هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۴۹ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
- هیچ می دونی مرگ، چه حسی داره؟ شده تا حالا از نزدیکانت بمیرن و تو کنارشون باشی؟
- آره... خیلی...

بینز نگاهی به بیرون از پنجره انداخت. جواب دادن به این سوال آسان بود. دیگر کسی برایش باقی نمانده بود. مدت ها از مرگ آخرین آشنایانش می گذشت، از افرادی که قبل از مرگ خودش آن ها را می شناخت، هیچ اثری باقی نمانده بود. گویی همانند نسیم سرد صبحگاهی که بر روی گونه گرم بچه مدرسه ای که صبح زود از خواب بیدار شده و به سمت مدرسه اش می رود، سرد ولی زودگذر.

مرگ دوستان و افراد خانواده اش را به یاد آورد. موهبت عمر طولانی، شاید در ابتدا بسیار خوشایند به نظر برسد، ولی با به خاک سپردن اولین آشنا، حقیقت تلخ و بی رحم تنهایی را به رخ فرد می کشد. اینکه بینز آن قدر عمر کرده بود که مرگ تمام عزیزانش را دیده بود، دیگر به نظرش یک امتیاز به نظر نمی رسید. عذابی بود که هیچ وقت از آن رهایی نداشت.
- میدونی کدوم جنبه از مرگ، بیشترین فشار رو به آدم میاره؟
- نه.
- آخرین باری که پدر و مادرت رو دیدی، کِی بود؟
- همین چند روز پیش.
- و میدونی که الان پدرت رفته وزارتخونه و مادرت هم توی خونه پیش خواهر کوچیکترته. درسته؟
- آره خب.
- و میدونی که نهایتا چند دقیقه با دیدنشون فاصله داری. مگه نه؟
- اوهوم.

جادوگر جوان سر تکان داد. حق با بینز بود. کافی بود از نزدیکترین شومینه، نام خانه شان را زمزمه کند تا در کسری از ثانیه، پیش خانواده اش باشد. بینز نگاهی به او انداخت و ادامه داد:
- اما مرگ اینطوری نیست. باید با این حقیقت که دیگه هیچوقت نزدیکانت رو نمیبینی کنار بیای... . اینکه دیگه قرار نیست وقتی در خونه خواهرت رو باز می کنی، ببینی که منتظر وایساده تا بهت خوشامد بگه. اینکه وقتی از شومینه خونه ای که کل بچگیت رو اونجا گذروندی میای بیرون، دیگه کسی نیست که باهاش حرف بزنی و درد و دل کنی... .

بینز چشمانش را بست و به فکر فرو رفت. از حالت قیافه اش میشد به این پی برد که سعی دارد تا خاطره ای را در ذهنش فرابخواند. شاید سعی داشت چهره معشوقه ای را به خاطر بیاورد، یا آخرین توصیه دوستی صمیمی را.
- هر روز از خواب بیدار میشی، تصمیم میگیری از پدرت خبر بگیری، ولی یهو یاد میاد چندین ساله که نیست... . یا از کنار یکی از مغازه های هاگزمید رد میشی و یادت میاد که با دوستت از اون مغازه چیزی خریدین و درست همون لحظه، فکر اینکه اون دوستت دیگه نیست، مثل سیلی رو صورتت فرود میاد. ایناست که مرگ رو ترسناک می کنه.

بینز، بی توجه به جادوگر جوان، مثل اکثر مواقعی که از کنار دانش آموزانش بی توجه رد میشد، راه افتاد. میدانست که کجا میخواست برود. به سمت خانه ریدل ها حرکت کرد، فقط همانجا مانده بود که هنوز بود. هنوز حضور داشت و بینز، این قوت قلب را داشت که بالاخره کسی را آنجا پیدا می کند. شاید روح یکی از دوستان قدیمی اش را، شاید فردی عزیز تر، شاید اربابش را.




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
سلام.

