هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸:۰۳ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
سلام کلاه گروهبندی جونم!

خب اولین بار نیست تو رو ملاقات میکنم، البته توی این جسمم اولین باره، اما میدونی خیلی دلم برات تنگ شده بود!

هم باهوشم هم جاه طلب و هم مهربون اما از همه بیشتر شجاعم و حاضرم برای دوستام هر کاری بکنم.

یه گریفندوریه عشق کتابم و خب تعریف از خود نباشه نقشه های نسبتا خوبی میکشم اما دوست دارم با اونا به بقیه کمک کنم.

اوه و نقشه غارتگر رو هم بدید برم.


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵:۵۵ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
پست پایانی

مرلین از جایش برخاست و سمت منوی مرلینتش رفت. خواست دکمه‌ی "دادن توانایی یکسان به تمام موجودات عالم" را فشار دهد، که ناگهان چیزی یادش آمد.
بزرگترین مشکل فنریر در حال حاضر، نداشتن «فکر بکر» نبود. او مشکل مهم تری داشت! مشکلی که هفت صفحه طول کشیده بود. در واقع مرلین باید برای فنریر همسری می یافت تا هم دست از سر تام و رودولف بردارد، هم دیگر مزاحم نوامیس ملت نشود.
و خب این دقیقا کاری بود که او در آن استعداد داشت.
-


-سال ها بعد-

- عوووووعوووو.
- عوووووعوووو.
- عوووووعوووو.
- فنر کجایی؟ بچه ها مردن از گشنگی!

فنریر درحالی که شونصد تا توله گرگ در آغوش داشت و سعی می کرد با تکان دادنشان، آرامشان کند؛ با عجله خود را به خانم گرگه که فریادش کل جنگل را برداشته بود، رساند.
- عزیزم...
- عزیزم و زهر باسیلیسک! کجایی از صبح؟ مردم دست تنها.

زن فنریر ملاقه به دست بالای گهواره‌ی چندین بچه ‌ی دیگر ایستاده بود و خشمگینانه فنریر را می نگریست.
فنریر می خواست اعتراض کند و بگوید که من از صبح الطلوع دارم این توله ها رو تر و خشک می کنم. ولی با دیدن خشم زنش حرفی نزد. فقط خودش را نفرین کرد که چرا آن روز از مرلین برای حل مشکلاتش کمک خواسته. اصلا چه کسی گفته بود "عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان ها بستند" که مرلین مجبور شود در بارگاه آسمانی اش عقد فنریر و دخترعموی بد اخلاقش را ببندد؟

- لعنت به این شرایط!
- چیزی گفتی نفر؟
- نه. هیچی نگفتم عزیزم.
- خوبه!.. پس جای اینکه قیافه ی آویزون به خودت بگیری پاشو برو چند تا آدم شکار کن بیار بدیم بچه ها بخورن. حواست باشه گول شنل قرمزی و بزبز قندی ها رو هم نخوری! حوصله ندارم دوباره اون همه سنگو از شکمت بیرون بیارم.

فنریر سری تکان داد و با برداشتن کیسه ای راهی ویلای آباء و اجدادی بلک ها شد.
جایی که تمام مشکلاتش از آنجا آغاز شده بود...


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴:۲۹ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
نام و نام خانوادگی : چو چانگ
وابستگی : ریونکلاو و ارتش دامبلدور
جنسیت : مونث ( دختر )
کشور مادری : چین یا کره
ملیت : بریتانیایی
تولد : ۱۹۷۸ میلادی
چوب دستی : اطلاعات کاملی در دسترس نیست و تنها اطلاعات اندازه تقریبی آن که بین ۳۷ و ۳۹ سانتی متر است در دسترس میباشد
حیوان خانگی : جغد
پاترونوس : قو
علاقه مندی ها : تیم حرفه ای کوییدیچ تورنادو
فرد مهم : سدریک دیگوری (دوست پسرش )
مشخصات ظاهری : قد بلند با موهای مشکی بلند و چشمانی مشکی با صورتی آسیایی شرقی
داستان زندگی : چو چانگ به‌ عنوان یک جست‌وجوکننده در تیم کوییدیچ ریون‌کلاو در این تیم حضور داشت. او در سال پنجم تحصیلی خود رابطه عاشقانه‌ای با سدریک دیگوری برقرار کرد که متاسفانه در پایان آن سال تحصیلی و در پایان مسابقات جادوگری هاگوارتز، سدریک به طرز ناراحت‌کننده‌ای توسط پیتر پتی‌گرو کشته شد و این موضوع تاثیر بسیار بدی روی چو گذاشت.

