- ببین! من زودتر از تو رسیدم. پس من اول میرم تو.
- چه ربطی داره؟ من از تو چند هزار سال بزرگترم بچه! یکم احترام بذار. اول بزرگترا میرن.
- دیر اومدی میخوای زود بری؟! نخیر از این خبرا نیست. اول من میرم خدمت ارباب!
دعوای تری و ایوان به نظر تموم نشدنی میاومد. از ظهر پشت در اتاق لرد ایستاده بودن و به نظر میرسید حتی حالا که خورشید داشت غروب میکرد به توافق نرسیدن.
کار داشت به جاهای باریک میکشید که یکدفعه هر دو با صدای باز شدن در اتاق به خودشون اومدند و به حالت خبردار جلوی در ایستادند و منتظر پدیدار شدن کله مبارک لرد از پشت در شدن. در به طور کامل باز شد و کله لرد هم پدیدار شد. منتها نه به شکلی که تری و ایوان انتظار داشتند.
لرد با فاصلهی پنج متر از در پشت میزش نشسته بود و چیزی مینوشت. تری و ایوان به حالت پوکر فیس دنبال عامل باز کنندهی در بودند ولی بلافاصله در بسته شد.
- اممم... ایوان؟! تو درو باز کردی دیگه؟
- راستش میخواستم همین سوالو از تو...
حرف ایوان با صدای کودکی که از داخل اتاق میآمد قطع شد.
تری و ایوان به سمت در پریدند و بعد از باز کردن در به اندازهی چند سانتی متر، دنبال منبع صدا گشتند.
- سلام ارباب! دستور داده بودین امروز برای تکمیل مراحل عضویتم به عنوان مرگخوار خدمتتون برسم!
لرد، تری و ایوان به طور همزمان سرشان را پایین آوردند و با کودکی که جلوی میز نشسته بود روبهرو شدند.
- اوه... تو باید کوین باشی. درسته؟
- بله ارباب! دیروز توی نامهای که یک ساعت پیش برام فرستادین گفته بودین که در اسرا وقت بیام اینجا!
- البته اصراری هم نبود که به این سرعت بیای ولی خوبه. ما مرگخوار وقتشناس دوست داریم.
ایوان با کنجکاوی گوش میداد ولی تری خیلی وقت بود که به هپروت فرو رفته بود و در حالی که اشک شوق در چشم هاش حلقه زده بود به اولین روزی که به خانهی ریدل ها آمده بود فکر میکرد.
فلش بکیک سال پیش، حیاط خونهی ریدل هاتری با ذوق و شوق، در حالی که نامهی لرد را برای هزارمین بار میخواند پشت در خانه متوقف شد. با دستانی که از هیجان می لرزید زنگ در را زد و منتظر ماند.
چند ثانیه بعد در چهار طاق باز شد و تری را که انتظار چرخیدن لولای در به سمت بیرون را نداشت با خاک یکسان کرد.
تری از روی زمین به سمت بلاتریکس که در را باز کرده بود دستی تکان داد و به هر زحمتی که بود بلند شد.
- سلام!
- گیرم که سلام. جنابعالی کی باشن؟
- من تری بوت، مرگخوار جدید هستم. قرار بود امروز برسم خدمت ارباب. بفرمایین، اینم نامهی خودشون.
بلاتریکس نامه را از دست تری گرفت و بعد از بررسی صحت امضای آن گفت:
- خب... به نظر میاد که راست میگی. ولی الان ارباب جلسه دارن. میتونی تو پذیرایی منتظر بمونی.
تری به دنبال بلاتریکس وارد پذیرایی و روی مبل کنار شومینه نشست.
بلاتریکس در حالی که از سالن خارج میشد گفت:
- همین جا بشین تا جلسهی ارباب تموم بشه. خودم خبرت میکنم.
هنوز از خروج بلاتریکس سه ثانیه هم نگذشته بود که تری با صدای جیغی از جایش پرید و در حالی که پایش با شدتی باور نکردنی تیک میزد به زمین افتاد.
- سلاااام!
تری سرش را به آرامی بالا آورد و با مردی که روپوشی سفید پوشیده بود مواجه شد که ملاقهای در دستش داشت.
- اممم... سلام!
هکتور در حالی که هنوز داشت ویبره میزد به تری کمک کرد که از روی زمین بلند شود.
- بابت جیغم شرمنده. داشتم ویبره میزدم یهو از دستم در رفت. من هکتورم. بزرگترین و خوف و خفن ترین معجون ساز عصر حاضر و غایب!
تری به شدت خوشحال بود که در اولین تجربهی حضورش در خانهی ریدل ها با چنین فرد بزرگی مواجه شده است و از شدت هیجان دوباره تیک های عصبیاش شروع شد.
- راست میگی؟
هکتور با ویبرهای که غرور از آن میبارید گفت:
- معلومه پسر جون! امکان نداره بتونی کسی رو پیدا کنی که در سطح من باشه. من تو معجون سازی اسطورهایم واسه خودم! تازه الانم میخوام یه معجون اختصاصی درست کنم فقط واسه خودت.
- شوخی میکنی دیگه؟!
- نه بابا! شوخیم کجا بود. ولی اول باید یکم دربارهی خودت بهم بگی و البته اینم مشخص کنی که دقیقا میخوای این معجون برات چیکار کنه.