1. معمولا خواب میبینی یا صرفا می خوابی؟

2. چه خواب هایی میبینی اکثرا؟

3. اگه بالشتو ببرم چیکار می کنی؟

4. چه چیزایی می تونن بیدارت کنن؟

5. برنامه ی خوابت چجوریه؟ یعنی مثلا به ازای هر چند ساعت خواب چند ثانیه بیدار هستی؟

6. اتاقت تو خونه ریدل کجاست؟

7. نظرت در مورد قهوه چیه؟

8. به نظرت سوال هشت چی می تونه باشه؟

9. چی بیشتر از همه رو اعصابته؟

10. هافلپافی بودن رو چقدر دوست داری؟




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
سلاام!

۱. بالشت رو کی بهت داده؟

۲. بدترین خوابی که دیدی چی بوده؟ کابوست چیه؟

۳. والدینت نمی‌گن از بچه‌ی مردم یاد بگیر از صبح الطلوع بیداره؟ اصلا با زیاد خوابیدنت کنار میان یا نه؟

۴. یه وقتایی یه‌سری کارا می‌ریزه رو سر آدم، بعد که می خوابه تو خواب می‌بینه همشونو انجام داده. در واقع مغز آدمو فریب میده. آیا مغز تو هم چنین ‌کاری میکنه که می‌تونی با خیال راحت بخوابی؟

۵. داخل بالشت از چی پر شده؟ ویژگی های یه بالش خوب رو بگو.

۶. اگه خواب باشی و من کاملا اتفاقی یه لیوان آب روت خالی کنم بیدار می‌شی؟ اگه بیدار شدی واکنشت چیه؟

۷. تو آینه نفاق انگیز چی می بینی؟

۸. توانایی راه رفتن تو خواب داری؟ اگه راه بری یادت میمونه کجا ها رفتی؟

۹. شیرین ترین رویایی که دیدی چی بوده؟

۱۰. چه تو خواب چه تو بیداری، چیزی هست که بابتش حسرت بخوری؟

۱۱. چی باعث می‌شه خواب از سرت بپره؟




ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۳ ۲۲:۴۹:۵۸

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
خنده،پله،منظور،کلاه،رنگ،تلخی،قدرت)
وقت کلاس معجون سازی فرا رسیده بود.
من هنگامی که باآرامش از"پله"ها پایین میرفتم ناگهان دریکو و دوستان صمیمی اش شروع کردن ب مسخره کردن من واقعا"منظور" "خنده" های آن ها را نمیفهمیدم و ازین که آنها انقدر من را جلوی دوستانم مورد تمسخر قرار دادن عصبانی شدم.با خشونت و "قدرت" "رنگی" ک برای نوشتن بود از جیبم درآوردم و روی سر و صورت آنها ریختم آن روز برای اینکه برای من روز "تلخی"باشد برای دریکو و دوستانش روز بدی بود و بعد از آن روز ب سراغ گروه بندی کلاس همراه با تشخیص" کلاه" رفتم🥹



یکم زیادی ساده و کوتاه نوشته بودی. از علائم نگارشی حتما استفاده کن، مثلا جملاتت رو با نقطه تموم کن و جایی که نیاز به مکث کردن هست، ویرگول بذار. ولی مطمئنم وقتی وارد ایفای نقش بشی و با بیشتر نوشتن و درخواست نقد کردن خیلی زود پیشرفت میکنی و یاد میگیری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی




ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۳ ۲۱:۳۷:۳۰
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۳ ۲۱:۳۸:۰۳


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
کــــاســــیـــوپــا بـــلــک🧙🏻‍♀️):
[🦉Casiopa Black]

*"اطـلـاعـات شـخـصی"*

نام:کاسیوپا
نام خانوادگی:بلک
تاریخ تولد:۱۹۸٠
محل تولد:بریتانیا،انگلستان
ملیت:بریتانیایی
محل زندگی:لندن