او برخلاف میل خانواده خود سال پس از این حادثه به مدرسه جادوگری هاگوارتز برگشت و در همان سال عضور ارتش دامبلدور به رهبری هری پاتر شد. در همان سال هری پاتر علاقه زیادی به چو پیدا کرد که پس از متوجه شدن گروه تجسس دلورس از ارتش دامبلدور این رابطه نیز از بین رفت؛‌ چرا که چو و دوست صمیمی او تحت تاثیر معجون راست‌گویی اطلاعات مهمی را درباره این موضوع به دلورس انتقال دادند. او یک سال پس از فارغ‌التحصیل شدن از هاگوارتز در نبرد این مدرسه درمقابل ولدمورت حضور پیدا کرد و پس از این نبرد با یک فرد معمولی و غیرجادوگر ازدواج کرد.

درباره چو چانگ اطلاعات زیادی نیست میشه بعضی هاشو خودم اضافه کنم



تا جایی که تو چارچوب کتاب باشه و در تضاد با دانسته‌هایی که ازش می‌دونیم نباشه، بله می‌تونی.

تایید شد.


ویرایش شده توسط zeinabjadoogar در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۷ ۱۸:۴۵:۵۳
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۷ ۱۹:۴۲:۰۰


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲:۴۷ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
-تستسترال؟

تستسترالی از طحال ایوا نازل شد و روی کله‌ی بلاتریکس فرود آمد. مروپ و بلا با هم غافلگیر شدند.

-بلاتریکس مامان بهت گفتم این دستکشای گیپور به کارت نمیان، بهم گوش نکردی.

بلاتریکس دوست داشت از خودش دفاع کند، ولی پای تستسترال که در دهانش بود اجازه‌ی این کار را نمی‌داد، مروپ بازوی نیمه‌جان اختاپوسی را برداشت و شروع به حمله به تستسترال کرد، اما تستسترال قصه‌ی ما که از زمان بلعیده شدنش توسط ایوا باهوش‌تر شده بود جاخالی داد، کمک مروپ تنها باعث شد صورت بلاتریکس لزج شود.

-ای بابا ولم کن!
-بلا می‌دونم تحمل این تستسترال سخته ولی یکم دیگه دووم بیا...
-با تو بودم مروپ!
-

بلا در حین جنگیدن با تستسترال روی سرش، چهره‌ی اربابش را دید. اما به خودش آمد و فهمید به جز او و مروپ کسی در معده‌ی ایوا نبود، و مروپ و لرد سیاه هم مادر و پسر بودند. منطقی به نظر می‌رسید که چهره‌ی یکسانی داشته باشند؛ به جز اینکه لرد بینی و ابرو نداشت. و... پوستش خاکستری بود. باز هم شبیه بودند.
بلا فقط دلتنگ ارباب بود.

ناگهان زمین‌لرزه‌ای باعث شد هردو به زمین بیفتند، شدت زمین‌لرزه به قدری بود که تستسترال شروع به بغل کردن بلاتریکس کرد و او را محکم چسبیده بود. در حین تقلا برای جانشان، مروپ و بلا صدایی از بیرون ایوا شنیدند.

-ایوا برگرد اینجا. ایوا!
-ایوا فرار نکن!
-همه بدوید دنبال ایوا!

طعم معجون به قدری وحشتناک بود که ایوا نمی‌توانست درست فکر کند و حتی قسمتی از آن را هم قورت داده بود. همینطور که دهانش را گرفته بود از پیش مرگخواران به بیرون می‌دوید.




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲:۱۲ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
سوژه: فرار
کلمات اصلی: زندگی، سرد، درخت، جادو، اشک، عشق، برف



برف به آرامی از ابرها می بارید و رقص کنان، لبه‌ی پنجره و روی زمین  می نشست.

به جز درخت کهنسال و نیمه خشک شده، هیچ موجود دیگری آن بیرون نبود.

خود او داخل کلبه نشسته بود و لبخند می زد.
هوای داخل کلبه به شدت سرد بود. ولی آن سرما، گرمای وجودش را تامین می کرد.

زانوانش را در آغوش کشید و سعی کرد کمی خودش را گرم تر کند. از دست هیولاهایی که بیرون پرسه می زندند؛ به آنجا پناه آورده بود و می دانست کسی نمی تواند پیدایش کند.

