هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: جادوگران بیست ساله شد!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱:۵۱ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
حدودا دوازده ساله ام بود که با این سایت آشنا شدم. اون موقع کتابا و فیلمای هری پاتر هنوز در حال انتشار بود و یه جو خاصی بود واسه طرفدارا. هر روز میومدم سایت و مقاله ها و مصاحبه ها و فنفیکشنا رو می خوندم و عکسای گالریو می دیدم، ولی ایفای نقشو چند سال بعد باهاش آشنا شدم.
این جا حکم خونه رو واسم داره و حس می کنم یه تیکه از روحم داخلشه، امیدوارم همیشه پابرجا بمونه.

جادوگران عزیزم تولد بیست سالگیت یه عالمه مبارک!


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۱ ۱۱:۲۸:۳۰



پاسخ به: جادوگران بیست ساله شد!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴:۴۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
سلام عرض میکنم خدمت همه ی عزیزان و از همه مهم تر سایت جادوگران ۲۰ سالمون.
حدود سه چهار ماهی هست که عضو سایت شدم و واقعا میتونم بگم که اینجا، دوستای بیشتری از دنیای واقعی پیدا کردم!
نتونستم بیام جشن تولد سایت، آخه تهران نیستم. توی آنلاین هم که برق خونمون قطع بود و اینترنت نابود...
حالا بگذریم. من با سایت، وقتی آشنا شدم که برای انشای طنز در مورد چگونه جادوگر شویم تو گوگل سرچ کردم و با سایت جادوگران اشنا شدم. جای جالبش اینه که حدودا یک ماه طول کشید تا من عضو سایت بشم. بعدش که عضو شدم گفتم همین، فقط همین بود؟! اما بعد که عضو گریف شدم تازه فهمیدم اینجا چه جای باحالیه و تازه قدرشو دونستم.

تولدت مبارک، سایت جادوگران!


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۰۸:۴۹ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
سوژه : فرار
کلمات نفر فعلی : هیولا، تالار، استاد، بخشش، والدین، گرسنه، دانش آموز
صبح یک روز پاییزی و زیبا در هاگوارتز بود،البته تا قبل از این که همچین چیزی به گوشتون بخوره.
شایعه شده بود که تالار اسرار باز شده و هیولایی که سالازار اسلیترین در ان قرار داده به دنبال شکار های جدید خود است.
درسته که کسی نمیدونست این هیولا چه موجودیه،ولی برای همه ی مثل روز روشن بود که موجودی خطرناک و وحشت اور است بنابر این قانون جدیدی گذاشته شد:دانش اموزان همیشه باید همراه با استاد به کلاس های خود بروند و نبایدپس از ساعت ۶ بیرون باشند.اما پانسی که مثل همیشه گوشش بدهکار این حرفا نبود یک شب تصمیم گرفت دنبال تالار بگرده.اون همه جا را گشت،اخرین جا دستشویی دختران بود ، وقتی به اون جا رسید با صحنه عجیبی مواجه شد،روشویی های وسط از هم باز شده بودند و یکی از ان ها پایین رفته بود و تونلی را نمایان میکرد،پانسی تصمیم خودش را گرفته بود.خودش را در تونل انداخت،وقتی تونل به پایان رسید دری نیمه باز را دید که تصویر چند مار رویش حک شده بود به نظر یک نفر بعد اومدن به این جا بی دقتی کرده بود،با احتیاط داخل شد
منظره ی عجیبی بود راهرویی که انگار روی اب بنا شده بود،صدای خش خش چیزی امد،اما اطراف که کسی نبود! انگار از مجسمه می امد،مجسمه باز شد و سر هیولای بزرگ و گرسنه ای اشکار شد!
یک باسیلیسک! باسیلیسک تا پانسی رو میبینه به سوی اون حمله ور میشود ،پانسی سریع رویش را برگرمیگرداند،میدانست نباید با باسیلیسک ها چشم در چشم شود،و در راهرویی که از ان امده بود با سرعت دوید،در فکرش فقط یک چیز بود:فرار و اطلاع دادن به دامبلدورچه کار میتونست کنه؟باسیلیسک تقریبا به او رسیده و ...
چوبدستیشو تبدیل به جارو میکنه و روی اون سوار میشه، از تونلی که اومده با سرعت خارج میشه و به طرف دفتر دامبلدور میره
پانسی محکم و با عجله در میزنه،وقتی دامبلدور در رو باز میکنه پانسی سریع ماجرا رو توضیح میده و و دامبلدور سریع بعضی از استاد ها را به ان جا میفرستد،پانسی میخواهد برود اما با صدای دامبلدور برمیگرده.
_خانم پارکینسون در جریان هستید کاری که کردین خیلی خطرناک بوده؟ این خبر باید به گوش والدین تون برسه،شما یک دانش اموزید و قوانین را شکستید،البته ...خنده ای رو صورتش نمایان میشه _به علت کشف مسئله تالار اسرار به نظرم قابل بخشش هستین البته باید تکرار کنم که دیگه نباید همچین شیطنت هایی ببینم..ولی فعلا ...۱۵۰ امتیاز برای اسلیترین!
حالت چهره پانسی از ناراحت و وحشت زده به خوشحال تغییر میکند و قول میدهد دیگر ازین شیطنت ها نکند...لبخند شیطانی ای میزند.هرچند بعضی وقتا لازمه ،نه؟
با خوشحالی به سوی خوابگاهش راه میوفته و فکر میکنه همگروهی هاش بعد شنیدن این ماجرا و این فرار چه واکنشی نشون میدن و میخنده!
کلمات نفر بعد: معجون،روشنایی،هوا،طناب،خسته،انگشت،چوب


یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: تولد بیست سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۰۱:۱۰ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
باز هم سلام!


بالاخره 11 دی ماه فرا رسید و این یعنی... جادوگران 20 ساله شد!

میتینگ جشن تولد سایت هم هفته پیش برگزار شد که می‌تونین تو پستای قبل گزارش‌های اعضا از میتینگ رو مشاهده کنین. همچنان شرکت‌کنندگان در میتینگ می‌تونن گزارشات میدانیشون از جشن تولد رو اینجا به اشتراک بذارن تا کسانی که حضور نداشتن هم بتونن از وقایع میتینگ مطلع بشن.
عکس‌های میتینگ رو می‌تونین از تو گالری سایت و آلبوم مربوط به جشن تولد 20 سالگی جادوگران پیدا کنید.

هم‌چنین وقتشه کاربران عزیز سایت جادوگران تو این تاپیک حضور به عمل برسونن و جشن تولد سایتمون رو بهش تبریک بگن.
می‌تونین چندی از خاطراتی که در این 20 سال در سایت داشتین رو با بقیه به اشتراک بذارین.


منم به سهم خودم تولد 20 سالگی جادوگران رو تبریک می‌گم و امیدوارم سایت همیشه با فعالیت شما و همت مدیران پابرجا باشه.


تولدت مبارک جادوگران.




پاسخ به: تولد بیست سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷:۰۰ یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲
با عرض سلام و طول ویبره به همه!

این شما و این هکتورتون با یه گزارش از میتینگ!

اول همه که من در جریان میتینگ نبودم و به این هوا بودم که امسال هم همچون سال های قبل قراره آنلاین باشه. تا اینکه لینی اومد بهم گفت میای دیگه؟ گفتم کجا؟ اونم گفت همینجا همینجا... چیز نه اینجا نه... در واقع اونجا که قراره میتینگ باشه. گفتم کی هست؟ گفت تاریخ ها ایناست و منم پس از چک کردن روز تاریخ ها و مطمئن شدن از اینکه کلاس ندارم گفتم سعیم رو میکنم. اینجا بود که اون نیشش رو نشونم داد و گفت اگه نیای با این طرفی.

اینگونه بود که روز قبلش به لینی گفتم لینی فردا قرارمون ساعت چند؟ گفت یه ربع به دو دم مترو باش! دیر هم نکنیا وگرنه باز هم با نیشم طرفی!
من هم روز میتینگ با عجله بسیار و پس از دیدن اتفاقات ترسناک در مسیر خودمو به مترو رسوندم و راس ساعت یک ربع به دو اونجا منتظر لینی بودم. به لینی پیام دادم که کجایی؟ گفت تو راهم و دارم میام! دیگه اونجا بود که تصمیم گرفتم زیر پاتیلو روشن کنم تا لینی یاد بگیره دیگه هکتور رو تهدید نکنه. هنوز دیگ درستو حسابی گرم نشده بود که لینی با خواهر محترمش اومد.

