد . هرکس می توانست با یک پرش اسب از یک طرف خندق به طرف دیگر آن بپرد اجازه داشت با آن دختر ازدواج کند .

-----------
باقیش واسه قسمت بعد . اونم اگه استقبال بشه . نمی بینم کسی بیاد اینجا داستان بذاره که !!!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۳ ۲۲:۵۶:۲۷


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۷
#3

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۲ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۵۲ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۰
از The House Jack Built
گروه:
کاربران عضو
پیام: 84
آفلاین
شنگول و منگول و حبه ی انگور
====================

روزی روزگاری شنگول و منگول و حبه ی انگور میزیستند. مادرشان هم میزیست. اما بابای بچه ها متاسفانه دیگه نمیزیست. (برای شادی روح بابابزه و و همه ی رفتگان دوازده تا صلوات) یه گرگی بود که از قضا اونم میزیست. و حتی منم میزیستم.

یه روز دیگه و یه روز دیگه گاری شنگول و منگول و حبه ی انگور داشتن شیر میخوردن (که البته دوربین داشت یه جای دیگه رو نشون میداد، نگران نباشید)
شنگول گفت:
_ مردیم از بس این شیر مزخرفتو به خورد ما دادی مادر جان! تو اگه مادر بودی بلند میشدی میرفتی یه خورده عسل میخوردی به ما شیر عسل میدادی. یکی از همکلاسیام مامانش سیاه پوسته هر روز شیرکاکائو میخوره. مگه ما چیمون از اون کمتره؟

خانم بزه که خیلی مادر فداکاری بود تحت تاثیر قرار میگیره و تصمیم میگیره هر طور که شده از این به بعد به جای شیر به بچه هاش شیر عسل بده. و به خاطر همین راه میفته خودش بره مادر هاچ زنبور عسلو پیدا کنه تا با هم کارخانجات روزانه رو تاسیس کنن.

خانم بزه: بچه ها من میروم تا که کنم سفر.
منگول: خب پس چرا به جای اینکه کنی سفر، عین آدم سفر نمیکنی؟
خانم بزه: تو هنوز هستی بچه عزیزم. من خودم هفت ساله که میکنم رپ. شدی بزرگ میدم بت توضیح. (ضربش شش و هشت بود! خیلی هم قافیه داشت)
حبه ی انگور: خفه شین بذارین شیرمونو بخوریم بابا. (و دو دستی چیز! مامانو میچسبه و ادامه میده به قلپ قلپ خوردن. اینجا کارگردان سوتی میده یه لحظه چیز خانوم بزه دیده میشه تو تصویر... دقت کنید داستان عاشقانه اس)

چند روز بعد...
خانم بزه رفته. بچه ها میخوان پارتی راه بندازن.

خونه آقا گرگه...
گرگه: به به... به به! یه چند تا اکس جور کنم ببرم پارتی با بزا عشق و حال کنیم. (دقت کنید داستان عاشقانه اس)

ادامه ی داستان در قسمت بعد...


تصویر کوچک شده


[b][s


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۷
#2

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
خوب ، انگاری من واقعا باید اون داستان بسیار طولانی خودمو شروع کنم .


« اسب پرنده »
قسمت اول

روزی روزگاری در گذشته های دور ، پادشاهی زندگی می کرد که در شجاعت و قدرت ، مثل و مانند نداشت و درطول زندگی پرماجرای خود ، دیوها و جادوگران زیادی را شکست داده بود . ولی او هم ، مثل هر دلاور دیگری ، به روزی رسید که احساس کرد به زودی از فرشته مرگ شکست خواهد خورد .

پس ، پسران خویش را به دور خود فراخواند و آخرین نصیحت و وصیت را برایشان بیان کرد :

- پسرای عزیزم . می دونین که من دیوهای زیادی رو شکست دادم و تو زندگیم ، ماجراهای زیادی رو پشت سر گذاشتم . الان که دارم می میرم ، یه نصیحت بهتون می کنم و یه خواهش ازتون دارم .

پسران پادشاه که هرسه مردانی شجاع و کوشا و شریف بودند ، با اشکی که از چشمانشان فرو می ریخت ، سرخم کردند و منتظر ماندند . پادشاه چنین افزود :

- خواهشی که ازتون دارم اینه که وقتی منو دفن کردین ، سه شب اول مرگم یه گودال کنار قبرم حفر کنین و تا صبح کشیک بدین . و نصیحتی که بهتون می کنم اینه که تا می تونین از طاس و کاس دوری کنین .