تک خنده‌ای کرد.
فرار کرده بود...
از دست آدم های اطرافش فرار کرده بود.
از قوانین مزخرفی که محدودش می کردند فرار کرده بود.
از افکاری که نمی گذاشتند شب‌ها بخوابد... از نادیده گرفته شدن احساساتش... از متفاوت بودن عقایدش... از فشارهای غیرقابل تحمل خانواده‌اش... از تحقیر شدن توسط دوستانش... و از خیلی چیزهای دیگر، فرار کرده بود.

و حالا خوشحال بود.
چرا که دیگر نیازی نداشت آن همه‌ سختی را بدوش بکشد و بعد به دروغ، چهره‌ای خندان به خود بگیرد.
دیگر نیازی نبود ریزش اشک هایش را پنهان کند. آنجا، در آن کلبه،می توانست خود خودش باشد و کسی کاری به کارش نداشته باشد.

در آن کلبه نه حرف اصالت به میان میامد نه حرف جادو. کسی هم به بهانه‌ی عشق والدین به فرزند، مجبورش نمی کرد کارهایی خلاف میلش را انجام دهد.
در آنجا نیاز نبود شجره‌نامه‌ی جادوگران موفق را بخواند و درمورد زندگی تک تکشان چیزی بداند. در آن کلبه همه چیز آرام بود.

به آرامی از جایش برخاست و سمت شومینه‌ی خاموش رفت. تصمیم داشت روشنش کند و بعد که کمی گرم شد، دستی به سر و روی کلبه بکشد. می خواست تا ابد آنجا زندگی کند.

کلمات نفر بعد: ترفند، شمشیر، خصوصی، شنل، غمگین، فانوس، هیپوگریف.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۶:۲۱:۴۵ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
سوژه: فرار
کلمات: خون، چراغ، دست، تصویر، چوب، لبخند، دندان



صدای نفس‌هایش میان صدای خرد شدن چوب‌ها و شاخه‌های کاج زیر پایش گم می‌شد. چراغی که نورش فقط چند قدم جلوتر را روشن می‌کرد، به دندان گرفته بود. سرعتش را کم کرد و خودش را سلانه سلانه به دریاچه رساند.
به تصویر خودش در آب لبخند زد. خون، موهای سفیدش را رنگ‌آمیزی کرده بود.
از دست آنها می‌توانست بگریزد، ولی از خودش؟ جوابی برای این نداشت.
چراغ از دندانش رها شد و گرگ سفید کنار دریاچه از حال رفت.
باد، آب را مواج می‌کرد تا به او برسد و خون را بشوید.
آب سرخ دریاچه زیر نور مهتاب می‌درخشید.



کلمات نفر بعد: زندگی، سرد، درخت، جادو، اشک، عشق، برف


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۴۹:۴۳ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
چمن، میله، نور، کلبه، جادو، سرگیجه، چشم


"چمن" های نم دار پا هایش را نوازش می‌کردند و خورشید، با "نوری" که بر روی صورتش انداخته بود، گرمایی زندگی بخش را به او هدیه می‌کرد. اطرافش را که تماشا می‌کرد، نگاهش روی یک "کلبه‌ی چوبی" متوقف شد. مکانی که در آن می‌توانست دور از هرگونه احساسات منفی به زندگی ادامه بدهد.
اما ناگهان تمام این صحنه های لذت بخش جای خود را به تاریکی دادند.
ریگولوس پس از یک خواب طولانی دو "چشم" خود را باز کرد، اما "سرگیجه" باعث شد احساس کند دنیا به دور سرش می‌چرخد.
او "جادویی‌ترین" و زیباترین خواب عمرش را دیده بود.

کلمات نفر بعد: خون، چراغ، دست، تصویر، چوب، لبخند، دندان



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ دی ۱۴۰۲
خلاصه «سوژه جدی»:
ریموس لوپین طلسمی کشف کرده که به وسیله اون، با لمس هر شخصی می تونه شبیه اون بشه.
تصمیم میگیره از این طلسم برای نفوذ به ارتش سیاه استفاده بکنه.
ریموس در حال حاضر از لوسیوس به بارتی کراوچ تبدیل شده و یکی از مرگخواران تازه وارد که تبدیل شدنش رو دیده بود، به قتل رسونده.