همونجا بعد از چند چشم قره من به سمت لینی، راه افتادیم سمت کافه که متاسفانه خواهر لینی ازمون جدا شد.
بعد از مسافتی بسیااااااار طولانی که من دیگه خسته شده بودم و گفتم عمرا دیگه نمیام و پس از مسیر یابی های بی نظیر لینی کافه رو پیدا کردیم. از بیرون کافه یه پنجره به داخل داشت که ما دیدیم یک نفر نشسته و داشت با گوشیش بازی میکرد. همونجا بود که لینی گفت من نمیام تو. و وسط خیابون هی من اصرار هی اون انکار! اینجوری بود که من پشتمو کردم و با گفتن جمله اصلا من رفتم خونمون در جهت مخالف شروع به حرکت کردم و اینجا بود که لینی راضی شد و به سمت داخل کافه رفت. اونجا بود که باز پرسیدیم کجا باید بریم و ما رو به سمت اتاق vip هدایت کردن. اونجا بود که فهمیدیم اون اقایی که داشت با گوشیش بازی می کرد هم تو همون اتاق بود. اونجا بود که لینی با گفتن جمله شناستون چیه ما رو با ایوان روزیه آشنا کرد که البته ظاهرش اصلا با تصوراتمون یکی نبود. در واقع من بیشتر ایوان بودم تا خود ایوان!

بعد از اینکه ما نشستیم یکی از کارکنای کافه که به شدت نگران بود مبادا خانوم ها آفتاب‌سوخته(!) بشن اومد کرکره ها رو کشید پایین!

بعد از اون بود که سوجی که قبل از ما به ما ملحق شده بود، مجدد به ما ملحق شد! بعد از اون هم سو لی و همراهش رسیدن و بعدش هم آلنیس و همراه های عزیزش.

من سعی میکنم مواردی که لینی توضیح داد رو دوباره نگم که تکراری نشه. بنابراین نکات جدیدی رو بیان میکنم.
زمانی که خواستیم سفارش بدیم آقای کافه دار دست خالی اومده بود سفارش همه رو بگیره که خب نیاز به حافظه یه ترا بایتی داشت. بنابراین برگشت و با کاغذ و قلم اومد. حالا این وسط دوستان میگفتن ما هم سفارش ها رو بنویسیم بدونیم کی چی سفارش داده. منم که کاغذ و خودکار تو کیفم بود ازش رونمایی کردم ولی نوشتنش رو با توجه به دستخط زیبا و جذابم گردن نگرفتم.
و بعد از اینکه شخص دیگه ای هم گردن نگرفت بیخیال شدیم و به این نتیجه رسیدیم که فیش داره اصلا چه کاریه.
از اونجایی که سفارش ها رو دیر آوردن و پشتش خیلی زود مراسم کیک بری و خوردن کیک داشتیم دیگه جا نداشتیم کیک بخوریم و ایوان از ظرف های بیرون بر خوشگلش رو نمایی کرد و همونجا یکی رو ازش گرفتم و سهم خودمو اوردم.
نکته جالب قبل از بریده شدن کیک نحوه اعتراض شال سو به گرسنه بودنش بود. چون صاف توی لیوان اسپرسو دبل فرو رفت و کلی نوشیدنی نوش جان کرد و سو با چهره این شکلی: نگاهش میکرد.
همین جاها بود که مسئولین کافه اومدن گفتن دیگه باید برید زود بیرون چون 5 رزرو بعدیشونه. ما هم به بیرون کافه نقل مکان کردیم و اونجا بعد از گرفتن چند عکس زیبا ختم جلسه رو اعلام کردیم و به سمت خونه هامون راه افتادیم.
در قسمت پایین هم میتونید عکس اسنیچی که من با کمال پررویی با خودم بردم و شال سو رو ببینید.

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده



ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: تولد بیست سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷:۵۲ یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲
سلام!

من اومدم گزارش میتینگ بدم.

فقط قبلش خدمت جناب دامبلدور عرض کنم که خیر، شما همون 7ام دی رای داده بودی. شایعه‌پراکنی نکن.