*"مـشـخـصـات جـادوگـری"*

گروه:اسلیترین
جبهه: ارتش تاریکی
رده ی خونی:اصیل زاده
پاترونوس:مار
چوبدستی: چوب گردو،موی تکشاخ
جارو:نیمبوس ۲٠۲۱


*"ظـاهـر و جـزئـیـات اخـلـاقـی"*

موهایی سیاه، چشمانی به رنگ دریا، لب هایی به رنگ سرخ.
ظاهر:پیراهن های گران قیمت و برند،موهایی شانه شده و مرتب که تا شانه هایش است.
اخلاق:جاه طلب،مغرور،گاهی اوقات عصبی،
از خود راضی.


*"عــلـایـق و تـنـفـرات"*

علایق:کلاس معجون سازی، جادوی سیاه، اذیت کردن دیگران، ارتش تاریکی

تنفرات: ماگل/مشنگ ها، محفل ها


*"تـوضـیـحـات"*

در لندن در خانواده ای ثروت مند به دنیا امد و در یازده سالگی به هاگوارتز رفت.
او دختری مرموز، بسیار زیرک و باهوش است.




متاسفانه گروه شخصیتی که انتخاب کردی اسلیترینه و نمیتونی اونو به هافلپاف تغییر بدی.
لطفا از لیست شخصیت‌ها، یا شخصیتی که گروهی نداشته انتخاب کن یا یه شخصیت از خود گروه هافلپاف.
تایید نشد.


ویرایش مجدد: لطفا بعد از ویرایش ناظر، مجددا پستت رو ویرایش نکن و حتما پست جدید بفرست، چون اصولا ناظر برنمی‌گرده پستایی که قبلا بهشون پاسخ داده شده رو چک کنه و اینطوری ناظر متوجه نمی‌شه که تغییراتی تو معرفی شخصیتت دادی. در هر صورت همچنان معرفی شخصیتت تایید نمی‌شه چون کلاه گروهبندی گروهت رو هافلپاف مشخص کرده نه اسلیترین. همونطور که همکارم هم اشاره کرد، یا یه شخصیت بی‌گروه انتخاب کن، یا یه شخصیت از گروه هافپاف.


ویرایش شده توسط casiopy.black در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۳ ۱۳:۳۶:۲۲
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۳ ۱۴:۲۷:۲۵
ویرایش شده توسط casiopy.black در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۴ ۱۰:۵۹:۰۸
ویرایش شده توسط casiopy.black در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۴ ۱۱:۰۵:۴۶
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۴ ۲۰:۳۷:۴۴

✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
نقل قول:

casiopy.black نوشته:
سلام کلاه عزیز امیدوارم خیلی خب باشی🌚._.):
همیشه توی همه چیز از همه بهتر بودم
ادم فداکاری نیستم فقط از خودم مراقبت میکنم.
انتقام جوعم...
فقط خودم برا خودم مهمم.
اگر با یکی شوخی کنم اون حق شوخی کردن با من رو نداره
به کتاب خوندن علاقه ندارم
توی مسابقات همیشه باید نفر اول باشم.
ولی گاهی اوقات اگر نشم اعصابم خورد میشه ولی برای این که ابروم جلوی بقیه نره اعتماد بنفسم رو حفظ میکنم.و حرص نفر اول رو با حرفای الکی درمیارم حتی اگر دوست صمیمیم باشه.
مغرورم ولی چون دو رو هستم پیش دوستام مغرور نیستم ولی پشتشون صد تا حرف میزنم.
و این احساس رو همه دارم که فقط من خوبم بقیه هیچی نیستن.
ادم جاه طلبی هم هستم.
بسیارر زود عصبانی میشم.
خیلی خیلی زیرک و مرموزم خیلی زیادد.
میتونم با یه حرف ساده زندگی طرف رو خراب کنم.
به هیچ عنوان صبور نیستم و واسه ی بقیه هیچ کاری نمیکنم.