کوچکترین پسر پادشاه که علاوه بر صفات خوب برادرانش ، از کنجکاوی بسیاری نیز برخوردار بود پرسید :

- طاس و کاس چیه دیگه پدر تاجدار ؟

پادشاه دست نوازشی بر سر جوانترین پسرش کشید و پاسخ داد :

- طاس یه دیوه که اصلا مویی روی سرش نیست و کاس دیویه که هیچ ریش و سبیلی نداره .

این آخرین کلمات پادشاه بود و کمی بعد ، جان به جان آفرین تسلیم کرد . تمام اهالی قصر و همه مردم کشور که امنیت خود را مدیون پادشاه می دانستند ، شیون و زاری کردند و در عزایش گریستند و مراسم سوگواری برپا کردند . با دفن پادشاه ، سوگواری به پایان نرسید و همچنان ادامه داشت تا اینکه شب هنگام ، همگی خسته و وامانده در بسترهای خود فرو افتادند و به خوابی عمیق فرو رفتند .

پسر کوچک پادشاه ، قولی که به پدر داده بود فراموش نکرده بود . با اینکه برادرانش غرق در خواب بودند ، زره پوشید و شمشیر در دست گرفت . بر سر قبر پدرش حاضر شد . گودالی حفر کرد و در آن دراز کشید .

شب از نیمه گذشته بود که با صدای گرومپ گرومپ سنگینی از جا پرید . سر خود را از گودال بیرون آورد و دیوی را دید که موهایی سیاه داشت ، لباسی سیاه پوشیده بود و بر اسبی سیاه سوار بود . دیو به نزدیک قبر پادشاه که رسید ، از اسب پیاده شد و خطاب به قبر بانگ برآورد :

- ای پادشاه . ما دوازده برادر بودیم که تو وقتی زنده بودی ، پدر و 9 برادر منو کشتی . تا زنده بودی قدرت شکست دادنت رو نداشتم ولی حالا که مردی ، اومدم به انتقام مرگ عزیزانم ، جسدت رو از قبر بیرون بیارم .

همانطور که همه می دانیم ، بیرون آوردن جسد یک مرده از قبر ، توهین بزرگی به آن مرده است . درنتیجه پسر پادشاه تحمل نکرد و زمانی که دیو سیاه خم شده بود تا قبر پادشاه را بشکافد ، پسر از پشت به وی حمله کرد و با یک ضربت شمشیر ، او را کشت . دیو پس از مرگ ، دود شد و به هوا رفت و تنها لباس و سلاح و اسبش باقی ماند . پسر آنچه باقی مانده بود به اصطبل قصر برد . اسب را بست و کمی از یالش را قیچی کرد . اسب که یک اسب جادویی بود ، با بریده شدن کمی از یالش نامرئی شد و پسر به بستر رفت و خوابید .

فردای آنروز چیزی به برادرانش نگفت تا شب هنگام که دوباره ، همه از شدت خستگی ، به سراغ رختخوابهایشان می رفتند به آن دو برادر گفت :

- وصیت پدرمون یادتون رفته ؟ نمیاین بریم کشیک بدیم ؟

برادران انگشت حسرت به دندان گزیدند که شب اول قبر را از دست داده اند ولی کمی بعد برادر بزرگ گفت :

- دیشب که نرفتیم و اتفاقی نیفتاد . گمون نکنم لازم باشه امشب بریم اونجا . تو هم نرو . نصفه شبی گرگی چیزی پیداش میشه و یه بلایی سرت میاره . به اندازه کافی داغدار پدرمون هستیم و طاقت یه داغ جدیدو نداریم ، برادر . همینجا بمون و استراحت کن .

برادر کوچکتر برای اینکه برادرانش را نگران نکند ، مخالفتی نشان نداد و وانمود کرد به خواب رفته ، ولی با نزدیک شدن نیمه شب ، دوباره زره پوشید و شمشیر به دست گرفت و به مقر کشیک خود بازگشت .

------
شرمنده ، انگشتام درد گرفتن . بقیه ش تو قسمت دوم . اگه کسی داستانی رو خواست شروع کنه ، لطفا شروع کنه و اسم داستانشم بنویسه


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۱ ۲۰:۲۰:۳۹
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۱ ۲۰:۲۶:۳۳


« داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۸۷
#1

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
سلام

خوب ... اینجا انجمن مطالب اشتراکی هست و مال ایفای نقش نیست . تازه واردا می تونن بیان و توی این تاپیک رول بزنن و به نوعی تمرین رول زدن بکنن . اعضای ایفای نقش هم می تونن هر داستانی رو که خواستن بیارن اینجا و به صورت رول در بیارن .