بعدش هم بگم که شاید فکر کنین مافلدا گزارشش کامل نیست، ولی باید عرض کنم از هر کسی گزارشش کامل‌تره و وقایع رو کامل توضیح داده. چراش رو در ادامه می‌تونید بخونید.


من ساعت یک ربع به دو با هکتور مترو انقلاب قرار داشتم که تا ساعت 2 بتونیم برسیم به کافه. اونجا همو دیدیم و وسط راه با خواهرم که برای رفتن به کتابفروشی اومده بود بای دادیم و عازم کافه شدیم.

وقتی وارد اتاق vip شدیم، دیدیم یک نفر اونجا نشسته که چون برگزارکننده میتینگ یعنی سو لی نبود، شخصا به شک افتادم نکنه از پرسنله، که در این صورت سوالی که در ادامه ازش پرسیدم بسیار احمقانه به نظر می‌رسید. ولی خب نرسید چون جادوگرانی بود روونا رو شکر.

پرسیدم شناسه‌ی شما تو جادوگران چیه؟ ایشون گفت اول شما بگین. منم گفتم، من لینی‌ام اینم هکتوره! و اونم گفت ایوانه. عکس کیک رو قبلا ایوان برای من فرستاده بود، برای همین بعد از جلوس نمودن روی مبل گفتم چقد کیک خوشگل بود! و ایوان که هنوز نفهمیده بود لینی تو سایت جادوگران کیه، هی می‌گفت واو چقد زود عکس کیک پخش شد! و منم می‌پرسیدم مگه برای چند نفر دیگه هم فرستاده بودی؟ و هر دو در گیجیِ تمام جواب سوالای همو نمی‌دونستیم.

بعد از چند دقیقه ایوان لیست شرکت‌کنندگان میتینگ رو چک کرد و گفت شناسه‌ت چیه دقیقا؟ این‌بار واضح‌تر گفتم لینی وارنر! و اینجا بود که ایوان تازه فهمید لینی کیه و عکس کیک پخش نشده بود و مخاطبش تمام مدت من بودم و نه یکی دیگه که قاعدتا نباید عکس کیک رو می‌داشته (مشکل در تلفظ بود. من گفتم Leiny در حالی که ایوان انتظار داشت Liny بشنوه و واسه همین تشخیص نداده بود).

در این حین ایوان گفت سوجی هم اومده، ولی در اون لحظه تو اتاق نبود. منم گفتم هنوز برگزارکننده‌های میتینگ هم نیومدن. بعد از یکم سوجی که معلوم نبود تا اون موقع کجا بود، در حالی که بود، سر رسید. و من انگار که سوجی دیرتر اومده باشه (در حالی که زودتر اومده بود) گفتم خوش اومدی.

دقایقی بعد سو رسید و میلاد. میلاد که با کافه آشنایی داشت گفت نور تزئینات اتاق رو روشن کنیم. که کرد. ساعت حدودا 2 و نیم بود. اینجا میلاد گفت یه معرفی از خودتون بدین که چه می‌کنین و چی می‌خونین و اینا. که من نوبت اول رو شوت کردم سمت ایوان که شروع کنه. و خب معرفیا رو کردیم که آلنیس و همراهانش رسیدن. اینجا تغییر جای نشستن دادیم که آلنیس و همراهانش جا بشن. اتاق دو قسمت بود، یه طرف مبلای بزرگ در چهار طرف، و تو فضای کوچیک پشتش هم باز مبل بود که دو مادرِ گرامیِ حاضر شده در میتینگ اونجا نشستن.

بعد از معرفی آلنیس و دوست عزیزش، ایوان گفت بیاین یکم فضا رو هری پاتری کنیم! خاطره هری پاتری بگین. این که چطور با کتابای هری پاتر آشنا شدین و اینا. شروع کردیم خاطره بگیم که واقعا در نوع خود خاطرات جالبی بودن. خصوصا سو و ایوان. ولی مالِ میلاد اصلا جالب نبود، چرا؟ چون حسادت برانگیز بود اونجایی که گفت از کتابِ اگه اشتباه نکنم چهارم به بعد رو زبان اصلی خونده! بله بنده بسیار حسودیم شد که من فارسی خوندم ایشون انگلیسی.