میسپارم دست خودت چون خودت بهتر بلدی):


درود بر تو فرزندم.

می‌دونم که احتمالا از انتخابی که قراره برات بکنم تعجب کنی، ولی همیشه اون چیزی که خودمون راجع به خودمون تصور می‌کنیم تمام اون چیزی که هستیم یا حداقل می‌تونیم باشیم، نیست. مطمئنم نوادگان هلگا می‌دونن چطور می‌تونن در کنار تو و با تو پیشرفت کنن. پس برو به...

هافلپاف!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
سلام کلاه عزیز امیدوارم خیلی خب باشی🌚._.):
همیشه توی همه چیز از همه بهتر بودم
ادم فداکاری نیستم فقط از خودم مراقبت میکنم.
انتقام جوعم...
فقط خودم برا خودم مهمم.
اگر با یکی شوخی کنم اون حق شوخی کردن با من رو نداره
به کتاب خوندن علاقه ندارم
توی مسابقات همیشه باید نفر اول باشم.
ولی گاهی اوقات اگر نشم اعصابم خورد میشه ولی برای این که ابروم جلوی بقیه نره اعتماد بنفسم رو حفظ میکنم.و حرص نفر اول رو با حرفای الکی درمیارم حتی اگر دوست صمیمیم باشه.
مغرورم ولی چون دو رو هستم پیش دوستام مغرور نیستم ولی پشتشون صد تا حرف میزنم.
و این احساس رو همه دارم که فقط من خوبم بقیه هیچی نیستن.
ادم جاه طلبی هم هستم.
بسیارر زود عصبانی میشم.
خیلی خیلی زیرک و مرموزم خیلی زیادد.
میتونم با یه حرف ساده زندگی طرف رو خراب کنم.
به هیچ عنوان صبور نیستم و واسه ی بقیه هیچ کاری نمیکنم.

میسپارم دست خودت چون خودت بهتر بلدی):


✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
ارام ارام از"*پله*" ها بالا رفتم.به جلوی در رسیدم.دستگیره ی طلایی "*رنگ*" را فشار دادم. وقتی وارد اتاقم شدم،همه چیز مثل همیشه منظم و مرتب بود.
لباس اتو شده ی برندی را که در کنار تختم قرار داشت پوشیدم.چون پنجره باز بود یخورده خاک رویش نشسته بود و باعث "*عطسه" * ی من شد.
عطری خوش بو زدم، مو هایم را شانه زدم.و رژ قرمزی که برای مادرم بود زدم.
به طبقه ی پایین رفتم. مادرم تا مرا دید *"لبخند"* ریزی زد.
رفتم.سوار قطار شدم.و راهی هاگوارتز شدم.خوشحال بودم و دلم میخواست زودتر برسم تا جایی را که پدرم و مادرم دوران کودکی شان را با "*قدرت" * در ان گذرانده اند ببینم.

زمان زیادی گذشت تا به هاگوارتز رسیدم.
پروفسور مک گوناگل "*کاغذ پوسته ای"* را برداشت و اسم مرا صدا زد:«
«کـاسیـوپـی بـلک»
به بالای سکو رفتم." *کلاه"* گروهبندی روی سرم قرار گرفت. زمانی نگذشته بود که کلاه اسم اسلیترین را صدا زد.....



میدونم ساده بود ولی داستان دیگه ای به ذهنم نرسید....):



شروع داستانت آروم و با حوصله بود، در حالی که پایانش رو خیلی سریع جلو برده بودی. بهتر بود تعادلی این بین برقرار بشه. ولی دلیلی برای متوقف کردنت تو این مرحله نمی‌بینم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۳ ۱۱:۱۷:۵۹

✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۹:۰۷ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
پست سوژه جدید:

-... واقعا خجالت آوره. پاشو یه کاری بکن. تا حالا سابقه نداشته مغازه اینقدر خلوت باشه. دچار رکود اقتصادی شدیم! ورشکست میشی بدبخت، این وسط هم اونی که آواره میشه منم. یه تکونی به خودت بده، تبلیغی چیزی. این چه مدل کار کردنه آخه. روزا میای اینجا میشینی پشت میز و هر متن قابل خوندنی که تو مغازه پیدا میشه رو میخونی و شب وقتی خوابت گرفت در رو میبندی و میری!