موضوع این تاپیک کاملا غیر هری پاتری هست . ملت بیان داستان هایی که تو بچگیشون شنیدن و یادشونه ، به صورت رول دربیارن و توی تاپیک بنویسن . هرکسی می تونه داستانش رو چند تکه کنه و تو قسمت های مختلف بذاره ، به طور مثال ( در مثل ، مناقشه نیست ها ! باز یکی نیاد به همین مثال من گیر بده ) سفید برفی ، قسمت اول ... بعد قسمت دوم و ...

حالا میشه این سفیدبرفی همون داستان سفیدبرفی معروف باشه و هم میشه نویسنده بنا به تخیل خودش ، داستان رو تغییر بده . اینجوری از یه داستان ، هرکسی می تونه روایت خودش رو بنویسه و درضمن ، بعضی داستان ها که به گوش دیگران نا آشنا هستن ، براشون جالبه و می خوننشون !

همچنین میتونین داستان هایی که توی بچگی تون خوندین و ازشون لذت بردین ، به طور خلاصه یا به تفصیل ، همینجا بنویسین ، و نیز حکایت زیبایی که آموزنده باشه .

ولی قطعات ادبی رونویسی شده از سایر سایت ها ، و یا کتابها مورد قبول نیستن و پاک میشن . هیچ داستان رونویسی شده ای هم پذیرفته نیست . نثر ، باید کاملا نثر خودتون باشه و ابدا رونویسی نشده باشه .

یه سری قوانین هم هست که باید رعایت بشن :

1- داستان ها باید ، داستان های فولکلور باشن . ایرانی و خارجیش فرقی نمی کنه . فقط این که داستان هایی باشن که در فرهنگ های مختلف ، به عنوان یه داستان قدیمی و متعلق به یه ملت شناخته شده باشن .

مثل همین سفید برفی ، یا حسن کچل ، یا ...

خیلی از داستان ها هم هستن که مردم یه شهر می دوننش ، همچنین داستانی که مثلا بابابزرگ من برام تعریف کرده و بابابزرگ دیگه ای بلد نبودتش . خوب این داستانا هم توی این تاپیک قرار می گیره .

2- درصورتی میشه یه داستان رو تغییر داد و طنزش کرد ، یا روایت سلیقه ای ازش نوشت ، که یه داستان بی نهایت معروف باشه . مث همون سفید برفی یا زیبای خفته یا ...

اگرم داستانی معروف نیست و می خواین طنزش کنین ، اول باید اصل داستان رو توی یه پست ( یا هر چند تا پست که جا می گیره ) بنویسید تا بقیه بدونن اصل داستان چیه . بعد اگه خواستید روایت خودتون ، یا طنز خودتون رو از داستان بنویسین ، بازنویسی شده رو به نام : « داستان .... به روایت .... » می نویسید . جای خالی اول نام داستان و جای خالی دوم نام ( شناسه ) خودتون قرار می گیرن .

3- داستان های فولکلور به هیچ وجه بی ناموسی نیستن . پس روایت هاتون هم نباید بی ناموسی باشه .

عشقولانه بودن ، با بی ناموسی فرق داره . و در نتیجه ، عاشقانه نوشتن مشکلی نداره .

4- بهتره که داستان ها کوتاه باشن ولی طولانی بودن به جای طولانی شدن پست ، تعداد قسمت ها رو افزایش بدین تا تاپیک دچار مشکل صفحه های سفید نشه ولی مواظب هم باشین که داستان خسته کننده نشه . بهتره قسمت های متعدد ، پشت سر هم نباشن . ولی اگه داستان خیلی طولانیه و فکر می کنید ممکنه بچه ها با فاصله افتادن بین قسمت ها ، اصل داستان رو فراموش کنن ، اشکالی نداره که دو یا سه قسمتش پشت سر هم باشه . نه اینکه بیاین داستان رو کوتاه کوتاه و توی تعداد پست های زیاد بذارین ( اینجا ناظر باید حواسش جمع باشه و پست های بیش از اندازه کوتاه رو درهم ادغام کنه )

داستانی که من درنظر داشتم بنویسم بی نهایت طولانیه و گمونم بهتره از یه داستان کوتاه تر شروع کنیم . اگه کسی می تونه اولین داستان رو بذاره ، شروع کنه لطفا . وگرنه من فردا داستان خودمو شروع می کنم .

همگی موفق باشیم


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۰ ۱۵:۳۶:۴۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.