اینجا بود که سو سقلمه‌ای به من روا داشت و ساعت رو نشون داد که از سه و نیم رد شده بود! روونا وکیلی به خاطر تاخیر اعضا تو رسیدن به میتینگ ما هنوز نرسیده بودیم هیچ کاری بکنیم و فقط 5 نفر خاطره‌شونو گفته بودن و تازه اولِ بسم‌الله بودیم که فهمیدیم پنج دقیقه قبلش باید میتینگِ آنلاین رو آغاز می‌کردیم!

در نتیجه گفتم شکر میون کلامتون، پاشین بریم آنلاین. از سوجی به بعد خاطراتتونو بذارین تو آنلاین بگین. که چون سوجی لینک دیسکورد نداشت، تا من با اینترنتِ عالیِ ایران بیاد نتم وصل شه و تلگرام بالا بیاد و لینکو براش بفرستم و اونم بیاد تو دیسکورد، مقادیری زمان برد!

بالاخره اومدیم میتینگ آنلاین رو آغاز کنیم که چون فقط ایوان و سوجی حاضر بودن صدا و تصویر بدن، ما پشت صحنه بودیم. خلاصه که رفتیم دیسکورد و دیدیم خودمون هم حضوری و هم آنلاین حضور داریم و استقبال زیادی نشده. اگه اشتباه نکنم کوین و آیلین و تری فقط بودن و بقیه خودمون حضوریا بودیم.

بالاخره بعد از شصت بار تغییرِ مکانِ دوربین و صدا و اینا، تا ایوان و سوجی اومدن شروع کنن و با بچه‌های گل تو خونه ارتباط بگیرن، یهو سفارشا رسید! و خب نمی‌شد هم خورد و هم صحبت کرد. بنابراین اعلام کردن ما می‌ریم بخوریم برمی‌گردیم (که البته دیگه برنگشتیم. ). چون رسیدنِ سفارشا همزمان نبود. یعنی هر پنج دقیقه سفارش یک نفر می‌رسید. این وسط هاگرید و مافلدا (لودو) هنوز تو راه بودن که بیان.

دیگه تا سفارشا برسن و ما هم بخوریمشون، ساعت از 4 رد شد و کافه‌دارها با نگرانی هی میومدن می‌گفتن اینجا 5 رزروه، کی کیک بیاریم؟ که گفتیم 4 و نیم بیارین لطفا. تا 4 و نیم بشه گفتیم یکم عکس بگیریم برای سایت، با گوشی سوجی این حرکت انجام شد اونم در حالی که فیـلترِ پیرکننده‌ی دوربین روشن بود. می‌تونین به گالری سایت مراجعه کرده و اون عکس رو پیدا کرده و حسابی به ریشمون بخندین.

دقیقا تا عکس گرفتن تموم شد یهو هاگرید و مافلدا سر رسیدن. درجا گفتم عه بیاین عکس بگیریم که گفتن نه. ولی در ادامه همکاری کرده و عکس هم گرفتن.

چون چهار و نیم شده بود کیک رو آوردن و ایوان توضیح داد این تزئینات روش رو گفتن بهتره نخوریم و اگه بذاریم یه گوشه، خشک می‌شن و تزئینات زیبایی هستن که هکتور درجا فریاد زد اسنیچ مال منه! در حالی که ما خجالتی‌ها همچون بچه‌های گل در سکوت نشسته بودیم چون حقِ ایوان می‌دونستیم تزئیناتِ کیکی که خودش زحمت کشیده رو خودش ببره. ولی خب ایوان یا واقعا نمی‌خواست یا خیلی دست و دلباز بود! خلاصه که کیک رو ایوان برید و بین همه پخش کردیم و چندیمون چون کیک بزرگ بود و نمی‌تونستیم همه رو بخوریم، با توجه به تمهیدات ویژه‌ای که ایوان تدارک دیده بود و ظرف یک‌بار مصرف آورده بود، کیک‌ها رو در ظرف جاسازی کرده تا با خود ببریم!

این وسط چوبدستی رو به زور به من دادن ببرم. من تا اینجا همچنان حقِ ایوان می‌دونستم. برای همین گفتم جا نمی‌شه که ببرم، که هکتور با ابرازِ چقدر ریاضیت ضعیفه که فکر می‌کنی جا نمی‌شه، چوبدستی رو در ظرف یک‌بار مصرف گذاشت و خب، منم چوبدستی‌دار شدم. کلاه گروهبندی رو فکر می‌کردم سو قراره ببره، اما در آخر میتینگ با این صحنه مواجه شدم که به زور داشتن به مافلدا می‌گفتن بخور. د می‌گم بخور! بخور. و از مافلدا انکار که بابا نمی‌شه خورد سفته. خلاصه که نمی‌دونم سرنوشت کلاه چی شد، هرکی می‌دونه بگه!