بورگین پر گردگیری را درون حلق شخصیت تابلو سخنگو فرو کرد و گفت:
- عهههه بسه دیگه. سالازار شاهده اگه دست از غر زدن برنداری بسته بندیت میکنم و میندازمت گوشه انباری.

بورگین نمیخواست اعتراف کند اما حق با تابلو بود. این چند وقت اوضاع کاسبی حسابی بهم ریخته بود. چند ماهی میشد که مشتری چندانی نداشت. قطعا بحران مالی گرینگوتز که به واسطه اختلاص جمعی از جن‌های بانکدار به وقوع پیوسته بود بازار را دچار رکود کرده بود اما برای او این تمام داستان نبود. چند وقتی میشد که اجناس خوبی به چنگ نیاورده بود. اگر میخواست مغازه را سرپا نگهدارد باید دنبال اجناس نایابی میگشت که مشتری ها برای دیدن و خریدنشان سر و دست بشکنند.

چوب گردگیری را کنار گذاشت و به پشت میزش برگشت. تقویمی خاک گرفته روی میزش خودنمایی میکرد. با دست خاک تقویم را تکاند و به دست نوشته هایش که روی تقویم علامت زده بود نگاه کرد. دور تاریخ امروز دایره ای قرمز رنگ کشیده بود و و با فلشی کوتاه به متنی در زیر تقویم اشاره کرده بود:
- "روز تحویل سفارش لرد سیاه"

نفسش در سینه حبس شد! سفارش لرد سیاه؟! این چند روز آنقدر کلافه بود که اصلا به خاطر نمی‌آورد سفارشی برای لرد سیاه گذاشته باشد! همان طور که داشت برای به خاطر آوردن سفارش به مغزش فشار می‌آورد صدای جیلینگ ناشی از باز شدن در مغازه او را از جا پراند.

دو مرگخوار سیاه پوش وارد مغازه شده بودند و جوری جلوی رویش ایستاده بودند که انگار از اول همانجا بودند!
- اوه...سلام دوستان! چه زود اومدین من تازه مغازه رو باز کردم.

بلاتریکس که از قیافه اش مشخص بود علاقه‌ای به حضور در مغازه او ندارد چینی به دماغش انداخت و گفت:
- اومدیم بهت خبر بدیم که دریافت سفارش رو به تعویق بندازی. به جای امروز میخوایم سه روز دیگه بسته رو بهمون تحویل بدی. به خاطر یک سری مشکلات پیش بینی نشده مقدمات تحویل هنوز فراهم نشده.

بورگین آب دهنش را قورت داد و همان طور که در دلش سالازار را شکر میکرد گفت:
- اوه...باشه باشه اصلا مشکلی نیست...فقط یک بار دیگه میگین که سفارشتون چی بود؟

ایوان و بلا نگاهی بهم انداختند و بعد ایوان با سوظن گفت:
- دست مومیایی اولین جادوگر! چطور همچین چیزی رو فراموش کرده بودی؟...صبر کن ببینم نکنه سفارش ارباب رو فراموش کرده بودی؟!

بورگین آشفته شد و گفت:
-نه نه چطور همچین چیزی امکان داره؟! آخه جدیدا سفارش‌های زیادی برام اومده بود و یک لحظه فراموش کردم که سفارش شما کدومه. نه همین الان هم پیشمه اگه بخواین میتونم براتون بیارم...