خب البته که هکتور هیچ معجون مخصوصی برای تری درست نکرده بود و طبیعتا بهترین معجون ساز عصر حاضر و غایب هم نبود. فقط می خواست کسی را برای امتحان معجون های جدیدی که درست کرده بود پیدا کند.
- خب من اسمم تری بوته و ۱۷ سالمه. هنوز تو هاگوارتز در حال تحصیلم و همین دیروز بالاخره ارباب درخواست عضویت منو به عنوان مرگخوار جدید قبول کردن. خب دیگه... همین!
- همین؟ اینکه اصلا کافی نیست. باید بیشتر توضیح بدی.
هکتور میخواست سر تری را گرم کند تا بتواند تصمیم بگیرد که اول کدام معجون را به خوردش بدهد.
- اممم... خب. من یه پسر کاملا عادیم. نه آدم خاصیام نه توانایی عجیب و غریبی دارم. ولی خب یه چیزی هست. بچه که بودم یه معجون عجیب و غریب خوردم که باعث شد هر وقت هیجانی میشم یا میترسم پای راستم تیک بزنه... البته یه تیک ساده هم نیست. دست کمی از لگد نداره! در واقع یه تیک من به اندازهی هفت هشت تا لگد قدرت تخریب داره. بعضی وقتا میتونم کنترلش کنم ها ولی خب اکثر مواقع دست خودم...
- آها! این یکی خوبه!
- اممم... چی خوبه؟
- اِاِاِ... چیزه! معجونو میگم. معجون مخصوصتو پیدا کردم. پس گفتی که تیک میزنی. می خوای کاری کنم که دیگه تیک زدنت متوقف بشه؟
تری در حالی که چشمش را به معجونی که در دست هکتور بود دوخته بود گفت:
- یعنی واقعا میشه؟
- معلومه که میشه. فقط باید با توجه به چیزایی که گفتی یکم تغییرش بدم.
هکتور چوبدستیش را بالای بطری گرفت و زیر لب چیزی زمزمه کرد. بعد بطری را در دست تری گذاشت و گفت:
- خب دیگه. آمادهاس. زود باش بخورش!
- میگم مطمئنی که جادوت جواب داد؟به نظر من اتفاق خاصی نیافتاد ها.
- معلومه که مطمئنم. کاملا جواب داده. خیالت راحت. بخور تا بلا نیومد... چیزه! یعنی... زودتر بخور وگرنه ممکنه بقیه ببینن حسودیشون بشه.
- اممم... باشه! زندگی بدون تیک، بگیر که اومدم!
پایان فلش بکتری در حالی که سرش را تکان میداد سعی کرد از خاطرهاش خارج شود. اصلا دلش نمیخواست به اتفاقاتی که بعد از خوردن آن معجون برایش افتاد فکر کند. البته اگر میخواست هم نمی توانست. خاطرهای که در ذهنش بود در همین نقطه تمام میشد. فقط از بقیه شنیده بود که بعد از آن ماجرا مجبور شده بود که یک هفتهای را در دستشویی زندگی کند.
لبخند و اشک شوقی که چند لحظه پیش روی صورتش بود داشت محو میشد که ناگهان در دوباره باز شد و کوین با خوشحالی بیرون پرید و دوان دوان دور شد.
لرد در حالی که با اخم به تری و ایوان نگاه میکرد گفت:
- شما دو تا اینجا چه غلطی می کنین؟
ایوان خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- ارباب! الان مدت زیادیه که منتظرم وارد بشم راستش من میخواستم ازتون خواهش کنم که...
تری به سرعت خودش را جلوی ایوان انداخت.
- ارباب من زودتر اومدم. به ایوان بگین بره پی کارش.
- عجب رویی داری تو! گفتم من اول باید با ارباب صحبت...
- ساکت شین دیگه!
لرد این را گفت و در حالی که ورد خاموشی را به سمت تری و ایوان میفرستا ادامه داد.
- الان دیگه شب شده. ما خوابمون میاد، میخوایم بخوابیم. برین بیرون فردا صبح برگردین خدمتمون. یه چیزی هم برای عذرخواهی بابت اینکه مزاحممون شدین برامون بیارین.
لرد چوبستیاش را تکان داد و تری و ایوان را به بیرون پرت کرد.
- ببین تقصیر تو شد. اگه از همون اول میذاشتی برم تو اینجوری نمیشد.
- اگه جنابعالی یکم احترام به بزرگتر حالیتون میشد هم وضعمون این نبود.
- بسه دیگه! خسته شدم. چقدر داد میزنین شما دو تا! همین الان میرین تو اتاقاتون میگیرین میخوابین. وگرنه با من طرفین و دو تا کروشیوی آبدار!
تری و ایوان نگاهی به پشت سر خود انداختند و با بلاتریکس مواجه شدند که جلوی در اتاقش ایستاده بود.
- اوا... سلام بلا! حالت چطوره؟ اتفاقا الان داشتم میرفتم بخوابم. شب به خیر!
تری این را گفت و با سرعت به سمت انتهای راهرو دوید. ایوان هم در حالی که تلاش میکرد فاصلهاش را با بلاتریکس حفط کند به دنبالش دوید و بالاخره خانهی ریدل در سکوت فرو رفت!
پ.ن: استاد راستش من الان یه سال از عضویتم گذشته ولی خب از اونجایی که حس کردم هنوز شخصیتم کامل شکل نگرفته و هنوز جا داره بخش اول تکلیف رو انجام دادم با اجازتون.