چون پنج شده بود دیگه به زور انداختنمون بیرون و هاگرید با این که نیم ساعت آخر رسیده بود و خودش هیچ سفارسی نداده بود و فقط کیک نوش جان کرده بود، قبول زحمت کرد هزینه رو پرداخت کنه و ما براش کارت به کارت کنیم.

بیرونِ کافه هم مقادیری عکس گرفتیم و بعدش بای دادیم رفتیم خونه‌هامون. مادر آلنیس هم می‌گفت من میام جادوگران عضو می‌شم و آلنیس می‌گفت نه نیا. و مادر هم در پاسخ می‌گفت با اکانت فیک میام نفهمی منم.

در انتها بگم که واقعا هرکار کردیم اصلا فرصت نشد به میتینگ آنلاین برگردیم. خاطره سوجی و نفرات بعدش آخرم موند و حتی ما حضوری‌ها هم وقت نکردیم بشنویم.


همین دیگه. این بود گزارشِ من! تصاویر میتینگ همون شب آپلود شدن، ولی الان تازه اعلام می‌دارم که اینجا هستن!




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲:۴۲ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
سوژه : فرار
کلمات فعلی : گرفتاری ، وحشتناک ، راز ، صدای گوش خراش ، طلسم نابخشودنی ، معجون شانس ، قدرت نابودی

همه دورم جمع شده بودند و هر کدام سوالی میپرسیدند . اما من هنوز از ترس به سختی نفس میکشیدم حتی بازهم فکر کردن بهش "وحشتناک" بود

(فلش بک )
در جنگل داشتم قدم میزدم و از فضای زیبا لذت می‌بردم که یک دفعه احساس کردم زیر پام خالی شد و بعد بیهوش شدم ( یک ساعت بعد )
همه جا تاریک بود و سرم درد می‌کرد و تار می‌دیدم صبر کن چی شد؟ من داشتم قدم می‌زدم که داخل این حفره افتادم. عجب "گرفتاری" شدیما
چوبم رو درآوردم و با طلسم Lumos تونستم اطرافم رو ببینم صبر کن این چاه نیست تونله راهم رو ادامه دادم و
اوه چه باحال جایی مثل آبشار مخفی بود و فضای زیبا و حیرت آوری بود و همینطور محو این بهشت کوچک شده بودم که "صدای گوش خراشی" باعث شد سه متر بپرم بالا وقتی برگشتم نزدیک بود غش کنم (افکار: چو آروم باشه الان وقت غش کردن نیست الان فقط باید فرار کنی، یک دو سه حالا )
داشتم میدوییدم که پام پیچ خورد اما الان تحمل درد پام بهتر از خوره شدن توسط عنکبوت غول آسا بود

تلوپ ! چی دیوار آخه الان هووف
دیگه راه فراری نبود باید فکر دیگه ای میکردم صبر کن خودشه طلسم Avada Kedavra "قدرت نابودی" این هیولا رو داره خوب وقت اینکه تمرکز کنی چو و حالا بومممم ولی اشتباه فکر کردم و عنکبوت های دیگه البته ایندفه نسخه کوچولوترشون بودن
ولی بالاخره از اون جا فرار کردم
(حال)
فکر کنم بهتره درباره بخش های خیلی کوچولو این اتفاق وحشتناک مخصوصا اینکه از "طلسم نابخشودنی" استفاده کردم به کسی نگم و پیش خودم مثل یک "راز" بمونه و بگم که از "معجون شانس" استفاده کردم آره این درسته

ببخشید اگع بد نوشتم چون که تازه کارم به بزرگی خودتون ببخشید

کلمات نفر بعدی : هیولا، تالار، استاد، تکشاخ، بخشش، والدین، گرسنه، دانش آموز


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۹ ۲۲:۵۹:۵۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۹ ۲۳:۰۲:۰۰