ایوان انگشت اسکلتی اش را روی لایه خاکی که سطح میز بورگین را فرا گرفته بود کشید و گفت:
- الان نه دیگه ابله! سه روز دیگه خودت برامون بیارش به خانه ریدل. حالا هم بیشتر از این وقتمون رو نگیر، احساس میکنم هوای مغازه ات باعث میشه استخوان هام کپک بزنه! این تسترالدونی رو تمیز کن!

بورگین تا لحظه خروج مرگخوارها لبخندش را روی صورت حفظ کرد. اما به محض خارج شدن آن‌ها از مغازه دو دستی توی سرش کوبید! به کل این سفارش را فراموش کرده بود. بلافاصله پالتو و شال گردنش را از روی صندلی برداشت و به سمت در رفت. نقاشی سخنگو با نارضایتی پرسید:
- هوووی کجا داری میری این وقت صبح؟

بورگین همان طور که با عجله پالتواش را تنش میکرد گفت:
-میرم ماندانگاس رو پیدا کنم! اون گفته بود دست مومیایی اولین جادوگر رو داره. فقط امیدوارم دروغ نگفته باشه!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۴ ۳:۱۸:۲۷

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۱۷ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
*اطلاعات کلی*
نام : اما
نام خانوادگی: دابز
محل تولد : لندن ،انگلستان
ملیت :بریتانیایی ، کره ای
محل اقامت : لندن
تایپ شخصیتی : INFP /میانجی/

*جزئیات*
گروه:هافلپاف
جبهه : محفل ققنوس
رده خونی : اصیل زاده "مشکلی با بقیه رده ها نداره"
پاترونوس : پروانه مورفو
چوب دستی : چوب درخت صنوبر ، مغز پر ققنوس ، طول ۱۷ سانتی متر ، انعطاف پذیری فوق‌العاده
جارو : آخرین مدل
توانایی : ذهن خوان

*ظاهر*
موهای شکلاتی با چشمانی نادر به رنگ بنفش ، پوست سفید و لب های صورتی

*زندگی*
از وقتی به دنیا اومد ،به علت رنگ چشم هاش همه با حیرت بهش نگاه میکردن و در عوض اون همه چیز رو با حیرت و شگفتی نگاه میکرد و از وقتی تونست حرف بزنه چرا ؟،چیه؟ ،چطور؟ و از اینجور سوال ها روی زبونش جاری بود! اون عاشق یادگرفتن بود :
این چیه ؟ چرا داربد برگ داره ؟ چرا اژدهای ترابل ترور با اینکه کوچیه انقدر سریع حرکت میکنه ؟ اصلا چطور میتونه ؟
از اونجایی که پدر و مادرش هردو توی وزارت خونه کار میکنن و وقت کمی دارن ، عاشق وقت گذروندن کنار مامان بزرگشه و همیشه به مطب مامان بزرگش سر میزنه ، مامان بزگش دامپزشک حیوانات جادوییه ،
توی تاریخچه خاندانش از همه گروه های چهار گانه هاگوارتز وجود داره و به واسطه مامان بزرگش داستان زندگی هیجان انگیز یکی از پر آوازه ترین کسایی که به این تاریخچه وصل میشن یعنی نیوت اسکمندر رو کاملا از حفظه.
یه کلکسیون بزرگ از کلاه های زیبا و پر زرق و برق داره ،چون کلاه ها تا حدی میتونن حواس مردم رو از چشماش به سمت کلاه هاش پرت کنن.
خط قرمزش دروغه
عاشق هر چیزیه که کیوت یا عجیب و غریب باشه.
عاشق بازی هاو سوال هاییه که ذهنش رو درگیر کنه و اونو به چالش بکشه.
عاشق نقاشی،خلاقیت،کوییدیچ،طراحی و دوخت لباس های جادویی، و...



تایید شد.
خیلی خوش اومدی!


ویرایش شده توسط Starlight در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۳ ۱:۲۵:۱۰
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۳ ۲:۳۸:۲۶

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.