--------------

ترس بر تک تک سلول‌های بدن ریموس حاکم شد. قطرات عرق بر روی پیشانی اش سر می‌خوردند و نفس های بریده بریده، وحشتش را به نمایش می‌گذاشتند. نگاهش میان جسد دختر و دستان خون‌آلودش رد و بدل شد. چه چیزی در وجودش تغییر کرده بود که او را وادار به چنین قتل وحشیانه ای کرد؟
باورش نمی‌شد که با سه ضربه‌ی چاقو در شکم، پهلو و سینه‌ی اسکارلت، صدای نفس هایش را برای همیشه خاموش کرد.

با درماندگی چند قدم رو به عقب برداشت و در نهایت از راهرو خارج شد. به زودی پس از پیدا شدن جسد اسکارلت لیشام، در خانه‌ی ریدل‌ها غوغای بزرگی به راه می‌افتاد.
دستان لرزانش را که مانند بوم نقاشی آغشته به رنگ سرخ خون شده بود، با ردای سیاهش تا جای ممکن پاک کرد. سرعتش را بیشتر کرد تا در این عمارت درندشت سوروس را بیابد. باید می‌فهمید چرا لرد در بین جلسه، تمام مرگخواران را به جز سوروس و بلاتریکس بیرون کرد... .

کمی آن طرف‌تر _ درون راهرو

ایزابل، تری و کوین به سمت راهروی اتاق ها حرکت می‌کردند. تری در حالی که کوین را در بغل گرفته بود و با شکلک های بامزه‌ی صورتش او را می‌خنداند، در کنار ایزابل راه می‌رفت. هنگامی که به راهروی اتاق ها رسیدند، ناگهان ایزابل متوقف شد و گفت:
- تری، کوین رو ببر توی اتاقش.
- چی شده ایزاب‍...
- گفتم ببرش!

صدای گریه‌ی کوین به خاطر فریاد ایزابل بالا رفت. تری با عجله او را به سمت اتاقش برد و سعی کرد کمی آرامش کند. صدای گفت و گوی کوتاهشان از بیرون اتاق شنیده می‌شد:
- کوین، خواهش می‌کنم همینجا بمون و اصلا سعی نکن از اتاق بیای بیرون.
- کی لوی ژمین لنگ قلمز لیخته بود؟
- نمیدونم کوین...

تری درب اتاق را بست و دوان دوان به سمت جسد حرکت کرد. ایزابل بهت زده بالای سر اسکارلت نشسته بود.
- این همون تازه وارده نیست؟ مرده؟
- ... باید به ارباب خبر بدیم.


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۷ ۰:۳۲:۲۲
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۷ ۰:۴۹:۳۱

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷:۳۷ چهارشنبه ۶ دی ۱۴۰۲
دادگاه ملکوتی شلوغ تر از همیشه بود. صدای داد و بیداد پیک مرگی همه جا را برداشته و باعث شده بود مشنگ های لندنی در نوار غرب و شمال غرب شاهد بارش ها و رگبارهای متمادی باشند.
مرلین که در جایگاه قاضی قرار داشت سعی می کرد با کوبیدن چکش روی میز و گفتن "ساکت باشین. جلسه رسمیه!" مردمان دنیای بالا را آرام کند.
اما متاسفانه هیچکس آرام نمی شد.
پیامبر که دیگر از این وضعیت به ستوه آمده بود طی یک حرکت زیبا و ظریف، چکشش را به سمت پیک مرگ بیدادگر، پرت کرد. سپس عصایش را چند باری به زمین کوفت و قدرت مرلینی اش را برای همه به نمایش گذاشت که این کارش باعث شد سکوت همه جا را فرا بگیرد.

لطفا نپرسید قدرتش چه بود که نه من مرلین هستم که بدانم؛ نه در آنجا حضور داشتم. شما فرض کنید یک چیز خفن بود دیگر! چی کار به این کار ها دارید آخه.
خلاصه که پس از آرام شدن دادگاه مرلین رو به حضار کرد.
- این همه چکش کوبیدیم چرا ساکت نشدید؟ حتما باید قدرت و خشممان را ببینید؟
- ببخشید آقا. نه که ما یه مدت پیش جادوگرا بودیم،فکر کردیم هدف این چکش و همر زدن شما هم مثل مال اوناست.

گوینده این را گفت و قبل از اینکه مورد غضب مرلین قرار بگیرد، فوری ناپدید شد. مرلین هم که دید طرف خودش محو شده بی خیالش شد و سمت شاکی که پیک مرگی چکش خورده بود، چرخید.
- خیلی خب جناب پیک مرگ. شما از کی شکایت دارید؟
- از ایوان روزیه آقای قاضی!