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶:۳۰ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
نقل قول:
سلام و درود بر شما
بدون معطلی شروع میکنم به توصیف خودم...
خب من می تونم بگم باهوش و درسخونم و توی موقعیت های سخت با استفاده از هوشم مشکلات رو حل می کنم
دوست دارم برای زندگی برنامه و روتین داشته باشم اما نه خیلی سختگیرانه در حد متوسط که زندگیم نظم داشته باشه
توی رهبری کردن خوب نیستم بنابراین قدرت طلب هم نیستم
ترسو نیستم اما شجاع هم نیستم خیلی
روحیه لطیفی ندارم اما بی حس و خشک هم نیستم (سعی میکنم متعادل باشم)
خیلی به آراستگی اهمیت میدم و یکمی هم تجملات رو دوست دارم(جواهرات و...)
خودم دوست دارم توی ریونکلاو بیفتم
اما در کل میدونم کلاه گروه بندی قطعا منو در مناسب ترین گروه می اندازه

پ.ن:راستی می دونستید قلعه ریونکلا توی هاگوارتز بهترین منظره رو داره؟

درود بر تو فرزندم!
میدونم قراره از تصمیمم متعجب بشی، ولی این رو بدون که شخصیت شما انسان ها خیلی عمیق تر از چیزیه که فکر میکنین.
شخصیت هر کسی لایه های بیشماری داره و حتی خودش هم نمیتونه به بعضی از اونها دسترسی داشته باشه.
برای همینه که من اینجام تا با در نظر گرفتن شخصیت کامل هر کسی گروه مخصوص خودش رو براش انتخاب کنم.
پس امیدوارم به تصمیم این کلاه پیر اعتماد کنی و بری به...

هافلپاف!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱:۲۶ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
سلام و درود بر شما
بدون معطلی شروع میکنم به توصیف خودم...
خب من می تونم بگم باهوش و درسخونم و توی موقعیت های سخت با استفاده از هوشم مشکلات رو حل می کنم
دوست دارم برای زندگی برنامه و روتین داشته باشم اما نه خیلی سختگیرانه در حد متوسط که زندگیم نظم داشته باشه
توی رهبری کردن خوب نیستم بنابراین قدرت طلب هم نیستم
ترسو نیستم اما شجاع هم نیستم خیلی
روحیه لطیفی ندارم اما بی حس و خشک هم نیستم (سعی میکنم متعادل باشم)
خیلی به آراستگی اهمیت میدم و یکمی هم تجملات رو دوست دارم(جواهرات و...)
خودم دوست دارم توی ریونکلاو بیفتم
اما در کل میدونم کلاه گروه بندی قطعا منو در مناسب ترین گروه می اندازه

پ.ن:راستی می دونستید قلعه ریونکلا توی هاگوارتز بهترین منظره رو داره؟



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳:۴۴ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
سوژه: فرار.
کلمات فعلی: مرگ، بازی، حمله، شوخی، چشمک، بچه، دردسر.

باید خودش را از مرگ نجات می داد. می دانست که اگر مدتی بیشتر در آنجا بماند، بلاخره پیدایش می کنند.
حفره ای بر روی زمین قرار داشت. او فکر کرد که می تواند در حفره مدتی بیشتر پنهان شود. اما نمی توانست با جان خود بازی کند.

پس داخل حفره رفت و قایم شد. صدای پا می آمد. باید از حمله ی آنها نجات می یافت. این یک شوخی نبود، چرا که اگر او را پیدا می کردند، به احتمال زیاد اورا می کشتند.

داخل حفره،چیزی چشمک زد. چوبدستی اش را در آورد و به ته حفره نگاه کرد. ولی بیشتر از اینکه شبیه یک حفره باشد شبیه تونل بود.

ناگهان فردی از ته تونل پیدایش شد. از دوستانش بود.
- اینجا چیکار میکنی؟
- داشتم فرار می کردم که توی اینجا قایم شدم.
- نباید اینقدر بچه گونه رفتار میکردی. بیا از ته تونل برگردیم.
- اگه پیدامون کنن دردسر میشه.
بعد با هم به طرف ته تونل رفتند و با بیشترین سرعتی که می توانستند، از آنجا دور شدند.

کلمات نفر بعد: گرفتاری، وحشتناک، راز، صدای گوش خراش، طلسم نابخشودنی، معجون شانس، قدرت نابودی.


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.