انگشت پیک مرگ جایگاه متهم را نشان داد که کاملا خالی بود.

- ببین تو رو خودتون! حتی سر چنین جلسه‌ی مهمی هم حاضر نشده! ما پیک مرگا خیلی زور زدیم بیاریمش این بالا. اما طرف حتی با اینکه اسکلت شده بازم دست از این زندگی فانی نمی شوره که نمی شوره!

بقیه پیک مرگ ها هم حرف پیک مرگ شاکی را تایید کردند. هیچکدام دلخوشی از ایوان نداشتند.
- تازه از اون بدتر! قیافشو شبیه ما ها کرده. اصلا با ما مو نمی زنه. همین پریروز کلی باهاش حرف زدم بعد آخرش که ازش پرسیدم «امروز چند تا روحو سانتریفیوژ کردی بندن؟» جواب داد من ایوانم! بعد نیشخند زنان دور شد! باورتون می شه من اونو با بندن اشتباه گرفتم؟

مرلین دستی به ریشش کشید.
- ما فهمیدیم. شما نیاز به عینک داری. حکم صادر...
- صبر کنین آقای قاضی!

پیک مرگ باورش نمی شد که مرلین چنین حکمی صادر کند. چشمان او اصلا ضعیف نبود و باید یکجوری این را به او می فهماند.
- جناب پیامبر من چشمام از عقاب هم تیز تره.
- رو حرف ما حرف می زنی؟ داری می گی ما که پیامبریم نمی تونیم تشخیص بدیم؟

شاکی که دست و پایش را گم کرده بود با اضطراب نگاهی به مرلین خشمگین انداخت.
- نه. من بی جا کنم رو حرف پیامبر حرف بزنم. اصلا من از فردا عینک می زنم... فقط... فقط الان تکلیف مردم چیه؟ مردمم نمی تونن ما رو از ایوان روزیه تمیز بدن. بعد شما فرض کن تو خیابون داری راه میری و یه پیک مرگ می بینی. چی کار می کنی؟... من که به عنوان یه انسان سکته می کنم!
- شما نمی خواد نگران انسان ها باشی. اونش با ما. اعتراضی نیست؟

ملت که نمی دانستند دیگر باید به چه چیز حکمی صادر شده از طرف پیامبر بزرگ جادوگران، اعتراض بکنند؛ سکوت کردند و با خود گفتند لابد این هم مانند آن یکی حکم های دیگر، حکمتی تویش بوده که فقط مرلین و خداوندش می دانند و بس.
- اتمام جلسه رو اعلام می کنیم.

با به اتمام رسیدن جلسه، همه متفرق شدند و تنها مرلین در دادگاه تنها ماند. پیامبر عظیم الشان دستی در جیب ردایش کرد و قلم پر و کاغذی از آن بیرون آورد. سپس این چنین نوشت:

لردا. به دستور شما باری دیگر آن روزیه را از دست پیک مرگان نجات دادیم. باشد که در زیر سایه شما به خدمت و کشتن سفییدان بپردازد.
ما همیشه گوش به فرمان شما هستیم .امر دیگری هم بود در خدمتیم.

با احترام مرلین.


----------------------------------------------

سوژه های مشخص شده:

فرض کن نامرئی بودی. چیکار می کردی؟
فرض کن یکاری کردی و الان تو اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی میکنن!
فرض کن که یکی دفترچه خاطراتتو خونده و رفته به همه گفته که چی توش بوده...چیکار می کنی؟
فرض کن تو خیابون داری راه میری و یه پیک مرگ می بینی. چی کار می کنی؟


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰:۰۷ چهارشنبه ۶ دی ۱۴۰۲
نقل قول:

zeinabjadoogar نوشته:
سلام کلاه عزیز
من یک فرد خونسرد و صبورم ولی اگر صبرم تموم‌ بشه اتفاق خوشایندی نمی‌افته و همچنین برای بدست آوردن چیزی که برام باارزش هست تمام تلاشم رو میکنم و یک فرد کاملا مستقل هستم و احساس میکنم که در گروه ریونکلاو میتونم خود واقعیم باشم و بهترین شخصیت از خودم


درود بر تو فرزندم.

از این که شناخت خوبی از خودت داری و می‌دونی کجا می‌تونی بیشترین پیشرفت رو داشته باشی خوش‌حالم. منم نمی‌خوام مانع انتخابی که برای خودت کردی بشم. پس برو به...

ریونکلاو!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.